روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

شب سبز

سلام 

شبتون زیبا 

بهار خنکتون دلچسب

صبح که بیدار میشیم هوا خوبه 

رو به ظهر که میریم اگه بیرون از خونه باشیم و به خصوص اگه توی ماشین باشیم همچین هوا گرم میشه که میخوایم ذوب بشیم 

عصر دوباره هوا خنک میشه 

و شب همچین سرد میشه که پتو به دوش دور خونه راه میریم


امروز باز از اون روزای شلوغ پلوغ و درهم برهم بود که نتونستم پست بنویسم 

صبح دوش گرفتم و آماده شدم که برم 

مادرجان سرصبحانه گفتند که یه کمی خرید خرده ریز دارند ... اما دو به شک بودند که بیان... نیان... 

خریدا ضروری نبود

گفتم پاشین با هم بریم ... دیگه آماده شدیم و با هم اومدیم بیرون 

سرراه یکی دو جا رفتیم و خریدای خرده ریز کردیم 

بعدش هم من رفتم سرکار و مادرجان چرخ خریدشون را برداشتن و رفتن سمت یکی از مغازه های تره بار

دیگه من تند تند یه تایپ را تمام کردم و تحویل دادم 

دوتا فایل اکسل هم باید ویرایش میکردم که انجام دادم 

و در نهایت وقتی مادرجان اومدند ساعت نزدیک 1 بود که گفتند اگه کار نداری زودتر بریم... 

دیگه اومدیم بیرون و رفتیم سمت نانوایی

نان سنگک خریدیم و برگشتیم خونه

به گلدونهای پارکینگ آب دادم 

بعدش هم اومدیم خونه و مادرجان مشغول جابجا کردن خریدها شدند

منم قارچ ها را شستم ... چه کار وقت گیری!

بعد هم خرد کردم و بلانچ و رفتند توی فریزر

ناهار خوردیم و باز از بنگاه تماس گرفتند و قرار شد یه قرار بزارن

من لباس پوشیدم و دیدم خبری ازشون نشد

قهوه ی عصرمون را با مادرجان خوردیم و برای اینکه سرم را گرم کنم دستگاه اسپرسوساز را حسابی تمیز کردم 

وسایل دور و برش را شستم و تمیز کردم و برق انداختم ... ولی بازم خبری نشد

در نهایت چند صفحه ای کتاب خوندم 

صدای زنگ در که اومد بدو بدو رفتم پایین...

ولی... اونها نبودند

به جاش اون همسایه ی باغچه بودند... پسرِ همون خانواده ی افغان

برامون سبزی آورده بودند

نه یه کمی و یه خرده ها... یه عالمه ... تره ...جعفری... ریحان ... 

و اینگونه شد که شب ما ، سبز شد...

بساط سبزی پاک کردن وسط سالن پهن شده و من الان برای استراحت اومدم یه پست بنویسم

فکر کنم حالا حالاها باید سبزی پاک کنیم...




پ ن 1: امروز حال خواهر آقای دکتر بد شده بود

توی محل کارشون 

با آقای دکتر تماس گرفتند و با اورژانس خواهرشون را فرستادند بیمارستان

کلی استرس کشیدیم

نزدیک سالگرد پدرشون هست... یک ماه مونده... خاطرات پارسال و روزهای سخت قبل از فوت پدرشون داره براشون یادآوری میشه 

انگار منم داغ دلم توی این شرایط تازه میشه...



پ ن 2: میدونید من همچنان پیگیر اون میز ناهار خوری هستم؟

همچنان تماس میگیرم و هیچ خبری نیست

و هربار زنگ میزنم اونا میگن در حال پیگیری هستیم و ... 


پ ن 3: چقدر تک تک تون مهربونید... 

خدایا ... من با اینهمه مهربونیاتون چیکار کنم؟

وقتی برام شماره تلفن میزارید ... وقتی بهم میگید که حاضرید منو توی خونتون مهمان کنید.. اشک توی چشمام میاد

دوست خوبم - مرجان عزیز-  ازت ممنونم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد