روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

یک روز غیبت

سلام

روزتون شیرین


مدارس اصفهان به خاطر آلودگی هوا تعطیل شد

و من که یه عالمه کارت پستال هندونه ی یلدایی برای مدارس آماده کرده بودم ...

البته من طبق قرار کارتها را تحویل دادم

اما خیلی حرص و جوش خوردم


آلودگی هوا خیلی زیاده

خدا خودش یه نظر لطفی بهمون بکنه

از بارون و برف هم که خبری نیست

هوا هم از سرما افتاده و انگار وارد بهار شده...

خدا بهمون رحم کنه


سرما خوردگیم خیلی بهتره

شایدم اصلا سرما خوردگی نبود و آلودگی منو بیمار کرده بود


این دو سه روز را کلا با للی گذروندم

امروزم قرار خرید داشتیم که للی به خاطر مامانش که باهاش کار داشتن ، کنسل کرد


مغزبادوم دو روز پیش دبستانیش تعطیل بوده و خونه مونده و حسابی برای فردا که با هم بریم بیرون نقشه کشیده


آقای دکتر یک همایش در یزد دعوت بوده و از صبح زود راهی یزد شده

دلم میخواست میتونستم باهاش برم

اما انگار دنیا تنگ تر از این حرفاست


دو روز کامل از دنیا جدا بودم

صرفا کارت پستال درست کردیم و تحویل دادیم

اصلا یک لحظه هم وقت برای استراحت و تنفس نداشتیم

cbu6_photo_2017-12-20_09-47-09.jpg


صبح از راه رسیدم اول دفتر را گردگیری کردم ... بعدش جارو زدم و تازه نشستم پشت سیستم

عکس نوشته

سلام

روزگارتون همیشه گرم و شاد


دیروز از صبح خواهر اومد دفتر پیشم (همون که خیلی وقت بود ندیده بودمش)

کلی جیک تو جیک شدیم

البته خیلی شلوغ بودم و نمیشد بیخیال کار بشم

بعدازظهر للی خانوم هم اومد پیشم

البته للی به شدت افسرده و بد حال بود و یه اتفاق خیلی خیلی بد تو محل کارش رخ داده بود...

خلاصه که هی حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم

کلی از برنامه کاری عقب موندم

از سرشب یهو احساس سرما خوردگی اومد سراغم

بدون هیچ دلیل موجهی

دیگه شروع کردم به عسل و شربت عسل خوردن

بخور دادم

قرص سرماخوردگی خوردم

آب نمک و جوش شیرین قرقره کردم

الانم هنوز خوب خوب نشدم... اما بهترم

باید تند تند کار کنم...



پ ن 1: یکی از دوستام عکس ژاکت مامان را خواسته بودن

فقط هنوز دکمه ها را ندوختم و خرده کاری ها را تمام نکردم

wiya_photo_2017-12-18_09-37-16.jpg


پ ن 2: گفتم کارتهای شب یلدا را براتون بزارم شاید بخواین درست کنین و به دردتون بخوره

evo0_photo_2017-12-18_09-37-29.jpg

هیاهوی کارهای عقب مانده

سلام

روزتون شیرین و شکلاتی


از صبح با صدای موبایلم بیدار شدم

از صبح چندین نفر تو گوشم غرغر کردن و کارهای عقب موندشون را میخوان

لاک پشت درونم همچین برای خودش لم داده و داره چای مزمزه میکنه ... انگار نه انگار که اینهمه آدم دارن غر میزنن

یه عالمه کارت پستال برای شب یلدا باید آماده کنم

یه عالمه بروشور و مطلب برای شب امتحان...

یه عالمه پوسترهای دوست داشتنی....

و لاک پشتی که هنوز قصد تکون خوردن نداره


از روز چهارشنبه که مقدار زیادی کاغذ تا زده بودم و مقواهای زیادی را بریده بودم، دستام و ناخنهام زخمی و آزرده شده بودن

امروز صبح یه کمی بهترن... حالا باز باید شروع کنم


یک ژاکت خیلی سخت و یک تکه بدون درز برای مامانم بافتم

دیشب کار بافت تمام شد

تزئیناتش موند برای امشب


قول طراحی یک تقویم روانشناسانه به بابای مغزبادوم دادم

تقویم پر از جملات انگیزشی و چالشی

برای دفتر کارش نیاز داره...

و همچنان آروم و بیخیال نشستم....

به سراغ من اگر می آیید...

سلام

شنبه تون شاد... هفته تون بینظیر


عاشقانه ی بینظیری را تجربه کردیم

بینظیر از اون جهت که تا جایی که ممکن بود حرف زدیم و اندازه یک ماه دلتنگی را از خودمون دور کردیم

من و آقای دکتر هر دو سوپ و سالاد را بیشتر از غذای اصلی دوست داریم و در این مورد با هم کاملا در تفاهمیم

دلم قدم زدن میخواست که نشد...

کمی هم نزدیک رفتن غرغر کردم و یک خرده هم اشک ریختم و آقای دکتر هم همه را به شوخی گذروندن....


برای جمعه سی نفر مهمان داشتیم

خیلی زیاد بود... من ترجیح میدم روز بعد از قرار عاشقانه در یک خلسه آرام فرو برم و برای خودم لذت عاشقانه را مزمزه کنم

اما اینبار برعکس همیشه ، جمعه از صبح زود باید کمک به مامان را شروع میکردم

پختن غذاها به عهده مامان بود... پدر هم کمک مامان میکردن

تمیزکاری و سالاد و چیدن میوه و شیرینی هم به عهده من بود

بعدشم که مهمان ها آمدند پذیرایی به عهده من و خواهر(مامان مغزبادوم) ...

بعد از ناهار هم من و خواهر ظرف شستیم و آشپزخونه را جمع و جور کردیم

مهمانها نزدیک ساعت 4 رفتن

بعدش با مغز بادوم رقصیدیم و بازی کردیم تا حدود ساعت 9

خلاصه که زور شلوغی را گذروندم


پ ن 1: برای همه تون عاشق شدن را آرزو میکنم... عشق واقعی

پ ن 2:  من و مغزبادوم اونقدر برای این آخر هفته برنامه چیدیم که از همین الان خسته م

پ ن 3: اون یکی خواهر یک ماهی هست که برگشته سرخونه زندگیش... اما هنوز خونه ی ما نیومدن... نگرانشم

کمی آرام تر

سلام

روزتون پر از هیجان و شادی


قلب من که داره تند تند میزنه

الهی قلب همتون از شادی تند تند بزنه

باز میلرزد دلم ... دستم....




پ ن 1: یه چند تا آهنگ شاد یلدا جور کردم و از الان برای خودم یلدا را جشن گرفتم

هرچند فکر نکنم امسال برنامه خاصی برای شب یلدا داشته باشیم



پ ن 2: همسایه دفترمون ، یک آقای مسن هست... یک آقایی که قدیما خواننده بوده

با شهرام شب پره ... هر شب برنامه داشته... جالب این هست که ارکستر عروسی مامان و بابام هم همین آقا بوده

و من هر بار ایشون را میبینم... جای پای عبور روزگار را حس میکنم

عجیب اینکه اون همکارشون خیلی خوب موندن و همچنان دارن آووووووووواز میخونن...


پ ن 3: ماشینم به شدت نیاز به شستشو داره و من انگار برای هیچی وقت ندارم... چرا اینطوریم من؟؟؟؟


پ ن 4: کارت پستالهای شب یلدام را آماده نکردم و این داره نگرانم میکنه


کارگاه توانمندسازی

تلفن دفتر زنگ میخوره

گوشی برمیدارم

سلام و حال احوال

- خانم تیلو میخوایم یه کارگاره توانمندسازی نیروهای .... (مربوط به آموزش و پرورش) برگزار کنیم- زحمت بکشید یه بروشور برامون طراحی کنید ...

تیلو: مطالبش؟

- زحمت مطالب و طراحی را بکشید... من بعدا یه نگاهی میندازم و اشکالات را میگم


نیم ساعت بعد

- خانم تیلو میشه برای هر نفر شش تا فلش کارت هم با همین موضوع داشته باشیم؟

تیلو: بله ... مطالبش؟؟

- زحمت مطالب و طراحی را بکشید... من بعدا یه نگاهی میندازم و اشکالات را میگم


نیم ساعت بعدتر

- خانم تیلو میشه این چیزایی که آماده میکنید به شکل یک بسته آموزشی بشه و کامل و بسته بندی شده برای هر نفر تحویل بشه

تیلو: بله... مطالبش؟؟؟

- زحمت مطالب و طراحی را بکشید... من بعدا یه نگاهی میندازم و اشکالات را میگم


وقتی مطالب را براش فرستادم براش نوشتم: اگه لازمه تا متن سخنرانی هم بدم خدمتتون... چون اینقدر روی این موضوع مطالعه کردم که الان کامل اشراف دارم (خب معلومه که من داشتم بهش تیکه مینداختم)

- وای سپاس خانم تیلو... خیلی لطف میفرمایید.. اگه ممکنه سه تا متن بهمون بدین


من تو افق محو شدم

اینم از کارگاههای توانمندسازیمون...

اینم از متخصصین...

اینم از برنامه های تخصصی

ناخواسته

سلام

صبحتون بخیر


یکی از دوستای وبلاگی چالش پاک کردن اینستاگرام گذاشته

خیلی خیلی باهاش موافقم

یک قسمتی از وقت و اوقات فراغتمون را میگیره... هیچ فایده ای نداره... هیچ موثر و مفید نیست

تازه بیشتر اوقات کلی از انرژی و روحیه مون را هم میگیره  (من با خیلی از فیلم ها و کلیپ ها موافق نیستم)

باید به این چالش فکر کنیم....انجام بدیم

من خودم در این فکرم که پاکش نکنم... اما فقط هفته ای یک روز مشخص یک ساعت مشخص اجازه استفاده ازش را داشته باشم



امروز ناخواسته قلبم تندتر میزنه

شایدچون روز قبل از قرار عاشقانه س...


پ ن 1: اینهمه رنگ قشنگ تو دنیا هست... همش مشکی و سرمه ای نپوشین

پ ن 2 : با آقای دکتر با ایمو صحبت میکردم ... منشی پرید تو و آنچنان قربون صدقه ی آقای دکتر رفت که ته دلم بهم خورد

نمیدونم چرا ... اما امروز منشی جایگزین میشه...

پ ن 3: دقت کردین در این فصل چقدر کم آب میخورین... بهش دقت کنید و بیشتر آب بنوشید

پ ن 4: پیاده روی هام ادامه داره و چقدر حال دلم را خوب میکنه این ساعتهای رویایی


صبحهای عسلی

سلام

روزتون لبریز از خوشی


بهار خانم یک آهنگ داغ و تنوری برام فرستاده بودن که روزم را عسل کرد

عالی بود

متشکرم


7 هم یک پست نوشته بود که حسابی منو خندوند و خلاصه شد آغاز یک روز پر کار و شاد


باید کارهام را مرتب کنم

احتمال یک عاشقانه آرام را میدم

به زودی...

عاشقانه ی آرام و پرشور


دیروز عصر با للی رفتیم برای خرید طلا

هیچی به دلم ننشست

هیچی نخریدیم

باید بازم بگردم


دارم تلاش میکنم کارهام را مرتب و با برنامه پیش ببرم

اما ...

یکی از مشتری ها از صبح هزار بار زنگ زده ....

کارش اماده نیست و به این زودی هم آماده نمیشه

هیاهوهای خاموش

سلام

صبحتون خوشرنگ و خوش بو

خوب هستین؟

منم خوبم شکر خدا


دیشب آخر شب ، قبل از خواب فیلم دیدم

چقدر همه ی فیلم ها شبیه به هم و اعصاب خرد کن شده

اصلا هرچی جلوتر میرم به این نتیجه میرسم که با دیدن فیلم به جای اینکه حال دلم خوب بشه حال دلم خراب میشه


باید به للی زنگ بزنم و قرار امروز عصر را بزارم

با هم دیگه بریم یک تکه طلای فسقلی برای خودمون بخریم و حال دلمون را خوش کنیم


این روزها دارم تلاش میکنم کارها را نظم بیشتری بدم تا زمان رسیدن داداش وقت آزادم زیادتر باشه

روزها به شماره افتادن و پدر بیشتر از هرکسی داره روز شماری که نه... لحظه شماری میکنه


دیشب یک چای زعفران خریدم... واقعا بدمزه

قبلا از مشهد یک چای زعفران با مارک بهرامن خریده بودم عالی بود

حالا هرچی میخرم همشون بد مزه هستند


پیاده روی و چالش های ده هزار قدمی ادامه دارن

سعی میکنم روی همون دوازده هزارقدم تنظیم باشم و کم نیارم

اما انگار هر چی میریم جلوتر به جای اینکه عادت کنم و برام ساده بشه ... برام سخت تر و خسته کننده تر میشه




پ ن : اون پست دیروز ماله وقتی بود که آقای دکتر خیلی خسته و کلافه بوده و من یهو زنگ زدم و دنیاش رنگی رنگی شده

پ ن : اوضاع خواهر بد نیست ... اما دیگه کلا خونه ی ما نمیان و این منو نگران میکنه

پ ن : سعی میکنم از نت دوری کنم ... اما انگار معتاد تر از این حرفام

عاشقانه

سلام

عصر بخیر

از پیاده روی برگشتم

یهو دلم براش پر زد... بهش زنگ زدم

چند تا بوق خورد تا جواب داد...

با صدای گرفته سلام کرد

گفتم : خیلی دوستت دارم ... دلم یهو برات پرکشید...

لبخند زد و گفت : چقدر خوبه که هستی

روزهای معمولی

سلام دوستای گلم

صبح شنبه تون پر از خیر و شادمانی


سه شنبه که بعد از دفتر رفتیم برای مهمانی خانه عمه

خیلی هم خوش گذشت

چون چهار تا فسقلی تو مهمونی بودن و این یعنی من یه عالمه بازی و شیطونی کردم


چهارشنبه هم که روز عید بود و خونه ی ما تقریبا شلوغ

البته با توجه به مهمونی شب قبل خیلی خیلی شلوغ نبودیم


پنجشنبه صبح هم مامان کارهای بانکی داشتن

من بردمشون... یک کمی دوندگی داشت که کمکشون کردم

شب هم مهمان داشتیم

که دقیقا وقتی مهمونها رسیدن برق قطع شد و هیچکدوم از لامپ های اضطراری ما شارژ نداشت و خلاصه کلی قضیه خنده دار و مفرح شد

برای زمان شام خدا را شکر که برق وصل شد


جمعه را هم به بافتنی و خواب و فیلم دیدن با بابا و مامان گذروندم

الان  پر انرژی و آماده اومدم دفتر

انشاله که هفته ی بینظیری در انتظار هممون باشه



تندتندانه

سلام

عصرتون شکلاتی

اومدم تند تند یه چیزایی بگم و برم

کل دیروز دستم بند کارتهای عید فردا بود

دوتا مشتری اونقدر زیاد و دیر سفارش دادن که من واقعا با بدبختی کارشون را آماده کردم

z0yd_photo_2017-12-05_16-44-01.jpg

خلاصه که حتی زمان برای نفس کشیدن هم نداشتم

تازه دیشب قرار خونه مطلوب آقای داداش را هم داشتیم

خدارا شکر حرفها و حدیث ها حاکی از این هست که در یک ماه آینده عقدکنان داریم ان شاء الله


امروزم هنوز خستگی دیروز را داشتم و کلی کار عجله ای



پ ن 1: دو روزه نتونستم برم پیاده روی ... کلی حالم گرفته س


پ ن 2 : دیروز تولد دوستم بود چون خوشش نمیامد بهش تبریک نگفتم اما دقیقه به دقیقه یادم اومد و براش دعاهای خوب کردم


پ ن 3: یک خوشخواب تازه برای مامان و بابا خریدیم... اینقدر فروشنده اذیتمون کرد که کلا از خرید پشیمان شدیم

از دیروز خوشخواب را آورده ولی از بس اذیت کرد حتی رغبت نکردیم ببریمش داخل

هنوز داخل پارکینگ هست


پ ن 4 : وقتی فاصله دعواهای من و آقای دکتر اینقدر کم میشه یعنی دلتنگیم

یعنی باید هم را ببینیم

اما کو وقت؟؟؟؟؟


پ ن 5: امشب خونه ی عمه دعوتیم

تا این لحظه با هرکدوم از اونایی که دعوت بودن تماس گرفتم گفتن که نمیان... ای بابا بیچاره عمه

ما که اگه خداوند بخواد میریم

(توی پرانتز بگم اونا از روز قبل به عمه خبر دادن که نمیان... و ایشون میدونه دقیق چند نفر مهمون داره... اما اینطوری انتظار من از یک مهمونی شلوغ برآورده نمیشه)


پ ن 6: یکی از اونهایی که بهم بدهکار بود امروز پولم را داد

اینقدر بدحسابی و اذیت کرده که واقعا حس میکنم پولش برام بی ارزشه

مهمانی های زیاد

سلام

روزتون شیرین تر از هر روز

یا به قول آقای دکتر همیشه تون بخیر

خوب هستین؟


1- اینقدر پوست دستم خشک شده که واقعا از پیدا بودن دستام خجالت میکشم

البته که منم عین شما همه راهکارها را بلدم

و البته تر که الان تنبلی م میومده که در راستای مهربانی با دستام کاری انجام بدم


2 - یک ژل شستشوی صورت خریدم

بعدا متوجه شدم اسکراپ هم هست

عین وقتی که سفیداب به پوست بمالی ، ورق ورق چرک و آرایش از روی صورت آدم میریزد پایین

من که دوستش ندارم


3- پیاده رویهایم را ادامه میدهم و آقای دکتر را هم مجبور کرده ام که پیاده روی کند


4- یک ژاکت خوشگل برای مامان دست گرفته ام

عکس ژآکت مغز بادوم را بزارم ببنید

tm4a_photo_2017-12-03_09-28-26.jpg



5- فردا شب برای ادامه صحبت ها به خانه مطلوب آقا داداشمان میرویم

اصرار داشتند که برای شام برویم... اما ما قبول نکردیم


6- پس فردا شب عمه جانمان به مناسب عید ما را دعوت کرده اند

برای دختر کوچولوی همان عمه یک دست لباس خوشگل خریدم


7- بعدترش که عید است و خواهرها خانه ی ما هستند


8- بعدترترش هم مامانم یکی دیگر از عمه ها را با عهد و عیالشان دعوت کرده برای شام...

دقیقا خاله بازی...


9- این روزها در یک رخوت نگفتنی و یک خلسه ی شیرین روزگار میگذرانم


10- معلم مغز بادوم گفته بود چون ستاره هایش خیلی زیاد شده برایش جایزه بیاورید

من هم خرید یواشکی جایزه را به عهده گرفتم - یک بازی فکری خوشگل برایش خریدم

پدر با ذوق بی حد اعلام کرد که جایزه را خودش به مدرسه مغزبادوم خواهد برد...

شروع تازه

سلام

صبحتون به زیبایی پاییز

روزهاتون سرشار از انرژی و خبرهای خوش

خوب هستین؟


من پنجشنبه را تعطیل کردم

رفتم برای خرید

البته تصمیم گرفتم که پیاده برم و پیاده بیام

ماشین را جلوی دفتر پارک کردم و پیاده رفتم و پیاده برگشتم

البته توی راه برگشت خیلی خیلی خودم را سرزنش کردم

برای خودم بلوز و شلوار لی خریدم

یک ژل شستشوی صورت خوشبو خریدم

چند تا شال هم به خودم هدیه دادم

برای مامان هم بلوز و شلوار و یک روسری خیلی زیبا خریدم

برای مغزبادوم هم یک کاپشن شلوار خوشگل

روز عید خونه عمه دعوتیم و برای همین برای دختر عمه ی کوچولو هم یک دست بلوز و شلوار

برای خواهرها هم شال خریدم که روز عید بهشون بدم

یک سری هم زدم به شهر کتاب... هیچی نخریدم... کتابهایی که میخواستم از اون چیزی که فکر میکردم گرون تر بودن

ترجیح دادم به همون کتابهای الکترونیک بسنده کنم


خلاصه که خسته از خرید نزدیک ساعت سه برگشتم خونه

و نشستم پای تمام کردن بافتنی مغز بادوم

دیروزم را هم به بافتنی و مهمون بازی گذروندم

و امروز با انرژی اومدم که یک روز تازه را به امید پروردگار شروع کنم

یک روز متفاوت

شما هم از امروز برای خودتون یک روز متفاوت بسازید





پ ن 1: نصیحت نکنید... حق باشماست هزارتا خرج کردم و به کتاب که رسیدم لنگیدم... ولی وقتی میتونم با قیمت خیلی کمتر کتاب الکترونیک بخونم ، لذت ورق زدن را فعلا بیخیال شدم


پ ن 2: آقای دکتر را هم مجبور کردم پیاده روی را شروع کنن

پیاده روی روزانه

دیرتر از هر روز برای پیاده روی روزانه راه افتادم

یعنی باید اینطوری بگم که هر روز ساعت یک ناهار را میخورم

ظرفها را میشویم

نماز میخوانم

گوشی و هندزفری و کلید و دستکش و عینکم را برمیداریم و راه میفتم

و انقدر راه میروم تا ریه هام پر از لذت زندگی شوند...

امروز کمی با آقای دکتر سنگین و رنگین بودم... دیشب بدون اطلاع به من خیلی دیر وقت برگشتن خونه

منم چشم به راه بودم و خیلی دل نگران شدم و از اتفاق گوشیشون را هم جا گذاشته بودن و ...

خلاصه کمی سنگین و رنگین بودم

با اینکه دیشب بعد از اومدن از دل من درآوردن و تا حسابی حرف نزدیم نخوابیدیم

این بود که ناهار را که خوردم ... ایشون زنگ زدن و دیر شد

دیر شد برای پیاده روی

اما در عوض حال دلم خوب شد

با یک ساعت تاخیر راه افتادم و باز خودم را سپردم به آهنگ و نسیم خنک پاییزی و آفتاب بی جون...

چقدر لذت داره

وقتی به خودم اومدم که دقیقا چهل دقیقه راه رفته بودم

مسیرم را به سمت دفتر عوض کردم و دوباره راه افتادم

ایندفعه وقتی به خودم اومدم که دقیقا پشت در دفتر بودم..

کمی دیر شده بود ... اما حال دلم خوب بود

و الان که لیوان لیوان آب میخورم و با لذت خنکای آب را مزمزه میکنم حال دلم بهتره...


سکوت محض

سلام

روزتون پر از شادیهای آخر هفته ای

خوبین


دقت کردین چقدر وبلاگها سوت و کور شدند

وجود تلگرام و اینستاگرام ، بازار وبلاگ ها را کساد کرده

ولی من با تمام وجودم نوشتن اینجا را دوست دارم

نه که تلگرام و اینستا نداشته باشم... نه ... اما اینجا برام یه حس دیگه س

انگار با قرار دادن کلمات کنار همدیگه آروم میشم



بافتنی را خیلی خوب پیش بردم

دیروز دنبال پوم پوم گشتم برای تزئین لباس مغزبادوم

Related image

بلدم خودم درست کنم... اما پوم پوم های آماده خیلی زیباتر و یک دست هستند

البته هنوز رنگی که میخوام را پیدا نکردم



هرروز پیاده روی را میرم

همچنان هم تلاش میکنم چیزی حدود دوازده هزارقدم بردارم

باشد که رستگار شوم



پ ن 1: گاهی آنچنان ناشکر میشوم که دلم میخواهد تمام عاشقی هایم را با یک زندگی آرام و بی دغدغه عوض کنم

پ ن 2: گاهی آنچنان دلتنگ میشوم که دلم میخواهد دیوانگی کنم


روز بعد از تعطیل

سلام

روزتون بخیر

تعطیلات آروم و بی سر و صدا

عوضش یه بافتنی تازه برای مغز بادوم شروع کردم ...

تا از مشهد برگرده تمامش میکنم...

خیلی بهم حس خوب میده بافتنی

انگار میشه با بافتن کامواها یه عالمه هم رویا بافت و من این حس را دوست دارم



نمیدونم من زود رنج شدم یا دوستام تازگی منو زیاد میرنجونن

بهر حال تازگی از دست دوستام شاکی هستم


آقای مزاحم بهم زنگ زد

- سلام و احوال پرسی خیلی ساده و رسمی

بعدش گفت : میشه باهاتون کمی صحبت کنم

گفتم: نه ... عذر میخوام و خدانگهدار...

به همین سادگی

در عرض سی ثانبه



مستر هورس هم دیروز بهم زنگ زد

گفت که فقط خواسته از حالم بپرسه

منم خیلی رسمی باهاش حال و احوال کردم و تمام

دقیقا شد 47 ثانیه

گاهی تمام روز را میگذرونیم و یک ثانیه ش را هم حس نمیکنیم

گاهی تحمل آدمها در حد چند ثانیه هم سنگین و غیرقابل تحمل میشه


چقدر خوبه حس قشنگ دوست داشتن و دوست داشته شدن

با آقای دکتر دیشب دقیقا سه ساعت و چهل و پنج دقیقه حرف زدیم و هنوز پر از حرف بودیم....



پ ن 1: خواهر اینجا بود ... خوب بود

پ ن 2: مغز بادوم بهم زنگ زد و گفت اصلا دلش تنگ نشده



بازم تعطیلی...

سلام

روزتون از عسل شیرین تر


دفتر من اصلا آفتاب گیر نیست

همچین سرده که انگار من وسط قطب گیر کردم

و من جوری لباس پوشیدم که انگار دقیقا وسط قطبم

بخاری هم تا آخر زیاده 


ساکولنتی که هدیه گرفتم انگار زیاد حالش خوب نیست

کمکم کنید ... فکر کنم نیاز به آفتاب داره




پ ن 1 : پیاده روی هام را میرم به طور منظم

پ ن 2: فعلا روزگار خواهرم آرومه

پ ن 3: اون یکی خواهر رسیده مشهد

اختصاصی حرفای من و ناهید جون

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

غیبت از نوع مجاز

سلام

روزتون خوش

شدم همون تیلوی قدیمی که پنجشنبه هایی که غیرعاشقانه نداشت را تعطیل میکرد و زانو و غم هم بغل نمیکرد


صبح پنجشنبه بیدار شدم و یه صبحانه خوشگل و دست رنج مامان خانم را خوردم

بعدشم مامان و بابا را برداشتم و پیش به سوی خرید لباس برای پدر...

چقدر خرید لباس مردانه کیف داره

آخ آخ که چقدر دلم لک زد که لباسا را برای آقای دکتر ست کنم...

چقدر آقایون راحت خرید میکنن... خدایا....

پدر جان قصد خرید یک پلیور داشتن

پلیور را که برداشتن یه شلوار ست هم بهشون پیشنهاد دادم که خیلی خوششون اومد

بعدترش هم یک ست طوسی کامل بهشون پیشنهاد دادم که بازم خوششون اومد

و در نهایت هم یک بلوز صورتی خیلی خوشگل براشون انتخاب کردم

بعد هم سه تایی رفتیم و گلی لامپ و مهتابی خریدیم برای اینکه تمام لامپ و مهتابی های خونه را عوض کنیم و همه جا نورانی بشه

نمیدونید این تعویض چه تاثیر شگرفی داشت

آخر دستم رفتیم شیرینی فروشی و سه تا برش کیک خوشمزه خریدیم و پیش به سوی خانه...

بعدازظهر هم یک قرار مادر و دختری داشتیم که خیلی لازم بود

نتایج خوبی هم در برداشت

جمعه را به خواب و تعویض لامپ و تعمیرات خرده ریز با پدرجانکم گذراندم

و امروز پر انرژی تر از هر روز اومدم که بگم ... زندگی سخته... اما ما باید آسون زندگی کنیم




پ ن 1: گلدانهای کوچک روی میز ... بهم چشمک میزنن و لبخندم را پررنگ تر میکنند

پ ن 2 : دنبال شادی میگردم

پ ن 3 : مغز بادوم و خواهر و شوهر خواهر رفتن مشهد... دل تنگشونم

پ ن 4: خواستم یکی از دوستانم را خوشحال کنم ولی انگار گند زدم... باید مراقب دوستی هام باشم... شبیه دوستی خاله خرسه شده