ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
سلام
روز بهاریتون پر از حال خوب
امروز صبح توی مسیر که میومدم شیشه ماشین را کشیدم پایین و هوای بهاری که بهم خورد با خودم گفتم برم یه کمی قدم بزنم؟؟؟؟
نزدیک دفتر بودم
ماشین را جلوی دفتر پارک کردم و همه وسایلم را گذاشتم داخل ماشین و راه افتادم
یه نگاهی به ساعتم کردم و گفتم یک ربع برم و یک ربع برگردم ... هر سمتی که شد ...
راه افتادم و 5 دقیقه بعد جوری به نفس نفس افتاده بودم که انگار ریه هام میخوان از کار بیفتن
بعدش هم شروع کردم به سرفه
یه کمی آروم تر قدم برداشتم و سعی کردم آروم باشم ...
یه کت لی نازک تنم بود...ولی اونقدر داشتم عرق میریختم که توی چله تابستونم اینطوری عرق نمیکنم ..
بیماری ویروسی، همچنان در سلول سلول تن من داره خودنمایی میکنه...
هی سعی کردم آروم تر قدم بزنم ولی سرفه ها باعث شده بود دیگه اصلا نا نداشته باشم
برگشتم به سمت دفتر و به زور خودم را رسوندم
احساس کردم «کوه کَندَم» اینقدر خسته شده بودم!!!!!!!
یعنی در این حد ناتوان؟؟؟؟؟
توی گروهی که با خاله ها و دختر خاله ها داریم بحث داغ فعلا همون نامزدی هست
چی بخریم ... چی بپوشیم
عروس و مامانش هم از کارها و برنامه ها و خریدهاشون حرف میزنن و یه جو خیلی شادی برقراره!
خواهرم خیلی کم میاد و میره و توی شلوغی ها کسی متوجه کمرنگ بودنش نیست... ولی من غصه هاش را میفهمم و هیچ کاری از دستم برنمیاد!
فعلا طبق تجویز پزشک متخصص پسته، کورتون درمانی به صورت قرص خوراکی شروع شده و باید زمان بگذره...
برای مراسم بله برون ، اصولا فقط بزرگترها دعوت میشن
مامانم و خاله هم دعوت هستند
ولی خاله جان و اطلسی به من و آلاله هم زنگ زدند و دعوتمون کردند
بعدش دیدم که مغزبادوم هم با ذوق بهم زنگ زد و گفت اطلسی خودش بهش زنگ زده و دعوتش کرده
آخه فسقلی ... تو را چه به مراسم بله برون؟؟؟؟
خلاصه که ذوق های دخترونه ش کلی حالم را عوض کرد
چی بپوشم و چطوری بپوشم و لاک چی بزنم ....
خدایا کاری کن همه حال دلشون خوب باشه ...
حالا که یه کمی نشستم و دو لیوانی آب خوردم حالم بهتره
دیگه سرفه نمیکنم
لابلای این ماجراها آقای دکتر هم بهم زنگ زدند و از اینکه اینهمه داشتم سرفه میکردم نگران شدند...
حالا وسط اونهمه سرفه دارن منو دعوا میکنن که وقتی میبینی هنوز خوب نیستی چرا میری پیاده روی
عزیزدلم... من خوب بودم ... هوس کردم چهار قدم راه برم ... هلاک شدم بس که از خونه تکون نخوردم
آهان
اینم تعریف کنم و دیگه برم
دیروز بعد از اینکه رفتم خونه مامان جان گفتند حال داری یه سر به زن دایی (زن داییِ مامان جان) بزنیم؟
مادرجان رفته بودند باغچه و براشون سبزی تازه چیده بودند
گویا توی اسفندماه که مادرجان زن دایی را توی مراسم دیده بودند، ایشون گله کرده بودند که از وقتی دایی تون به رحمت خدا رفته نیومدید به من سربزنید!
البته که این زن دایی سن شون هم زیاده و احترامشون واجب!
مامان منم که دل کوچولو... غصه شون شده بود که چرا نرفتیم سربزنیم و طفلک ناراحت شده
خلاصه از اون جایی که این زن دایی جان عاشق سبزی های باغچه هستند و در زمان حیات پدرجان و البته دایی!!! با هم رفت و آمدهای زیادی داشتند و به باغچه هم سر میزدند!!!!!(دایی یک سال قبل از پدر فوت شدند-هرچند سن شون خیلی بیشتر از پدرجان بود)
مادرجان سبزی ها را چیده بودند و پاک کرده بودند و شسته بودند و بسته بندی هم کرده بودند..
تماس گرفتیم با زن دایی و گفتیم مساعد هستید بیایم یه سر بهتون بزنیم؟
خیلی خوشحال شدند
ساعت حدود 3 بود گفتیم یک ساعت دیگه میرسیم خدمتتون
به خاله و آلاله هم زنگ زدیم که میاین بریم؟
که اونا برنامه پارک با دوستاشون را داشتند و کلی ناراحت شدند که چرا زودتر نگفتیم ... به خصوص خاله جون خیلی دلش میخواست بیاد!!!
خلاصه داشتیم لباس میپوشیدیم !!!!!!!!! که دختر دایی ِ مامان تماس گرفتند و فرمودند میشه امروز نیاین و کسی نیست پذیرایی کنه!!!!!!!
مامانم گفتند نیاز به پذیرایی نیست میخوایم یه سر به زن دایی بزنیم و زیاد مزاحمشون نمیشیم
دخترشون گفتند : اگه اشکال نداره 5شنبه بیاین.. یا جمعه بیاین...
ما هم که 5شنبه جمعه برنامه نامزدی و مهمونی داریم...
دیگه گفتیم انشاله تو یه فرصت دیگه باهاتون هماهنگ میشیم و اینگونه شد که نشد
ای امان از پیری....
سلام
مامان منم گاهی میگه ببینید از وقتی باباتون رفته دیگه عمتون نمیاد اینجا ! خواهرم گفت : خب لابد داداششون رو دوست داشتن ، مامانم گفت : گوش و گوشواره با همه! باید هر دوی ما رو میخواستن( چرا ؟!!! )گفتم : والا من گوشواره ام گوشم رو اذیت می کنه فقط مجبور بشم میندازمش
سلام به روی ماهت
خب این یه واقعیت هست که وقتی اون عزیز مهربون بار سفر میبنده خواهر و برادرش دیگه ما را اندازه قبل نمیخوان
خیلی خوب گفتی
سلام
بله متاسفانه این ضعف بدنی را تا مدتی خواهید داشت.
خب پس منتظر پست جدید توی پنجشنبه و جمعه نباشیم دیگه!
سلام جناب دکتر

ضعف بدنی شدید و آزار دهنده ... در حدی که چند قدم برام شد عین یه کابوس!
دارم کتاب خرده عادتها را دوباره برای آقای دکتر به صورت صوتی در میارم
خودمم باید به نوشتن وبلاگ به همین صورت نگاه کنم و این عادت را به روزمره ام اضافه کنم... پس شایدم نوشتم
البته شما به همون سابقه م توجه کنید بهتره
ایشالا همیشه به شادی.خیلی لذتبخشه این مراسمات.

و لزوما واقعی نیست و قطعا قضاوته.
من یبار تو اینستای قبلیتون دیدمتون. به نظرم میتونید ی پیرهن گیپور کوتاه که یقهاش ی طرفه و آستین حلقهای باشه برای جشن بپوشید.موهاتونم وِیو کنید .برای بلهبرون که رسمی اصولا یا کت و دامن کوتاهه. یا کت و شلوار رسمی .
از ذوق اینجور مراسمات بهتون پیشنهاد دادم
..
به خواهرتون احتمالا باید فرصت پذیرش بدید.مسالهی فرزند و بیماری اون ولو کوچک با همه غمها فرق داره.حتی غم پدر و مادر و خواهر برادر.فرزند دقیقا تکهای از وجود خودته.هر دردی که بکشه تو صدها برابر درک میکنیدش.و اینکه این بیماری "بدو تولد" بوده هم غمانگیزتره،چون هی پیش خودت فکر میکنی شاید کاری بوده که میشد جلوش رو گرفت.
امیدوارم خواهر عزیزت زودتر به پذیرش این موضوع برسه.پیشرفت پزشکی تو ایران خیلی بالاست .قطعا خودشون سراغ بهترین پزشکان تهران هم رفتند و امیدوارم روال درمانش به خوبی طی بشه .
مهم اینه خواهرتون رو حمایت کنید و به گریهها و احساساتش اهمیت بدید و درکاش کنید.
نمیدونم چقدر از هوشمصنوعی استفاده میکنی یا نه...ولی اگر میکنی بهترین مشاوره.کل دغدغههایی که خودت داری و اینکه با خواهرت چه برخوردی کنی رو بگو از روانشناس بهتر راهنمایی میکنه.و حتی در مورد بیماری اطلاعات جامعی بهت میده.
...
مراقب خودت باش .چون این بیماری بدنت رو ضعیف کرده ممکنه مدتها بمونه.به نظرم یکم صبور باش تا کامل خوب بشی که خدایی نکرده دوباره به خاطر ضعف برنگرده.
...
حس خوبی به "آقای دکتر" ندارم.گرچه به نظر مهربون میاد .ولی عجیبه پسری با سن ایشون نمیتونه تصمیم بگیره این رابطه راه دور رو سامان بده.
البته این حس مشکل خودمه
...
خوش بگذره بهتون .
لیلای عزیزم چه کامنت با حال و خوبی بود
انگار نشستیم روبروی هم و داریم گپ میزنیم
پیشنهادات لباست عالی بود - من اکثرا لباسهای ساده را ترجیح میدم ولی اینبار حتما یه پیراهن گیپور را تست میکنم تا ببینم چی میشه
توی بیماری پسته کوچولو فعلا صبورانه تر میریم جلو تا ببینیم چی میشه
خواهرم توی موارد بیماری دقیق و حساس هست و نمیزاره زمان از دست بره
در مورد آقای دکتر هم حتما من با کلماتم این حس را به وجود آوردم
ولی این اطمینان را از طرف خودم بهتون میدم که عشق خوبی برای من هستند
من اینجا پیام نمی گذارم ولی هیچ پستت را از دست نمی دهم و می خونم دو تای آخری مونده هنوز نخوندم هر چند اینستا هم پیج شما را فالو کردم هم شما به من افتخار دادید فالو کردید بهترین ها نصیب قلب مهربونت باشی تیلوتیلو قشنگ

ای جانم
چقدر خوبه این کامنتهای دلگرم کننده
عزیزمی... از اینکه همراه و همدلی ممنون
انشالله زودتر برگردی به روزای سلامتی تیلو جان
میگم اگه خواستی تایید نکن . ولی فک کنم بیماری پسته جان ام اس باشه درسته ؟
چون دخترخاله خودمم داره ، این حدسو زدم .
انشالله که خیر باشه عزیزم ♥️♥️
عزیزدلمی
چون راه ارتباطی دیگه ای نداریم همینجا جواب میدم
الحمدلله نه بیماری پسته جانم ام اس نیست
برای تمام بیمارها دعا میکنیم و از شماها هم میخوام که برای سلامتی همه دعا کنید
بلا از همه دور باشه انشاله
آخ جون و آخ جون مهمونی ها به نامزدی و جشن رسید.ان شالله دل هاشون بهم گرم باشه و خوشبخت بشن.
مشکل پسته رو متوجه نشدم چیه؟ ان شالله روزهای سخت دارودرمانی زودتر بگذره و دل همه با سلامتی شاد بشه
لیلی جانم جاتون خالی
بعد از مدتها حسابی میچسبه
فعلا اسم بیماری و نوعش و درمانش را نگفتم ... چون امیدوارم به دعاشماها همه چیز ختم به خیر بشه و اصلا نیازی به اون توضیحات نباشه
چقدر کار اطلسی با بادوم قشنگ بود آخر معرفت و احترام گذاشتن و البته یاد دادن
عزیزدلم
اخه این دوتا دختر یه جورایی ته تغاریهای فامیل مادری هستند...
با هم رابطه خوبی دارند
سلام .دقیقا این. حالات مربوط به مریضی هست منم تو عید درگیر شدم و فکر کردم خوب شدم.اما دیروز یک ساعت رفتم بیرون برای کاری و اومدم نمیدونید چه حالی شدم.گلو درد شدید،صدا کلا قطع شده،بدن درد،و عرق شدید.حتی تو خواب.نمیدونم چه ویروسی هست که اینقدر رمق آدم را میگیره.حس میکنم یه زن نود ساله هستم از بس توان ندارم.
سلام نگار جانم
منم تمام این حالتها را دارم
گاهی اونقدر ناتوان میشم که در روز ساعتهای زیادی را خوابم
آلاله رفته باشگاه و میگه اصلا توان ورزش ندارم
نمیدونم چقدر زمان میبره تا بهبودی کامل پیدا کنیم
با سلام
گاهی دقت نظر بیشتر موجب میشه که دلهایی و افرادی که در گذر زمان یواش یواش فراموش می شوند شاد شوتد و این شادی بازتاب و انعکاس دو جانبه دارد مثل همین سر زدن و جویای احوال دوستان و اشنایانی که کمتر دیده می شوند یا بواسطه کهولت سن کمتذ در اجتماع حضور دارند یا سرزدن به نیازمندان یا که کسی را ندارند که جویای احوال انان باشد فراموش شدگان اجباری زمان
ضعف بدنی را با خوردن تقویتی ها جبران کن
شما که جوان هستید باید زودتر باز سازی شوید چون هم سلول های بدنتان جوان است و هم خدادرا شکر بیماری زمینه ای ندارید
البته اگر در شهریپر و مهرماه واکسن انفلونزا بزنید خیلی بهتر است
انشالله مغز پسته هم هر چه زودتر شفا پیدا کند
برایت بهترین ها را اررو می کنم
سلام دوست خوبم
والا من دوست دارم سرزدن و دیدن اقوام را ... ولی گاهی بقیه مثل من همه چیز را ساده نمیگیرن
بهر حال من از معاشرت با آدمها لذت میبرم
این ویروس خیلی ویروس قوی بود... جوری که واقعا همچنان بدنم در حال مبارزه باهاش هست
راستش را بخواین یه کمی با واکسن زدن مشکل دارم... وگرنه آقای دکتر هم بهم توصیه کردند حتی خودشون هم زدند... ولی من خیلی از واکسن خوشم نمیاد
الهی آمین ... لطفا پسرکوچولوی ما را دعا کنید
سلام ببخشید نمی خوام فضولی کرده باشم و می دونم که خواهرتون همه جوانب سنجیدن و مشورت گرفتن ولی من متاسفانه طبق تجربه خیلی به دکترهای شهرستان اعتماد ندارم البته با کمال احترام به جناب آقای دکتر ربولی کاش قبل از کورتون درمانی با جند تا دکتر متخصص تو تهران هم مشورت کنن
سلام سمیه ی عزیزم
اصلا اسمش اینی که شما گفتید نیست و لطف و محبت تون را میرسونه که زحمت میکشید وقت میزارید و نظرتون را بهم میگید
شاید من درست فکر نمیکنم ولی نظر و فکرم این هست که ما توی اصفهان دکتر و متخصص خوب، زیاد داریم
خواهرم در بحث سلامت بچه ها دقت های لازم را داره و هیچوقت با نظریه یه پزشک درمان تخصصی مثل کورتون را پیش نمیبره ... ولی بعد از پزشک اطفال خوبی که همیشه از کودکی این دوتا بچه را میبرده و با ارجاع همون دکتر، دوتا متخصص مطرح هم پسته را معاینه کردند و البته آقای دکتر هم زحمت کشیدند و با یکی از دوستانشون که تخصص در این زمینه داشتند تلفنی مشورت کردند و فعلا همه با قطعیت همین نظر را داشتند