روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

بهار پر پروانه

سلام

روزتون پر رونق و خاطره انگیزه


سحر دیشب خواب موندم

خیلی دیروز شلوغ بودم و پرکار

وقتی برای افطار رسیدم خونه هلاک بودم،

پدرجان ومادرجان برام سفره افطار خوشگلی چیده بودند

توت های قرمز و سیاه باغچه

لیوان بزرگ شربت عسل و تخم شربتی و گلاب

افطار و سبزی خوردن و نان سنگک تازه

زولبیا و بامیه خوشگل و هوس برانگیز

خلاصه که دوتایی کلی زحمت کشیده بودند

بعد از افطار خیلی بی حال بودم در حدی که حتی نتونستم مقدار مورد نظرم قرآن را بخونم

زودتر از هر شب هم رفتم تو رختخواب ولی بازم سحر خواب موندم

یک ربع به آخر وقت ... مادرجان بیدارم کردند... باز دوباره یه سفره خوشگل سحری برام مهیا کرده بودند

دست مامان را بوسیدم و در حالی که دعای سحر در حال پخش بود مشغول شدم

یادم اومد آن وقتها که بچه تر بودم و خیلی خیلی بیشتر از حالا عاشق دعای سحر، لابلای دعای سحر دائم زمان باقی مانده تا اذان صبح را اعلام میکرد

یادم اومد به روزهایی که دوتا خواهر و یه دونه برادرم هم بودند و برای خوردن سحری چقدر شلوغ میکردیم و چقدر میخندیدیم

سر برداشتن مفاتیح با هم مسابقه میگذاشتیم

سر مسواک زدن کشمکش میکردیم

و تا لحظه آخر سرآب خوردن میگفتیم و میخندیدیم

حالا سحرها تنها هستم... در آرامش سحرگاه ...جایی که نسیم خنک از تراس بهم بخوره مینشینم و زل میزنم به آسمان شب

دعا میکنم و تک تک عزیزانم را یاد میکنم.... و مثل دیشب یاد خاطراتی میفتم که حتی یادآوریشون هم لبخند به لبم میاره





پ ن 1: مغزبادوم امروز نرفته مدرسه.... میگم چرا نرفتی ...

میگه : امروز کلاس ورزش دارم، کلاس ورزش را بیشتر دوست دارم ... انرژیم را نگه داشتم برای اون...



پ ن 2: اونقدر کند کار میکنم در زمان روزه داری که خودم هم متعجبم



پ ن 3: هر شب سحر یک جمله زیبا مبنی بر اینکه یادم بهش هست براش میفرستم

هیچ جوابی نمیده... منم دیشب براش جمله ای نفرستادم... برام نوشته: یعنی دیشب به یادم نبودی؟

گفتم : خبیث بودن و دریافت محبت و توجه از تو خیلی بهتر از خوب بودن و سکوت تو هست....


پ ن 4: دیشب تو خواب داشتم داستان مینوشتم

نظرات 13 + ارسال نظر
لاندا یکشنبه 29 اردیبهشت 1398 ساعت 10:28

ای جان. خوبه باز سحر بیدار میشی هنوزم. منم رفتم به گذشته ها با خوندن اینا.
البته من نمیدونم چرا از همون اوایل هم از دعای سحر خوشم نمیومد. هنوزم میشنومش دوسش ندارم.
پ.ن 3 رو دوست داشتم

من اصلا به عشق سحر روزه میگیرم
برام معنی نداره روزه بدون سحر
حالا نه که صرفا به خاطر خوردن باشه ها... حال و هواش را دوست دارم

لاندا یکشنبه 29 اردیبهشت 1398 ساعت 10:28

ای جان. خوبه باز سحر بیدار میشی هنوزم. منم رفتم به گذشته ها با خوندن اینا.
البته من نمیدونم چرا از همون اوایل هم از دعای سحر خوشم نمیومد. هنوزم میشنومش دوسش ندارم.
پ.ن 3 رو دوست داشتم

مهربانو یکشنبه 29 اردیبهشت 1398 ساعت 11:22 http://baranbahari52.blogsky.com/

سلام عزیز دلم
دست مامان و بابا درد نکنه خدا بهشون عمر با عزت بده .. چه خاطرات قشنگی از روزایی که خواهر برادرا هنوز خونه ی پدری بودن داری تیلویی
الهی همه شون تن درست باشند .
راستی چرا آقایون انقدر تو ابراز احساسات بی سلیقه ن ؟؟ بحث اقای دکتر و نفس نیستاااا .. تقریبا همه شووون

سلام به روی ماهت
فدای شما
خاطرات زیبای خواهر برادری بهترینها هستند... فراموش نشدنی
الهی آمین به دعاهای قشنگت
اخ اخ ... اگه ببینی چه پیامهایی براش میفرستم... نهایت ابراز احساساتش این هست که بنویسه: جوووون

رسیدن یکشنبه 29 اردیبهشت 1398 ساعت 12:15

خدا پدر مادرت سلامت نگه داره

الهی آمین
همه پدر و مادرها را

سعید یکشنبه 29 اردیبهشت 1398 ساعت 13:32 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عمو تیلو
خدا قوت
قبول باشه
دست مامان و بابا درد نکنه که هوای دختر عموی ما رو دارن
ولا من از وقتی بچه بودم یادمه تو روزای پر کار و شلوغی داشتی
اون جملات سحرگاهی خیلی خوبه آفرین
اگه جواب ندادن بازم بفرست
ناردونه بیچاره کرده ما رو ای جانم

سلام بر پسرعموی خوب خودم
متشکرم
راست میگی ولی دارم به سمت خلوتی ها میرم
چند ماهی خلوتی در پیش دارم برای تجدید قوا
چرا؟؟؟؟ بیشتر از خاطرات ناردونه جون بنویس

رهآ یکشنبه 29 اردیبهشت 1398 ساعت 16:15 http://Rahayei.blogsky.com

قبول باشه تیلوجان.
التماس دعا

قبول حق
متشکرم عزیزدلم
منم التماس دعا دارم و اگه قابل باشم دعاگوی شما عزیزانم هستم

فرشته یکشنبه 29 اردیبهشت 1398 ساعت 16:47 http://femo.blogfa.com/

واقعا که هیچی عشق پدر ومادر نمیشه تدا بدات حفظشون کنه
برخوردتون با آقاز دکتر بسیار پسندیده بود


عشق همیشه زیباست از هر مدلی که باشه

سعید یکشنبه 29 اردیبهشت 1398 ساعت 20:59 http://www.zowragh.blogfa.com

ظهر که رفتم خونه دیدم رمینا اومده
همه خوابیدن اون بیداره
منو که دید گفت عمو من بیدار موندم که تو بیای با هم بریم پروانه بگیریم
گفتم باشه عزیزم خودم میگیرم برات میارم

ای جان
ببرش خودش پروانه بگیره
کیف کنه از اینکه دنبال پروانه ها میدوه ... کیف کنه از هوای آزاد
از کنار عمو بودن
منم عالمی داشتم با عموجانم... یادش بخیر

ط همون واگویه معروف یکشنبه 29 اردیبهشت 1398 ساعت 22:04 http://bimehpasargad98.blogfa.com/

سلام
وای چه آقا دکتر با نمکی هست

بهترین؟

متشکرم
خوبم شکر خدا
با نمکی از خودتونه

هدی دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 ساعت 08:31

سلام تیلوی عزیزم خوبی طاعاتت قبول
واقعن درسته ماهم همیطور بودیم موقع سحر خوردن تا لحظه اخر که اعلام می کرد تا اذان صبح اب میخوردیم خخخخ

پ ن 3: عالی بود خوشم اومد

سلام عزیزدلم
متشکرم
طاعات شماهم قبول
ای جان ... این خاطرات مشترک خونه های شلوغ

قلب من بدون نقاب دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 ساعت 09:01 http://daroneman.blog.ir

سلام بر بانوی سحرگاه
خانم شما باید کل عالم رو دعا کنی با این حال خوشت در سحر ها

من فکر میکنم آقای دکتر ی لبخند پهن روی صورتش اومده بعد خوندن این پیام

سلام بر عزیزدلم
من دعاگو هستم اگه قابل باشم
انرژی دعاهای خوب به خود آدم برمیگرده و حس خوبش حال دل آدم را بینظیر میکنه

سعید دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 ساعت 11:13 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام و خدا قوت
حال دختر عموم چطوره؟
در مورد قهوه باید بگم که از شما به من خیلی رسیده
همین که گفتی پیشکش معرفتت رسید
خیلی ممنونم از مهربونیات
امروز قراره برم دنبال رمینا با هم بریم پروانه بگیریم
تازه قراره ماء الشعیر عالیس هم براش بخرم
ناردونه اینا تو شهر ما نیستن یه شهر دیگه زندگی می کنن واسه همینم دیر به دیر میبینمشون متاسفانه

سلام و روزبخیر
متشکرم پسرعموجان
من که خوبم به لطف پروردگار شما چطوری؟
ممنونم که اینهمه با معرفتی
اخ اخ که چه کیفی بکنید امروز... حالا میدونم یه عده ای میان میگن پروانه ها را نگیرین و از این قصه ها... ولی شما برو با این دختر کوچولو و حسابی خوش بگذرون و بزار هرچی دلش میخواد پروانه بگیره
امان از تبلیغات عالیس... دیشب ما هم تصمیم گرفتیم حتما بخریم وتست کنیم
اخیش ... دوری خیلی سخته... اونم از این کوچولوهای دوست داشتنی

بهامین سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1398 ساعت 05:19

با خوندش برای من مرور شد تایمی که خواهری و داداشم هنوز ازدواج نکرده بودن ،انگار خاطره هات خاطره های من بود، کشمکش سر مسواک زدن ،شوخی ووخنده هامون ،صدای اعلام تایم باقی مونده تا سحر...‌
دلم تنگ شد واسه اون‌روزااا.

ای جانم
من متوجه شدم تمام خانه هایی که چند فرزندی بودند و خواهر برادرها کنار هم سحری را تجربه کردند این تجربه های قشنگ را دارند
دلم برای این بچه های تک فرزند حالایی میسوزه... خیلی از شیرینی ها را تجربه نمیکنند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد