روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

... و اردیبعشق به پایان رسید ولی عشق همچنان پابرجاست

سلام

روزتون روشن و شاد


دیروز بعدازظهر یه بارون درست و حسابی بارید

و امروز صبح هوا خنکککککککک

این خنکای هوای صبح را خیلی دوست دارم

بخصوص که به لطف پدرجان که صبح اول وقت یه سری مدارک ازمن میخواستن حدوداً یکساعتی زودتر بیدار شدم و خنکای هوا حالم را جا آورد

اتاق من صبح ها آفتاب خیلی خوبی داره... از رختخواب که بیرون اومد پرده را زدم کنار... نور پاشید رو کل اتاق

دلم میخواست بایستم و این تابلوی رنگی رنگی پر نور را نگاه کنم

انگار همه وسایل اتاق به من لبخند میزدند

گلهای قالی با موسیقی نسیم کلا زنده شده بودند

دیدم تا وقت هست باید دیدنی ها را دید... کسی چه میدونه چقدر دیگه وقت باقی مانده

در اتاق را که باز کردم عطر مربای توت فرنگی مامان که تمام فضای خونه را پر کرده بود منومست کرد

مامان هرچقدر مربا بپزه تقسیم به چهار میکنه... حالا حتی اگه شده چهارتا شیشه ی خیلی کوچولو هم بشه ... ولی تقسیم به چهار

و من از اینهمه حس خوب مادرانه لذت میبرم

سهم داداش را میزاره کنار... سهم دوتاخواهر را هم میده و اون یکی سهم هم ماله یخچال خودمون

گاهی اگه کسی آخر پروسه مربا پزون برسه و بیاد خونمون اونم حتما یه سهم از مرباها داره

و خدا عجیب برکتی داده به دستای پدرهایی که با عشق خرید میکنند و مادرهایی که با عشق جادو میکنند



از برنامه ی قرآن خوانی که برای خودم تو ذهنم چیدم تقریبا 5 جز عقبم...

به خودم قول دادم امروز این 5 جز را جبران کنم

و البته قول یه خواب ظهرگاهی درست و حسابی را هم به تن روزه دار تیلو تیلو دادم

دیشب خیلی هلاک و خسته رسیدم خونه

دیگه احساس میکردم چشمهام هیچ جا را نمیبینه

بعد از افطار هم به شدت رنگ پریده و بی حال بودم

به خودم بستنی جایزه دادم

اصلا این شیرین خوشمزه یخ حال منو خوب میکنه...

اونایی که منو میشناسن میدونن من تو زمستونم بستنی را خیلی خیلی دوست دارم





پ ن 1: بهش غرغر میکنم... میگه : غرغرت به جونم


پ ن 2: بهش میگم تصویری زنگ بزن اندازه چند ثانیه هم شده ببینمت...

مینویسه وسط جلسه ام ... بعد تصویری تماس میگیره... از اینکه داره به طور جدی حرف میزنه و با قیاقه جدی نشسته دلم ضعف میره

تماس را قطع میکنم و تو دلم کیلوکیلو قند آب میشه

اگه چند وقت بعد من دیابت گرفتم تقصیر آقای دکتر هست... شماها یادتون باشه


پ ن 3: یکی از کارهایی که ما هیچ سالی نمیکردیم دیدن سریالهای ماه رمضان بود

امسال سریال «دل دار» از شبکه دو را دنبال میکنیم

یعنی چرا اینقدر منو حرص میدن اینا....


پ ن 4: دوست خوب بهترین نعمته... این روزها یکی از نزدیکترین دوستهام یکی از دوستای وبلاگیه که با دنیا عوضش نمیکنم

لحظه ها را غنیمت بدانید

سلام

روزتون پر از معجزه


دیروز عصر وسط بی حالی های عصرانه ی روزه داری یهو خواهر بهم زنگ زد و گفت که رفته خونه ما

از فکر دیدن فندق کوچولو یهو جان تازه گرفتم

پاشدم و بی معطلی راه افتادم سمت خانه

توی راه گفتم بزار برای اهالی خونه پشمک و قطاب یزدی بخرم ، رفتم جایی که سوغات یزد داره و دقیقا سرراه من هست، اما نداشت...

منم سریع خودمو رسوندم خونه

اخ که بازی کردن با این فندوق کوچولو چه کیفی داره ....

حمامش کردم و کلی آب بازی کردیم

بعدشم از اون سوپ بی مزه ای که تازه شروع کرده به خوردنش بهش دادم

قلبم براش تند تند میزنه


یادمه وقتی مغزبادوم کوچولو بود عین همین الان خیلی خیلی عاشقش بودم، بعد هر دفعه ازش عکس میگرفتم و برای همه هم میفرستادم و هی به همه میگفتم یعنی خوشگل تر از این بچه ، بچه ای وجود داره؟؟؟؟؟

میدونم که وجود داره... میدونم که اینا چون عزیز هستند برام اینقدر دوستشون دارم و از همه دنیا زیباتر میبینمشون

ولی الان بازم این ماجرا داره تکرار میشه

هی عکسای فندق را برای همه میفرستم و میگم....



دیروز باید با پدرجان جایی میرفتیم برای کاری

بدون ماشین اومده بودن که با ماشین من بریم

جایی که میخواستیم بریم نزدیک میدان نقش جهان بود و حسابی شلوغ

منم با بی حالی روزه حس کردم حال رانندگی ندارم ، پیشنهاد دادم به پدرکه با اسنپ بریم

ایشونم استقبال کردن

وقتی اسنپ گرفتم و سوار شدیم ، برام زد سفر رایگان.... ذوق زده شده بودما

تو مسیر برگشت هم پدرجان اسنپ گرفتند و جالب اینکه اونم زد سفر رایگان....

لوکی لوک کی بودم من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



میخوام دعوتتون کنم به جشن مزه ها

هر روز برای خودتون یه شربت خوشمزه ی جدید درست کنید

بنا به سلیقه و میل خودتون

اگه مثل من از خوردن شکر فراری هستید یه قاشق عسل یا شیره خرما اضافه کنید

اگه مزه های شیرین را دوست ندارید از لیموترش

تازه میتونید به خودتون اسموتی جایزه بدین و هی میوه ها را با هم میکس کنید

در ضمن از خوردن توت های خوشمزه هم غافل نشید...

باغچه با دست و دلبازی هر روز توت های خوش آب و رنگ مهمانمان می کند... جای همگی خالی




پ ن 1: من شک ندارم که روزگاری گندم بوده ام

ریشه های در زمین بوده و آب و آفتاب نوشیده ام


پ ن 2: مغزبادم برای تمام شدن مدرسه و روزهای شاد و پر انرژی پیش رو لحظه شماری میکنه


پ ن 3: امروز آخرین پرداختی مربوط به خرید خونه جدید انجام میشه و تمام


پ ن 4: آقای دکتر منو دیشب گول زد ...


پ ن 5: دوستای قدیمی ترم «آقای مزاحم» را یادشون هست

بدون اینکه آقای مزاحم خبر داشته باشه ، یک نفر دیگه کاری که مربوط به ایشون هست را آورده تا من انجام بدم

باز شیطونه داره منو به انجام شیطنت های غیرمجاز تشویق میکنه... پس مگه نمیگن شیطون در غل و زنجیره.... یعنی این خوده من هستم که اینگونه راغب به شیطنت هستم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بهار پر پروانه

سلام

روزتون پر رونق و خاطره انگیزه


سحر دیشب خواب موندم

خیلی دیروز شلوغ بودم و پرکار

وقتی برای افطار رسیدم خونه هلاک بودم،

پدرجان ومادرجان برام سفره افطار خوشگلی چیده بودند

توت های قرمز و سیاه باغچه

لیوان بزرگ شربت عسل و تخم شربتی و گلاب

افطار و سبزی خوردن و نان سنگک تازه

زولبیا و بامیه خوشگل و هوس برانگیز

خلاصه که دوتایی کلی زحمت کشیده بودند

بعد از افطار خیلی بی حال بودم در حدی که حتی نتونستم مقدار مورد نظرم قرآن را بخونم

زودتر از هر شب هم رفتم تو رختخواب ولی بازم سحر خواب موندم

یک ربع به آخر وقت ... مادرجان بیدارم کردند... باز دوباره یه سفره خوشگل سحری برام مهیا کرده بودند

دست مامان را بوسیدم و در حالی که دعای سحر در حال پخش بود مشغول شدم

یادم اومد آن وقتها که بچه تر بودم و خیلی خیلی بیشتر از حالا عاشق دعای سحر، لابلای دعای سحر دائم زمان باقی مانده تا اذان صبح را اعلام میکرد

یادم اومد به روزهایی که دوتا خواهر و یه دونه برادرم هم بودند و برای خوردن سحری چقدر شلوغ میکردیم و چقدر میخندیدیم

سر برداشتن مفاتیح با هم مسابقه میگذاشتیم

سر مسواک زدن کشمکش میکردیم

و تا لحظه آخر سرآب خوردن میگفتیم و میخندیدیم

حالا سحرها تنها هستم... در آرامش سحرگاه ...جایی که نسیم خنک از تراس بهم بخوره مینشینم و زل میزنم به آسمان شب

دعا میکنم و تک تک عزیزانم را یاد میکنم.... و مثل دیشب یاد خاطراتی میفتم که حتی یادآوریشون هم لبخند به لبم میاره





پ ن 1: مغزبادوم امروز نرفته مدرسه.... میگم چرا نرفتی ...

میگه : امروز کلاس ورزش دارم، کلاس ورزش را بیشتر دوست دارم ... انرژیم را نگه داشتم برای اون...



پ ن 2: اونقدر کند کار میکنم در زمان روزه داری که خودم هم متعجبم



پ ن 3: هر شب سحر یک جمله زیبا مبنی بر اینکه یادم بهش هست براش میفرستم

هیچ جوابی نمیده... منم دیشب براش جمله ای نفرستادم... برام نوشته: یعنی دیشب به یادم نبودی؟

گفتم : خبیث بودن و دریافت محبت و توجه از تو خیلی بهتر از خوب بودن و سکوت تو هست....


پ ن 4: دیشب تو خواب داشتم داستان مینوشتم

آخرین روزهای اردیبهشت

سلام

روزتون خوش آب و رنگ


من که کلا شماره ی روزهای ماه رمضان و تاریخ و اعداد هفته از دستم رفته

نمیدونم چرا این روزها خیلی با تاریخ و روز و ماه سروکاری ندارم و دارم برای خودم در بی زمانی زندگی میکنم

برای خودم سحرها را با شکوه برگزار میکنم

ظهرها حسابی اذیت میشم

و بعد از افطار دوباره پرانرژی دنبال هزارتاکار رنگی رنگی میرم

به یه سری ذکر و دعا عادت کردم و دوستشون دارم و قرآنم این روزها در تمام لحظه ها کنارم هست

خلاصه که در آخرین روزهای اردیبهشت محبوبم دارم تو خلسه ی تیلویی خودم زندگی میکنم



دیروز را کلا با دوتا فسقلی سرکردیم

کلی بازی کردیم و کلی سر و صدا و شیطنت

فندق آروم آروم داره بازی کردن و خندیدن و سروصداکردن را یاد میگیره

آروم آروم از دیدن آدمهای آشنا ذوق میکنه و عکس العملهاش روز به روز شیرین تر میشه

مغزبادوم روز به روز شیرین زبون تر و باهوش تر میشه و برای من قابل تحسین

مطمئنا چون من این دوتا فسقلی را خیلی دوست دارم از همه دنیا اونا را برتر میبینم و حس میکنم از همه بهترن....



پ ن 1: با اینکه خیلی سوژه برای نوشتن آماده کرده بودم الان حس نوشتن ندارم

پ ن 2: آقای دکتر یک قول و قرار عاشقانه به من دادن که از یادآوریش دلم تندتر میزنه

پ ن 3: روزهای شلوغ دفترم را باید مدیریت کنم


اشکالات

سلام

روزتون شنگول منگول


از صبح که اومدم میخوام پست بزارم نمیدونم اشکال از نت هست یا بلاگ اسکای

خلاصه که از صبح هیچ جوره نه نظرات را میتونستم تایید کنم و نه میتونستم چیزی بنویسم

حتی به دوستام هم نتونستم سر بزنم

یه لحظه یکی دو تا از وبلاگها باز شد برام

ولی بعدش دیگه هیچ جوره راه نیومد... خلاصه که ببخشید دیر کردم


امروز شیطون رفته بود تو جلدم و بدجور دلم میخواست یه شیطنتی بکنم... هنوزم به نظرم خیلی کیف داشت... ولی ...

گاهی وقتا یک کم شیطنت بد نیست ، ولی ...




صبح که از خونه اومدم بیرون توی راهروی ساختمان بوی قهوه پیچیده بود

نمیدونم کسی قهوه درست کرده بود یا اسپری ... خوشبوکننده ای... چیزی زده بودند

خلاصه که خیلی بوی اغوا کننده بود

سوار ماشین شدم گفتم بعد از افطار به خودم یه نسکافه ی حسابی جایزه میدم

یادم اومد که نسکافه مون تمام شده

من خودم نسکافه را خیلی دوست دارم

بابا این کافی میکس ها را ترجیح میدن

مامان کاپوچینو دوست دارن

خواهرا و مغزبادوم هات چاکلت را ترجیح میدن

ولی تازگی هیچکدوم قهوه را دوست نداریم

من قدیما قهوه را با دنیا عوض نمیکردم... ولی نمیدونم چی شد یهو که اصلا دیگه دوستش ندارم

اتفاقا که داداش برامون قهوه ی خیلی خوشمزه ای آورده و هنوز داریم ولی کسی از قهوه استقبال نمیکنه

خلاصه یادم اومد که نسکافه نداریم و این شد که به خودم گفتم شب تو راه برگشت حتما یادم باشه نسکافه بخرم

من سالها بود از یه جای به خصوص قهوه و نسکافه و .... و البته شکلات میخریدم

اما این مغازه دقیقا سرراه من هست ولی یه جای خیلی شلوغ که جای پارک خیلی بد گیر میاد... از یه زمانی به بعد شروع کردم شکلات را از جاهای دیگه بخرم

برای همین کمتر میرم اونجا...

اما صبح یهو دیدم به به ... مغازه مورد نظر باز هست و جای پارک هم حسابی گیر میاد و خیلی هم خلوته... این شد که اول صبح رفتم خرید نسکافه

به توصیه خودشون دو مدل نسکافه خریدم.... یه کم هم کافی میلک و هات چاکلت

البته از همشون کوچولو کوچولو خریدم در حد استفاده شش ماه مثلاً

ولی الان توی دفترم بوی خوشی پیچیده



دسته گلی که داداش و زن داداش برای روز معلم ، برای مامان و بابا ارسال کرده بودند تقریبا خشک شده بود

ولی گل های آنتوریومی که داخلش بود سرحال باقی مانده بود

آنتوریوم های سبز و بزرگ ... منم دیشب اونا را جدا کردم و با چند تا قلمه از برگ انجیری خوشگلمون گذاشتم داخل یک گلدان

نمیدونید چقدر دلبر شده




پ ن 1: لابلای دل مشغولی ها و فشارهای زندگی دنبال دلخوشی میگردم

گل میکارم... خریدهای ریز ریز میکنم ... سرم را گرم کار میکنم ... دعا میخونم... لبخند میزنم


پ ن 2:  دوست خوب نعمتیه... ازت ممنونم که هر روز باهام حرف میزنی و حالم را بهتر میکنی... ممنونم که مجازی نیستی و از هر حقیقتی ...حقیقی تری


پ ن 3: آقای دکتر نقشه میکشه برای قرار عاشقانه و من قبول نمیکنم... ماه رمضان هست و اذیت میشه و من به اذیت شدنش راضی نیستم


پ ن 4: توت های باغچه رسیده...


پ ن 5: دیشب از پشت بام نعنا و ترخون چیدم .... چه کیفی داره



روز از نو

سلام

روزتون شاد

طاعاتتون قبول


اصلا گذر روزها را متوجه نمیشم

یک ضرباهنگ تند و بی وقفه... انگار گاهی وسط روزها نفس کم میارم ولی حتی نمیرسم روزها را بشمارم

امروز صبح اول رفتم سراغ تقویم ... حتی نمیدونستم روز چندم ماه رمضان هستیم

دیدم چقدر زود روزها دارن میگذرن و من حتی نمیرسم لحظه ها را توی مشتم نگه دارم

کلی کار عقب مانده دارم که به خاطر روزه داری واقعا بهشون نمیرسم

عین یک لاک پشت تنبل شدم که هر کار ساده ای را به سختی و خیلی کند انجام میده ...

برای همین لیست کارها روز به روز پرتر و پرتر میشه و من از زمان عقب ماندم....

از یه سری از کارها چشم پوشی میکنم و یه سری را نظم میدم ولی بازم میدونم وقتی به پایان روز میرسم از تیلوتیلو عقبم...

ماه رمضان را دوست دارم ... از عشق بازی کلمات و تاریکی و نور و سایه ها در سحر خیلی خوشم میاد

در تنهایی های نیمه شبم که بیدار میشم در تراس را باز میکنم و زل میزنم و به آسمون و یه لیست بلند و بالا درخواست و دعا زمزمه میکنم و میگم میدونم که میشنوی....

مدتهاست که دیگه دعای خاصی برای خودم و آقای دکتر نمیکنم و همه چیز را واگذار میکنم به پروردگار

میگم بهترینها را برامون مقدر کن

میگم بهمون روزی حلال بده

بلا را از خودمون و عزیزانمون دور کن

و میدونم که خداوند هوامون را داره...



پسرکوچولوی همسایه چرخ کوچولوش را انداخته بود جلوی در پارکینگ و من نمیتونستم وارد بشم

شیشه ماشین را دادم پایین و بهش گفتم دوچرخت را بردار تا من رد بشم.... میخواست شیطنت کنه... یه نگاهی به دوستاش کرد و گفت : دوچرخه ماله ما نیست

منم بدجنسی کردم و گفتم: مطمئنی؟ ما هیچکدومتون نیست؟؟؟؟

همشون خندیدند و گفتند: نه ماله ما نیست باید پیاده شین برش دارین....

منم خیلی راحت لبخند زدم و گفتم : اگه ماله شماها نیست که مهم نیست من از روش رد میشم.... یک حرکت کوچولو به ماشین دادم که دیدم با هول و ولا پرید دوچرخه  ش را برداشت و با سرعت تمام کوچه را پدال زد





پ ن 1: دلتنگی هامون زیاده... اما نمیخوام توی ماه رمضون آقای دکتر اذیت بشه... هرچی اصرار کرد قرار عاشقانه را قبول نکردم

پ ن 2: این روزها یاد عزیزانی که دیگه بین مون نیستند میفتم و دائم خاطراتشون تو ذهنم مرور میشه

پ ن 3: اتحادیه بازم قیمت زیراکس و فتوکپی را افزایش داد و این به نظرم اصلا خوب نیست

رخوت رمضان

سلام

روزتون پر از لحظه های ناب


مثل خیلی از شماها خواب و بیداریم بهم ریخته

سیستم استراحتم کلا منحل شده

بی حالی ماه رمضون هم که خودش یه حدیث مفصله...

اما حال دلم خوبه... حال دلم عالیه

بخصوص سحرها که تک تک تون را یاد میکنم


درخت پرتقالمون توی تراس غرق گل و شکوفه و پرتقال شده و عطرش به خصوص شبها آدم را مست میکنه...

درخت نارنگی هم داره تازه برگ و شکوفه میزنه

درخت کامکوارت خیلی تنبله... اما درخت لیمو داره تلاش خودش را میکنه

میشه این زیبایی ها را دید و لبخند نزد؟

حسن یوسف هایی که کاشتم قد کشیدند و رنگشون عین مخمل شده

گل سیکلمه همچنان داره گل میده و دلبری میکنه

چندتایی گل هم داریم که اسمشون را بلد نیستم ولی با پدرجان گلدونشون را عوض کردیم و الان حسابی سرحال شدند

میشه اینا را ببینیم و حالمون خوب نشه؟





پ ن 1: ماشینم را بدگذاشتم تو پارکینگ و صبح که پدرجان میخواستن زودتر از من برن بیرون ، ماشینشون به دیوار گیر کرده

حسابی شاکی بودند...


پ ن 2: دیروز ساعت یک و نیم مغزبادوم زنگ زد که سریع بیا دنبالم ... انتخاب شدم برای گروه هندبال مدرسه

من به شدت شلوغ بودم ... گفتم وقت ندارم ...

سریع زنگ زده بود پدرجان ... ایشونم سریع رفته بود دنبالش

چقدر نوه لوس کن هستند اینا.... 


پ ن 3: کاش طاقت بیارم

شمارش معکوس اردیبهشت زیبا

سلام

روز و روزگارتون رنگی رنگی


هنوز در هفته اول ماه رمضون هستیم و اینکه بگیم کم آوردم خیلی بد هست

منم که کلا آدم کم آوردن نیستم ... ولی خب یواش یواش دارم کش میام

صبح ها به جای ساعت 8 ساعت از 9 گذشته که میرسم دفتر

به جای روزی چندین جز قرآن که میخوندم ... یک و نهایت دو جز بتونم بخونم

ذکرهای روزانه م فعلا نصف شده

و البته یه خوبی که داشته فکر میکنم یک دهم همیشه حرف میزنم و کلا نای حرف زدن ندارم

البته مجبورم مرتب بیام سرکار و گاها مثل دیروز تا افطار هم دفتر بمونم و نیم ساعت بعد از افطار برسم خونه

روزهای آخر سال تحصیلی هست و ما در حال جمع بندی و مرتب سازی های نهایی کارهای مدارس....

و البته بیشترین چیزی که این روزها اذیتم میکنه کمبود خواب هست...

ولی همچنان انرژی دارم و همچنان ماه رمضان را عاشقانه دوست دارم

همچنان سحرها بیدار میشم و عبادت نیمه شب لذت میبرم

همچنان عاشقانه ها را عاشقانه پاس میدارم و نمیزارم از روزمرگیهام حذف بشه





پ ن 1: ممنونم از دوستانی که در پست قبلی از خودشون اطلاع دادند و کلی خیالم را راحت کردند


پ ن 2: ازم پرسید اگه نقاشی بلد بودی چی نقاشی میکردی؟ گفتم صدای تو را ....


پ ن 3: آهای اونایی که خاله نیستید، یکی از بزرگترین لذتهای دنیا را هنوز تجربه نکردید


پ ن 4: دوست دارم از فهیمه تشکر کنم بابت مهربونیاش که هر روز شامل حالم میشه


پ ن 5: ساره جون میدونی گلهای قشنگت را بردم خونه گذاشتم توی سایه که قشنگ خشک بشن... ممنونم از محبتت

برای دوستان

ریحانه جان نگران خواهرت هستم... خبر داری ازش؟؟؟ چرا دیگه هیچی نگفتی...


رها جان نگرانتم دختر، چرا از خودت هیچ خبری نمیدی؟


نل به خاطر سرک کشیدنای دوستای بی ملاحظه ای مثل من در وبلاگ را تخته کردی؟


خانوم (لی لای عزیز) وبلاگ را بستی و دیگه ازت خبری نشد، دلتنگتم دختر جان یه خبری از خودت بده


آقای فرهاد من که نفهمیدم چرا یهو رفتی ولی اگه اینجا را میخونی یه توضیحی بدی ممنون میشم


آناهیتا امروز یادت افتاده بودم، چرا وبلاگت را رها کردی و یهو رفتی؟


هدی جان چند وقتی هست که نیستی و من یادم هست بهت


بهار از نیمه گذشته

سلام

روزگارتون شاداب


گفته بودم که جمعه اولین سری مهمان افطار را دعوت کردیم

آخرین خریدها را همان عصر چهارشنبه انجام دادم

پنجشنبه هم از صبح زود بیدار شدم و تمیزکاری خونه را استارت زدم

گلهای قلمه زده را کاشتم و قلمه های تازه داخل آب گذاشتم

به گلدانها رسیدگی کردم

تغییر دکوراسیون دادم

اتاقم را مرتب کردم

آشپزخانه را تمیز کردم

لباس شستم

به باکسهای سبزی پشت بام سر زدم

به نعناهای جلوی درورودی سرزدم

به جا کفشی رسیدگی کردم

خلاصه که تا افطار مشغول بودم ...

بعد از افطار هم ظرف و ظروف و وسایل مورد نیاز پذیرایی را از کمدها در آوردم و تمیزکردم و مرتب و آماده گذاشتم

دو مدل دسر خوشمزه درست کردم و خوابیدم

جمعه صبح هم قرار شد مرغها را ببرم روی پشت بام سرخ کنم که داخل خونه بوی غذای سرخ کرده نپیچه

این شد که کنار باکس های خوشگل برای خودم میز صندلی گذاشتم و قرآنم را برداشتم و رفتم پشت بام

مرغ و سیب زمینی و پیازها را سرخ کردم و تا بیام پایین خواهرها هم رسیدند

با فسقلیا بازی کردم و دیگه بیهوش شدم

دو ساعتی خوابیدم و بیدار شدم

اول دوش گرفتم و بعد رفتم دنبال نان تازه

برگشتم با نان تارت های خوشگلی که خریده بودم نون و پنیرهای فسقلی درست کردم

خرماها را تزئین کردم

بساط چای افطار را درست کردم و مهمانها از راه رسیدند

تا ساعت 12 مهمان داشتیم

و بعد از جمع آوری آشپزخانه بیهوش شدم

سحر به سختی بیدار شدم و صبح سخت تر

اما مهمانی خوبی بود... جای همگی خالی



پ ن 1: خدا را شکر مامان خیلی بهترن... و بعد از مهمانی حال خیلی خوبی داشتند

با اینکه خیلی خسته شده بودند


پ ن 2: بابا در فکر یه سری تغییر و تحول هستند... توکل و دعا میکنم


پ ن 3: آقای دکتر وارد یه ماجرای اعصاب خرد کن شدند که جز دعا هیچ کاری از دستم بر نمیاد

ماه رمضان هم که فرصت دیدار مهیا نیست... خدایاااااا


پ ن 4: فندق وسط همه ی آدمها خاله هاش را میشناسه...

دیشب اندازه یه سرانگشت بهش هندونه دادم ...

سحرها راحت بیدار می شوید؟

سلام

روزتون زیبا


دیروز روز شلوغی داشتم

تا برسم خونه افطار شده بود

با شربت خوشمزه مامان که آب و عسل و خیار و دانه شربتی بود افطار کردم

تا آخر شب با پدرجان و مادرجان حرف زدیم و چای خوردیم و میوه و ... ولی ماجرا دقیقا از آخر شب شروع شد که از بس مایعات خورده بودم نمیتوانستم راحت بخوابم

خیلی هم خسته و خواب آلود بودم

آقای دکتر هم طبق معمول خیلی دیر وقت آمدند

خلاصه که تا بخوابم ساعت از یک گذشت

ساعت چهار و ربع بود که با صدای مامان بیدار شدم

اگه مامان بیدارم نمیکردند کاملا خواب میماندم

آلارم گوشی را که روی سه و نیم تنظیم شده بسته بودم و خوااااااااااااااااااب

تیلوتیلوی خواب آلود

تا سحری بخورم و قرآن و دعا و نماز ساعت نزدیک شش بود که دوباره خوابیدم

هشت هم با صدای پدرجان که با تلفن بلندبلند حرف میزدند بیدار شدم...

شما با بی خوابی های ماه رمضان چطور کنار می آیید؟؟؟؟



لیست خرید و چند تایی قبض برداشتم و صبح با امید خدا از خانه زدم بیرون

اول بازیافتنی ها را سرو سامان دادم و بعد هم یه کمی جمع و جور کردم

گل محمدی که پدرجان برام آورده بودند خشک شده... اما هنوز عطرش را حس میکنم

دلم میخواد امروز متفاوت باشه... یک چهارشنبه بینظیر




پ ن 1: آقای دکتر یک ورزش حرفه ای را شروع کردند... وسوسه ی ورزش اومده سراغم


پ ن 2: پیامهای تصویری میفرستم برای مغزبادوم و اون برام مینویسه انگار جاهامون عوض شده


پ ن 3: دنبال شعر و داستانهای خوشگل برای رنج سنی مغزبادوم هستم ... ولی چیز به درد بخوری هنوز پیدا نکردم

اولین روز رمضان مبارک

سلام

روزتون سرشاراز حس خوب


دیشب برنامه ریزی اولین افطاری را برای جمعه کردیم

بعد مهمانها را دعوت کردیم و چقدر ذوق کردند

خاله و بچه ها و همسرش

اون یکی خاله و دختر و دامادش

دایی جان

دوتا خواهرها

پسرخاله

نزدیک بیست نفر میشیم

با مامان برنامه غذایی شب افطاری را مرتب کردیم و یک لیست کوچولو نوشتیم و سعی کردیم خیلی تجملاتی نشه تا برای بقیه هم کار آسون تر باشه

تا آخر شب با مامان و بابا درحال حرف زدن بودیم ...

نزدیک 12 رفتم تو رختخواب زنگ زدم آقای دکتر هنوز آماده خواب نبودند و گفتند کمی بعد زنگ میزنن

نفهمیدم چی شد که بیهوش شدم ... ساعت یک بود که آقای دکتر زنگ زدند و با صدای تلفن بیدار شدم

یک ربع حرف زدیم و بعد کلا بیخواب شدم

پاشدم و اول دوش گرفتم و بعد هم قرآنم را برداشتم و رفتم به استقبال ... حال شب... اول ماه رمضان

چادر نماز مامانم را سرم کردم و دستام تا آسمون بالا رفته بود

اگه قابل باشم تا جایی که ذهنم یاری کرد تک تک تون را نام بردم

سحری خوردم

و بعد از اذان نماز خوندم و خوابیدم



صبح زودتر از هر روز بیدار شدم و طبق اطلاعیه اتحادیه با پدرجان رفتم سمت بازار برای گرفتن کاغذ سهمیه بندی

شلوغ بود ولی خبری از کاغذ نبود

گفتند دیگه توزیع نمیشه ...

یه مقدار جنس که لازم داشتیم با دوبرابر قیمت و با کلی گذشتن خریدیم و برگشتیم دفتر

توکل میکنیم تا از این مرحله هم بگذریم

سعی کنیم تا جایی که میتونیم روزگار را به همدیگه سخت تر نکنیم




پ ن 1: صبح که بهش زنگ زدم گفت : دوست دارم که سحرها منو بیدار میکنی...

میدونم که با این گوشی هایی که هممون داریم الارم گذاشتن و بیدار شدن کار ساده ای هست

ولی با عشق و مهربونی بیدار شدن یه چیز دیگه س


پ ن 2: فندوق واکسن شش ماهگیش را زد...


پ ن 3: دارم سعی میکنم با یه سری صرفه جویی ها یه سری هزینه ها را حذف کنم ... شاید اینطوری بتونم کمک حال کسی باشم


پ ن 4: من قرآن را عربی میخونم ... خیلی وقتا هیچی هم از معنیش نمیفهمم... ولی به شدت ازش آرامش میگیرم

عاشق خوندن سطر به سطرش هستم و گاهی هرچی میخونم انگار سیراب نمیشم


پ ن 5: پر از حرفم و کلمات از دستم لیز میخورند...

ماه رمضونی که رخ ننمود

سلام

روزتون پر خیر و برکت


من کلا آدمی هستم که خیلی از عادت کردن خوشم نمیاد

سعی میکنم از همه ابعاد زندگی در جایگاه خودشون و وقتی پیش میان لذت ببرم

مثلا وقتایی که زیاد کار دارم و شلوغم صبح زود بیدار میشم و سحر خیزم و از کله سحر لذت میبرم

وقتایی که خلوت ترم و کارم کمتر هست بیشتر میخوابم و دیرتر میام سرکار و از خواب صبح و سرصبر آماده شدن ها لذت میبرم

یه وقتایی زودتر میرم خونه و عصر را تو خونه میگذرونم و از تایم بعدازظهر کنار خانواده لذت میبرم

یه وقتایی هم تا دیروقت سرکار هستم و میرم خونه و شام میخورم و با پدر و مادر گپ میزنم و ...

خلاصه که با شرایط مختلف برنامه هام را عوض میکنم و از اون آدمها نیستم که بگم من کلا عادت دارم به سحر خیزی... عادت دارم به دیر بیدار شدن ... عادت دارم به ...

من از عادت کردن زیاد خوشم نمیاد

گاهی حتی سعی میکنم که عادتها را از سرم بندازم و یه روش تازه جایگزینشون کنم

امتحان کنید ببینید خوشتون میاد؟



پدرجان صبح زود رفته بودند بیرون کار داشتند

وقتی برگشتند چند شاخه گل محمدی از باغچه برام چیده بودند و آورده بودند

الان کل دفتر بوی گل میده


سه سال پیش یه نهال خرمای فسقلی تو باغچه ی جلوی دفتر کاشته بودیم

همش هم مراقبش بودیم و خیلی هم پدر بهش علاقه داشتند

امروز صبح که اومدم نبودش....

آخه چراااااااااااااااااا


ذکرهای روزانه را دوست دارم ... بهم حال خوب میدن

آروم آروم زمزمه میکنم به روش خودم ... نه میشمارم ... نه شماره خاصی در ذهنم داره

اونقدر میگم تا آروم بشم و دلم آروم بگیره


پ ن 1: دست از شمردن روزهای دوری برداشتم ... چه فایده داره

به جاش کارهای شادتری میکنم که حالم را خوب کنه


پ ن 2: مغزبادوم داره روز شماری میکنه برای تعطیل شدن و چه برنامه ها که برای من تدارک ندیده


رفتین پیشواز ؟

سلام

صبحتون عسل


دیروز تا برسم خونه ساعت حدود 8 بود

یک راست رفتم پشت بام و به باکسهای سبزی آب دادم

نعنا فلفلی که بابا کاشتن عالی شده

و البته ترخون و کرفس و تره و جعفری و گشنیز

بعد هم اومدم و به تمام گلهای توی راه پله و سرسرا آب دادم

یادم اومد تو لابی و پارکینگ هم چند تا گلدان بزرگ آلوئه ورا داریم که 10 روزی هست بهشون آب ندادم

این شد که برگشتم پایین و به اونا آب دادم و یادم افتاد به باغچه ی کنار در ورودی

چند تا شاخه از حسن یوسفی که قلمه زده بودم و ریشه داده بود برداشتم و رفتم سراغ باغچه ی کوچولو

همین نیم ساعت کافیه که حال دلم بهاری بشه

مغزبادوم از راه رسید و با هم رفتیم بالا

یه عالمه کلمه داشت که باید جمله سازی میکرد...خیلی از این جمله سازی ها خوشم میاد و از خط قشنگش

مغزبادوم قبل از اینکه بره کلاس اول خیلی راحت میخوند

حتی قبل از اینکه بره پیش دبستانی

حتی کتابهایی که اصلا در گروه سنیش نبود و کلمات قلمبه سلمبه داشت

ولی خط خوبی نداشت و رسم الخطش را دوست نداشتم

اما الان خیلی قشنگ مینویسه

عاشق جمله سازیه

میگرده جملات و کلمات زیبا پیدا میکنه

بعد هم با هم کلی دور تا دور برگه ها را گل و بلبل میکشیم

در این مواقع میشم یه تیلوی کلاس اولی

خلاصه که کلی کیف کردیم

آخر شب هم چند صفحه کتاب خوندم ... شبها قبل ازخواب کتاب فروغ ابدیت را میخونم... جذبم نمیکنه ... ولی سعی دارم بخونمش



پ ن 1: شمشادهای روی میز خشک شدند... گلهای کاغذیشون سرحال


پ ن 2: پسر همسایه رفته یه گوشه از کوچه که دید نداره ایستاده و تلفنی حرف میزنه... فقط نمیدونم چرا تو سکوت کوچه اینقدر بلند حرف میزنه

من میتونم آمار قرارش و کارهای دیروزش را کامل به مامانش بدم

خب یه ذره آروم تر حرف بزن


پ ن 3: دوتا پروانه سفید به قاب امروز اضافه شدند و دارند توی آفتاب حسابی دلبری میکنند

تپش های تند

زنگ زدم به آقای دکتر

بهش گفتم نمیخوام ازش دور بشم ... بهش گفتم ترسیدم... بهش گفتم شماره ی روزها داره بدجوری حالم را بد میکنه

گفت تصویری تماس بگیریم... حرف زد و مثل همیشه جادو کرد

من میدونم که وقتی حرف میزنه متقاعد میشم

آروم میشم

گفت که هر دو نتونستیم که نشده هم را ببنیم

گفت اگه دلواپسم هر لحظه که بخوام پا میشه و میاد

گفت تو روزهای هورمونی دارم خودم را اذیت میکنم وگرنه چیزی تغییر نکرده...

و من دوباره قلبم براش تند تند زد




فیلم دوران عاشقی را دیدم

علیرغم تعریفهای زیاد اصلا به دلم ننشست

به نظرم لیلا حاتمی خیلی کلیشه ای و یک شکل و مثل همیشه این نقش را بازی کرده... خیلی بی روح و خیلی بی حال

هنرمندای مطرح زیادی توی این فیلم بودند ولی در کل فیلم خیلی سطحی و کلیشه ای و بی محتوا بود به نظرم

حتی برعکس خیلی از فیلمهای آبکی که میگم ارزش یکبار دیدن را داره... انگار ارزشش را نداشت... فقط کمی حرص خوردم




بعد ازسالها دارم یک کتاب از مودب پور میخونم

بازم به نظرم هیچ جذابیتی نداره

من همیشه معتقدم هرکتابی ارزش یکبار خوندن را داره ... ولی از نظر من این کتاب حتی اون ارزش را هم نداره




پ ن 1: بعضی از آدمها چنان رنگ عوض میکنند که من یادم میره اینا اصلا چه رنگی بودند


پ ن 2: یکی از دلخوشی های روزانه م نگاه کردن عکسای گوشیم هست


پ ن 3: مدتها هر شب یک نامه برای آقای دکتر مینوشتم، هیچ وقت نخواست این نامه ها را بخونه ، منم دیگه ننوشتم... ولی میخوام دوباره شروع کنم به نوشتن ... حتی اگه هرگز اون نامه ها را نخونه

اول هفته بهاری

سلام

روزتون  زیبا



چهارشنبه عصر اول رفتم نانوایی و بعد رفتم خرید خرده ریز کردم و رفتم سمت خانه

پدرجان و مادرجان خونه نبودند، عکسهایی که چاپ کرده بودم را با بند کنفی و گیره چوبی وصل کردم و کلی ذوق کردم

پدرو مادر رسیدند و مغزبادوم را هم با خودشون آورده بودند

با ذوق و هیجان مغزبادوم رفتیم تو آشپزخونه و الویه درست کردیم

البته مامان از قبل سیب زمینی و مرغ را پخته بودند

دختر کوچولو کلی ذوق داشت و کلی کمکم کرد

آخر شب هم کنارش خوابیدم و کلی حرف زدیم تا بالاخره بیهوش شد

صبح زود خواهر و فندوق اومدند خونمون

نزدیک 9 همه مون آماده بودیم

رفتیم دنبال مامان مغزبادوم... بعد دختر خاله و در آخر هم للی

راهی میدان نقش جهان شدیم

با اون یکی خاله و دختر خاله توی میدان قرار داشتیم

رسیدیم و کلی همون اول عکس گرفتیم و حرف زدیم

بعد دو دسته شدیم ... خاله و دخترخاله و خواهرا رفتن توی بازار که کمی خرید کنند

من و للی و یکی از دخترخاله ها و دوتا فسقلی رفتیم سمت پارک پشت عمارت عالی قاپو

بساط پیک نیک را پهن کردیم در سایه درختها

مغزبادوم که سریع دوتا دوست کوچولو پیدا کرد و مشغول بازی شد

فندوق هم توی کالسکه ش خواب

ما هم مشغول حرف زدن و لذت از هوای خوب بهاری

ظهر بود که به هم ملحق شدیم و ناهار خوردیم و حرف زدیم تا ساعت 4

بعد رفتیم به سمت بستنی فروشی

بعد هم نخودنخود....

جمعه هم از صبح باز دور هم بودیم

عصر جمعه هم بساط هندونه و بستنی را برداشتیم و رفتیم باغچه

هوای آزاد و کلی حال خوب....

باغچه غرق گل و سبزی بود...

دلخوشی های کوچولوکوچولو درست کردیم برای خودمون




پ ن 1: دوباره بساط کتاب خوندم را راه انداختم و لابلای همه ی روزمرگیها حتما روزانه یه کمی کتاب میخونم

پ ن 2: فیلم دیدن را هم دوباره کلید زدم و هرروز حتی شده در حد یک ربع فیلم میبینم

پ ن 3: آب خوردن روزانه را تو برنامه م گذاشتم و خیلی ازش حس خوب میگیرم

پ ن 4: برنامه ریخته بودم از امروز برم پیشواز ماه مبارک رمضان... اما نشد... عاشق ماه رمضانم

پ ن 5: انگار داریم لجبازی میکنیم و دربرابر دیدار جبهه میگیریم... نباید میزاشتیم این دوری به روز 80 برسه

بهار را در آغوش بگیر

سلام

روزتون گل گلی...شاد... پر انرژی... پرهیجان


رخوت روزهای کم کار را دوست ندارم

ولی بهار کافیه که همه چیز را هیجان انگیز کنه

همه چیز میتونه تو بهار شاد و پر انرژی بشه


امروز وقتی رسیدم دفتر دیدم کار زیادی ندارم

منم گفتم بزار گوشی تکونی انجام بدم

عکس ها و فایلهایی که باید منتقل میشدند به کامپیوتر منتقل کردم

یه سری پرینت باید از یه سری مدارک میگرفتم و میزاشتم داخل باکس های مربوط به خودش

به سری اهنگ و فیلم هم پاک کردم

و اینگونه بود که الان گوشی من کلی جا داره


یه لیست خرید کوچولو آماده کردم برای عصر

میخوام برای فردا که با خاله ها و دخترخاله ها میریم بیرون برای همه الویه درست کنم

یه دورهمی ساده و با حال



پ ن 1:  اونقدر روزها تند تند میگذرن که برام باور اینکه 77 روز هست آقای دکتر را ندیدم سخته

چقدر ساده روزگار آدمها را از هم دور میکنه


پ ن 2: دلخوشی های کوچولوتون را برام بنویسید تا ایده بگیرم


پ ن 3: دغدغه ی این روزهای خیلی از اطرافیانم مشکلات مالی هست...


پ ن 4: یک پسر نه چندان عادی در فامیل مادری داریم... پسر که از بدو تولد مشکلات ذهنی و حرکتی داشت

پسری که با لطف و محبت خانواده سی و سه سال زندگی کرده ولی نه تونسته حرکت کنه و نه حرفی بزنه و نه هیچ چیز دیگه ای... اما این روزها مریضه

اطرافیانش خیلی نگرانن... امیدوارم خداوند آدم را با عزیزانش امتحان نکنه


پ ن 5: میخوام یه چندتایی از عکسهای گوشی را چاپ کنم ... هیچی مثل لمس عکس و دیدن لحظه به لحظه ش به دل آدم نمیشینه

گاهی باید لحظه ها را ثبت کرد و تو یه قاب به یادگار نگه داشت

دختر کو ندارد نشان از پدر....

سلام

روزتون خوش


امروز صبح من و پدرجان با هم اومدیم بیرون

من ریموت را زدم و در باز شد و اومدم بیرون ...

دیدم ای دل غافل پرستوجان با جفت خوشگلش پریدن تو پارکینگ....

در اتوماتیک بعد از عبور یک ماشین بسته شد

من رفتم کمی جلوتر و منتظر شدم تا پدرجان هم از پارکینگ خارج بشن

دیدم ایشون اومدن توقف کردند و بعد از ماشین پیاده شدند و باز در را باز کردند تا پرستوها بیان بیرون و بعد دوباره در را بستند



از کله سحر با پدرجان یه سره تو اداره دارایی بودم

یه مالیاتی برام بریده بودند جاااااالب ... وقتی شنیدم برق از سرم پرید

تا مدارک را ارائه بدم و مشکلات را حل کنم طول کشید

هرچند باید معاف میشدم و نشد و ...

نمیدونم چی باید بگم

بعد هم با پدرجان یه سری به بازار زدیم برای خرید چند قلم جنس و مغزمان سوت کشید....

کاغذ و مقوا قیمتهای نجومی پیدا کرده

خدایا کمکمون کن



از علاقه پدر و مادر من به گل و گیاه و سبزه و کشت و کار که خبر دارید

باغچشون هم میدونید الان بهشته

بعد تازه بخاطر دل من به تراس هم رسیدگی میکنند

برام خاک مناسب آوردن و گفتند خاک دوتا گلدون را میخواستم عوض کنم ولی گذاشتم برای جمعه که تو هم باشی

و من در این مواقع چشمام قلب قلبی میشه



آخرین پروسه فروش برای تهیه پول خونه جدید دیشب به پایان رسید

شادی و غم توامانی که دلم را روشن کرده

خدایا سپاس که هوای بنده هات را داری



پ ن 1: از بازار یه مقدار مداد رنگی خریدم ، مداد رنگیهای ارزون 6 تایی

دلم نمیخواست بعضی از باباها خجالت بچه هاشون را بکشن ....

باید همه جور مداد رنگی داشته باشم


پ ن 2: یکی از خاله ها توی گروه مطرح کرده که روز دورهمی به جای رفتن به میدان نقش جهان بریم فلان پارک

مغزبادوم باسواد من بدوبدو زنگ زده به دفترم میگه : خاله لطفا تو رأی به هیچکی نده، من حتما میخوام برم میدون....

تو گروه نوشتم : همه الزاما باید بیاین میدان نقش جهان... والسلام

  با ذوق بی حد برام نوشته میدونستم که هرچی من بگم گوش میکنی...


پ ن 3: تماس تصویری میگیرم با خواهر و فندوق کوچولو با شنیدن صدام شروع میکنه به خندیدن

خدایا... خوشبختی یعنی همین


پ ن 4: علیرغم میل مامان و با اینکه میدونم خیلی از عصا بدش میاد، امروز براش یه عصای ساده و سبک خریدم

دلم نمیخواد یهو خدای نکرده بخوره زمین


پرنده شیطون

سلام

روزتون پر از نور و روشنایی


امروز صبح مثل هر روز با ماشین از پارکینگ اومدم بیرون و تا موقع بسته شدن جلوی در منتظر شدم...

یهو انگار به چشمم اومد که یه پرنده تو پارکینگ داره بال بال میزنه

اول گفتم : خب مهم نیست بابا یا یه نفر دیگه که میخواد ماشین بزنه بیرون پرنده هم میره بیرون... ولی دلم نیومد

دوباره ریموت را زدم و از ماشین پیاده شدم ... دیدم بله یه پرستوی شیطون داره توی پارکینگ پرواز میکنه... اومدم بیرون و سوار ماشین شدم که دیدم اونم پرواز کرد و از پارکینگ اومد بیرون... منم دوباره ریموت را زدم و منتظر بسته شدن در شدم .... دیدم این پرنده خیلی مضطرب و حساس هی جلوی در پرواز میکنه و میخواد بره داخل... و وقتی در هم بسته شد بازم داره دور و بر در میچرخه، به خودم گفتم نکنه جفتش یا بچه ش هم داخل بودند و من ندیدم.... دوباره از ماشین پیاده شدم و ریموت را زدم و رفتم داخل.... یه نگاهی انداختم ... چیزی ندیدم و باز اومدم بیرون... دیگه ساعت داشت میگفت که داره دیرم میشه ... ولی پرنده همچنان داشت دور و بر در بال بال میزد

انگار اون حس دلواپسیش را بهم منتقل کرد...

اومدم و باز توی راه زنگ زدم به مامان و گفتم وقتی دارین از پارکینگ میاین بیرون چک کنید ببینید پرنده ای توی پارکینگ حبس نشده باشه



یک جایی میخوندم انتظار کشیدن برای بچه ها خیلی سخت تره

چون اگه نسبت ببندی نسبت به طول عمرشون متوجه میشی که یک هفته انتظار برای اونا اندازه چند ماه انتظار هست

حالا این را خوب میفهمم

چون از جمعه که به مغزبادوم گفتم پنجشنبه هفته بعدی میخوایم بریم پیک نیک زنونه... هر روز داره بی تابی میکنه و کلی نقشه و فکر و ایده میده

حواسمون به دل کوچولوی این کوچولوها باشه







حجم بزرگ محبت

دیشب ساره (دوست وبلاگی ، وبلاگ ر مثل رسیدن...) بهم گفت دوستش قراره بیاد اصفهان و میخواد برام هدیه بفرسته ...

باهاش شرط کردم به شرطی قبول میکنم که منم هدیه ی کوچولو بدم برات بیاره ... یه یادگاری ساده....

قبول کرد

منم اول صبح مشغول درست کردن یه باکس دست ساز شدم ....

اما غافل از اینکه ساره محبت را در حقم تمام کرده بود

mdqj_img_20190428_123820.jpg


من چطوری اینهمه محبت را جبران کنم؟

قلبم تند تند زد و اشکم در اومد

دختر جان اخه من چکار کردم برات که تو اینهمه مهربونی ....