روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

آخرین ساعات فروردین

سلام 

شبتون پر از ستاره های روشن و نورانی

چرا اینقدر بلاگ اسکای سوت و کور شده ؟ 

چه خبره؟

نه کامنتی ... نه پست جدیدی ...

من نوشتن و خوندن وبلاگ را خیلی خیلی دوست دارم 

یه عالمه دوست اینجا دارم که برام خیلی خیلی ارزشمند هستند

ازتون کلی چیز یاد گرفتم 

هروقت غصه داشتم همدرد و همدلم بودید 

هروقت شاد بودم بدو بدو اومدم که بنویسم و شماها باهام شادی کنید

با غصه هاتون غصه خوردم 

با شادیهاتون شاد شدم 

برای همدیگه دعا کردیم 

با هم دیگه کلی کار مشترک انجام دادیم 

وقتی لازم بود و توی یه شهر غریب بودم به دادم رسیدید و نزاشتین تنها بمونم 

وقتی از مریضی پسته نوشتم بدوبدو بهم راهکار دادید و برام شماره تماس گذاشتید و گفتید بهم جا و سرپناه میدید

عزیزام را مثل عزیزانتون عزیز داشتید

عزیزاتون برای منم عزیز هستند

خلاصه که من دلم نمیخواد از اینجا برم 

امشبم مثل همه وقتهایی که میشینم سرلپ تاپ و کارهام را انجام میدم و خسته که میشم میام سراغ وبلاگ ... اومدم که سربزنم ... 

ساعتها نمیشد وبلاگ را باز کرد.. بعد دسترسی به یادداشت جدید نبود

و در نهایت... 

دلم نمیخواد بازم نوشته هامون از بین برن... این اتفاق یه بار برامون افتاده ... 

به مرداد ماه که برسیم ده سال میشه که من اینجا دارم مینویسم ... من نمیخوام از دوستام دور بشم 

نمیخوام این ارشیو از دستم بره ... 

دارم غصه میخورم

توی چشم تو نگاه ، مثل شاه بیت غزل ...

سلام

آخرین روز فروردین ماهیتون زیبا

فروردین با تمام شکوه و جلال و جبروتش داره به پایان میرسه

اگه بگم هنوز هفت سین خوشگلمون روی میز هست چی میگید؟

ما تمام ایام نوروز را مریض بودیم و نشد رفت و آمد کنیم ... خودم هفت سین را خیلی دوست داشتم

توی اینستا عکسش را گذاشتم @tilotilo.1404

بعد دلم نیومد جمعش کنم ... خب هنوز اصلا ازش لذت نبرده بودیم

سبزه خوشگلمون توی همون بازه 13 روز خوشگلیاش را از دست داد و باهاش خداحافظی کردیم

یکی از ماهی جانها هم به دیار باقی شتافت

ولی یه ماهی و بقیه هفت سین همچنان روی میز هستند.. دیگه امروز میرم جمعشون میکنم

دیشب آخرین دید و بازدید نوروزیمون را هم انجام دادیم

عمه جان زنگ زدند و تشریف آوردند... این عمه همسن و سال من هست ... یه پسرکوچولوی فوق العاده پرجنب و جوش داره

برای پسرکوچولو یه ماشین بزرگ خریده بودیم که از دیدنش واقعا چشماش برق زد

برای دختر عمه هم یه تیشرت خریده بودم که حسودیش نشه ( 19 سالش هست)



دیروز هم روز پرمشغله ای داشتم

چند تا کار خرده ریز را سرو سامان دادم

باید میرفتم بنگاه که رفتم

و بعد از اینکه مهمانها رفتند تازه تایپ هایی که برده بودم خونه را سرو سامان دادم

ساعت دوازده شب بود که برق رفت

لپ تاپم هنوز شارژ داشت و با نور گوشی تایپها را تمام کردم و بعدش هم با مادرجان نشستیم عکسهای گوشی مامان را دیدیم تا برق بیاد...

برای همین دیر خوابیدیم

صبح هم دیر بیدار شدم ... صبحانه خوردم و به زور برای ساعت 9 خودم را رسوندم دفتر




پ ن 1: میخوام دوباره براتون از کتاب خرده عادتها بنویسم

ریزریز شروع میکنیم

خودم با خوندن همین کتاب ، کتاب خوندن را از سرگرفتم

و حالا پنجمین کتاب امسالم را شروع کردم ...



پ ن 2: من از اپلیکیشن فیدیبو برای کتاب خوندن استفاده میکنم


پ ن 3: یه عالمه کتاب نخونده توی کتابخونه م هست...

ولی نمیدونم چرا اینقدر با گوشی راحت ترم

درصورتی که قبلتر میگفتم هیچی جای کتاب کاغذی را نمیگیره

هنوز هم فروردین...

سلام

یه سلام فروردینی

یه سلام پر از انرژی بهاری

روزتون زیبا و پر از حال خوش



پنجشنبه خواهرا و خاله صبح زودتر از همیشه اومدن خونمون

زودتر که میگم یعنی قبل از ساعت 8

زنگ در را که زدند من هنوز توی تختخوابم بودم

تا اونا وارد بشن و با آسانسور بیان بالا من لباس پوشیدم و تختم را مرتب کردم

یکی یکی از همه پرسیدم املت میخورن؟

خب هرکدوم یه سازی زدن و در نهایت همشون گفتند برامون قارچ و تخم مرغ درست کن!

تا من قارچ و تخم مرغ آماده کنم - مامان جان هم میز صبحانه را با پنیر و گردو و مربا و عسل و حلوارده چیدن

نان تازه هم خواهر خریده بود

چای تازه دم هم آماده بود

دور هم صبحانه خوردیم و من چقدر دورهمی صبحانه خوردن را دوست دارم...

بعد از صبحانه همه با هم مشغول پاک کردن سبزی شدیم

چه میچسبه!!!!

آلاله نیومده بود

ولی بقیه همه بودن... فسقلیا شیطنت میکردن و ما هم سبزی پاک میکردیم

تا نزدیک ظهر ...

دیگه مهمونا خسته بودند و هنوز یه عالمه جعفری باقی مانده بود... همه انصراف دادن و بساط سبزی پاک کردن را جمع کردیم!

مادرجان از صبح زود کارهای ناهار را انجام داده بودند اما دیگه رفتند توی آشپزخونه ... منم رفتم کمکشون

در این بین برای فسقلیا سیب زمینی گذاشتم داخل فرایر... آخه بهشون قول دادم که چیپس بیرونی نخورن... منم هر هفته بهشون سیب زمینی سرخ شده با سس خاله تیلو بدم... هرسه شون هم دوست دارن!

برای بقیه چای و شیرینی خونگی بردم

و در نهایت دور هم ناهار خوردیم

تا عصر دور هم بودیم و دیگه ساعت نزدیک 7 همه رفتند!

من و مادرجان یه کمی تمیزکاری انجام دادیم و جعفریهایی که مانده بود را آوردیم و دوتایی تا آخر شب مشغول بودیم


صبح جمعه هم زود بیدار شدم

صبحانه خوردیم و با مادرجان رفتیم باغچه

هم سبزی ها را اونجا شستیم

هم دوتایی یه باغچه رسیدگی کردیم

تا برگردیم خونه ساعت نزدیک 3 بود

از شب قبل با خانواده ی عروس جان هماهنگ شده بودیم که بریم بازدیدشون ... قرارمون ساعت 5 و نیم بود

ناهار را خوردیم و مشغول خرد کردن سبزیها شدیم ... دوتایی... با آخرین سرعت

مادرجان سبزیها را یه مقدار خرد میکردند ... من میریختم داخل خرد کن...

اینجا لازمه بگم که دستگاه سبزی خردکن مون از کار افتاده بود و مجبور بودیم از خرد کن کوچیک استفاده کنیم برای همین لازم بود کمی سبزیها خرد بشن!

دیگه سبزیهای خرد شده را ریختیم داخل قابلمه ی بزرگ و گذاشتیم روی گاز

ظرفها را من شستم ... مادرجان هم ریخت و پاشها را جمع کردند

من پریدم حمام و دوش گرفتم و مشغول آماده شدن شدم

یه کت آبی آسمانی خریده بودم که تا حالا نپوشیده بودم

دیگه دیروز همون را درآوردن و با جین آبی و تیشرت سفید ست کردم

رنگهای روشن را خیلی دوست دارم

آماده شدیم و طبق قرار با مغزبادوم و خواهرجان و همسرش از خونه اومدیم بیرون

توی مسیر زنگ زدیم

من یه کمی زودتر رسیدم و منتظر شدیم تا اونا هم برسن

بعد هم رفتیم و دو ساعتی مهمان خانواده ی عروس جان بودیم

از اونجا اومدیم بیرون و از خواهر اینا هم خداحافظی کردیم

من و مادرجان یه کمی خرده ریز نیاز داشتیم که رفتیم سمت یکی از مراکز خرید- کوثر- (توی همه شهرها هست؟؟؟؟)

خرید کوچولو را انجام دادیم و اومدیم بیرون 

یه آقایی با بی ادبی تمام اعصابمون را بهم ریخت

توی صف خروج ایستاده بودیم که وسایل چک بشه و مهرخروج بخوره  که یهو یه آقایی زد وسط صف و همه را هل داد و گفت من فقط سه قلم خرید کردم

ما هم دقیقا سه قلم خرید کرده بودیم و نوبتمون بود

من خیلی مودبانه گفتم منم دقیقا سه قلم خرید کردم...

گفت نه من گرفتم دستم!!!!!! 

حالا خرید من توی سبد خرید بود...

گفتم دلیل نمیشه !!!!

یهو شروع کرد با بددهنی به حرفایی که لایق خودش و خانواده ش بود را به من زدن!

با این مضمون که شماها یه مشت زنِ! علاف هستید و توی کوچه ها ول میگردید و الان هم میتونید ساعتها توی صف بایستید!

من در این مواقع خونسردم و جواب طرف را نمیدم... به آقایی که مسئول چک کردن بود گفتم اینجا حراست نداره!!!!!

ایشون را نگه دارید و به حراست خبر بدید .. 

میخواستم حسابی ادبش کنم!

اون آقا را هم هل داد با صدای بلند به پرخاشگری و حرفای زشت ادامه داد و از فروشگاه خارج شد!!!!

بگذریم ....

اومدیم سمت خونه 

بقیه شب را کتاب خوندم ...

کتاب : ریگ جن

به نظرم جالب بود و ارزش یکبار خوندن داشت ... کتاب کوچیکی بود در حد 55 صفحه... همش را خوندم با اینکه تا نزدیک 2 طول کشید





پ ن 1: من با گوشی کتاب میخونم

متوجه نشدم که بعد از تمام شدن کتاب شارژ گوشیم خیلی کم شده

البته طبق معمول هر شب با آقای دکتر حرف زدم ولی بعدش به خوندن کتاب ادامه دادم و بعدخوابیدم

صبح بیدار شدم دیدم گوشیم خاموشه

زدم به شارژ و بعد صبحانه گوشی را روشن کردم ... آقای دکتر نزدیک 15 بار تماس گرفته بودند...

خب عزیزم بخواب!!!! کله سحر!!!! چه خبره!!!!

بعد هم اونقدر دلواپس شده بود که کارد میزدی خونشوم در نمیومد...

خلاصه که امروز از صبح کارم منت کشی بوده


شب سبز

سلام 

شبتون زیبا 

بهار خنکتون دلچسب

صبح که بیدار میشیم هوا خوبه 

رو به ظهر که میریم اگه بیرون از خونه باشیم و به خصوص اگه توی ماشین باشیم همچین هوا گرم میشه که میخوایم ذوب بشیم 

عصر دوباره هوا خنک میشه 

و شب همچین سرد میشه که پتو به دوش دور خونه راه میریم


امروز باز از اون روزای شلوغ پلوغ و درهم برهم بود که نتونستم پست بنویسم 

صبح دوش گرفتم و آماده شدم که برم 

مادرجان سرصبحانه گفتند که یه کمی خرید خرده ریز دارند ... اما دو به شک بودند که بیان... نیان... 

خریدا ضروری نبود

گفتم پاشین با هم بریم ... دیگه آماده شدیم و با هم اومدیم بیرون 

سرراه یکی دو جا رفتیم و خریدای خرده ریز کردیم 

بعدش هم من رفتم سرکار و مادرجان چرخ خریدشون را برداشتن و رفتن سمت یکی از مغازه های تره بار

دیگه من تند تند یه تایپ را تمام کردم و تحویل دادم 

دوتا فایل اکسل هم باید ویرایش میکردم که انجام دادم 

و در نهایت وقتی مادرجان اومدند ساعت نزدیک 1 بود که گفتند اگه کار نداری زودتر بریم... 

دیگه اومدیم بیرون و رفتیم سمت نانوایی

نان سنگک خریدیم و برگشتیم خونه

به گلدونهای پارکینگ آب دادم 

بعدش هم اومدیم خونه و مادرجان مشغول جابجا کردن خریدها شدند

منم قارچ ها را شستم ... چه کار وقت گیری!

بعد هم خرد کردم و بلانچ و رفتند توی فریزر

ناهار خوردیم و باز از بنگاه تماس گرفتند و قرار شد یه قرار بزارن

من لباس پوشیدم و دیدم خبری ازشون نشد

قهوه ی عصرمون را با مادرجان خوردیم و برای اینکه سرم را گرم کنم دستگاه اسپرسوساز را حسابی تمیز کردم 

وسایل دور و برش را شستم و تمیز کردم و برق انداختم ... ولی بازم خبری نشد

در نهایت چند صفحه ای کتاب خوندم 

صدای زنگ در که اومد بدو بدو رفتم پایین...

ولی... اونها نبودند

به جاش اون همسایه ی باغچه بودند... پسرِ همون خانواده ی افغان

برامون سبزی آورده بودند

نه یه کمی و یه خرده ها... یه عالمه ... تره ...جعفری... ریحان ... 

و اینگونه شد که شب ما ، سبز شد...

بساط سبزی پاک کردن وسط سالن پهن شده و من الان برای استراحت اومدم یه پست بنویسم

فکر کنم حالا حالاها باید سبزی پاک کنیم...




پ ن 1: امروز حال خواهر آقای دکتر بد شده بود

توی محل کارشون 

با آقای دکتر تماس گرفتند و با اورژانس خواهرشون را فرستادند بیمارستان

کلی استرس کشیدیم

نزدیک سالگرد پدرشون هست... یک ماه مونده... خاطرات پارسال و روزهای سخت قبل از فوت پدرشون داره براشون یادآوری میشه 

انگار منم داغ دلم توی این شرایط تازه میشه...



پ ن 2: میدونید من همچنان پیگیر اون میز ناهار خوری هستم؟

همچنان تماس میگیرم و هیچ خبری نیست

و هربار زنگ میزنم اونا میگن در حال پیگیری هستیم و ... 


پ ن 3: چقدر تک تک تون مهربونید... 

خدایا ... من با اینهمه مهربونیاتون چیکار کنم؟

وقتی برام شماره تلفن میزارید ... وقتی بهم میگید که حاضرید منو توی خونتون مهمان کنید.. اشک توی چشمام میاد

دوست خوبم - مرجان عزیز-  ازت ممنونم

روز کوهان شتر...

سلام

روزتون بخیر

رسیدیم به وسط هفته

هفته ای که هر روز هوا یه سازی زد

یه روز ابری و بارونی

یه روز باد و طوفان

یه روز آفتابی

خلاصه که بهار با تمام توان داره دلبری میکنه

نشستم توی دفتر و اونقدر کوچه خلوته که صدای گنجشکهایی که روی درخت روبرو شیطنت میکنن را به خوبی میشنوم



دیروز روز شلوغی داشتم

با دوتا مرکز سم پاشی تماس گرفته بودم

یکیشون ساعت 11 تماس گرفت و گفت تا نیم ساعت دیگه میاد

بدو بدو کار را تعطیل کردم و رفتم سمت خونه

سرراه یه نون سنگک هم خریدم

رسیدم و اون آقا اومد و بررسی کرد و حرفای خانم مستاجررا شنید و گفت که از نظر ایشون نیاز به سمپاشی کلی نیست و با همین سم های دم دستی مشکل حل میشه ..

اون آقا رفت و منم رفتم یه مدل سم خریدم و براشون آوردم

در این بین اون مرکز دومی هم تماس گرفت و ساعت نزدیک 2 بود که اومد

ایشون نظرشون این بود که باید یه مقداری از اسباب و وسایل سه تا اتاق خوابی که شکایت وجود سوسک دارن را کمتر کنند تا بشه نظر داد و سمپاشی انجام داد

که اینم قرار شد خود مستاجر تصمیم بگیره و اگه دوست داره وسایل را جابجا کنه و زنگ بزنه به همون مرکز... دیگه نهایت هزینه ش را من به عهده میگیرم

اینطوریه که مثلا روزی دو سه تا دونه سوسک دیده میشه ... البته تمام در و پنجره ها توری دارن و هواکشها هم توری دارند... ولی بازم سوسک هست!!!!!

در این میان یه طبقه هم خالی هست که دیروز بنگاه چندین نفر را برای دیدن طبقه آورد

و لازمه بگم چقدر انرژی در این میان از من گرفته شد؟؟؟؟؟

دیگه بعدازظهر یه تایپ برده بودم خونه که باید حتما انجام میدادم و مشغول اون شدم

بازم سرشب بنگاه زنگ زد و یکی دیگه را آورد...

دیگه آخر شب تایپ را تحویل دادم و نفهمیدم چطوری خزیدم توی رختخواب و تا صبح یه نفس خوابیدم

صبح یه کمی دیر بیدار شدم و زمان برای دوش گرفتن نداشتم

باید یه محافظ برای پکیچ طبقه ای که میخوام بدم اجاره میخریدم

سرراه اول رفتم سراغ اون ... که البته تست کردن و محافظ سالم بود و گفتند ایرادی نداره

میخوام بگم که زندگی یه عالمه کار و مشغله و بدو بدو میزاره جلوی پای آدم ...

اینا جزئی از روزمرگی هست .. کاریش نمیشه کرد

مثلا دیروز آقایی که اومدن بررسی کنن برای سوسک، داشتن دریچه های جلوی پارکینگ را بررسی میکردن که موقع باز کردن یکی از دریچه ها شکست

من خودم حساس هستم و خوشم نمیاد یه چنین چیزی دائما جلوی چشمم باشه - همونموقع که این آقا رفت دریچه را برداشتم و رفتم چند تا ابزار فروشی سرزدم تا تونستم پیداش کنم و خریدم و اومدم جعبه ابزار پدرجان را آوردم و دریچه را عوض کردم .. چون بدم میاد چیزای شکسته و نامرتب دائما جلوی دید من باشن...




پ ن 1: وقتی کارکنان دور و بر آقای دکتر میان باهاشون درد دل میکنن، من حرص میخورم

این طبیعیه؟؟؟

یه حس هایی زنانه هست و برای آقایون قابل درک نیست



پ ن 2: خواهر بهم پیام داده که فلان جا فلان محصول مراقبتی از پوست را که لازم داشتی با قیمت خوب داره

میخوام ازش خرید کنم ... برات بخرم ؟

براش مینویسم : من توی اقتصاد مقاومتی زندگی میگذرونم

اونم مینویسه... برات خریدم

خب چرا مقاومت آدم را میشکنین؟



پ ن 3: بعضی خوابها اونقدر واقعی هستند که وقتی بیدار میشی همچنان توی صحنه های خواب سردرگمی!!!!!



خوش باش و به شادمانی گذران

سلام

روزتون زیبا

از بهار لذت میبرید؟

لباسای رنگی رنگی حالتون را بهتر کرده؟

حواستون به زیبایی های پوستتون هست ؟ ضد آفتابتون را مرتب میزنید؟

پوست قشنگ دستاتون را فراموش نکنید و به دستاتون هم ضد آفتاب مناسب بزنید



زندگی اینطوریه که هر روزی یه ماجرایی ، یه کار غیرمنتظره ای ، یه اتفاقی در خودش داره

شاید این باعث میشه یادمون نره که زنده ایم و زندگی ادامه داره

ولی بهر حال گاهی آدم خسته میشه ...

دیروزِ من یکی از همون روزها بود و البته گذشت



خانواده ی عروس جان (همسرِ داداش) قرار گذاشته بودند از قبل که سرشب بیان یه سری بهمون بزنند

خواهر و همسرش و مغزبادوم هم اومدند

و چند ساعتی دور هم بودیم

پدر و مادر عروس جان کارهای لازم را انجام دادند تا در اردیبهشت ماه برن پیش داداش و همسرش و یک ماه مهمانشان باشند

و برای همین هممون خوشحالیم

داداش و همسرش که اولین بار هست از خانواده مهمان دارند کلی ذوق دارند

ماها هم همگی خوشحالیم

انشاله که به سلامتی برن و برگردن و سفرشون بی خطر




پ ن 1: کتاب خرده عادتها را هم تمام کردم

سومین کتاب امسالم...

دارم تلاش میکنم هفته ای یه کتاب بخونم ....

البته یکی از هدفهای امسالم این هست که حداقل ماهی یه کتاب بخونم ...

ولی فعلا که وقتم آزادتر هست تلاشم را میکنم برای هفته ای یکی....

امشب از برای گل، نغمه می‌دهد بلبل ...

سلام

روزتون زیبا

دیروز هوای ابری و بارونی داشتیم و امروز هوای خنک بهاری

باید روزهای بهاری را قدر بدانیم که این هوای خوب و دلچسب بهاری خیلی ماندنی نیست


دیروز توی مسیر که میرفتم خونه ریز ریز بارون میومد و چه لذتی داره این نم نم بارون های بهاری!

با بنگاه برای ساعت 6 قرارداشتیم - پوشیدم و نزدیک بنگاه بودم که زنگ زدند که قرار کنسل هست...

ما هم رفتیم سمت خونه خواهرجان ... مغزبادوم از دیدنمون کلی ذوق کرد

دور هم نشستیم و چای و میوه عصرانه را دور هم بودیم

بعدش هم برگشتیم خونه و یه شب بهاری خیلی خنک را گذروندیم


امروز صبح با پیامک مستاجر بیدار شدم که از وجود سوسک شاکی بود!

چشمام را که باز کردم زنگ زدم یکی از این مراکز سمپاشی و قرار شد آدرس را پیامک کنم تا امروز برای بررسی بیان!

دیگه بیدار شدم و به اونا خبر دادم و خودم صبحانه خوردم و اومدم سرکار

یه عالمه تایپ ریاضی دارم

یه عالمه هم تایپ یه جزوه روانشناسی...

هرچی میزنم روی اپلیکیشن برق من... از شنبه کار نمیکنه و نمیدونم قطعی برق کی هست

یه سرچ کردم و یه جدول که خیلی بهش اعتمادی نیست پیدا کردم ... اگه طبق اون جدول باشه ساعت 1 قطع برق داریم ...

برم که کارهام را مرتب کنم و ببینم میتونم قبل از یک برم بیرون؟







پ ن 1: عاشق لباسهای نخی و سبک هستم

هرچی لباس رنگی رنگی و نخی دارید بپوشید و از اینهمه رنگ لذت ببرید


پ ن 2: بطریهای آب را هم فراموشتون نشه


پ ن 3: خواهر جان بهم میگه اول بهار، زمان مناسبی برای پاکسازی بدن هست

هرچی میتونید سبزیجات و سوپ و آب بخورید


پ ن 4: آقای دکتر میخواستن یه ایرپاد جدید بخرن

با این شرط تحویل گرفتند که 48 ساعت تست کنند و اگه همون چیزی بود که میخوان خریدش قطعی بشه

من دیروز دقیقه به دقیقه زنگ زدم و از این حالت سو استفاده کردم و گفتم دارم ایرپاد را تست میکنم

ولی توی باد صداش خوب نبود!!!!


اى شمع مسوز که شب دراز است امشب

سلام

روزتون زیبا 


امروز صبح یه کمی دیرتر از همیشه بیدار شدم

مادرجان را رسوندم باغچه

اومدم سرکار

یک تایپ عجله ای انجام دادم و اومدم سراغ وبلاگ...

ولی ساعت یازده برق قطع شد...

توی پیچ اینستا براتون عکس گذاشتم که بساط میناکاری را دوباره راه انداختم ... برای همین حرص نخوردم و نشستم سر سفال و نقش زدن!

ساعت یک برق اومد

دیگه تایپ را میبرم خونه ولی گفتم یه پست بنویسم

چون طبق پیش بینی جناب دکتر ربولی پنجشنبه و جمعه از پست خبری نبود!!!!!!


پنجشنبه صبح تا ظهر را به تمیز و مرتب کردن خونه گذروندم

از ظهر به بعد هم ماسک و حمام و آرایش و انتخاب لباس

ساعت 5 راه افتادیم سمت خونه خاله

خاله و آلاله و مغزبادوم را هم با خودمون بردیم

رسیدیم اونجا و متوجه شدیم برق قطع شده!!!!!

دیگه هوا تاریک شده بود و کلافه شده بودیم که برق وصل شد

وسایل سالن شون و کل فرش ها را جمع کرده بودند کامل و صندلی و میز و لوازم پذیرایی را کرایه کرده بودند

یه جایگاه خوشگل هم برای عروس داماد گرفته بودند که خیلی خوشگل بود

روی تمام میزها شیرینی و میوه و بشقاب های پذیرایی چیده شده بود

سرساعت 8 که قرار بود خانواده داماد بیان، از راه رسیدند

یه گروه دف و نی هم با خودشون آورده بودند که خیلی زیبا با آهنگ وارد شدند

خنچه ها را (نمیدونم درستش همینه یا نه!!!) با گل تزئین کرده بودند

شیرینی و انگشتر و لباس و نبات و کله قند و ...

یه دسته گل خیلی بزرگ جداگانه و یه باکس شیشه ای خوشگل پر از مینی کیکهای خوشگل نامزدی!

لباس عروس صورتی بود و بیشتر گلها و تزئینات هم سفید و صورتی

خلاصه که با ساز و دهل وارد شدند و زدند و رقصیدند و شادی کردند

کل کشیدند و یه عالمه نقل و شکلات پاشیدند روی سر عروس و داماد (کار خیلی خیلی بدی که همه جا را به گند میکشه)

تعداد خانواده داماد خیلی زیادتر از ما بود!

اونا حدود 25 نفر بودند که البته از قبل اطلاع داده بودند و کاملا هماهنگ شده بود

مراسم با رسومات خودش برگزار شد

البته به نظر من بهتره که بله برون خیلی خلوت و خصوصی و بین دوتا خانواده برگزار بشه ... ولی خب نظرشون این بود و خوب هم بود

چند ساعتی هم مراسم بزن و برقص برپا بود!

خانواده داماد یه ریشه های شمالی داشتند که این باعث شده بود که مراسم بزن و بکوب یه کمی بیشتر از حد اصفهانی!!! باشه

خلاصه که در نهایت هم انگشتر را دست عروس خانم کردند و نامزد شدند

ساعت حدود 12 بود که مهمانها رفتند

داخل سالن اونقدر نقل پاشیده بودند و روی نقلها مراسم پای کوبی برگزار شده بود که ....

با رفتن مهمانها هممون دست به کار شدیم

پسرخاله ها میز و صندلی ها را جمع کردند و منتقل کردند به حیاط خونشون

مامان و خاله ها شیرینی و میوه ها را جمع کردند و ظروف کرایه را شستند و در این فاصله منتقل شد به حیاط

ما هم اول جارو زدیم ... بعد جارو برقی و در نهایت تی...

دیگه من و دوتا پسرخاله با سه تا تی، مشغول شدیم ...

فکر کنم بالای ده بار کل سالن را تی زدیم و تی شستیم و دوباره و دوباره ...

و در نهایت بعد از یک ساعت و نیم همه جا برق میزد

وسایلشون را که توی اتاق دپو کرده بودند آوردند و فرش پهن شد و مبلها چیده شد و تمامممممممممممم!!!!

کار که تمام شد متوجه شدیم شوهر خاله رفته و شام خریده

دیگه جاتون خالی ساعت دو نصفه شب نشستیم دور هم شام خوردیم ... لازمه بگم چقدر خوش گذشت؟

تا برگردیم خونه و سرراه مغزبادوم و خاله اینا را برسونیم ساعت نزدیک 4 بود

هممون به خواب ناز فرو رفتیم


صبح بیدار شدم ساعت 10 و نیم بود

صبحانه خوردیم و اونقدر هوا محشر بود که حیف بود خانه بمانیم

زنگ زدم خاله و آلاله و قرار چهارباغ گذاشتیم...

فیلم چهارباغ بارونی را هم براتون گذاشتم اینستا

tilitilo.1404

جاتون خالی ساعت نزدیک 3 ناهارمون راهم همونجا توی هوای بینظیر... وسط گل و سبزه و صدای قشنگ گنجشکها خوردیم

خواهر تماس گرفت بریم خونه خاله... ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

و همگی پیش به سوی خونه خاله... کلی عروس جان و خاله خوشحال شدند

و عصر جمعه را باز هم دور هم و به بحث و تبادل نظر در مورد نامزدی گذروندیم

تا برگردیم خونه ساعت نزدیک 10 شب بود

شاید برای همینم امروز دیرتر از همیشه بیدار شدم و اومدم ...







پ ن 1: نامزدی عین تمام جشن و مراسمهای دیگه حاشیه های لج درآر و حرص دهنده هم داشت



پ ن 2: در نهایت برای مراسم نامزدی کت قرمز و شلوار و تاپ مشکی - شال مشکی و قرمز- کفشهای پاشنه بلند قرمز و کیف دستی قرمز پوشیدم



پ ن 3: ساعت 4 صبح که از مراسم برگشتم آقای دکتر را بیدار کردم

یک ساعت کامل حرف زدم و تعریف کردم

چون وقتی هیجاناتم زیاده ایشون باید بهم گوش بدن

و البته خب این رابطه که ماله امسال و پارسال و ده سال نیست ... دیگه منو میشناسن...

میدونستن من برگردم باید این کار را بکنن...

تازه روز بعدش ازشون آزمون هم میگیرم که مطمئن بشم با دقت به من گوش دادن و توی خواب منو گول نزدن!!!!!



سینهٔ مشروح تویی، بر در اسرار مرا

سلام

روز بهاریتون پر از حال خوب






امروز صبح توی مسیر که میومدم شیشه ماشین را کشیدم پایین و هوای بهاری که بهم خورد با خودم گفتم برم یه کمی قدم بزنم؟؟؟؟

نزدیک دفتر بودم

ماشین را جلوی دفتر پارک کردم و همه وسایلم را گذاشتم داخل ماشین و راه افتادم

یه نگاهی به ساعتم کردم و گفتم یک ربع برم و یک ربع برگردم ... هر سمتی که شد ...

راه افتادم و 5 دقیقه بعد جوری به نفس نفس افتاده بودم که انگار ریه هام میخوان از کار بیفتن

بعدش هم شروع کردم به سرفه

یه کمی آروم تر قدم برداشتم و سعی کردم آروم باشم ...

یه کت لی نازک تنم بود...ولی اونقدر داشتم عرق میریختم که توی چله تابستونم اینطوری عرق نمیکنم ..

بیماری ویروسی، همچنان در سلول سلول تن من داره خودنمایی میکنه...

هی سعی کردم آروم تر قدم بزنم ولی سرفه ها باعث شده بود دیگه اصلا نا نداشته باشم

برگشتم به سمت دفتر و به زور خودم را رسوندم

احساس کردم «کوه کَندَم» اینقدر خسته شده بودم!!!!!!!

یعنی در این حد ناتوان؟؟؟؟؟




توی گروهی که با خاله ها و دختر خاله ها داریم بحث داغ فعلا همون نامزدی هست

چی بخریم ... چی بپوشیم

عروس و مامانش هم از کارها و برنامه ها و خریدهاشون حرف میزنن و یه جو خیلی شادی برقراره!

خواهرم خیلی کم میاد و میره و توی شلوغی ها کسی متوجه کمرنگ بودنش نیست... ولی من غصه هاش را میفهمم و هیچ کاری از دستم برنمیاد!

فعلا طبق تجویز پزشک متخصص پسته، کورتون درمانی به صورت قرص خوراکی شروع شده و باید زمان بگذره...

برای مراسم بله برون ، اصولا فقط بزرگترها دعوت میشن

مامانم و خاله هم دعوت هستند

ولی خاله جان و اطلسی به من و آلاله هم زنگ زدند و دعوتمون کردند

بعدش دیدم که مغزبادوم هم با ذوق بهم زنگ زد و گفت اطلسی خودش بهش زنگ زده و دعوتش کرده

آخه فسقلی ... تو را چه به مراسم بله برون؟؟؟؟

خلاصه که ذوق های دخترونه ش کلی حالم را عوض کرد

چی بپوشم و چطوری بپوشم و لاک چی بزنم ....

خدایا کاری کن همه حال دلشون خوب باشه ...



حالا که یه کمی نشستم و دو لیوانی آب خوردم حالم بهتره

دیگه سرفه نمیکنم

لابلای این ماجراها آقای دکتر هم بهم زنگ زدند و از اینکه اینهمه داشتم سرفه میکردم نگران شدند...

حالا وسط اونهمه سرفه دارن منو دعوا میکنن که وقتی میبینی هنوز خوب نیستی چرا میری پیاده روی

عزیزدلم... من خوب بودم ... هوس کردم چهار قدم راه برم ... هلاک شدم بس که از خونه تکون نخوردم




آهان

اینم تعریف کنم و دیگه برم

دیروز بعد از اینکه رفتم خونه مامان جان گفتند حال داری یه سر به زن دایی (زن داییِ مامان جان) بزنیم؟

مادرجان رفته بودند باغچه و براشون سبزی تازه چیده بودند

گویا توی اسفندماه که مادرجان زن دایی را توی مراسم دیده بودند، ایشون گله کرده بودند که از وقتی دایی تون به رحمت خدا رفته نیومدید به من سربزنید!

البته که این زن دایی سن شون هم زیاده و احترامشون واجب!

مامان منم که دل کوچولو... غصه شون شده بود که چرا نرفتیم سربزنیم و طفلک ناراحت شده

خلاصه از اون جایی که این زن دایی جان عاشق سبزی های باغچه هستند و در زمان حیات پدرجان و البته دایی!!! با هم رفت و آمدهای زیادی داشتند و به باغچه هم سر میزدند!!!!!(دایی یک سال قبل از پدر فوت شدند-هرچند سن شون خیلی بیشتر از پدرجان بود)

مادرجان سبزی ها را چیده بودند و پاک کرده بودند و شسته بودند و بسته بندی هم کرده بودند..

تماس گرفتیم با زن دایی و گفتیم مساعد هستید بیایم یه سر بهتون بزنیم؟

خیلی خوشحال شدند

ساعت حدود 3 بود گفتیم یک ساعت دیگه میرسیم خدمتتون

به خاله و آلاله هم زنگ زدیم که میاین بریم؟

که اونا برنامه پارک با دوستاشون را داشتند و کلی ناراحت شدند که چرا زودتر نگفتیم ... به خصوص خاله جون خیلی دلش میخواست بیاد!!!

خلاصه داشتیم لباس میپوشیدیم !!!!!!!!! که دختر دایی ِ مامان تماس گرفتند و فرمودند میشه امروز نیاین و کسی نیست پذیرایی کنه!!!!!!!

مامانم گفتند نیاز به پذیرایی نیست میخوایم یه سر به زن دایی بزنیم و زیاد مزاحمشون نمیشیم

دخترشون گفتند : اگه اشکال نداره 5شنبه بیاین.. یا جمعه بیاین...

ما هم که 5شنبه جمعه برنامه نامزدی و مهمونی داریم...

دیگه گفتیم انشاله تو یه فرصت دیگه باهاتون هماهنگ میشیم و اینگونه شد که نشد

ای امان از پیری....





زندگی طیف سفیدی است که آن سوی نهایت پیداست

سلام

صبح بهاریتون بخیر

براتون سلامتی و شادابی آرزو میکنم

بهار با خودش حال خوب را میاره

فقط باید چشمای زیبا بینمون را باز کنیم

باید بخوایم تا زیبایی ها را ببینیم

به خودمون هدیه های قشنگ بدیم ... گاهی یه قدم زدن ... گاهی چند تا نفس عمیق... گاهی یه شکلات ... گاهی هم چند دقیقه بی دغدغه آسودن...

دیدن جوانه های خوشرنگ را از دست ندید

خیلی زود این جوانه ها رنگ تابستونی به خودشون میگیرن و این نازکی و طراوت از دستمون سر میخوره و میره

شب بوهایی مادرجان، پارسال ، آخر تابستون ، کاشتند... حالا حسابی گل داده

هرصبح که بیدار میشیم یه عالمه شب بوی پایه کوتاه خوشگل ، توی تراس دلبری میکنند

یه گلدون بزرگ اطلسی هم روی آویز تراس توی نسیم میرقصه

سه رنگ اطلسی بهاری

سفید و یاسی و سرخابی

و آویزی که با نسیم یه ملودی آروم و دلچسب ایجاد میکنه

دل آدم مثل اقیانوسه... بزرگ و بی انتها... غصه ها میان و بعد آروم آروم ته نشین میشن... ته نشین میشن و غصه های تازه تر جاشون را میگیره

این روزها صبح که چشمام را باز میکنم غصه ی پسرکوچولوی قصه اول از همه توی دلم بیدار میشه ... 

اما من دستام توی دستای خداوندی هست که حواسش به همه چیز هست...





آب زاینده رود را باز کردند و شهر یه جان تازه گرفته

همین که همه ذوق دارند و در موردش حرف میزنن انگار کل شهر یه حال و هوای تازه گرفته

من هیچوقت اهل مسافرتهای نوروزی نیستم چون شلوغی و ازدحام و بی نظمی باعث میشه دچار اضطراب بشم و نتونم لذت ببرم

ولی الان به همه اونایی که قصد دارند به اصفهان سفر کنند توصیه میکنم که بهترین زمان هست

حتی اگه در حد دو سه روز زمان دارید عجله کنید

الان که زاینده رود باز هست شهر یه نما و حال دیگه ای داره

و بهترین زمان برای رفتن به باغ گلهاست

الان چهارباغ در زیباترین حالت خودش هست - اونقدر گل داره که وارد چهارباغ میشی عطر گل آدم را مست میکنه

از سی و سه پل قدم زنان رفتن تا خواجو یه صفایی داره که در کلمات نمیگنجه و باید تجربه ش کنید

ناژوان زیبا با وجود جریان آب و ...

البته صفه و بازی نور توی آمادگاه را هم یادتون نره که به لیست تون اضافه کنید

خلاصه که اگه تصمیم دارید توی ماهها آینده بیاین اصفهان برنامه تون را خیلی فوری عوض کنید و همین چند روز عازم سفر بشید

البته طبق چیزی که اعلام شده آب زاینده رود برای 10 روز باز هست... چند روزش هم که گذشته ... یعنی آخرین فرصت همین چند روز هست!!!!!




هزاربار وسط این پست مجبور شدم برم و به کارها سرو سامان بدم

دارم یه کار کوچولو برای یه نفر انجام میدم و اونقدر باهام تماس گرفت که واقعا کلافه و پشیمانم کرد!




پ ن 1: وسط پست خاله جانم زنگ زد و دعوتم کرد برای نامزدی اطلسی!!!!!

میدونستم

توی گروه در جریان ریز ماجرا هستم

ولی این یه دعوت رسمی بود..

حالا من چی بپوشم؟

دوشنبه ای وسطای فروردین...

سلام

روزتون قشنگ

دوشنبه تون پر از حال خوب




یکی دو روز قبل از نوروز، با فندوق دوتایی بیرون بودیم

وسط بدو بدوهای قبل از سال نو

همون روز دلم خواست یه پسرکوچولو داشتم

یه پسربچه ی شیطون و پر انرژی با موهای فر، عین فندوق!

دوتایی رفتیم یه مرکز خرید خیلی شلوغ و خریدهای خرده و ریز روزمره را انجام دادیم

ترولی را برداشته بود و با شیطنت های پسرونه خودش توی فروشگاه راه میرفت

میپرسید دیگه چی میخوایم؟ بعد تند تند ترولی را هل میداد و میرفت سمت قفسه ها...

همین خرید ساده کلی بهمون خوش گذشت

بعدش هم رفتیم برای هفت سین من، ماهی خریدیم...

بهش گفتم دوتا ماهی برام انتخاب کن

با اون مژه های مشکی و فرخورده اش، سرش را چسبوند به آکواریوم و با اشاره به آقای فروشنده یه ماهی قرمز انتخاب کرد

ماهی سفید رنگ بود و باله هاش قرمز... اتفاقا خیلی خوشگل بود

بهش گفتم یکی دیگه هم انتخاب کن

فندوق درونگراست... خیلی کم حرف ... با اشاره یه دونه دیگه انتخاب کرد

یه ماهی مشکی کوچولو

اقای فروشنده ماهی ها را انداخت توی پلاستیک و گره زد و داد دستش

گرفت و هیچی نگفت

وقتی اومدیم توی ماشین گفت، اینا گناه دارن ...

یه کاسه توی ماشین داشتم، یه کاسه بزرگ میناکاری شده

دادم دستش گفتم بزارشون داخل این ... لبخند زد و ذوق کرد و ماهی ها را با پلاستیک گذاشت توی کاسه و گرفت توی بغلش!!!

فکر کنم تا وقتی بزرگ بشه... مرد بشه ... قد بکشه و من پیربشم ، این لحظه از یادم نمیره...



امروز هم بعد از صبحانه اومدم سرکار

میخوام به سرکار اومدنم نظم بدم

شش ماهی شد که اصلا منظم نیومدم

باید یه برنامه هایی برای خودم تعریف کنم و به زندگیم نظم بدم و از این افسردگی بیام بیرون

دارم دوباره کتاب خرده عادتها را میخونم ... کاش مثل دفعه قبلی بهم یه عالمه انگیزه بده

باید مراقب تیلوتیلو و حال دلش باشم ...





پ ن 1: از غصه ها نباید زیاد حرف زد

هر روز که خورشید طلوع میکنه یه روز تازه ست ... با هزارتا امید

و البته معجزه ها نزدیکن



پ ن 2: اون روزی که رفتم سرم بزنم از بس فشارم پایین بود رگم پیدا نمیشد

خانمی که تلاش میکرد رگ بگیره، زیر لب غر میزد و هی اون سوزن انژیوکت را توی رگم فرو میکرد

وقتی اومد سراغ رگ پشت دستم ... خیلی دردم گرفته بود... چون مامان هم روی تخت کناری بودند چیزی نمیگفتم که نگران نشن

خیلی آروم گفتم دیگه خیلی داره دردم میگیره... گفت خودت را لوس نکن!!!!!!

چهار پنج بار هم پشت دست چپم تلاش کرد و در نهایت گفت نشد !

رفت سراغ دست راستم و از رگی که کمی پایین تر از انگشت اشاره بود با دوبار زدن سوزن رگ گرفت...

دو سه روز بعد از این ماجرا متوجه شدم پشت دست چپم کامل کبود شده

بعد درد شروع شد

در حدی که دیگه نمیتونستم ساعتم را روی مچم تحمل کنم

کمپرس آب گرم و سرد هم هیچ نتیجه ای نداشت

مامان خواستند با روغن زیتون ماساژ بدن که اونقدر درد زیاد بود که نمیتونستم تحمل کنم...

دیگه این هفته بعد از گذشت 15 روز داشتم نگران میشدم که حتما به بلایی سر عصب دستم اومده که اینهمه درد و سیاهی خوب نمیشه

اما امروز صبح که بیدار شدم به طور حیرت انگیزی کبودیها برطرف شده و فقط یه هاله کوچولو ازش باقی مانده ...



دلم روزمرگیهای فروردین ماهی میخواد!

سلام

روزتون بخیر

هوای بهاری

یه کمی ابر..یه کمی آفتاب

گاه گاه یه نسیم خنک دلچسب

و روزهایی که انگار قرار نیست هیچ اتفاقی بیفته!!!!



ولی اتفاقها میفتن... دقیقا وسط زندگیهامون ... و هیچ کاری از دستمون بر نمیاد جز صبوری و تحمل!

پسته کوچولوی قصه ی ما یه بیماری عجیب و غریب گرفته

یهویی

بدون هیچ پیش زمینه ای!

یهو خودش را نشون داد...دکتر... ارجاع به دکتر متخصص... یه بیماری وحشتناک ژنتیکی!!!!!

مگه میشه !!! بله میشه ...

فعلا نمیخوام ازش حرف بزنم

ولی به زودی حتما بیشتر و بیشتر ازش مینویسم

چون زندگی پسرکوچولوی ما را حتما تحت تاثیر قرار میده ... فعلا که توی دنیای بچه گانه ش خبر نداره چی قراره بشه!!!

خواهر بهم گفت و گفت به هیچکس نگم

به خصوص به مامان جان

منم گفتم اصلا به مامان نگو ... چون یهویی خیلی زیاد غصه میخوره و میترسم از اینکه خدای نکرده مریض بشه از غصه ...

برای همین فعلا فقط من خبر دارم!




مدتها بود که نیومده بودم سرکار

برای همین هم دیروز مجبور شدم حسابی اینجا را تمیز کنم

حسابی که فکر کنم حالا حالاها باید تمیزکنم تا حسابی تمیز بشه

گرد و غبار همه جا را گرفته

یه گردگیری حسابی کردم و جارو زدم و تی کشیدم

ولی جایی که خیلی وسیله و خرت و پرت داشته باشه به طبع خیلی هم تمیزکردن و مرتب کردنش طول میکشه

فعلا در حد قابل قبولی همه چی مرتب شده

بقیه ش باشه خرد خرد

اینجا بیشتر از اینکه شبیه دفتر کار باشه، شبیه کارگاه هست

چون باید یه عالمه کار داخلش انجام بشه

خلاصه که فعلا همه جا تمیز هست تا بقیه ش را بعدا انجام بدم




دلم میخواد برم بیرون یه کمی قدم بزنم

ولی هنوز توان بدنیم برنگشته

آلاله از دیروز باشگاه را شروع کرد و تماس گرفت که منم برم ... ولی واقعا در توانم نیست

هنوز باید به خودم زمان بدم

همین که آروم آروم برگردم به روتین زندگی برام فعلا شاهکار هست!




اولین روز کاری در سال 1404

سلام

بهارتون مبارک

روزگارتون شاد


یه عالمه روز از آخرین پستم گذشت

اصلا وبلاگ را باز نکرده بودم

الان دیدم چقدر پیام محبت آمیز از تک تک تون دارم

اونا را سرصبر و دونه دونه تایید میکنم

اما الان باید یه پست بنویسم و اول عذرخواهی کنم برای نبودن ها و ننوشتنهام

راستش را بخواین امسال را خیلی عجیب و غریب شروع کردم

اون ویروس و آنفولانزا واقعا هممون را از پا انداخت

ویروس خیلی قوی ای بود و به شدت هممون را بیمار کرد

هرروز فکر میکردم دیگه فردا خوب میشم ... ولی صبح که بیدار میشدم انگار روز اول مریضی هست و من همونقدر ناتوان و عاجز بودم

دوبار دیگه رفتم دکتر ولی شما فکر کن ذره ای اثر کنه

خانم دکتر دفعه آخر گفتند اگه خوب نشدید با متخصص عفونی مشورت کنید ... اونقدر که حالمون بد بود

من آنتی بیوتیک اصلا نخوردم

ولی مامان جان یه عالمه آنتی بیوتیک خوردند... تازه هر بار دکتر آنتی بیوتیک را عوض میکرد و ماجراهای خودش را داشت

خلاصه که دوست ندارم از بیماری بنویسم

ولی واقعا روزهای سختی را سپری کردیم

به خودم گفتم نوروز را که کامل از دست دادیم ... شاید برای سیزده بتونیم بریم باغچه و چند ساعتی را اونجا بگذرونیم

ولی همونم نشد که نشد... اونقدر بی جون و بی رمق شده بودیم که در توانمون نبود

چند روزی که از بیماری گذشت حالتهای افسردگی هم اومده بود سراغم

در حدی که گاهی یک روز میگذشت و حتی یه کلمه حرف نمیزدم

نهایت برای آقای دکتر چند تا مسیج مینوشتم و علیرغم اصرارشون اصلا تماسی وجود نداشت... اتفاقی که در تمام این سالها مشابهش را تجربه نکرده بودم

بهتره از جزئیات عبور کنم چون حتی گفتنش هم باز حال دلم را خراب میکنه

خلاصه که تمام نوروز زیبا را توی خونه و در بستر بیماری گذروندیم

خاله و دخترخاله زودتر خوب شدند

بعدش هم مغزبادوم و خواهر

خواهر و فسقلی ها هم بعدش از اونا

ولی من و مامان تا ته ته نوروز مریض بودیم

بقیه رفتند بیرون و عکسای قشنگ از بهارِ قشنگ اصفهان برامون گذاشتند و هی تشویقمون میکردند که بریم بیرون

ولی واقعا شدنی نبود!

اما امروز صبح بیدار شدم و تصمیم گرفتم بیام سرکار

نمیتونستم خونه بمونم

نیاز داشتم به بیرون اومدن

نیاز داشتم به خوب شدن

نیاز داشتم به معاشرت با آدمها

مادرجان گفتند میخوان برن باغچه

رسوندمشون باغچه و خودم اومدم دفتر...

الان هم برای نوشتن یه پست هزاربار مجبور شدم برم و بیام

چون میدونید که همسایه های اینجا خیلی خیلی به من لطف دارند...

انشاله در اولین فرصت روزانه نوشتن را از سر میگیرم و یه عالمه حرفای خوب با هم میزنیم...

پنجمین روز بهار و ویروس منحوس

سلام 

بهارتون پر از زیبایی

من و مادرجان همچنان در بستر بیماری هستیم 

اونقدر شدید که حتی نای زیاد جابجا شدن را هم نداریم...

امروز تولد همسر داداش جان هست و دلم میخواست مثل هرسال براش کلیپ درست کنم و یه عالمه آهنگ و تبریک شاد براش بفرستم 

ولی هنوز خیلی بی حالم 

برای همین یه تبریک ساده فرستادم 

حالا انشاله بعدا جبران میکنم 

تولد مغزبادوم هم سه روز دیگه ست 

کاش خوب بشیم و بتونیم براش تولد بگیریم 

یه عالمه روز شماری کرد... حالا خودشم به شدت مریض و بدحال هست !!!!

ویروس منحوس همچنان ما را رها نمیکنه !!!!




امروز بعدازظهر، اون دختر افغان که خانواده اش از باغچه نگهداری میکنند، تماس گرفت و گفت اون شیر آب که تازه درست کردید، دوباره بسته نمیشه و باز آب داره هدر میره

خیلی بدحال بودم 

ولی هرطوری بود پاشدم و لباس پوشیدم و با مادرجان رفتیم باغچه 

دیدم شیر را درست نبسته و شیر اشکالی نداره!!!!

سرراه به گلهای مزار پدرجان هم آب دادم و اومدم خونه


آقای دکتر امروز رفتند سرکار

تعطیلات تمام شد؟؟؟؟

حالا درسته که من به تا ته 13 به در را نوروز میدونم... ولی ...

چرا خوب نمیشم؟؟؟؟؟

اولین پست 1404

سلام 

فروردین قشنگتون مبارک و شاد 

نوروزتون پر از حال نو و خوب

برای هممون بهترین ها را آرزو میکنم 

انشاله این سال آغازی باشه برای سالهای خیلی خیلی بهتر و زیباتر



چهارشنبه قبل از سال نو، خواهر و فسقلیا همچنان خونه ما بودند و همچنان حالشون خیلی رو به راه نبود

لابلای نگهداری از مریض ها چند مدل شیرینی دیگه میخواستم درست کنم آماده کردم 

یه دسر هم برای روز عید آماده کردم 

به بقیه کارها سر و سامان دادیم 

آخر شب خواهر و فسقلیاش رفتند خونشون که سال تحویل را خونه خودشون باشن


صبح پنجشنبه با مادرجان زودتر از همیشه بیدار شدیم 

بعد از رفتن فسقلیا خونه نیاز به یه مرتب کردن و تمیزکاری مجدد داشت 

دیگه تندتند و دوتایی تا تونستیم خونه را سرو سامان دادیم 

یه هفت سین خوشگل هم آماده کردم 

از باغچه چند شاخه شکوفه هلو هم آوردم برای هفت سین 

سبزه مون هم امسال خوشگل شده بود

آهان... راستی تصمیم گرفتم یه پیچ تازه توی اینستا باز کنم و به نوشته های اینجا تصویر و جان ببخشیم 

titotilo.1404

دیگه تا نزدیک سال تحویل در حال بدو بدو بودیم 

باکسهای هدیه های فسقلیا را آماده کردم 

میز خوشگل پذیرایی آماده کردم 

و در نهایت سال تحویل.... 

انشاله که برای هممون پر از خیر و برکت باشه 

یه عالمه تماس تلفنی داشتیم بعد از سال تحویل

حدودای ساعت 4 بود که خواهرا پیداشون شد و عکس بازی و مهمون بازی

بعدش هم خاله جان و آلاله اومدند 

پسرخاله م هم همون موقع اومد عیددیدنی مادرجان

میز جدید را برای بار اول برای شام عید آماده کردیم و چقدر خوب بود

دور میز نشستیم و گپ زدیم و کلی حرف زدیم و خندیدیم

مادرجان اونقدر زیاد غذا درست کرده بودند که همونجا سرمیز تصمیم گرفتیم فردا هم جمع بشیم دور هم تا غذاها اسراف نشن!!!

شب هردوتا عمو با خانواده هاشون اومدند عید دیدنی

مادرجان بهشون عیدی دادند 

از رسوم مهربون نوروزی خیلی خوشم میاد

از پذیرایی ها .. از دید و بازدیدها... از رفت و آمدها...

اما...

حالا اما را براتون تعریف میکنم ...

فردا صبح قرار داشتیم اول وقت هممون بریم سرمزار پدرجان 

من و مادرجان زودتر رفتیم 

گلها را آبیاری کردیم و مزار را شستیم و صندلی گذاشتیم و نشستیم برای خواندن قرآن 

بعدش هم یکی یکی بقیه اومدند

دو ساعتی اونجا بودیم و بعدش اومدیم خونه 

ولی فسقلیا خیلی رو به راه نبودند

میخواستیم بریم عیددیدنی خونه دایی جان، اما فسقلیا خوب نبودند

گفتیم یه روز صبر کنیم تا فسقلیا بهتر بشن و برنامه چیدیم که روز بعد هم خونه دایی بریم هم خونه عموها و هم خونه یکی از عمه ها

دیگه آخر شب بود که مهمونا رفتند خونه هاشون 

شب قدر بود و من و مامان تا نیمه شب مشغول عبادت و دعاهای مخصوص شدیم 

ولی چشمتون روز بد نبینه ... از نیمه شب به بعد علایم ویروسی و سرفه های شدید یهویی و عطسه و آبریزش شروع شد...

فردا صبح که بیدار شدیم هر دومون به شدت بدحال بودیم 

من توی گروه نوشتم ما بدحالیم و نمیتونیم بیایم عیددیدنی

که خواهر نوشت دوتا فسقلیا به شدت مریض و بدحالن و نصفه شب رفتند دکتر و سرم زدند

اون یکی خواهر هم نوشت اونقدر تب و لرز داره و مغزبادوم هم افتاده و باید برن دکتر

خاله هم نوشت که هم خودش و هم آلاله به شدت مبتلا شدند

یک روز کامل خوابیدیم... دائم چای کمرنگ و سوپ و سیب خوردیم

اما روز سوم فروردین وقتی ازخواب بیدار شدم توی دستشویی چشمام سیاهی رفت و بیهوش شدم 

بعدش خودم را جمع و جور کردم و اومدم بیرون و دوباره جلوی در اتاق همین اتفاق افتاد

و برای بار سوم روی تختم!!!!!!

مادرجان هم بیدار شدند و حالشون اصلا خوب نبود

رفتیم کلینیک و هردو سرم و یه عالمه آمپول

اونجا وقتی رنگ سرم با زدن آمپول داخلش زرد شد یاد جناب دکتر ربولی افتادم

وقتی از داروخانه شربت برون کلد را هم گرفتم دوباره یادشون کردم 

دیگه برگشتیم خونه و همچنان زیرپتو در حال تب و لرز هستیم... و این همون اما بود که گفتم...

اینهمه بدو بدو کردم برای نوروزی که میخواستم کلی معاشرت و رفت و آمد کنم ... و فعلا دچار یه ویروس ناخوانده شدم...