سلام
شب تون بخیر
دیگه چیزی از پاییز باقی نمانده
در حد چند ساعت...
ما نزدیک روزهایی هستیم که پدرجانمان را از دست دادیم ...
سه سال تمام!!!
البته ما پدر را روز سوم دی ماه از دست دادیم
اما پنجشنبه با توافق بقیه قرار بر این شد که بریم سرمزار
به رسم همیشگی یه مقداری خیرات حلوا و خرما و شیرینی و چای برداشتیم و رفتیم
از ساعت 3 اونجا بودیم
دوستِ پدرجان زودتر از همه مون اونجا بودند
شمع و عود بردیم و روشن کردیم و دور هم از خاطرات شیرین پدر گفتیم
قرآن خواندیم و در نهایت غروب برگشتیم...
با مغزبادوم و خواهر اومدیم خونمون و دور هم نشستیم و خاطرات پدر را مرور کردیم و اشک ریختیم
دلتنگی...
ساعت نزدیک 10 شب بود که خبر فوت دایی جان...
مادرجان بیقرار و بی تاب شدند
خاله هم به شدت...
برای همین مامان را برداشتم و رفتیم خونه خاله و کنار هم یه کمی سوگواری کردند
ساعت نزدیک 1 برگشتیم خونه
ببخشید که این پست اینقدر غم انگیزه
این دایی ، هیچ وقت ازدواج نکرده بود و تنها زندگی میکرد
این اواخر مشکلات ریه و بعدتر هم مشکلات دیگه اضافه شد و ...
بعد از 2 روز کما به رحمت خدا رفتند...
صبح جمعه ساعت 8 صبح رفتیم جلوی بیمارستان الزهرا
و یکی یکی همه اومدند همونجا
جمع شدیم
بعد هم ساعت 10 رفتیم سمت باغ رضوان
مراسم شلوغی بود به خاطر دوستانشون... اما یه غربت و غم عجیب...
بعد هم مراسم ناهار
حالا دیگه فقط یه دونه دایی دارم... ایشون هم اصرار کردند و ما و خاله ها رفتیم خونشون...
تازه برگشتم...
اینم از یلدای امسال...
سلام
رسیدیم به ته پاییز
پاییز رنگی رنگی ، وقتی به روزهای آخر میرسه دیگه دستاش توی دستای زمستون هست و حسابی هوا سرد هست
حالا جوجه هاتون را شمردید یا نه؟
شمردن جوجه ها را نزارید برای آخر وقت ... یه حساب کتابی بکنید و یادتون باشه از سال 1403 فقط و فقط یک فصل ... اونم سه ماه ... اونم چیزی حدود90 روز باقی مانده...
هوا حسابی سرد شده و دفتر کار منم که از سرما روی یخچال را سفید کرده
برای همین توی این فصل تاجایی که بشه نمیرم سرکار
امسال که سرفیس جان هم به دادم رسیده و به همه اعلام کردم سوالاتشون را توی خونه تایپ میکنم و فایل تحویل میدم
برای همین دیروز صبح وقتی بیدار شدم با اونایی که برام فایل فرستاده بودند یه زمانبندی تقریبی هماهنگ کردیم و بعدش صبحانه خوردیم
اول رفتم پایین و یه سری به تانک زدم ... یکی از اتصالاتش چکه میکرد و به سرویس کار اعلام کردم
بعدش هم رفتم یه سری به عموجان زدم
بعدش هم از روی لیست مادرجان خریدای روزانه را همون دور و بر انجام دادم و برگشتم خونه
توی پختن ناهار به مامان کمک کردم و یه بسته دلمه از فریزر درآوردم و گذاشتم روی اجاق !!!!
میدونستم که خواهر و فندوق و پسته یه سرکوچولو بهمون میزنن
برای فسقلیا خوراکی هایی که دوست دارن اماده کردم ومنتظرشون شدم
اومدن و نیم ساعتی کنارشون شیطنت کردم و رفتند
دیگه نشستم برای انجام کارهایی که قرار بود انجام بدم
بعد از ناهار هم یه کمی بافتنی کردم و باز کارهای تایپی را انجام دادم
تا آخر شب هی ریز ریز بافتنی کردم و تایپ ها را غلط گیری کردم و ارسال نهایی زدم
یکی از مشتریها اصرار داشت که حضوری مراجعه کنه و حضوری غلط گیری انجام بده و ...
برای همین الان توی سرمای شدید دفترکارم نشستم و دارم پست مینویسم
و ایشون هم همچنان تشریف نیاوردند!!!!!! در حالی که قرار بوده ساعت 9 اینجا باشه!
پ ن 1: توی معبد آکشاردام که یکی از زیباترین معابد دنیاست یه برنامه خیلی قشنگی اجرا میشد
تماشای رقص آب و نور درمیان موسیقی که توی این برنامه نمایشی از تاریخ چند هزار ساله هندوستان یه افسانه به نمایش در می اومد
این برنامه اونقدر برام جذاب و دیدنی بود که فکر نمیکنم فراموشش کنم
اگه دوست دارید بیشتر در موردش بدانید حتما سرچ کنید
این معبد 24 سال به دست 11 هزارنفر به طور شبانه روزی ساخته شده ...
اصلا قدیمی نیست و جزو معابد جدید به شمار میره ولی واقعا جذاب و دیدنی هست
پ ن 2: توی فرودگاه تهران ، میناکاریهایی که کیفیت خیلی بالایی هم نداشتند چندین برابر میناکاریهای من به فروش میرفت!!!!!!
پ ن 3: اونقدر اینجا سرد هست که با یه عالمه لباس گرم دارم یخ میزنم
سلام
شب پاییزیتون پرستاره
امروز صبح آماده شدم که برم سرکار
لباس پوشیدم و با مادرجان صبحانه خوردیم
بعدش هم اومدم پارکینگ
تصمیم داشتم قبل از اینکه سوار ماشین بشم رقم کنتورهای آب را یادداشت کنم و هزینه آب های مصرفی را حساب کنم و برای همه بفرستم
برای همین کلید انباری را برداشتم و رفتم سمت انباری که دیدم از زیر در آب اومده بیرون!
چشمتون روز بد نبینه
از تانک بود!
حالا انباری تا خرخره پر از آت و آشغال و وسیله...
هیچی دیگه... شروع کردم به خارج کردن یه سری وسیله تا بتونم یه نگاهی به شناور بندازم
در تانک را باز کردم و شناور را چک کردم و سالم بود
بعدش هم اتصالات را چک کردم و دیدم اونا هم سالم هستند
دیگه زنگ زدم به آقای تاسیساتی!
فرمودند احتمالا تانک سوراخ شده!
پرسیدم چکار کنم؟
گفتند تانک را خالی کن تا بیام!
حالا من یه تانک پر از آب را چطوری خالی کنم؟
زنگ زدم به طبقات و گفتم تا شب احتمالا آب نداریم... هرچی میتونید آب بردارید... اینطوری حداقل بی آب نمیشدند
بعد دیدم چاره ای نیست ... ماشین را شستم ... پارکینگ را شستم ...
حالا دقت کنید هوا چقدر سرده!
منم بوتهام شده خیس آب! و یواش یواش آستین و هودیم هم نم کشیده بود!!!!
چاره ای نبود
آب را خالی کردم و سعی کردم دور و بر انباری را خشک نگه دارم تا بتونن تشخیص بدن!
گلدانها را هم آب دادم
آقای تاسیساتی اومدن!
این انباری از شیشه سکوریت درست شده برای همین باید خیلی مراقب میبودن!
تانک هم از در این انباری بیرون نمیاد... پس باید توی همون فضای کوچیک کار میکردند!
حالا تصور کنید که دست تنها بود و گفت کمک لازم داره!!!!!!
سرتاپا خیس آب شده بودیم و هوا هم که میدونید چقدر سرده!!!
تا اتصالات را در بیاره یه دور خیس شدم
بعد هم کف تانک کثیف شده بود و نیاز به شستشو داشت!
تعریف کردنش هم بی مزه ست
چند ساعتی این تعمیر و پیدا کردن اون سوراخ فسقلی توی اون فضای تنگ و چسب زدنش طول کشید
حالا دیگه اینقدر همه جا خیس بود که نمیشد تشخیص داد آب میچکه یا نه!!! و همه چیز موکول شد به بعد!
دیگه آقای تاسیساتی زحمت کشید و کمک کرد وسایل را چیدیم داخل انباری و تانک را آب کردیم و من اومدم بالا
عین موش آب کشیده
یخ زده بودم ... یه دوش داغ گرفتم و داشتم از گرسنگی هلاک میشدم
ساعت 5 بود که ناهارخوردیم
بعدش هم یه مقداری کار تایپی قول داده بودم که مشغول اونا شدم!
هرچی تلاش کردم حال ندارم که برم یه سری بزنم ببینم اون پایین تو انباری چه خبره!
پس بیخیال میشم تا فردا...
فردا هم انگار مدارس تعطیل شدند!
یه نگاهی هم به اپلیکیشن برق من انداختم و دیدم قطعی برق دفتر کارم از ساعت 9 و نیم تا 11 و نیم هست
عملا رفتنم به درد نمیخوره!!!!
و اینگونه است که هرکاری کردم این چند روز نشده برم سرکار!
پ ن 1: یه عالمه کامنت تایید نشده دارم
ممنونم که صبوری میکنید
پ ن 2: دکتر دایی جان گفتند که ایشون تو کما نیستند و بیهوششون کردند تا مراحل درمان ساده تر پیش بره!
پ ن 3: اولین چیزی که زمانی که رسیدیم هند توجهمون را جلب کرد صدای بوق های شدید و زیاد بود!
در حدی که به شدت ما را ترسوند و استرس گرفتیم!
آقای لیدر توضیح دادند که گاندی به مردم سرزمینش توصیه کرده برای فراری دادن انگلیسیها همه شون به شدت بوق بزنند!
چون انگلیسیها به آرامش و قانونمندی عادت داشتند و با این ترفند و یک ترفند دیگه که اونم ریختن آشغالها در کل شهر هست ، پا به فرار میزارن!!!
حالا اینکه چرا اونها طی اینهمه سال خودشون را اصلاح نکردند یه بحث دیگه س!!!
ولی به طور اعصاب خرد کنی همشون اشغال میریختن و بوق میزدن!!!!!
پ ن4: دلمون میخواست مراسم عروسی هندی را از نزدیک ببینیم
ولی لیدر گفت که نمیتونه قول بده
جالب این بود که دقیقا توی همون هتلی که ساکن بودیم شب دوم سه تا عروسی بود!
با مهربونی و مهمون نوازی ما را در جمع شون پذیرفتند و حتی دعوتمون کردند که بریم و توی مجلسشون شرکت کنیم
یه قسمتی از مراسم که توی فضای باز هتل بود را شرکت کردیم و خیلی خوشمون اومد
چند تایی از دوستان گروه حتی باهاشون توی سالن رفتند و توی رقص هاشون شرکت کردند و خیلی جالب و دیدنی بود!
حیف از اونهمه فیلم که گرفتم!!!!
شبهای بعد هم توی هتلهایی که بودیم عروسی بود و همچنان برامون جالب و دیدنی بود
بخصوص اونهمه لباس رنگی رنگی و جذابشون!
سلام
شب تون زیبا
باید خیلی خیلی براتون بنویسم
امیدوارم حوصله تون سر نره
چون تصمیم دارم توی یه پست کل سفرنامه را براتون بنویسم
البته مگر اینکه شارژ لپ تاپ تمام بشه
همه چیز همونطوری که توی پست قبل گفتم پیش رفت
دوشنبه به آخر رسید و ویزاها نیومد
ساعت 12 شب با مسئول آژانس صحبت کردم و گفتند تاحالا نشده که ویزاها نرسه
قرار بر این شد که ما صبح راه بیفتیم و بریم برای فرودگاه امام خمینی ... بدون ویزا...تا اونا تمام تلاششون را بکنن و تا دم هواپیما هم که شده ویزاها را برسونن
خلاصه که صبح 6 بیدار شدیم و آماده شدیم و کارهای نهایی و جمع و جورهای آخری را انجام دادیم و 8 راه افتادیم
ساعت 10 نزدیکای کاشان ایستادیم و زنگ به آژانس و همچنان هیچ خبری از ویزاها نبود
ولی بازم گفتند ریسک کنید و تا فرودگاه برید
خلاصه رفتیم تا رسیدیم به استراحتگاه مهروماه...
اونجا ایستادیم و دستشویی و بعدشم ناهار
دیگه ساعت 12 و نیم بود و من و مادرجان تصمیم گرفتیم دیگه بقیه راه را نریم و همونجا منتظر بشیم
یه کمی قدم زدیم و حرف زدیم و ساعت یک بود که از آژانس زنگ زدند که ویزاها آماده شده و سریع برید فرودگاه...
دیگه کمتر از یکساعت با فرودگاه فاصله داشتیم
با خوشحالی راه افتادیم و رسیدیم و ماشین را توی پارکینگ فرودگاه پارک کردیم و رفتیم سمت فرودگاه
ویزاها را با پیک موتوری فرستاده بودند و 800 هزارتومان هزینه پیک دادم
بعدشم سریع رفتیم و از گیت رد شدیم
دیگه افتادیم توی پروسه آماده شدن برای پرواز
ساعت 6 و نیم پرواز سر ساعت انجام شد
به موقع هم رسیدیم اونجا
لیدرفارسی زبان هندی الاصل به اسم راحیل منتظرمون بود
وقتی رسیدیم اونجا یکی یکی جمع شدیم و شدیم 47 نفر در یک تور با یک لیدر البته 3 تا هتل
اونجا توی فرودگاه دوباره فرم پر کردیم و دوباره انگشت نگاری شدیم
از لیدرخواستیم که برامون سیم کارت بخره و گفت به خاطر مشکلاتی که با کشورهای همسایه دارند به سادگی سیم کارت به مسافرا نمیدن(البته بعد فهمیدیم ترفند لیدر بود و میشد سیم کارت داشت!!!)
خیلی طول کشید تا همه را جمع کرد و 2 ساعتی معطل بودیم ولی توی همین دوساعت دوست پیدا کردیم
یه خانم و آقایی که اصالتا اصفهانی بودند
و یه خانم مجرد تهرانی
شدیم یه گروه 5 نفره
وقتی سوار اتوبوس شدیم به رسم هندوستان به گردنمون حلقه گل انداختند و خیلی خوشمون اومد و برای هممون جالب بود
تا برسیم هتل ساعت از 4 صبح گذشته بود
اتاق را بهمون دادند و رسیدیم و قرار شد همه ساعت 9 صبحانه خورده توی لابی منتظر لیدر باشن!
من تا برم توی اتاق و دوش بگیرم ساعت 6 بود - 2 ساعت خوابیدیم - بعد رفتیم برای صبحانه
صبحانه جز برنامه تور بود
صبحانه مفصلی بود... اما بیشترش پر از فلفل های تند!
البته پاپایا و آناناس و موز پایه ثابت صبحانه بود که دوست داشتیم
نان شیرینی های خوشمزه ای هم بود...مثل کروسان
من همه مزه های تند را تست کردم و دوست داشتیم
ولی اکثرا برای بقیه آزار دهنده بود
منم که دوست داشتم در حد تست خوب بود...
بعد از صبحانه سوار اتوبوس شدیم و همراه لیدر راهی شدیم
اولین جایی که رفتیم راج گهات به یادبود گاندی بود
جایی که جسم گاندی را سوزانده بودند و بعد خاکسترش را به رود گنگ سپرده بودند
توضیحات لیدر را نمینویسم که دیگه خیلی طولانی نشه
بعد هم رفتیم به سمت منار قطب
یه منار خیلی بلند به ارتفاع 73 متر و خیلی خیلی زیبا که توسط یک مسلمان ساخته شده بود
بعد برای ناهار رفتیم مک دونالد
بعدشم یه سمت دروازه هند
برای بعد ازظهر برنامه رفتن به معبد آکشاردام بود
و از زیبایی هایی که اونجا دیدیم نمیتونم هیچی بگم
اجازه بردن گوشی نمیدادن و فقط باید با چشمامون ضبط میکردیم و لذت میبردیم
یه برنامه ای داشتند که سوار قایق میشدیم و از یه غار عبور میکردیم و کل تاریخ و تمدن هند با مجسمه های خیلی باشکوهی بازسازی شده بود
مجسمه هایی با یه عالمه جواهر و طلا
اونقدر زیبا و دیدنی بود که در کلمات نمیگنجه
بعدش هم یه افسانه ای را با موسیقی و بازی نور و رقص آب تعریف میکردند که واقعا عجیب و رویایی بود
شنیدن و دیدنش واقعا برامون جالب بود
تا از اونجا برگردیم هتل ساعت نزدیک 11 شب بود و هممون دیگه از خستگی هلاک بودیم
همون شب به محض اینکه به هتل رسیدیم تند تند و با عجله چند تایی عکس استوری کردم و بیهوش شدیم
بازم برنامه فشرده بود و قرار بود فردا 9 صبح توی لابی باشیم و با گروه بریم بیرون
صبح دوش گرفتیم و برای 8 صبح برای صبحانه رفتیم پایین
بچه های گروه 5 تاییمون بهمون گفتند که برنامه دیشب که براش هر نفر 30 دلار به لیدر پرداخت کردیم کلا بلیط و هزینه رفت و برگشتش به 5 دلار هم نمیرسیده و بهتره که جاهایی که با تور نیست را با لیدر نریم و خودمون بریم و مقرون به صرفه تر هست و اینطوری با مردم عادی هم مراوده داریم و سفر بیشتر بهمون خوش میگذره
برنامه ای هم که برای اون روز از طرف لیدر بهمون داده شده بود حدود 50 دلار هزینه داشت که بچه ها حساب کرده بودند اگه خودمون میرفتیم 10 دلار هم در نمیومد...
خلاصه صبحانه را خوردیم و رفتیم سراغ توک توک همون تاکسی های سه چرخه ی هندی
با توک توک راهی شدیم و رفتیم برای بنگلا صاحب
یه معبد برای سیکهای هندی که روزانه به 5 هزارنفر غذای رایگان میداد و کلی انرژی خوب داشت
معبد جالبی بود و بهمون اجازه میدادند به محلی که آشپزخونه بود و محل پخت نان و غذا بود بریم
بیشتر این معابد را باید بدون کفش و جوراب وارد میشدیم و حوضچه ی پر از آبی جلوی در بود که پاهاشون را داخلش میزاشتن و عبور میکردند...
بعد از این معبد هم به سمت معبد بیرلا رفتیم که بینهایت زیبا بود ... معبد خدای ثروت ... معبد خدا بانو...
بعد از این معبد قرار شد به سمت معبد ایسکون بریم
یه توک توک گرفتیم و راهی شدیم ... ولی چون سیم کارت نداشتیم و اینترنت نداشتیم توک توک ما را یه جای اشتباه پیاده کرد
یه جایی توی دهلی کهنه... یه جایی پر از جمیعت و برای ما توریستها ترسناک
یه کمی سوال کردیم و متوجه شدیم اشتباه اومدیم
آدمهای محلی میگفتند با مترو برید و خیلی هم به ایستگاه مترو نزدیک بودیم ولی واقعیت این بود که یه کمی از اینهمه جمعیت ترسیده بودیم
یه توک توک گرفتیم و قرار شد سوار بشیم و بریم سمت ایسکون
در لحظه ای که اومدم سوار بشم یه هندی خودش را محکم کوبید به من ... من وحشت زده فکر کردم کیفم را زدند!!!!
دلارها هم همه توی کیف دستیم بود
سریع در کیف را باز کردم و دیدم که پولهام سرجاشه ... سوار شدم و یهو ساعتم اعلام کرد که گوشیم ازم دور شد!!!!!
بله ... به همین سادگی گوشیم را دزدیدند!!!!
وای انگار دنیا روی سرم خراب شده بود
دیگه کاری از دستم بر نمیومد
توک توک حرکت کرد به سمت معبد ایسکون و من دیگه حالم را نمیفهمیدم اما هیچی نگفتم
نمیتونستم حال بقیه و مامانم را خراب کنم ... دوستامون هم خیلی ناراحت بودند ولی چاره ای نبود... اتفاقی بود که افتاده بود!!!!!
چیزی که از دست دادم فراتر از یک گوشی بود
یک نوت 16 ساله بدون بک آپ!!!!!!!
یک دنیا عکس از دوسال زندگیم ... سفر ترکیه و هند...تولدها... دورهمی ها... لحظه های خوب و بدمون!!!!
و یه عالمه فایل کاری
یه دنیا شماره تلفن مشتریها...
یه عالمه پیامک کاری... عشقی... دوستی...
دیگه واقعا حال بدی داشتم ولی تلاشم را کردم که سفر را به خودم زهر نکنم!!!!
از اونجا توک توک ما را برد معبد لوتوس
معبدی مربوط به بهایی ها
حالم اونجا اصلا خوب نبود ولی با همه همراهی کردم
بعد از معبد لوتوس رفتیم و نارگیل سبز خوردیم و کلی همه سعی کردند حال منو عوض کنند و گفتیم و خندیدیم
از اونجا رفتیم سمت معبد ایسکون و خیلی قشنگ بود
واقعا دیدنی و جالب بود و یه دنیا آرامش داشت
دیگه غروب شده بود که رفتیم سمت هتل
ساعت نزدیک 9 شب بود که رسیدیم و باید چمدانها را جمع و جور میکردیم چون قرار بود ساعت 10 صبح راه بیفتیم سمت آگرا
جمع و جور کردیم و دوش گرفتیم و خوابیدیم... تمام طول شب تب داشتیم و هزاربار خوابیدم و بیدار شدم و توی تب سوختم
صبح بیدار شدم و اصلا به روی خودم نیاوردم ولی صدام گرفته بود
میدونید که هروقت فشار عصبی بهم میاد صدام میگیره!
به روی خودم نیاوردم و بعد از صبحانه اتاق را تحویل دادیم و راه افتادیم سمت آگرا
تا همه را جمع کنند و از هتلهای مختلف سوارکنند و راه بیفتیم نزدیک 11 بود
تا برسیم آگرا هم ساعت نزدیک 4
توی هند اتوبوس ها توی جاده ها با سرعت خیلی خیلی کم حرکت میکنند... 60 کیلومتر!
رسیدیم آگرا و قرار گذاشتیم و 5 نفری پیاده راه افتادیم و اطراف هتل یه کمی گشت زدیم و بعد با توک توک رفتیم یه بازار محلی نزدیک
برای خودم از اون کفش های سنتی هندی که اسمش جوتی هست خریدم
یه جایی هم هممون عود خریدیم
توی بازار گشت زدیم و ساعت 11 شب خسته و هلاک برگشتیم هتل
فردا صبح برنامه گشت با تور بود ولی ما بازم با تور نرفتیم
خودمون صبح زودتر توک توک گرفتیم و رفتیم سمت تاج محل زیبا
یه جای دیدنی بینظیر که در کلمات نمیشه وصفش را گفت
وقتی وارد شدیم کنار درخت انجیر معابد عکس گرفتیم و هرکدوم هرچی اطلاعات از تاج محل جمع کرده بودیم با هم در میون گذاشتیم و رفتیم داخل
زیبایی مسحور کننده!
چند ساعتی توی تاج محل گشت زدیم و میتونستیم ساعتها بمانیم... ولی برنامه های سفر خیلی فشرده بود و دیگه نمیشد همونجا بمونیم...
بعد از تاج محل رفتیم به سمت قلعه سرخ آگرا
یادگار مغولها
دورتادور قلعه خندق داشت و زیبا و دیدنی بود
یادم رفت بگم که همه جا پر از سنجابهای شیطون و بازیگوش بود
بلیطهای تاج محل را نشان میدادیم و 50 روپیه تخفیف گرفتیم و رفتیم داخل
گوشه گوشه قلعه پر از زیبایی های چشم نواز بود
کم و بیش سعی میکردم با گوشی مامان عکس بگیرم و جای خالی گوشیم خیلی اذیتم کرد
بعد از دوستامون جدا شدیم و تا تونستیم توی قلعه بالا و پایین رفتیم و کیف کردیم
ما دیگه خسته شده بودیم و بچه ها میخواستن برن مقبره اعتماد الدوله
ولی من و مامان اومدیم هتل و یه چیزایی خوردیم و دوتایی رفتیم سمت یه فروشگاه که نزدیکمون بود
میخواستیم یه چیزایی برای فسقلیا بخریم ... دیگه بدون سوغاتی که نمیشد برگردیم
رفتیم فروشگاه و برای هرکدوم از فسقلیا یه تکه لباس خریدیم
جورابهای خوبی پیدا کردیم که بسته های 3 تایی و 6 تایی بود از اونا هم برای فسقلیا خریدیم و با توک توک برگشتیم سمت هتل
دیگه باید جمع و جور میکردیم که فرداش راه بیفتیم سمت جیپور
چمدانها را بستیم و دوش گرفتیم و خوابیدیم
صبح هم بعد از صبحانه همه جمع شدیم و راهی شدیم
اینبار راه طولانی تر بود
وسط راه یکی دوجا توقف داشتیم و فروشگاههای صنایع دستی را دیدیم و از اینهمه رنگ و زیبایی واقعا مسخ شدیم
ساعت نزدیک 4 رسیدیم هتل باز 5 نفری بدو بدو رفتیم سمت یه بازار محلی نزدیکمون
باپو بازار
باید یه پست جدا در مورد قیمت ها و خریدها بنویسم
همینطوری در مورد رفتارهای مردم و چیزهایی که به نظرمون عجیب بود
ولی توی این پست اگه بنویسم خیلی طولانی میشه
خلاصه رفتیم باپو بازار و برای خواهرا و دخترخاله ها جوتی خریدیم
مادرجان برای همه رومیزی خریدند
البته همه بچه های گروه هم در حال خرید بودند
دیگه آخرشب اومدیم هتل
صبح گشت گروهی بود که اینبار با گروه همراه شدیم
و بعد ازصبحانه رفتیم به سمت هوامحل
عکسای رنگی رنگی گرفتیم و دیگه اینجا واقعا همه چی رنگی رنگی بود
بعد از هوا محل رفتیم سمت یه عمارتی که روی آب بود و اسمش یادم نیست
بعدش هم رفتیم کاخ آمر که باید با ماشین جیپ میرفتیم و روی ارتفاع بود
اونجا هم خیلی خوشگل بود و دیدنیهای خوشگلی دیدیم
اینجا لیدرمون یه لیدر جایگزین خودش کرده بود و با فاروق همراه بودیم
بعد از اونجا رفتیم جایی که میشد سوار فیل بشیم
فیلهای نقاشی شده و خوشگل
خیلی هیجان انگیز و قشنگ بود... ولی من دلم نیومد سوارشون بشم ... فقط از دیدنشون لذت بردم ... از دیدنشون و عکس گرفتن ازشون
بعدش به پیشنهاد لیدر قرار شد بریم یه جایی که ناهار سلف سرویس داشت و نزدیک به ذائقه ایرانی بود
ناهار روزهای گشت شهری با تور بود و قرار شد تفاوت قیمتی این ناهار را خودمون پرداخت کنیم
ناهار خوشمزه ای بود و دور همی کلی هم خوش گذشت
بعد از ناهار لیدر بردمون یه جایی که سنگهای قیمتی میفروخت
یه جواهرشناس توی گروهمون بود که یه بررسی کردند و گفتند که سنگها در برابر قیمتی که میگن ارزشمند نیستند!
دیگه عصر شده بود که توی بازار پیاده مون کردند
توی بازار قدم زدیم و یه کمی هله هوله ی تند و تیز خریدیم که بیاریم برای بچه ها
بچه ها آدرس یه پاساژ بهمون دادند و با توک توک رفتیم و با اینکه دیروقت بود تونستیم چند تایی پیراهن و بلوز برای سوغاتی بخریم
و در نهایت عمر سفر کوتاهه!
شب اومدیم سمت هتل و چمدانها را بستیم و آماده شدیم
فردا روز آخر بود ولی از صبح هتل را تحویل دادیم و رفتیم سمت معبد میمون که ما داخل نرفتیم چون مادرجان میترسیدند و من دوست نداشتیم تنهاشون بزارم
چند نفر دیگه از همسفران هم داخل نرفتند
مسیرش زیبا و دیدنی بود و پر از طاووس و طوطی
بعد از اونجا راه افتادیم سمت دهلی
سر راه باز یکی دو جا توقف داشتیم
دوتا پاساژ هم توی دهلی ...ولی دیگه خیلی خسته شده بودیم
ساعت حدود 9 شب رسیدیم فرودگاه
پرواز ساعت 2 شب بود
کارهای مربوط به پرواز را انجام دادیم و خیلی خیلی خسته شدیم
وقتی سوار هواپیما شدیم از شدت خستگی هممون بیهوش بودیم
دیگه نه بلند شدن هواپیما را متوجه شدم نه نشستن هواپیما را ...
بعد از تحویل چمدانها از دوستامون خداحافظی کردیم و رفتیم سمت ماشین
ساعت 6 صبح بود و شیشه های ماشین کلا یخ بسته بود
یه کمی معطل شدیم تا یخ های شیشه را پاک کنیم و بخاری ماشین را گرم کنه و بعد راه افتادیم
6 و نیم از فرودگاه راه افتادم و 10 و نیم اصفهان جلوی پاساژ نزدیک دفترم پارک کردم
با مادرجان رفتیم توی پاساژ و برای فسقلیا و شوهرخواهر و دایی و داداش و لباس خریدیم
بعد هم رفتیم دفتر مخابراتی و سیم کارت گرفتم
بعدش هم نانوایی
بعد هم یه کمی میوه خریدیم و اومدیم خونه
خونه !!!!!!
چمدانها را باز کردیم و سوغاتی ها را دسته بندی کردیم
بعدش هم چند دور ماشین لباسشویی روشن کردیم
شب مغزبادوم و خواهر و همسرش اومدند
پنجشنبه را استراحت کردیم
دایی جان حالش خوب نبود و رفتیم بیمارستان دیدنش
جمعه صبح خواهر و فندق و پسته اومدند و یه سرکوتاه بهمون زدند
امروز صبح آماده شدم و رفتم سرکار
ولی به محض اینکه رسیدم خاله جان تماس گرفتند و خبر دادند که دایی جان رفتند توی کما!!!!
و اینطوری شد که سریع برگشتم سمت خونه و مامان و خاله را سوار کردم و بردم بیمارستان
تا ظهر اونجا بودیم ...
فعلا یه گوشی موقت دارم
رمز اینستاگرامم را فراموش کردم و یادم نیست
رمز ایمیلم هم یادم نمیاد و هیچ جوره نتونستم واردش بشم ...
من باید یه عالمه پست دیگه در مورد این سفر بنویسم
ولی دلم نخواست بیشتر از این دیر بشه!
سلام
عصر پاییزیتون قشنگ
چقدر هم یهو هوا سرد شد و انگار واقعا زمستون سرک کشیده
گلدونهای توی تراس را جز یکی دوتا که با سرما میانه خوبی دارند پلاستیک کشیدم که یخ نزنن
به گلدونهای توی پارکینگ آب دادم
فلاورباکس دم در را هم مرتب کردم و آب دادم
مادرجان هم گلدانهای سرسرا را آب دادند
امروز ناهار با من بود
مرغ را مزه دار کردم و با یه عالمه دور چین لایه لایه چیدم داخل یه ظرف و گذاشتم داخل فرایر
این وسطا ریز ریز از روی لیستی که مادرجان نوشته بودند وسایلم را چیدم داخل چمدان
کیف لوازم آرایشم را جمع کردم و هرچی لازم بود چیدم داخلش
بازم به لیست مادرجان یه نگاهی انداختم و یه کیک وانیلی خوشمزه پختم با گردو
عطر کیک که پیچید تو خونه انگار یه کمی از دلهره هام کمتر شد
خانمی که توی آژانس کار میکنه و باهاش در تماسم بلیط ها را برام فرستاد و گفت چک کنید
خب!!؟؟؟
هنوز ویزاها نیومده و من دل آشوبم
بهش پیام میدم که چرا بلیطها را قطعی کردی وقتی هنوز ویزاها نیومده؟؟؟؟؟!!!!
هیچی نمیگه و باز دل آشوب میشم
یه ماسک میزنم به صورتم و سعی میکنم به هیچی فکر نکنم
یه ماسک هم میدم به مادرجان
بعد دوباره دور خونه راه میرم و به غذا سر میزنم
پولبیبر و آویشن و یه کمی پودر سیر اضافه میکنم
باز دوباره توی لیست مادرجان نگاه میکنم
عطر عود پیچیده توی خونه
مادرجان به هایی را که خرد کردند میریزند توی قابلمه مسی و میزارن روی اجاق
عطر به و بوی عود...
ناهار خوردیم و دیدم خیلی دل آشوبم
یه چرت بعدازظهری زدم
بیدار شدم و با مادرجان قهوه و کیک وانیلی خوردیم و هر ثانیه هزاربار گوشی را چک کردم...
دیگه نمیدونم قراره چی بشه
میسپارم به خدا... هرچی خیره همون میشه انشاله
هنوز چمدانها را تکمیل نکردیم ....
سلام
عصر پاییزیتون قشنگ
دیگه از تیلوتیلوی این وبلاگ انتظار نداشته باشین که یادش بیاد تا کجا نوشته و آخرین بار از کی و چی نوشته!!!
خب اصلا کجام که نمیام و هر روز نمینویسم؟
یعنی چی؟
زندگی اینهمه روی دور تند چه معنی داره؟
ریتم زندگی باید آروم و دلچسب باشه و ما به سازش ریز ریز قر بدیم و کیف کنیم ... این چه وضعیه واقعا؟
چهارشنبه هفته قبلی اومدم سرکار و تا عصر کارها را مرتب کردم و تحویل دادم
یه سوپر هم در نزدیکیمون باز شده - به جای اون کافه شاپ که قبلا براتون گفته بودم
عصر که میخواستم بیام دوتا از بسته ها را گذاشتم پیش آقای سوپر تا برن ازشون تحویل بگیرن
5شنبه صبح زود با مادرجان رفتیم باغچه و انار چیدیم
بعد اومدم خونه و کیک درست کردم
بعدش هم سالاد
مادرجان هم غذاها را آماده کردند
پسته روز قبلش رفته بود دندانپزشکی و حالش زیاد خوب نبود
بعد از ناهار دور هم نشستیم و انارها را دان کردیم و همه کمک کردیم
بعدش هم آبش را گرفتیم و گذاشتیم روی اجاق تا رب انار بشن!
مغزبادوم و خواهر آخر شب رفتند خونشون
اونیکی خواهر و دوتا فسقلی ها هم ماندند
من و مادرجان صبح جمعه زودتر بیدار شدیم و رفتیم مراسم خاکسپاری یکی از آشناها
تا مراسم تمام بشه خواهر زنگ زد که دارن میرن خونشون
باهاشون توی مسیر قرار گذاشتیم و وسط راه خداحافظی ها را کردیم و اونا رفتند
من و مادرجان هم اومدیم خونه و چمدانها را از داخل کمد درآوردیم!!!!
بله
گفته بودم داریم برنامه ریزی میکنیم برای سفر!
حالا بماند که همچنان ویزاهامون نیومده و با اینکه بلیط و هتل و همه کارها انجام شده ، ولی همچنان بلیط ها نیومده!!!!
جمعه یه مقداری وسایل را جمع کردیم
شنبه صبح هم رفتم دفتر و بقیه روز را به بافتنی کردن گذراندم
امروز هم صبح اول رفتم دفتر و دیگه ته مانده کارها را تحویل دادم و دیگه کاری قبول نکردم
سرراه به دایی جان سرزدیم
بعدش یه مقداری خرید کردیم
و در نهایت بانک هم رفتیم و برگشتیم خونه
مقصد را نمیگم تا وقتی که توی فرودگاه از بلیطم براتون عکس بزارم
نمیدونم میام اینجا پست بنویسم یا نه... ولی عکس میزارم براتون
برنامه سفر را هم میزارم برای سفرنامه ای که بعدا خواهم نوشت !
پ ن 1: اینقدر وسط این پست رفتم و اومدم که رشته کلام از دستم رفت
داداش و همسرش رفتند از تخفیفهای کریسمسی استفاده کنند و برامون خرید کنند
برای همین چندین بار بهمون زنگ زدند
پ ن2: فندق و پسته هردوشون دچار ویروس هستند و کلی اذیت شدند
پ ن 3: این چند روز کلی استرس برای سلامتی اطرافیانمون داشتیم
یکی مشکوک به آپاندیس
یکی گوش دردهای شدید و تشخیصهای خیلی ترسناک
یکی دندون دردهای پسته
یکی سرفه های شدید
داداش و همسرش هم هردو مریض شده بودند
خلاصه مراقب سلامتیتون باشید
سلام و روز بخیر
باز امروز از اون روزهای پاییزی و آفتابی هست که خورشید خانم داره توی آسمون دلبری میکنه
هوا خنکه و پاییز پررنگه
برگهای درختها زرد و نارنجی شدند
یادم اومد که وقتی آقای دکتر اومدند دنبالم یه برگ بزرگ نارنجی روی داشبورد ماشینشون بود
ازشون پرسیدم این چیه؟
گفتند: یه جایی توی خیابون ایستاده بودم و با تلفن حرف میزدم که این برگ از شاخه جدا شد و توی هوا چرخید و از پنجره ماشین افتاد داخل
ایشون هم برگ نارنجی خوشگل را گذاشته بودند روی داشبورد
منظره خوبی بود ولی یادم رفت ازش عکس بگیرم
در عوض توی قاب چشمام نگهش داشتم
دیشب دیر خوابیدم و تا دیر وقت داشتم بافتنی میکردم
دارم یه پتو میبافم
چند تا کاموای مخلمی خیلی نرم پارسال از ازمیر خریده بودم که برای فسقلا کلاه ببافم
ولی زیادی نرم بود و توی بافت شل و ول میشد و به درد کلاه و لباس نمیخورد
یه رنگ آبی پاستیلی قشنگی هم داشت
منم هوس کردم که با ترکیبش با چند تا کاموای دیگه - تبدیلش کنم به یه پتو
آخه من چند سال پیش هم پتو بافتم و فسقلیا این پتوهای بافتنی را خیلی دوست دارند
هربار میان خونمون ازش استفاده میکنند و دوستش دارند
به اون پتو میگن : رنگی پنگی!
خلاصه که دیشب دیر خوابیدم
خسته بودم و صبح که آلارم گوشیم را شنیدم ، صداش را بستم و دوباره به خواب ادامه دادم
حدود ساعت 8 بود که خواهر زنگ زد و گفت صبحانه خریدم و دارم میام سمت دفترت!!!!!!
پریدم بالا و به مادرجان خبر دادم که گفتند من نمیام!! گویا از کله سحر مربای به درست میکردند
زودی لباس پوشیدم و لوله پشت توالت فرنگی داشت چکه میکرد و مادرجان نگران بودند
یکی دو جا زنگ زدم و سوال کردم و اومدم سمت دفتر
توی مسیر هم با دوتا تاسیساتی صحبت کردم که هیچکدوم وقت نداشتند مراجعه کنندو نظرشون این بود که هیچی نیست و با یه تفلون پیچیدن درست میشه!
خلاصه اومدم و با خواهر و پسته همزمان رسیدیم
خواهر حلیم عدس و نان تازه خریده بود
مادرجان هم چای و میوه برام گذاشته بودند
دیگه نشستیم دور هم و صبحانه خوردیم و خواهر رفت که به کارهاش برسه
من ماندم و پسته
یه کمی کاغذ و مقوا و چسب و مداد رنگی بهش دادم و سرگرم شدم
خودم وبلاگ را باز کردم ویه کامنت با کلمات رکیک و حرفای خیلی بد زد توی ذوقم...
نگم براتون که چقدر ناراحت شدم ... خب نخون عزیزم من!
کلمات من اذیتت میکنه ، به خاطر خودت ، نخون
اینقدر من در نظر شما غیرقابل تحمل و دروغگو هستم و اونقدر بدکاره!!!!! شما نخون عزیزدلم!
خلاصه که اعصابم از دست چکه های اون لوله که خرد بود... این هم اضافه شد!!!
دیدم بهترین کار وقت گذروندن با فسقلی هست
سیستم را بستم و نشستم کنار دستش و فرو رفتم توی دنیای رنگی رنگی و شادش
کاردستی درست کردیم و به حرفاش خندیدم
وقتی میبینه به حرفاش میخندم سعی میکنه بیشتر خودشیرینی کنه
کلاه زنبوریش را گذاشته بود سرش و در مورد زنبور و گربه و دنیایی که خودش ساخته برام تعریف میکرد
خلاصه که تا کارهای مامانش تمام بشه کنارم بود
بازم به دوتا تاسیساتی زنگ زدم ... چقدر همه شلوغ بودند و هیچکس وقت نداشت... در نهایت قرار شد خودم یکی دوتا کار را چک کنم و بهشون خبر بدم!
باز سیستم را باز کردم و دوباره یاد اون کامنت افتادم
گفتم بزار یه پست بنویسم و بعدش برم دنبال کارم!
زندگی ادامه داره
چه انرژی خوب به همدیگه بدیم و باعث شادی هم بشیم
چه سعی کنیم با کلماتمون دیگران را برنجانیم
من جادوی کلمات را میشناسم
میدونم که توی هیاهوی روزگاری که داره به خیلیهامون سخت میگذره ، گاهی چند تا کلمه قشنگ چقدر تاثیر خوبی داره ...
سلام
عصر پاییزیتون قشنگ
وقتی نگاه کردم و دیدم ده روز هست که پست ننوشتم باورم نشد که اینهمه روز گذشته
اینهمه روز گذشته و من نرسیدم پست بنویسم
البته برای اینکه خبر قرار عاشقانه بیات نشه و از دهن نیفته توی اینستاگرام براتون نوشتم ...
بزارید یه طور دیگه پستم را شروع کنم
از شنبه هفته گذشته
از اون روزی که اونقدر شلوغ بودم که وقت نشد سرم را بخارونم
یه مقدار کار قبول کردم و افتادم توی یه دور تند
مجبور شدم تا بعدازظهر یه نفس کار کنم و بعدش را دیگه یادم نمیاد
یکشنبه صبح زودتر خودم را رسوندم دفتر و در عین ناباوری برق قطع شد
دو ساعت کامل ... باید انتخاب میکردم یا حرص بخورم یا اینکه قبول کنم شرایط فعلی همینه...
برای همین به محض قطع برق شروع کردم به تمیزکاری و مرتب کردن دفترم
ولی بعدش مجبور شدم بازم تا عصر بمونم و کارهای عقب افتاده را سامان بدم
دوشنبه تصمیمم را برای دیدن حضرت یار قطعی کردم
یه بلیط خریدم و تا عصر کارهای دفتر را جمع و جور کردم
رفتم خونه و یه کمی استراحت کردم و کوله م را جمع و جور کردم
صبح زودتر بیدار شدم و دیگه دل توی دلم نبود...
نرسیده به قم ... اونجا که اتوبوس توقف کرد برای استراحت ... حضرت یار اومد دنبالم...
وقتی کنارشم لحظه ها متوقف میشن...
رفتیم همون نزدیکی یه جایی برای ناهار
یه جای خیلی باصفا و سرسبز با آلاچیق های خوشگل
نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن و وقتی آقایی که اومد سفارشمون را بگیره معذرت خواهی کرد که یکساعت ما را منتظر گذاشته هر دومون متعجب شدیم!!!
یکساعت یه نفس حرف زدیم
برق چشماش را دوست دارم
تلفظ کلمات را از زبون اون دوست دارم
شنیدن ملودی صداش را دوست دارم
مدل نگاه کردنش
تکون دادن دستاش
موهای جوگندمیش
عطرش
اخماش
... و همینه که کنارش زمان برام متوقف میشه
سفارش غذا را دادیم
اتفاقا یکساعتی هم طول کشید تا غذا را بیارن
ولی اصلا مهم نبود... نشسته بودیم ... جامون خوب بود... هوا خوب بود... حرف میزدیم... و جهان دور ما میچرخید!!!
خلاصه ناهار خوردیم
بعدش هم چای سفارش دادیم...
یه ناهار خوردن نزدیک به سه ساعت طول کشید...
وقتی اومدیم بیرون عصر شده بود...
من سه شنبه و چهارشنبه را کنار حضرت یار گذروندم
کنارش قدم زدم
باهاش اینور و اونور رفتم ...
توی ماشین کتاب صوتیش را گوش دادم تا بره و به جلسه ش برسه
براش یاداشت نوشتم و چسبوندم به آینه ماشینش و وقتی اومد از ته دل خندید...
و اینطوری لحظه هام ناب و بینظیر شدند و یه قرار عاشقانه دیگه توی دفتر خاطراتمون ثبت شد
فکر میکردم شب را دوست جان میتونه بیاد پیشم بمونه و برای همین یه اتاق دو تخته رزرو کردم و بهش زنگ زدم - ولی شرایطش جور نبود
قرارشد چهارشنبه اگه تونست بیاد شب پیشم ...منم اتاق دو تخته را کنسل نکردم ولی زمان از دستم رفت و یادم رفت به موقع بهش زنگ بزنم
برای همین نشد که هم را ببینیم
برای برگشت بلیط نگرفته بودم ... برای همین هم یه اسنپ گرفتم و دستای یار را فشردم و نشستم توی ماشین
اشکام چکید ولی به روی خودم نیاوردم ...
تا برسم خونه - خواهرا و خاله و فسقلیا و دخترخاله خونمون بودند
دور هم ناهار خوردیم و تا شب دور هم بودیم
فندق ویروس گرفته بود و تب داشت
برای همین شب را ماندند
صبح بهتر شده بود و ساعت نزدیک 11 رفتند
منم کمک مادرجان خونه را جمع و جور کردیم
بعدش هم رفتیم بیرون البته با خاله و آلاله
میدونید ... باید سرم را گرم میکردم که دلتنگی اذیتم نکنه...
رفتیم جایی که موسیقی زنده داشت
بعدازظهر برگشتیم خونه و شروع کردم به بافتنی کردن
خواهر 2 تا کاموا خریده بود تا برای فسقلیا کلاه ببافم... اینم عکسش را براتون گذاشتم توی اینستاگرام
شنبه شلوغتر از حد عادی بودم چون چند روزی نبودم
وقتی هم اومدم خونه درگیر بافتنی شدم و کاری که آورده بودم خونه و باید برای روز بعد تحویل میدادم
توی پست بعدی براتون میگم که دارم کارهای یه مسافرت را با مادرجان انجام میدیم
یه کمی هم درگیر ماجراهای مربوط به اون سفر هستم ...
امروز هم به محض اینکه اومدم خونه چند تا کاموای آبی رنگ از توی کمد درآوردم تا یه پتوی کوچولو ببافم
پ ن 1: عینک حضرت یار را بهش دادم و خیلی خوششون اومد
پ ن2: دوست دارم روزانه نویسی کنم و نمیدونم چرا نمیشه
پ ن3: همسایه کناری که غذای بیرون بر هست داره کارهای بازگشایی مغازه ش را انجام میده
پ ن 4: خیلی حرف دارم ولی از بس ننوشتم ... نوشتن یادم رفته
پ ن5: یه شعر خوشگل زیر فاکتور غذای روز اول بود که من اون تکه شعر را از فاکتور جدا کردم و چسبوندمش به شیشه ماشین آقای دکتر
بعد باد زد و اون کاغذ کوچولو را با خودش برد... از اون روز ذهنم درگیر این هست که اون شعر چی بود و یادم نمیاد!
پ ن6: تا حالا 21 هزارقدم توی یه روز راه نرفته بودم ... خیلی هیجان انگیز بود