روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

سالاد خوشمزه ی من

دیشب اینستا گردی میکردم برخوردم به یه سالاد پیشنهادی از طرف آبانه

همون لحظه برای مامان خوندمش

ظهر که در ظرف سالادم را باز کردم با همون سالاد مواجه شدم

وای نمیدونید چقدر خوشمزه بود

از کالریهای اضافه هم هیچ خبری نبود

گفتم  به شماها هم پیشنهاد بدم که درستش کنید و بخورید



کاهو (ترجیحا پیچ)  - خیار- کلم بروکلی (که مامان اینو داخلش نریخته بودن) را خرد کنید

رنجفیل به میزانی که دوست دارید اضافه کنید (تو دستور نوشته بودبه مقدار زیاد)

روش کنجد سفید بپاشید

و حالا  دو قاشق بزرگ عسل اضافه کنید

مزه ی این سالاد به طور شگفت انگیزی خوشمزه بود





پ ن 1: اگه خوشتون اومد بهم بگین

پ ن 2 : اگه از این مدل پیشنهادای بینظیر دارین بهم بدین

پ ن 3 : از بس به دلم چسبید در لحظه زنگ زدم از مامان تشکر کردم

پ ن 4 : از بس دوست داشتم مزه شو به همه دوستام پیشنهادش دادم

آخرین چهارشنبه فروردینی

سلام

9rby_12.jpg

صبحتون بخیر و شادی

خوبین؟

امروزتون را با لبخندهای خوشگل آغاز کنید

داریم به آخر فروردین میرسیم ... یک ماه از بهار تمام شد...

کاش حتی لحظه ای را در زندگی از دست ندیم... لحظه ها بی بازگشتن و ما حقمون هست که تمام لحظه ها را زندگی کنیم



موزیک باکسم دیگه شارژ نمیشد و عملا غیرقابل استفاده شده بود

تحویلش دادیم به آقای تعمیرکار برای تعمیر

دیروز بعد از یک هفته برش گردونن و گفتن درست نمیشه

من و پدر هم دیروز بعد از ظهر دست به کار شدیم و دوتایی بازش کردیم

بعد هم متوجه شدیم اشکال از باطریش هست

حالا مگه باطریش پیدا میشد... در نهایت هم یکی از آقایون تعمیرکار گفت که برامون پیدا میکنه و بهمون خبر میده...

و اینگونه است که الان روی میز دفترم یک عدد موزیک باکس اوراق موجود است



پ ن 1 : تیپم از عکسم بهتره... باور کنید

پ ن 2 : من هیچ وقت حساب کتاب دقیق دریافتیها و پرداختهام را نمینوشتم... امسال شروع کردم ببینم چی میشه

پ ن 3 : سه تا گلدان پر از نعنا آوردم دفترم...

پ ن 4 : همه ماهی هام مردن... الان فقط یک دونه ماهی قرمز توی حوض آبی رنگ اتاقم دارم

پ ن 5 :  گاهی شیطان چه اهتمامی میکنه در گول زدن ما... خب خدا جون خودت بیشتر هوامو داشته باش، یهو گول میخورما...






آخرین سه شنبه فروردین

سلام

صبح بخیر

روزها به کامتون

امروز از اون روزهایی هست که رژه ی ارتش و از این حرفاست... نزدیک ما... همه خیابان ها و راههای منتهی به دفتر منو بستن...

هرجور بود رسیدم دفتر

یادتون هست تو سوغاتی هایی که داداش برام آورده بود یه تونیک خوشگل هم بود

یه تونیک مشکی با حاشیه های رنگی رنگی که رنگ قالبش زرد هست

یه کمی گشاد بود برام دادم خواهر زحمت تنگ کردنش را کشید

یه شال خوشگل زرد هم داشتم که باهاش ست کردم ... امروز رنگ خوده خوده بهارم....



پ ن 1 : صبح ها که میام دفتر اول لیوان گل گلی را پر از آب و دانه های تخم شربتی میکنم... نباید نوشیدن آب یادم بره


پ ن 2 : دیروز یادم رفته بود گوشیم را با خودم بیارم دفتر... شب که رفتم 20 تا تماس بی پاسخ داشتم....


پ ن 3 :  کارم رسیده به شمردن دقیقه ها


پ ن 4 : یادتون نره همدیگه را دعا کنیم


آخرین دوشنبه فروردین

سلام

روزتون پر از عطر بهار

خوب هستید؟


یکی از دوستای وبلاگیم به شدت روزهای غمگینی را میگذرونه عزیزی را از دست داده و سخت داغداره... داغ جوان خیلی سخته...

خدابهشون صبر بده

اگه براتون ممکن بود برای عزیز از دست رفته شون فاتحه یا صلواتی بفرستید و برای خودشون از خداوند صبر طلب کنید



یکی از دوستای وبلاگیم باهام در ارتباط بود و با حرف زدن با هم آروم میشدیم

از بعد از عید کلا ازش بیخبرم

امیدوارم در صحت و سلامت باشه و مشکلی نداشته باشه


یکی از دوستای وبلاگیم امتحانات سختی در پیش داره و التماس دعا داره

برای موفقیت هاش دعا کنیم


یکی از دوستای وبلاگیم این روزها مثل خودم کمی مشکلات جسمی داره

برای سلامتی خودمون و دیگران دعا کنیم


یکی دیگه از دوستای وبلاگیم ....

خیلی وقتا سر نمازهام تک تک تون را یاد میکنم

خیلی وقتا سر اذان یادتون میفتم

دعاهای بی وقت یواشکیم خیلی وقتا بدرقه ی راهتونه

بی نهایت دوستتون دارم



پ ن 1: فروردین رو به اتمامه...


پ ن2 :  اون صورتی های دوست داشتنی مربوط به حرکت تیلویی تون را میپوشین؟ یاد هم دیگه می کنید؟ وقتایی که تو کوچه و خیابون یه خانوم با شال صورتی یا یه آقا با بلوز یا تی شرت صورتی میبینید... یاد همدیگه می افتین؟


پ ن 3 : آهنگای خوشگل دانلود کردم ... کلی ذوق کردم... و الان کلی شادم

قرار عاشقانه غافلگیرانه

سرظهر زنگ زد و یک کمی حرف زدیم

خیلی سرحال نبودم

به فاصله دو دقیقه زنگ زد...

گفتم : چی شد، جیزی یادت اومد؟

گفت : اوهوم ... و یک لبخند خیلی گنده زد

گفت: دلم خیلی تنگ شده .... آخر هفته منتظرم باش... میام پیشت...

تا اومدم دهنم را بازکنم... گفت : خبردادم که اطلاع داشته باشی...و باز یک لبخند گنده

دیگه حال خوبم دست خودم نبود... داشتم میخندیدم و ته دلم قند آب میشد...

این شد ... که انشاله آخر فروردین... میشه قرار عاشقانه




پ ن 1: میدونید که هفته اول اردیبهشت تولد آقای دکتر هست؟


دوستای مجازی تا بی نهایت دوستتان دارم

سلام

از اینهمه محبت و کامنت های دلگرم کننده تون ممنون

وقتی اینهمه مهربونی را میبینم دلگرم میشیم

خیلی دوستتون دارم



پنجشنبه مهمانی بزرگی به سلامتی مادربزرگ مادرم برگزار شد... عالی بود

دسته گل بزرگی خریدیم و به مهمونی رفتیم

همه ی فامیل بودن

تنها نبیره ی مادربزرگ جان ، مغز بادوم بود و کلی  اونجا به این موضوع اشاره شد

و اینکه با وجود مغزبادوم جان ، الان 5 نسل را کنار هم دیگه حی و حاضر داشتیم




پ ن 1 :  مشکل و دلخوری من و آقای دکتر مثل همیشه خیلی زود برطرف شد... چون همان قانون نانوشته هنوز پابرجاست

پ ن 2 :  عده ای با نادانی روزگار خودشان و دیگران را تلخ میکنند و من الان در یکی از این تلخی ها هستم

پ ن 3: هنوز بهار را در آغوشنم نفشردم ... نکنه دیر بشه

پ ن 4 : من بابت پست قبل عذر خواهی میکنم

حالم خوب نیست

سلام دوستای خوبم

شماهایی که تیلو رو خوب میدونی و منبع انرژی لطفا این پست را نخون





خوب نیستم

گاهی دلم ترک برمیداره

تازگی یا متوقع شدم یا آقای دکتر بی توجه

دلم شکسته

بی دلیل

هیچ کار بدی نکرده

هیچ حرکتی که بهم بربخوره

اما فهمیدم گاهی میتونی هیچ کاری نکنی تا طرف مقابلت را بیشتر داغون کنی

و من الان داغونم

سردرد چندین و چند روزه بهم فشار آورده و توانم را کم کرده و نبودن هاش...

سراغ نگرفتن هاش...

تلفن های کوتاهش ...

بی توجهی به مسائل من

شبها دیر اومدنش

قیافه حق به جانبش

من عاشقم... من حساسم... من تحملم در مسائل عشقی کمه

من ازش انتظار دارم... وقتی محبت میدم باید محبت دریافت کنم

الکی گریه میکنم... بهانه میگیرم و اینکه فقط مینویسه «عزیزم» منو بیشتر عصبی میکنه

اینکه مینویسه «حق با شماست« منو بیشتر عصبی میکنه

اینکه مینویسه « ببخشید»

اینکه در مقابل کلی حرف و حدیث من فقط مینویسه »جووووون»

و اینا را میدونه

میدونه من عصبی میشم

میدونه چه رفتاری را اگه نداشته باشه آرامشم بهم میخوره

میدونه و باز ....

سالهاست گفتم : در طریقت ما کافریست رنجیدن. به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات. بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن...

سالهاست اینطوری باهاش تا کردم... سالهاست اینطوری دوستش داشتم... سالهاست هیچ توقعی ازش نداشتم

سالهاست هرچی خواسته داشته به دیده گذاشتم

هرچی گفت که بر خلاف میلم بود با کمال میل پذیرفتم

به حساسیت هاش توجه کردم

من بی چشم و رو نیستم ...

سالهاست اونم به من عشق داده... محبت کرده... بهم چیزهایی یاد داده که هرگز کسی بهم یاد نداده بود

سالهاست تلاشش را کرده که ناراحت نباشم

سالهاست رنج راه دور را به جان خریده

سالهاست که هیچ قهری را کش نداده.. هیچ دلخوری را نزاشته  باقی بماند

سالهاست که تکیه گاه بوده..

مشاورم بوده...

دوست بی چشم داشت بوده...

هرگز سو استفاده نکرده...

منافع منو به منافع خودش ترجیح داده

هرگز اجازه نداده راه را غلط برم

مونسم بوده .. همدمم بوده... دوستم بوده ... آرامشم بوده...

اینقدر خوب بوده که همیشه بهش گفتم تو هدیه خدای منی...

اینقدر خوب بوده که هروقت تونستم از بودنش تشکر کردم

سرفصل همه دعاهام بوده... اما من جزئی از دعاهاش بودم

اولویت اول زندگیم بوده ... اما من قسمتی از زندگیش بودم

تمام فکر و ذکر من بوده... اما اون به فکر من هم بوده

و ...



وقتی تمام دیروز را هزار بار زنگ زدم و عین هزار بار را گفت جلسه دارم...

وقتی من داشتم حرف میزدم : و اون منشی احمق بدون اینکه در بزنه وارد شد و ایشون بدون هیچ حرفی تلفن را روی من قطع کرد...

وقتی گفت اصلا وقت نداشتم و همه روزم پر بوده و صدای خواهرش را از توی ماشینش شنیدم...

وقتی گفت حالم خیلی بده و بعد از مطب دکتر یک راست رفت مهمانی

وقتی شب اینقدر دیر اومد که میدونست ساعتها از ساعت خوابم گذشته و منتظرش موندم ... با این حال خیلی ساده بعد از چند کلمه بدون اینکه اشاره به دلخوری من بکنه راحت رفت و گرفت خوابید....

وقتی من دیشب به هیچ عنوان از ناراحتی خوابم نبرد

وقتی اندازه سه تا برگه براش نامه نوشتم و صبح که بیدار شده فقط زیرش نوشته «جووووووووون»

وقتی به من زنگ میزنه میدونه دلخورم اصلا به روی مبارک خودش نمیاره

این میشه که من یهو عین یک کوه آتشفشان ، منفجر میشم و اشکهام همین طوری میریزه

این میشه که میام اینجا شکایت میکنم و غر میزنم و اینقدر کلمات در من در حال فوران هستند که میتونم تا سه روز دیگه همینطوری به نوشتن ادامه بدم

اگه نمیدونست اینهمه بهم برنمیخورد

اگه متوجه نمیشد بهم برنمیخورد

اگه روحیات منو از بر نبود بهم برنمیخورد

الان هیچی آرومم نمیکنه و نمیخوام خودش هم آرومم کنه

در حالی که میدونم تنها کسی که میتونه منو آروم کنه خودشه... نمیخواااااااااااااااام







انتقال حس های خوب

چقدر ساده بعضی از احساسات منتقل میشن و لبخند به لب آدم میارن

یک دبستان در نزدیکی ما هست

دختر کوچولوی همسایه داره قدم زنان در کنار پدرش از مدرسه بر میگرده

باناز و ادای دخترونش برای باباش حرف میزنه و دستاش را تکون میده

باباش هم همینطوری که اروم و پا به پای دختر قدم بر میداره با لبخند نگاهش میکنه و به حرفاش گوش میده

این آقای همسایه یه شغلی داره که فقط در هفته یکی دو روز خونه س...

این یکی دو روز که هست حتما خودش ... با پای پیاده میره دنبال دختر کوچولوش

امروز از لبخندشون لبخند زدم و حس کردم ، آقای همسایه دلش میخواد تا وقت هست و میشه با دختر کوچولوش قدم بزنه و به حرفاش گوش بده

چقدر خوبه که بلد باشیم از فرصتهایی که داریم استفاده کنیم...

چهارشنبه ها هوای سادات را داشته باشید

سلام

روزتون بخیر

عید عزیز گذشته را هم با یک روز تاخیر  تبریک میگم


باید از اونجایی شروع کنم که  نزدیک ظهر دوشنبه رفتم و هدیه روز پدر را خریدم

عصر دوشنبه هم للی اومد پیشم و هدیه تولدش را بهش دادم و کلی گفتیم و خندیدیم

روز سه شنبه که روز عید و  روز پدر هم بود، روز شیفت مامان بود

قرار شد مهمانی و کادو بازی را بزاریم برای وقت شام

صبح باید مامان را به خونه مامان بزرگ میرساندیم

بعد با بابا دوتایی رفتیم برای پارک ناژوان و دیدار با زاینده رود عزیز

قدم زدیم - سلفی گرفتیم - حرف زدیم- خندیدیم و کلی  خوش گذروندیم

بعدش هم اومدیم رفتیم و یک فوتبال دستی بزرگ خریدیم

رسیدم خونه دیگه ظهر بود

جای شما خالی ناهار را زدیم به بدن و .... شب یه عالمه مهمان داشتیم

دست به کار شدم

تا همه چی آماده بشه ساعت شش و نیم عصر بود

و بعدم مهمان بازی و کادو و گل و کیک ...

شب خوبی بود... شکر پروردگار

الهی  همه در کنار عزیزانشون شاد بودن را بلد باشن... لذت بردن از لحظه ها را بلد باشن

آنهایی هم که عزیزی را از دست دادن، قدر بقیه عزیزانشون را بیشتر بدونن و به جای غصه خوردن، یاد بگیرن از زندگی لذت ببرن و زندگی را برای بقیه لذت بخش کنند



پ ن 1 : برای بابا یک دست کاپشن شلوار ورزشی خریدم... چون پول به دستم رسید

پ ن 2 : اینقدر برای بازی فوتبال دستی جیغ و داد کردیم که فکر کنم همسایه ها هم فهمیدن ....

پ ن 3 : مغز بادوم هنوز اجازه نداده من کاغذ رنگی های تولدش را از دیوار باز کنم و طبقه من هنوز رنگی رنگی هست

پ ن 4 : یکی از ماهی هام...


چراغی را که ایزد بر فروزد...

دیروز زنگ زد و یه سفارش کار نسبتا زیاد داد

مشتری چندین و چند ساله س

اما ته تمام حرفاش گفت که به طراحی و سلیقه ی من اعتماد داره و میخواد همونطوری که خودم دوست دارم کار را بهش تحویل بدم

منم کلا آدمی نیستم که از کار کم بزارم

یکی دو ساعت بعدش زنگ زد و گفت :  چون کار مال مدرسه هست باید قیمت بگیره و ...

قیمت را بهش دادم ... منصفانه

کار بزرگی بود و من با شنیدنش کلی ایده تو ذهنم اومد ... بهش گفتم که خیلی چیز باحالی میشه و کلی ایده دارم براش

ذوق کرد و از قیمت تشکر کرد و گفت مثل همیشه بهم اعتماد داره

صبح زنگ زد و  چیزایی که به ذهنش رسیده بود را با ذوق برام تعریف کرد و منم باز یه سری ایده جدید به ذهنم رسید و با هم تبادل ایده کردیم



الان زنگ زده میگه : معاونین مدرسه یک جلسه فوری با مدیر تشکیل دادن و گفتن صرفا این کار را تیلو نباید انجام بده

هیچ دلیلی هم ندارن

گفتن حتی میدونن که تیلو بهترین گزینه برای این کار هست... اما دوست ندارن که تیلو این کار را بکنه

گفتن مدرسه امسال زیاد به تیلو پول داده و اگه قرار باشه پول به این زیادی داده بشه بهتره به شخص دیگه ای داده بشه

خانم مشتری اصرار کرده که هیچکس مثل تیلو نمیتونه به این کار مسلط باشه و اونطوری که مدل نظر اونا هست این کار را تحویل بده

اما اونا در یک ضرب العجل اعلام کردن... کار دادن به تیلو کلا  حراااااااااااااامه



بعضی از آدمها یادشون میره که:

چراغی را که ایزد برفروزد                            هر آنکس پف کند ریشش بسوزد









پ ن 1 :  یک سری کارهای تخصصی من هست که هیچ دفتر دیگری به شکلی که من انجام میدم انجام نمیده

پ ن 2 :  من همیشه معتقد به اینکه روزی دست پروردگار هست دارم و منتظر نیستم که آدمها به من پول بدن

پ ن 3 :  من آدم کینه ای نیستم ... اما این حرکت را بی جواب نمیزارم ... به خصوص که خانوم مشتری با جزئیات برام تعریف کرد که در این ماجرا مهره اصلی کی بوده

پ ن 4 : مهره اصلی دقیقا کسی هست که وقتی با من کار داره از همه بیشتر خودش را با من دوست و رفیق  نشان میدهد

روز شیرین

سلام

صبح بخیر

خوب هستین؟

امروز روز من و شماست... امروز را همون شکلی که دوست داریم میسازیم... منتظر هیچ اتفاقی هم نمیمانیم ... ما خودمون هرچی را که دوست داریم پیش میاریم



تیلو صبح با یک لبخند بزرگ و یه عالمه حال خوب بیدار شد

اصلا نمیدونم چه خوابی دیده بودم ... نمیدونم چی شد... چه اتفاقی افتاد

اما وقتی چشمام را باز کردم داشتم میخندیدم و یه عالمه حالم خوب بود

حتی نمیدونم اصلا خواب دیده بودم یا چیز دیگری بود

فقط میدونم با خنده های شاد و دلی پر از امید بیدار شدم

پریدم بالا و سریع کارهای روزمره را سرو سامان دادم و اومدم دفتر

در یه خلسه شیرینم

یه حال سبکی عجیب

انگار منتظرم ... اما چی و کی را نمیدونم





پ ن 1 : براتون حال امروزم را آرزو میکنم... عجیب خوبم

پ ن 2 : سردردهام به آخر شبها منتقل شده و فقط اون وقت میاد سراغم

پ ن 3 :  امروز حتما باید برم هدیه روز پدر بخرم

پ ن 4 : صدای صبحگاهی گنجشک ها را میشنوید؟

پ ن 5 : باید برای خودم نامه ای بنویسم

یکشنبه بی اخلاق

سلام

روزتون پر از شادی

چه هوای عالی بهاری ای... به به




انگار دلتنگی واگیر داره

دلتنگی های چند تا از دوستای وبلاگیم را خوندم و دلتنگ شدم


انگار بداخلاقی هم واگیر داره

یه خانوم جوان اومد یه سری کپی بگیره ... بچه ش یه سره گریه کرد و اونم به جای ناز و نوازش کردن بچه ، یه سره به بچه غر زد... و انگار الکی بد اخلاق شدم


عوضش انگار شاد و پر انرژی بودن هم واگیر داره

چون من هی سعی میکنم به همه انرژی مثبت بدم و میبینم وقتی اینکارو میکنم بقیه لبخند میزنن




پ ن 1 : تکرار روزها را دوست ندارم... هرروز باید چیز تازه ای داشته باشه

پ ن 2 : دوست دارم هر روز عاشق تر و هر روز آروم تر باشم

عاشقانه ای خفیف

دارم  مجله ای که باید نهایت تا فردا تحویل بدم را مرتب و ویرایش میکنم

کم کم از کیک دیشب که کنار دستم هست مزه مزه میکنم

هر ازگاهی هم یه قلپ از دمنوش بابونه کنار دستم میخورم

میبینم آقای دکتر دارن روی ایمو بهم زنگ میزنن

تماس که برقرار میشه ، اولین چیزی که میبینم علامت سکوت هست (دست روی بینی  و لبها به شکل سیس ... )

نگاهش میکنم

فضای اطرافش را نشون میده... مشخصه داخل بانک هست 

با یه نگاه پر از شادی بهش لبخند میزنم

دستش را به علامت تپیدن قلب میزنه روی سینه اش

با حرکت بی صدای لبهاش میگه : دوستت دارم

دیگه منتظر هیچی نمیشه و قطع میکنه

لبخندم تا پشت گوشهام کش میاد

براش مینویسم :  من خوشبختم چون تو را دارم، تویی که وسط روز میون همه شلوغیا یه لحظه زنگ میزنی و میزاری نگات کنم...

مینویسه : خیلی دوستت دارم


و من اونقدر انرژی دریافت کردم که میتونم بازم بدون قرار عاشقانه ، عاشقش باشم




شنبه و آغاز

سلام

صبح بخیر

روزتون لبریز از خوبی های بی پایان

خوب هستید

امروز صبح انگار کمی بهترم ... انشاله که سردرد پیداش نشه


پنجشنبه خیلی زود برگشتم خانه

جای شما خالی ناهار را خوردم و یه خواب چند ساعته عالی رفتم

بعدم بیدار شدم و با توجه به اینکه قرار بود تولد مغز بادوم در طبقه ی من برگزار بشه همه جا را مرتب کردم

من همیشه مقداری از این وسایل تزئینی تولد دارم... همه را زدم به در و دیوار

بادکنکها را باد نکردم تا خودش بیاد و ذوق کنه

جمعه هم از صبح به مرتب کردن اتاقم و حمام و ذکرهای رجبیه گذشت

قرار گذاشتیم تولد را از ساعت 4 شروع کنیم که وقت کافی داشته باشیم

و هم اینکه با توجه به اینکه خوردنی های مهمونی تولد زیاد هستند... دچار دل درد نشیم

خلاصه که ساعت چهار همه جمع شدیم طبقه بالا و آهنگ تولد و ... جای همگی خالی

کادو بازی کردیم... عکس گرفتیم و کیک و هات چاکلت خوردیم

بعدشم یه عالمه حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم

مغز بادوم هم با مداد رنگیهای من کلی مشغول بود

بعدم شام را خوردیم 

و تا آخر شب باز بگو و بخند و بساط چای و میوه

اما ساعت ده خواهرها عزم رفتن کردن... مغز بادوم هم گفت تا بادکنک بازی نکنیم نمیشه هیچکس بره

و این بهترین قسمت تولد بود

بادکنک ها را ریختیم وسط و شما فکر کن که ما هممون آدم بزرگ... فقط مغز بادوم هست که الان 5 ساله شده... تا حدود دو ساعت بعد با صدای بلند خندیدیم و در دو گروه بادکنک بازی کردیم.... اینقدر به همه خوش گذشت که اصلا گذر زمان را متوجه نشدیم و البته هرچی خورده بودیم هم هضم شد

خلاصه که تولد خوبی بود





پ ن 1 : من عاشق قرارهای عاشقانه بهار هستم... اما فعلا تمام قرارهای بهار را کنسل کردم

پ ن 2 : باید برای رسیدن به آرزوهام بیشتر تلاش کنم

پ ن 3 : یک سری اعتقادات در من هست که دوست دارم خداوند هرگز این اعتقادات را از من نگیره

پ ن 4 : یه عالمه شکلات و گز از تولد دیشب خواهر برام گذاشته که در دفتر بخورم... بیشتر از اینکه مزه ی خوب شیرینی بده... مزه ی خوب دوست داشتن میده

امروزم اومدم

سلام

صبح ... البته نزدیک به ظهرتون بخیر


صبح ماشین را از پارکینگ گذاشتم بیرون که دیدم چراغ بنزین روشن شد

اولین چیزی که به ذهنم رسید دودوتا چهارتای پول بنزین بود

من نمیدونم چرا با اینهمه مدیریت مالی... آخرش فروردین انگار برای خودش میشه دو ماه... از اول تا سیزدهم یک ماه.. سیزدهم تا آخر هم یک ماه، که البته اون قسمت دومش خیلی سخت میگذره

خلاصه که تقریبا کفگیر به ته دیگ خورده  و باید کمی با احتیاط تر جلو برم تا بتونم فروردین را سپری کنم

خلاصه که دودوتا چهارتا کردم و دیدم پول بنزین را ناگزیر باید داد

رفتم پمپ بنزین و شصت هزارتومان ناقابل تقدیم کردم

بعدش باید برای کارهای بانکی که پدر به عهده م گذاشته بودن میرفتم بانک

یک بانک خصوصی خیلی قرتی طور

فضای رمانتیک و گل و بلبل

وقتی وارد میشی رایحه های دلنشین

نوبت که گرفتم لبخند زدم ... هورا فقط سه نفر جلوتر از من بودن

اما یواش یواش لبخندم محو شد

این سه نفر دقیقا 40 دقیقه زمان گرفت

و من واقعا عصبی شده بودم ... خلاصه که از بانک اومدم بیرون که یادم اومد ... مادرجان ریشه نعنا برای خاله جانباجی همسایه انوری زن دایی فرستادن... واااااااااااااااااااای

رفتم دم خونه زن دایی... سلام و احوالپرسی و ... نعناها را تحویل دادم و اومدم

دیدم بهتره حالا که به اندازه کافی دیر شده ، هدیه مغز بادومم بخرم و بعد برم

شانس من برق اون پاساژی که میخواستم ازش خرید کنم و با بدبختی جای پارک گیر آوردم قطع شد... ای خدا

بدو بدو اومدم بیرون و خودم را به نزدیکترین مغازه ممکن رسوندم و باز با توجه به موجودی کارت بدبختم... یک بلوز و شورت تابستونه براش خریدم

میخواستم برای روز پدر هم برای پدرجان عینک دودی بخرم که مغازه مورد نظر دقیقا در همون پاساژی بود که برقش قطع شده بود... اینو میزارم برای روزهای بعدی....

بدو بدو اومدم دفتر

و الان از دفتر با شما صحبت میکنم





پ ن 1: توی همه ذکرها... ذکر محبوب من یا فتاح هست

پ ن 2 : پنجشنبه های بهار و تابستان را کلا به خوشگذرونی میگذرونم و امروز استثنائا اومدم دفتر

پ ن 3 : سخت بگیریم دنیا بهمون سخت میگذره

پ ن 4 : سردردها ادامه دارن

چهارشنبه حواستون به اخلاق من هست؟

سلام

صبح بخیر

دوش صبحگاهیم را گرفتم و سرحال اومدم سرکار

تا رسیدم صدای ماشین بازیافت را شنیدم و بدو بدو همه کاغذها و مقواها و پلاستیکهایی که گذاشته بودم آماده کردم و تحویل دادم

الانم سرحال آماده ام تا بقیه ی مجله ای که در حال آماده سازیش هستم را آماده کنم


گاهی وقتها داشته هامون را نمیبینیم

امروز صبح فهمیدم که خوشبختم ... حمد خودندم و خداوند را شکر کردم

گاهی داشته هامون به چشممون نمیاد

باید گاهی کمی وقت بزاریم و بشینیم با دقت به داشته هامون فکر کنیم




پ ن 1 :  گویا اوضاع مادربزرگ مامان خیلی خیلی بهتره

پ ن 2 :  بهار که میشه کلمات در من طغیان میکنند

پ ن 3 : خوردن سیر تازه را دوست دارین؟

پ ن 4 : قراره جمعه با کلی تاخیر تولد مغز بادوم برگزار بشه... کادوهاش را دادم... بازم باید کادو بخرم؟

پ ن 5 : مغز بادوم هوس سمنو کرده بود... کلی گشتم و براش سمنو پیدا کردم و خریدم، یه عالمه ذوق کرد

پ ن 6 : مغزبادوم فروردینی، چنان بهاری را در من به تجلی گذاشته که باورش برای خودم هم سخته



عنوان یادم رفته

سلام

صبحتون گل و بلبل

چه هوایی بهاری ملسی داریم ما... به به

کل در و پنجره های دفتر را باز گذاشتم و دارم نفس های عمیق میکشم

صدای گنجشک ها میاد و بهم حس خوب میده

تمام شمشادهایی هم که در دید من هستند سبز خوشرنگ شدن و جوانه هاشون بزرگ شده

دیگه چی از این بهتر؟؟؟




دیشب وقت خواب طبق معمول زنگ زدم آقای دکتر

فرمودن مهمان داریم و احتمالا زیاد طول میکشه

خب ... طبق معمول من در این مواقع منتظر میمانم که مهمان بازی تمام بشه و حرف بزنیم و بعد بخوابم

اما دیشب سرم درد میکرد... یک شب بخیر مبسوط  مسیج کردم و رفتم تو رختخواب

غافل از اینکه ... تا وقتی با آقای دکتر حرف نزنم یه خواب عمیق و راحت نخواهم رفت... هر نیم ساعت یک بار از خواب بیدار شدم

در نهایت هم وقتی به خواب عمیق و راحت فرو رفتم که چند کلمه ای با ایشون صحبت کردم و دلم آروم گرفت...



پ ن 1 : بعضی از زن و شوهرها سررشته زندگی را گم کردند... هم زندگی خودشون را زهر میکنند، هم اطرافیانشون را

پ ن 2 : باغچه سبزیجات مامانم بی نهایت خوشگل شده

پ ن 3 :  نمیدونم چرا چند روزه به طور مداوم سرم درد میکنه

پ ن 4 : دلم قدم زدن میخواد

عیادت

ساعت 3 تا 4 زمان ملاقات بود




مادربزرگ مادرم، یه خانوم حدود نود ساله هستند که خیلی خیلی هم سرحال و به قول ماها با کلاس هستند

به تیپ ظاهریشون اهمیت ویژه میدن

همیشه خوش لباس و بسیار خوش برخورد هستند

به قول خودشون چیزی حدود پنجاه سال هست که همسرشون فوت شده ...

تمام این سالها با کوچکترین پسرشون و عروسشون و به بالطبع بعدها نوه ها و نتیجه شون زندگی کردن

زندگی فوق العاده زیبا و پر از مهر و محبت


از تقریبا ابتدای پاییز این مادربزرگ دوست داشتنی که بزرگترین فرد فامیل هستند... کمی کسالت پیدا کردند

بسیار از ایشون با دقت و وسواس نگهداری میشه

و خودشون به شدت مراقب و پیگیر احوال خودشون هستند

لازم هست بگم که سرپا هستند و کاملا هوشیار

اما از اواسط نوروز یهو حالشون بد شده...

حالتهایی شبیه شوک قند بهشون دست داده

و الان با علایم عفونت ریه بستری هستند


ما روز اول عید به رسم هرساله برای دیدار ایشون رفتیم

و ایشون هم به ما به خصوص پدرم توجه ویژه دارن...

همیشه به خاطر سادات بودن خانواده ی ما ... ما را به طور ویژه ای دوست داشته و دارند


امروز ملاقات بودم

به خاطر حال نه چندان خوب مامان ملاقات  تا امروز به تعویق افتاده بود

وقتی منو دیدن... گفتن: حالا که یه سادات به دیدنم اومده دلم روشن شد... حتما به زودی خوب میشم



عیدانه های تیلویی

سلااااااااااااااااام

بهاری ترین سلام منو پذیرا باشید

امیدوارم بهار قلبهامون را بهاری کرده باشه

پذیرای هوای بینظیر بهاری باشیم و هوای دلهامون بهاری بشه

حرف برای گفتن زیاد دارم

امروز بعداز روزهای زیاد اومدم دفتر... یه تمیز کاری ساده و سردستی کردم و اول از همه یاد تمام دوستای وبلاگیم افتادم



بهارم را بینظیر آغاز کردیم

با خبرهای خوب ادامه دادیم

روز پنجم فرودین به مدت چهار روز به مسافرت بینهایت عالی به کویر داشتیم

روز دهم با یه سرماخوردگی شدید از خواب بیدار شدم.... سیزده به در را بینهایت آرام و بهاری گذروندیم

و امروز دفترم...



پ ن 1 : یه عالمه پست باید بنویسم که بدونید چقدر بهم خوش گذشته

پ ن 2 : در یک پست مفصل باید از کویر گردی براتون بنویسم که بینظیر بود و خاطره انگیز

پ ن 3 : باید از بیماری مادربرزگ مادرم براتون بنویسم که این روزها بزرگترین غم ما بوده

پ ن 4 : زندگی ادامه داره...

پ ن 5 : بهار در من حلول کرده...








این مینیمال ترین هفت سین عمرم بود... به خاطر جای خالی داداشم نمیخواستم هفت سین داشته باشم... اما به اصرار خودش هفت سین داشتیم

3dj1_photo_2017-04-03_09-00-08.jpg