سلام
عصر پاییزیتون قشنگ
چقدر هم یهو هوا سرد شد و انگار واقعا زمستون سرک کشیده
گلدونهای توی تراس را جز یکی دوتا که با سرما میانه خوبی دارند پلاستیک کشیدم که یخ نزنن
به گلدونهای توی پارکینگ آب دادم
فلاورباکس دم در را هم مرتب کردم و آب دادم
مادرجان هم گلدانهای سرسرا را آب دادند
امروز ناهار با من بود
مرغ را مزه دار کردم و با یه عالمه دور چین لایه لایه چیدم داخل یه ظرف و گذاشتم داخل فرایر
این وسطا ریز ریز از روی لیستی که مادرجان نوشته بودند وسایلم را چیدم داخل چمدان
کیف لوازم آرایشم را جمع کردم و هرچی لازم بود چیدم داخلش
بازم به لیست مادرجان یه نگاهی انداختم و یه کیک وانیلی خوشمزه پختم با گردو
عطر کیک که پیچید تو خونه انگار یه کمی از دلهره هام کمتر شد
خانمی که توی آژانس کار میکنه و باهاش در تماسم بلیط ها را برام فرستاد و گفت چک کنید
خب!!؟؟؟
هنوز ویزاها نیومده و من دل آشوبم
بهش پیام میدم که چرا بلیطها را قطعی کردی وقتی هنوز ویزاها نیومده؟؟؟؟؟!!!!
هیچی نمیگه و باز دل آشوب میشم
یه ماسک میزنم به صورتم و سعی میکنم به هیچی فکر نکنم
یه ماسک هم میدم به مادرجان
بعد دوباره دور خونه راه میرم و به غذا سر میزنم
پولبیبر و آویشن و یه کمی پودر سیر اضافه میکنم
باز دوباره توی لیست مادرجان نگاه میکنم
عطر عود پیچیده توی خونه
مادرجان به هایی را که خرد کردند میریزند توی قابلمه مسی و میزارن روی اجاق
عطر به و بوی عود...
ناهار خوردیم و دیدم خیلی دل آشوبم
یه چرت بعدازظهری زدم
بیدار شدم و با مادرجان قهوه و کیک وانیلی خوردیم و هر ثانیه هزاربار گوشی را چک کردم...
دیگه نمیدونم قراره چی بشه
میسپارم به خدا... هرچی خیره همون میشه انشاله
هنوز چمدانها را تکمیل نکردیم ....
سلام
عصر پاییزیتون قشنگ
دیگه از تیلوتیلوی این وبلاگ انتظار نداشته باشین که یادش بیاد تا کجا نوشته و آخرین بار از کی و چی نوشته!!!
خب اصلا کجام که نمیام و هر روز نمینویسم؟
یعنی چی؟
زندگی اینهمه روی دور تند چه معنی داره؟
ریتم زندگی باید آروم و دلچسب باشه و ما به سازش ریز ریز قر بدیم و کیف کنیم ... این چه وضعیه واقعا؟
چهارشنبه هفته قبلی اومدم سرکار و تا عصر کارها را مرتب کردم و تحویل دادم
یه سوپر هم در نزدیکیمون باز شده - به جای اون کافه شاپ که قبلا براتون گفته بودم
عصر که میخواستم بیام دوتا از بسته ها را گذاشتم پیش آقای سوپر تا برن ازشون تحویل بگیرن
5شنبه صبح زود با مادرجان رفتیم باغچه و انار چیدیم
بعد اومدم خونه و کیک درست کردم
بعدش هم سالاد
مادرجان هم غذاها را آماده کردند
پسته روز قبلش رفته بود دندانپزشکی و حالش زیاد خوب نبود
بعد از ناهار دور هم نشستیم و انارها را دان کردیم و همه کمک کردیم
بعدش هم آبش را گرفتیم و گذاشتیم روی اجاق تا رب انار بشن!
مغزبادوم و خواهر آخر شب رفتند خونشون
اونیکی خواهر و دوتا فسقلی ها هم ماندند
من و مادرجان صبح جمعه زودتر بیدار شدیم و رفتیم مراسم خاکسپاری یکی از آشناها
تا مراسم تمام بشه خواهر زنگ زد که دارن میرن خونشون
باهاشون توی مسیر قرار گذاشتیم و وسط راه خداحافظی ها را کردیم و اونا رفتند
من و مادرجان هم اومدیم خونه و چمدانها را از داخل کمد درآوردیم!!!!
بله
گفته بودم داریم برنامه ریزی میکنیم برای سفر!
حالا بماند که همچنان ویزاهامون نیومده و با اینکه بلیط و هتل و همه کارها انجام شده ، ولی همچنان بلیط ها نیومده!!!!
جمعه یه مقداری وسایل را جمع کردیم
شنبه صبح هم رفتم دفتر و بقیه روز را به بافتنی کردن گذراندم
امروز هم صبح اول رفتم دفتر و دیگه ته مانده کارها را تحویل دادم و دیگه کاری قبول نکردم
سرراه به دایی جان سرزدیم
بعدش یه مقداری خرید کردیم
و در نهایت بانک هم رفتیم و برگشتیم خونه
مقصد را نمیگم تا وقتی که توی فرودگاه از بلیطم براتون عکس بزارم
نمیدونم میام اینجا پست بنویسم یا نه... ولی عکس میزارم براتون
برنامه سفر را هم میزارم برای سفرنامه ای که بعدا خواهم نوشت !
پ ن 1: اینقدر وسط این پست رفتم و اومدم که رشته کلام از دستم رفت
داداش و همسرش رفتند از تخفیفهای کریسمسی استفاده کنند و برامون خرید کنند
برای همین چندین بار بهمون زنگ زدند
پ ن2: فندق و پسته هردوشون دچار ویروس هستند و کلی اذیت شدند
پ ن 3: این چند روز کلی استرس برای سلامتی اطرافیانمون داشتیم
یکی مشکوک به آپاندیس
یکی گوش دردهای شدید و تشخیصهای خیلی ترسناک
یکی دندون دردهای پسته
یکی سرفه های شدید
داداش و همسرش هم هردو مریض شده بودند
خلاصه مراقب سلامتیتون باشید
سلام و روز بخیر
باز امروز از اون روزهای پاییزی و آفتابی هست که خورشید خانم داره توی آسمون دلبری میکنه
هوا خنکه و پاییز پررنگه
برگهای درختها زرد و نارنجی شدند
یادم اومد که وقتی آقای دکتر اومدند دنبالم یه برگ بزرگ نارنجی روی داشبورد ماشینشون بود
ازشون پرسیدم این چیه؟
گفتند: یه جایی توی خیابون ایستاده بودم و با تلفن حرف میزدم که این برگ از شاخه جدا شد و توی هوا چرخید و از پنجره ماشین افتاد داخل
ایشون هم برگ نارنجی خوشگل را گذاشته بودند روی داشبورد
منظره خوبی بود ولی یادم رفت ازش عکس بگیرم
در عوض توی قاب چشمام نگهش داشتم
دیشب دیر خوابیدم و تا دیر وقت داشتم بافتنی میکردم
دارم یه پتو میبافم
چند تا کاموای مخلمی خیلی نرم پارسال از ازمیر خریده بودم که برای فسقلا کلاه ببافم
ولی زیادی نرم بود و توی بافت شل و ول میشد و به درد کلاه و لباس نمیخورد
یه رنگ آبی پاستیلی قشنگی هم داشت
منم هوس کردم که با ترکیبش با چند تا کاموای دیگه - تبدیلش کنم به یه پتو
آخه من چند سال پیش هم پتو بافتم و فسقلیا این پتوهای بافتنی را خیلی دوست دارند
هربار میان خونمون ازش استفاده میکنند و دوستش دارند
به اون پتو میگن : رنگی پنگی!
خلاصه که دیشب دیر خوابیدم
خسته بودم و صبح که آلارم گوشیم را شنیدم ، صداش را بستم و دوباره به خواب ادامه دادم
حدود ساعت 8 بود که خواهر زنگ زد و گفت صبحانه خریدم و دارم میام سمت دفترت!!!!!!
پریدم بالا و به مادرجان خبر دادم که گفتند من نمیام!! گویا از کله سحر مربای به درست میکردند
زودی لباس پوشیدم و لوله پشت توالت فرنگی داشت چکه میکرد و مادرجان نگران بودند
یکی دو جا زنگ زدم و سوال کردم و اومدم سمت دفتر
توی مسیر هم با دوتا تاسیساتی صحبت کردم که هیچکدوم وقت نداشتند مراجعه کنندو نظرشون این بود که هیچی نیست و با یه تفلون پیچیدن درست میشه!
خلاصه اومدم و با خواهر و پسته همزمان رسیدیم
خواهر حلیم عدس و نان تازه خریده بود
مادرجان هم چای و میوه برام گذاشته بودند
دیگه نشستیم دور هم و صبحانه خوردیم و خواهر رفت که به کارهاش برسه
من ماندم و پسته
یه کمی کاغذ و مقوا و چسب و مداد رنگی بهش دادم و سرگرم شدم
خودم وبلاگ را باز کردم ویه کامنت با کلمات رکیک و حرفای خیلی بد زد توی ذوقم...
نگم براتون که چقدر ناراحت شدم ... خب نخون عزیزم من!
کلمات من اذیتت میکنه ، به خاطر خودت ، نخون
اینقدر من در نظر شما غیرقابل تحمل و دروغگو هستم و اونقدر بدکاره!!!!! شما نخون عزیزدلم!
خلاصه که اعصابم از دست چکه های اون لوله که خرد بود... این هم اضافه شد!!!
دیدم بهترین کار وقت گذروندن با فسقلی هست
سیستم را بستم و نشستم کنار دستش و فرو رفتم توی دنیای رنگی رنگی و شادش
کاردستی درست کردیم و به حرفاش خندیدم
وقتی میبینه به حرفاش میخندم سعی میکنه بیشتر خودشیرینی کنه
کلاه زنبوریش را گذاشته بود سرش و در مورد زنبور و گربه و دنیایی که خودش ساخته برام تعریف میکرد
خلاصه که تا کارهای مامانش تمام بشه کنارم بود
بازم به دوتا تاسیساتی زنگ زدم ... چقدر همه شلوغ بودند و هیچکس وقت نداشت... در نهایت قرار شد خودم یکی دوتا کار را چک کنم و بهشون خبر بدم!
باز سیستم را باز کردم و دوباره یاد اون کامنت افتادم
گفتم بزار یه پست بنویسم و بعدش برم دنبال کارم!
زندگی ادامه داره
چه انرژی خوب به همدیگه بدیم و باعث شادی هم بشیم
چه سعی کنیم با کلماتمون دیگران را برنجانیم
من جادوی کلمات را میشناسم
میدونم که توی هیاهوی روزگاری که داره به خیلیهامون سخت میگذره ، گاهی چند تا کلمه قشنگ چقدر تاثیر خوبی داره ...
سلام
عصر پاییزیتون قشنگ
وقتی نگاه کردم و دیدم ده روز هست که پست ننوشتم باورم نشد که اینهمه روز گذشته
اینهمه روز گذشته و من نرسیدم پست بنویسم
البته برای اینکه خبر قرار عاشقانه بیات نشه و از دهن نیفته توی اینستاگرام براتون نوشتم ...
بزارید یه طور دیگه پستم را شروع کنم
از شنبه هفته گذشته
از اون روزی که اونقدر شلوغ بودم که وقت نشد سرم را بخارونم
یه مقدار کار قبول کردم و افتادم توی یه دور تند
مجبور شدم تا بعدازظهر یه نفس کار کنم و بعدش را دیگه یادم نمیاد
یکشنبه صبح زودتر خودم را رسوندم دفتر و در عین ناباوری برق قطع شد
دو ساعت کامل ... باید انتخاب میکردم یا حرص بخورم یا اینکه قبول کنم شرایط فعلی همینه...
برای همین به محض قطع برق شروع کردم به تمیزکاری و مرتب کردن دفترم
ولی بعدش مجبور شدم بازم تا عصر بمونم و کارهای عقب افتاده را سامان بدم
دوشنبه تصمیمم را برای دیدن حضرت یار قطعی کردم
یه بلیط خریدم و تا عصر کارهای دفتر را جمع و جور کردم
رفتم خونه و یه کمی استراحت کردم و کوله م را جمع و جور کردم
صبح زودتر بیدار شدم و دیگه دل توی دلم نبود...
نرسیده به قم ... اونجا که اتوبوس توقف کرد برای استراحت ... حضرت یار اومد دنبالم...
وقتی کنارشم لحظه ها متوقف میشن...
رفتیم همون نزدیکی یه جایی برای ناهار
یه جای خیلی باصفا و سرسبز با آلاچیق های خوشگل
نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن و وقتی آقایی که اومد سفارشمون را بگیره معذرت خواهی کرد که یکساعت ما را منتظر گذاشته هر دومون متعجب شدیم!!!
یکساعت یه نفس حرف زدیم
برق چشماش را دوست دارم
تلفظ کلمات را از زبون اون دوست دارم
شنیدن ملودی صداش را دوست دارم
مدل نگاه کردنش
تکون دادن دستاش
موهای جوگندمیش
عطرش
اخماش
... و همینه که کنارش زمان برام متوقف میشه
سفارش غذا را دادیم
اتفاقا یکساعتی هم طول کشید تا غذا را بیارن
ولی اصلا مهم نبود... نشسته بودیم ... جامون خوب بود... هوا خوب بود... حرف میزدیم... و جهان دور ما میچرخید!!!
خلاصه ناهار خوردیم
بعدش هم چای سفارش دادیم...
یه ناهار خوردن نزدیک به سه ساعت طول کشید...
وقتی اومدیم بیرون عصر شده بود...
من سه شنبه و چهارشنبه را کنار حضرت یار گذروندم
کنارش قدم زدم
باهاش اینور و اونور رفتم ...
توی ماشین کتاب صوتیش را گوش دادم تا بره و به جلسه ش برسه
براش یاداشت نوشتم و چسبوندم به آینه ماشینش و وقتی اومد از ته دل خندید...
و اینطوری لحظه هام ناب و بینظیر شدند و یه قرار عاشقانه دیگه توی دفتر خاطراتمون ثبت شد
فکر میکردم شب را دوست جان میتونه بیاد پیشم بمونه و برای همین یه اتاق دو تخته رزرو کردم و بهش زنگ زدم - ولی شرایطش جور نبود
قرارشد چهارشنبه اگه تونست بیاد شب پیشم ...منم اتاق دو تخته را کنسل نکردم ولی زمان از دستم رفت و یادم رفت به موقع بهش زنگ بزنم
برای همین نشد که هم را ببینیم
برای برگشت بلیط نگرفته بودم ... برای همین هم یه اسنپ گرفتم و دستای یار را فشردم و نشستم توی ماشین
اشکام چکید ولی به روی خودم نیاوردم ...
تا برسم خونه - خواهرا و خاله و فسقلیا و دخترخاله خونمون بودند
دور هم ناهار خوردیم و تا شب دور هم بودیم
فندق ویروس گرفته بود و تب داشت
برای همین شب را ماندند
صبح بهتر شده بود و ساعت نزدیک 11 رفتند
منم کمک مادرجان خونه را جمع و جور کردیم
بعدش هم رفتیم بیرون البته با خاله و آلاله
میدونید ... باید سرم را گرم میکردم که دلتنگی اذیتم نکنه...
رفتیم جایی که موسیقی زنده داشت
بعدازظهر برگشتیم خونه و شروع کردم به بافتنی کردن
خواهر 2 تا کاموا خریده بود تا برای فسقلیا کلاه ببافم... اینم عکسش را براتون گذاشتم توی اینستاگرام
شنبه شلوغتر از حد عادی بودم چون چند روزی نبودم
وقتی هم اومدم خونه درگیر بافتنی شدم و کاری که آورده بودم خونه و باید برای روز بعد تحویل میدادم
توی پست بعدی براتون میگم که دارم کارهای یه مسافرت را با مادرجان انجام میدیم
یه کمی هم درگیر ماجراهای مربوط به اون سفر هستم ...
امروز هم به محض اینکه اومدم خونه چند تا کاموای آبی رنگ از توی کمد درآوردم تا یه پتوی کوچولو ببافم
پ ن 1: عینک حضرت یار را بهش دادم و خیلی خوششون اومد
پ ن2: دوست دارم روزانه نویسی کنم و نمیدونم چرا نمیشه
پ ن3: همسایه کناری که غذای بیرون بر هست داره کارهای بازگشایی مغازه ش را انجام میده
پ ن 4: خیلی حرف دارم ولی از بس ننوشتم ... نوشتن یادم رفته
پ ن5: یه شعر خوشگل زیر فاکتور غذای روز اول بود که من اون تکه شعر را از فاکتور جدا کردم و چسبوندمش به شیشه ماشین آقای دکتر
بعد باد زد و اون کاغذ کوچولو را با خودش برد... از اون روز ذهنم درگیر این هست که اون شعر چی بود و یادم نمیاد!
پ ن6: تا حالا 21 هزارقدم توی یه روز راه نرفته بودم ... خیلی هیجان انگیز بود