روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

نا امید از نوشتن

سلام 

شبتون زیبا 

اردیبهشت قشنگتون پر از حال خوب

راستش را بخواین چند بار اومدن بنویسم و صفحه باز نمیشد

چند بار اومدم بنویسم و باز همچنان آمار صفر بود

چند بار... 

داشتم فکر میکردم اصلا بنویسم ... ننویسم ... یه فکر دیگه بکنم ... 

ولی بازم اومدم فعلا پست بنویسم تا بعد ببینم چه تصمیمی باید بگیرم 

همین جا بگم که بی خبر جایی نمیرم ... تا جایی که در توان من باشه تک تک تون را تا جایی که بتونم کنار خودم نگه میدارم چون برام عزیز هستید...


یک هفته س ننوشتم 

از دوشنبه هفته قبل... دوشنبه ای که رفتم باشگاه و تا جایی که شد کارهای محل کارم را سرو سامان دادم 


سه شنبه  با مادرجان رفتم سرکار... مادرجان کمی خرید داشتند و هی ریز ریز رفتند و اومدند و خرید های روزانه را انجام دادند

آخرش هم یه حوله صورتی برام خریده بودند ... اومدن و منو بوسیدن و گفتند دخترم روزت مبارک!!!!! ای جان... 

ازم پرسیدن حوله صورتی بیشتر میپسندی یا زرشکی؟ ... گفتم زرشکی... ایشون هم حوله را برداشتن و رفتن عوضش کردند....

بعدش هم رفتیم که خرید تره بار بکنیم ... خاله جان را هم با خودمون بردیم... برام یه کلیپس خوشگل خریده بودند... روز دختر مبارک... 

مهربونی همین رنگیه ها... 


چهارشنبه روز دوست جان بود

دوست جانی که از مجازی ها اومد بیرون و واقعی شد 

اخ که چقدر مهربون و خواستنی بودن... همشون ... خودش ... خواهرش... مامانش

صبح باهاشون قرار گذاشتم ... جایی که هتل گرفته بودند دقیقا وسط طرح ترافیک بود و ماشین من شماره پلاکش فرد هست!

برای همین کمی دورتر باهاشون قرار گذاشتم و با اسنپ اومدند

میدان انقلاب... روبروی سی و سه پل... و رودخونه پر از آب!!!

از مادر دوست داشتنی شون پرسیدم کجا بریم؟ جایی برای خرید... جایی برای تفریح... که خودشون پیشنهاد باغ پرندگان دادند

رفتیم باغ پرندگان و چقدر خوشگل بود و چقدر خوش گذشت... سالها بود نرفته بودم

آروم آروم قدم زدیم و حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم و من که اصلا نفهمیدم لحظه ها چطوری گذشت

تا بیایم بیرون وقت ناهار بود

ازشون پرسیدم چه جور غذایی مد نظرشون هست ... میخواستن بریون و خورش ماست را تست کنند و البته کباب بخورن

برای همین رفتیم رستوران محمد

از فضای اونجا خوششون اومد

ناهار خوردیم و مادر نازنینشون را که خسته شده بودند رسوندیم هتل

باورتون نمیشه انگار هزارسال بود مامانشون را میشناختم ... عکس عزیزام را بهشون نشون دادم ... دعای خیر کردند و چقدر شیرین حرف میزدند

بعدش هم با دخترا رفتیم سمت خیابان نظر

سه تایی رفتیم کلیسا وانک ... بستنی خوردیم و نظر را گشتیم 

دیگه ساعت حدود 6 بود و همه خسته شده بودیم... دخترا اسنپ گرفتند و برگشتند هتل

دل منو با خودشون بردن!!!

عکسها را براتون گذاشتم اینستا @tilotilo.1404

با مهمونای چینی جلوی کلیساوانک هم عکس گرفتیم و عکسامون بامزه شده بود...

منم برگشتم خونه 

در پارکینگ مشکل پیدا کرده بود و باید سرویس کار میاوردم... با عجله انجامش دادم 

اومدم خونه و کمک مادرجان دلمه پیچیدم چون فرداش مهمان داشتیم توی باغچه... 


پنجشنبه تا بیدار شم مادرجان همه وسیله ها را آماده کرده بودند و کارها را مرتب کرده بودند

وسایل را برداشتیم و رفتیم باغچه 

بساط صبحانه را چیدیم و مهمانها از راه رسیدند

یه مدل توپک های پنیری با نان و ماست و پنیر و شوید و کنجد براشون درست کرده بودم که خوششون اومد

کوکو سبزی و تخم مرغ و املت هم بود... 

خاله جانم هم چند مدل نان خریده بودند... دورهمی صبحانه مفصل خوردیم و با جوجه ها مشغول چیدن گلهای محمدی شدیم ..

مادرجان هم وسایل لازم را آوردند و دور هم شروع کردیم به گلاب گیری... و چقدر مهمانها خوششون اومد!

به همه گلاب دادیم که با خودشون ببرن

برای ناهار قرار بود جوجه درست کنیم... کباب پز گازی را آوردم تا وصل کنم و هرکاری کردیم درست نشد که نشد

برداشتم و سریع با مغزبادوم بردیم  پیش آقای تعمیرکار که گفتند پروسه طولانی داره... برگشتیم و با سه تا جوجه ، آتیش روشن کردیم 

جوجه ها را بردیم کنار آتیش و سیخ زدیم و جوجه ها را روی آتش درست کردم و چقدر خوب شده بود

اخرش هم بلال ها را گذاشتیم توی آتیشی که داشت خاموش میشد تا حسابی بپزن... البته با پوست

ناهار دور همی را خوردیم 

یه کمی زیر درختها و توی سایه علف چیدیم 

نعنا چیدیم برای مهمانها... و عصر هم بلال ها را درآوردیم و دانه کردیم و با سس یه ذرت مکزیکی خوشمزه به همه دادیم... 

دیگه هلاک شده بودم... مهمانها که یکی یکی رفتند متوجه شدم دوباره اون شیر باغچه داره آب میده و ... 

از حوصلم خارچه تعریف کردنش... ولی خیلی خسته بودم و دیگه شب شده بود

اومدیم خونه 


توی برنامه م بود که جمعه باز از صبح با دوست جان وقت بگذرونم که متاسفانه بلیطشون عوض شد و صبح ساعت 9 پرواز داشتند

بیدار شدم و هنوز خسته و هلاک بودم 

ولی چاره ای نبود... باغچه را آب میبرد!!!!

دوست جان خجالتم داده بود و یه بسته برام گذاشته بود توی پذیرش هتل!

میناکاریهایی که براش برده بودم را هم توی ماشین جا گذاشته بود و زودتر بهم نگفت که به دستش برسونم!!!!!

شاید هم زیاد از میناکاری خوشش نمیاد... نمیدونم

خلاصه که با مامان رفتیم باغچه و یه آقای لوله کش هماهنگ کردم و اتفاقا خیلی زود اومد و اتفاقا مشکل خیلی ساده و سریع حل شد... اندازه تعویض یه واشر!!!!

ولی چند روز باغچه اونقدر آب خورده بود که جوی ها جلبک زده بودند!!!!!

خلاصه آب را بستیم و زنگ زدم به اون آقایی که باید برای سم پاشی مرحله دوم میومد... 

گفت فردا میام!!!!

دیگه حوصله حرص خوردن نداشتم 

با مادرجان رفتیم سمت هتل و هدیه خوشگلم را تحویل گرفتم ... عکسش را براتون گذاشتم اینستا

ساعت حدد 2 بود... توی برگشت بستنی خوردیم ... 

برای بعدازظهر دعوت بودیم خونه زن دایی مادرجان... مهمانی زنانه

دوش گرفتیم و آماده شدیم و خاله و آلاله را برداشتیم و رفتیم

دورهمی خوبی بود... اونقدر خوب که تا ساعت 11 نشستیم دور هم

مادرجان مدتها بود خاله جانشون را ندیده بودند... با زن دایی و خاله شون و بقیه کلی حرف مشترک داشتند

چند تا از هم سن و سالهای من و آلاله هم توی جمع بودند که جمع شدیم یه گوشه دیگه سالن و کلی حرف زدیم و خندیدیم و شلوغ کردیم 

توی مسیر برگشت حتی نای رانندگی هم نداشتم 

به محض اینکه رسیدم خزیدم توی رختخواب 


شنبه صبح اول رفتم سرکار

برنامه قطع برق برای ساعت 11 بود

تا 11 کارها را تحویل دادم و رفتم سمت باشگاه 

آلاله هم باشگاه بود... 


امروز هم صبح رفتم سرکار 

اون بسته ای که خریدم برای دفع سوسکها رسید

از این دستگاههای التراسونیک...

4 تاش را خریدم و اونجوری که فروشنده برام توضیح داد باید اثر خوبی داشته باشه... البته 2 تا 4 هفته زمان میخواد... ببینم چی میشه 

نتیجه را بهتون میگم 

اگه واقعا خوب کار کرد ... مارک و قیمت و هرچی لازمه را براتون مینویسم


دیگه میدونم خسته شدید... اونقدر که این پست طولانی شد

حتی شاید حوصله تون نشده باشه همش را بخونید که بهتون حق میدم ... 

هنوزم حرف دارم ... ولی میزارم برای پست بعدی... 

شبتون پر از ستاره