سلام
روزتون زیبا
به زیبایی خوشه های انگورهای یاقوتی
بشقاب میوه م عین یه تابلوی نقاشی هست
انجیر ... زردآلو... انگور...
و من دلم نمیاد به این تابلوی نقاشی ناخونک نزنم
اونقدر که خوشمزه و دلبر هستند
دیروز با مادرجان باغچه بودیم ولابلای درختهای انجیر چرخیدم و باهاشون حرف زدم و هرچی انجیر که رسیده بود چیدم
ته مانده های زردآلوهای درخت را هم ...
ولی انگورها هنوز نرسیده اند... همین یکی دو خوشه
پنجشنبه را خونه خواهر گذروندم
تا برگردیم ساعت 7 بعدازظهر بود
توی مسیر بودیم که مغزبادوم زنگ زد که میخواد بیاد خونمون و سرراه بریم دنبالش... البته با مامانش!!!!
رسیدیم خونه و گرسنه بودم
برای همین با تمام مزه و رنگهای توی یخچال یه املت رنگی رنگی خوشمزه درست کردم
پیاز داغ و فلفل دلمه ای چند رنگ
گوجه فرنگی و قارچ و ذرت
در نهایت هم تخم مرغ...
دور هم املت خوردیم و حرف زدیم
بعدش هم آب هندوانه گرفتم و با زردآلوهایی که خشک کرده بودم و آجیل بساط دور همی چیدم
بابای مغزبادوم ساعت دوازده و نیم اومد دنبالشون...
دیگه از خستگی هلاک بودم
جمعه صبح دیرتر بیدار شدیم
با مادرجان صبحانه خوردیم و رفتیم باغچه
تا برگردیم ساعت حدود 4 بود
ناهار خوردیم و یه چرت کوتاه تابستونی...
بعدشم قهوه ی عصرگاهی... اونم عصر تابستونی...
مادرجان تا آخر شب یه خورش بادمجان خوش عطر درست کردند برای امروز
با خودشون ببرن خونه ی خواهر... آشپزی توی آشپزخونه خودشون براشون آسون تره...
صبح هم مادرجان با اسنپ رفتند خونه خواهر
منم رفتم باشگاه
انشاله تا عصر دفتر میمانم و یه سرو سامانی به طراحی ها میدم
بعدش میرم دنبال مادرجان ....
خواهرجان با نظریه پزشکش لیزر و مگنت و فیزیوتراپی را همزمان شروع کرده
البته همچنان استراحت مطلق هست
ولی کم کم با یه مدل کمربند طبی شروع کرده به راه رفتن
انشاله که هرچه زودتر خوب بشه
پ ن 1: عموجان برام قیافه گرفته
نمیدونم چرا
هیچ دلیلی براش پیدا نمیکنم
ولی به روی مبارک خودم نمیارم و بهش زنگ میزنم و احوالپرسی میکنم
کوتاه و بریده بریده جواب میده که من حتما بفهمم که برخورد گرم نداره
منم به روش خودم به روی خودم نمیارم و حرف میزنم و سراغ میگیرم...
واقعا در توانم نیست !!!!!
پ ن 2: آقای دکتر درگیر پروسه ی انحصار وراثت شدن...
انگار کلی حس بد و خاطره برام زنده میشه
تازه ایشون سعی میکنن تا زمانی که من سوال نکنم در این مورد باهام حرف نزنن که حالم خراب نشه
پ ن 3: دفتر کارم نیاز به تمیزکاری اساسی داره
ولی اصلا حال و حوصله ش را ندارم
حتی یخچال خالی خالی روشنه ... هیچی توش نیست...
آبسردکن هم کلا خاموشه ...
پ ن 4: دارم یه بلوز میبافم...قرمز و سفید
سلام
روزتون بخیر
تابستون دلتون گرم
آفتاب چشماتون پرفروغ
لبخندتون برقرار باشه
همیشه بخندین
یکشنبه از صبح رفتیم خونه خواهر
خاله جان و الاله هم همراهمون اومدند
خاله ناهار پخته بود
تا نزدیک ساعت 7 ماندیم و خواهرجانم همچنان درد داره و خوابیده
فسقلیا که توی عالم بچگی خودشون هستند و از اینکه حالا تند تند میریم خونشون خوشحالن
ما هم همگی سعی میکنیم گذروندن دوره نقاهت را برای خواهر آسون کنیم
سرراه که برمیگشتیم اومدم دفتر و یه کاری که قول داده بودم را تحویل دادم
بعدش از نانوایی کنارمون برای دایی جان نان خریدیم و یه سری هم به ایشون زدیم
توی مسیر یه جایی جلوی ماشین ها را میگرفتند و نذری آش رشته میدادن
دیگه بعدش خاله و آلاله را رسوندیم و خودمون هم رفتیم خونه
امسال هزینه نذری روز تاسوعا را جور دیگه ای برنامه ریزی کردیم
هم اینکه خواهر مریض بود و هم چیزای دیگه
خلاصه که نذری نپختیم
صبح دوشنبه با مغزبادوم رفتیم باغچه
تا نزدیک ساعت 3 اونجا بودیم
بعدش هم یه سری به مزار پدرجان زدیم
گلهای باغچه را چیدم و بردم سرمزار پدرجانم
همونجا یه موکب کوچولو بود که به پیشنهاد مغزبادوم ازش چای گرفتیم
بعدش هم اومدیم خونه و با مغزبادوم دوش گرفتیم و تا شب خونمون بود
من از وقت گذروندن با مغزبادوم سیر نمیشم و خیلی خیلی دوستش دارم و باهاش واقعا بهم خوش میگذره
دلم میخواست شب بمونه خونمون ولی خواهرجان با بداخلاقی بسیار گفت که باید ببرمش خونشون
خلاصه که رسوندیمش خونشو و سرراه برای همون موکبی که ظهر ازش چای گرفته بودیم پولکی بردیم
روز عاشورا خونه بودیم
به رسم مادرجان از صبح رادیو را روشن کردیم و مهمان روضه شدیم
من مشغول تمیزکاریهای آشپزخونه شدم
بعدش هم ریزریز روضه گوش دادم و مطالبی که آقای دکتر برام فرستاده بود را خوندم و مطالعه کردم
من گاهی فکر میکنم واقعا هیچی از واقعه اصلی عاشورا به ماها یاد ندادن
چقدر زوایای پنهان و گوشه های ژرف داره این ماجرا
چقدر تک تک آدمهایی که توی این ماجرا بودن برای ما غریبه و ناشناخته هستند
این التماس تفکر و مطالعه - واقعا برای من یکی که به شدت به درد بخور هست...
مادرجان از بعدازظهر فسنجون را گذاشتند روی گاز تا برای خودش ریز ریز قل بزنه- اخه میخواستن امروز از صبح برن خونه خواهر و فسنجون را هم میخواستن که با خودشون ببرن
امروز صبح هم با مادرجان از خونه اومدیم بیرون
هر چی تلاش کردم از خونه اسنپ بگیرم که منم به موقع برسم باشگاه ... نشد که نشد
اومدیم با هم دم در باشگاه و اونجا هم هرچی تلاش کردیم نشد که نشد
در نهایت یه تاکسی از توی خیابون گرفتیم و مادرجان رفتند سمت خونه خواهر...منم باشگاه
تعدادمون امروز توی باشگاه خیلی کم بود
کلا 4 نفر بودیم
ورزش کردیم اونم با کش های تی آر ایکس
مربی سعی خودش را میکنه که حسابی به کلاس و جلساتش تنوع بده و انرژی خیلی خوبی داره که من اینو خیلی دوست دارم
توصیه های تیلویی به خودش:
هوا خیلی گرم هست و حسابی باید مراقب خودمون باشیم
اول با خودمون مهربون باشیم
بطری آب فراموشمون نشه
آب نوشیدن یادمون نره
برای مهربونی کردن گاهی حتی یه بطری آب خنک میتونه کلی حال خوب به آدمهای اطرافمون بده
حواسمون به آدمهای توی کوچه ها باشه ... اونایی که گاهی با یه بطری آب خنک کلی خوشحال میشن ...
بعدش هم حواسمون به خوشگلیامون باشه
اون ماساژ صورت با یخ خیلی خیلی به من حس خوب میده و ادامه ش میدم
کرم آبرسان یادم نمیره که توی این هوای گرم ، پوستم بیشتر از همیشه نیاز به مهربونی داره
ضدآفتاب که دیگه نیاز به یادآوری نداره
اهان!!!!! دستای قشنگمون!!!!! ضدآفتاب را فقط به پوست صورتمون نزنیم و هوای دستامون را هم داشته باشیم
میوه های خوشگل تابستونی را به خودمون جایزه بدیم و یادمون باشه اول از دیدنشون لذت ببریم و بعد نوش جان !!!!!!!!!
پ ن 1: مامان آقای دکتر هم امسال مدل نذر روز تاسوعاشون را تغییر داده بودند
پ ن 2: شنیدن قصه ی آدمها را دوست دارم
خانم همسایه برام درد دل کرد و حس کردم همین 10 دقیقه کلی حال دلش را بهتر کرد...
پ ن 3: با آقای دکتر تلفنی حرف میزدیم ... لابلای حرفامون یه رویای مشترک تازه پیدا کردیم
انگار یه روزنه قشنگ بود پر از نور...
حس کردم این روزها بیشتر از همیشه نیاز به انگیزه دارم برای زندگی را دوست داشتن!
پ ن 4: زندگی را گذروندن با زندگی را ثانیه ثانیه زندگی کردن فرق داره...
انگار توی یه دوری افتادم که فقط دارم زندگی را میگذرونم
از سری فیلم هایی که داداش جان برام آورده بود شروع کردم به فیلم دیدن
این سومین فیلم بود
و ازش خوشم اومد...
هرکدوم را خوشم اومد و به نظرم جذاب بود مینویسم!!!!
سلام
روزتون قشنگ
آقای نانوا داره جلوی در مغازه ش را آبپاشی میکنه
بوی نم خاک و گرمای تابستون با هم قاطی شده
صدای هیاهو و گفت و گوی خود آقای نانوا و همسرش هم از بیرون به گوشم میخوره
کولر آبی دفتر را روشن کردم وحس میکنم به جای اینکه خنک بشم تازه نمناک میشم و شرجی هم میشم
از اون طرف هم پنکه داره تلاش میکنه این هوای گرم را هل بده به این طرف و اونطرف ...
خلاصه که فکر نکنید در خنکای دلچسب دارم پست مینویسم
خب باید یه کمی از عقب تر بنویسم
چهارشنبه صبح بعد از باشگاه سرراه یه کمی خرید کردم و رفتم سمت خونه
مادرجان میخواستن برن باغچه
رفتیم باغچه و مشغول چیدن زردآلو و سبزیجات شدیم که خواهر زنگ زد
از درد کمر نالان بود در حدی که گفت دیگه نمیتونه حرکت کنه
شب قبلش کمی درد کمر و پا داشت که رفت دکتر و دارو گرفت... البته دکتر براش ام آر ای هم نوشته بود
ولی صبح دیگه نتونسته بود از جاش حرکت کنه
زنگ زد ببینه میتونم براش نوبت ام آر آی پیدا کنم...
من که نتونستم ولی خودشون از یه جایی یه نوبت اورژانسی پیدا کردن و عصر انجام دادن و رسوندن به همون متخصصی که براش نوشته بود
تشخیص چی بود؟ پارگی دیسک مهره ی آخر کمر!!!!!
بدون هیچ علت خاصی!
تجویز دکتر هم یک ماه استراحت مطلق!!!!
فکر کنید که دوتا وروجک- یکی 5 و نیم ساله و یکی 3 و نیم ساله داشته باشی - و دکتر استراحت مطلق بده!!!
بهش گفتیم بیا خونه ی ما
خودش گفت خونه خودمون راحت ترم
و اینگونه شد که الان به شدت نیازمند دعاهاتون هستیم !!!
پنجشنبه بعدازظهر با خاله و اونیکی خواهر رفتیم یه سری بهش زدیم و چند ساعتی اونجا بودیم...
قرار بر این شد که زمانهایی که همسرش خونه ست اون مراقبت کنه
زمانهایی که اون باید بره سرکار مامانم بره خونشون !!!!
برای همین هم امروز صبح مادرجان رفتن خونشون
البته خونشون از خونه ما فاصله داره
میخواستم من مادرجان را برسونم که قبول نکردند و گفتند من به باشگاهم برسم
اسنپ گرفتم و مادرجان رفتن خونه خواهر - منم اول رفتم باشگاه - حالا هم اومدم دفتر...
واقعا اینکه میگن آدم از یه ثانیه بعد خودش خبر نداره همین هست!
شرایط آسونی نیست ...
سلام
روز تابستونیتون قشنگ
صبح که از خونه اومدم بیرون گفتم سرراه ، دوتا پرچم «یاحسین» بخرم
یکی برای جلوی در خونه - یکی هم برای مزار پدرجان
البته پارسال هم برای مزار پدرجان خریدم و دقیقا روز بعدش که رفتم یکی زحمت کشیده بود و پرچم را برده بود....
برای جلوی در خونه هم یکی دارم ولی نصبش برام سخت هست
میخواستم یه دونه بخرم که میله داشته باشه و راحت بشه نصبش کرد
خلاصه رفتم همون سمتی که میدونستم ، میشه پرچم خرید
قدیمها یه مغازه خیلی بزرگ پر بود از پرچم های مناسبتی
ولی الان تبدیل شده بود به یه ابزار فروشی بزرگ که چند نمونه محدود پرچم هم داشت
و البته اصلا پرچم میله دار نداشت
یه آدرس توی مسیرم داد که برم اونجا سربزنم
که اونم تعطیل بود!
امروز میخوام عکس و فیلم های گوشیم را بریزم روی سیستم و یه کمی گوشیم را مرتب کنم
توی لیست کارهام، اولین کار همین را نوشتم !
دومیش هم چاپ یه سری عکس جدید هست
مادرجانم روی در یخچال یه عالمه عکس میچسبونن که دوست دارن هرچند وقت یه بار عوضشون کنیم
جز اون عکس دسته جمعی عید سال 1400 که پدرجانم داره توش میخنده! بقیه عکس ها را هرچند ماه یکبار عوض میکنن
امروز عکسها را میریزم روی سیستم و گوشی را خلوت میکنم و یه عالمه عکس هم چاپ میکنم
یکی از کارهایی که داداش و همسرش برام انجام میدن این هست که وقتی میان یه عالمه فیلم و سریال برام میارن
نزدیک یه 100 گیگ برام فیلم و سریال آورده بودن
حالا یه عالمه فیلم و سریال خوب برای دیدن دارم... حیف که لپ تاپ ندارم !!!!
یادتون هست که بیشتر از دوسال شد که لپ تاپ قدیمی دیگه کار نمیکنه و نیاز به لپ تاپ جدید دارم!!!!
پ ن1: دیروز چند تایی از دستبندها و بندعینکهایی که با مغزبادوم درست کرده بودیم را فروختم
بهش زنگ زدم و یه عالمه ذوق کرد
شاید به خاطر همین ذوق کردنهاش هست که ترغیب میشم به این جور کارها
پ ن 2: گاهی به خودم میگم « شاید هنوزم دیر نیست!!!»
شده برای کاری اونقدر دست دست کرده باشید که دیر شده باشه، اما گاهی به خودتون نهیب بزنید... شاید هنوزم دیر نیست!!!
پ ن 3: توی یادداشت هام برای خودم نوشته بودم که به هرکی خواستم هدیه بدم بطری آب هدیه بدم!
باید یه هدیه میخریدم
رفتم سراغ بطریهای آب... واقعا از دیدن قیمتها متعجب شدم...
فعلا به یه هدیه ی کوچولوتر بسنده کردم
سلام
روزتون قشنگ
خوبین
پر انرژیترین تیلوی جهانم الان
بعد از چند روز غیبت رفتم باشگاه
ثبت نام جدید کردم
با یه قیمت دوبرابری
اما هنوز به نظرم ارزشش را داشت
هم مسیرش برام مناسبه
هم یه پارکینگ خوب داره
و هم اینکه به مربی تازه عادت کردم و دوستش دارم
هرچند حالا دیگه میدونم بایداز تغییرات استقبال کنیم و احتمالا اگه برم جای دیگه هم خیلی بهم خوش میگذره...
اما رفتم وثبت نام کردم و پر انرژی ورزش کردیم
تقریبا یک ساعت و ربع
400 کالری هم سوزوندیم
گفتیم و خندیدیم و لابلای حرکات شوخی کردیم و خوش گذشت...
گوشیم را خونه جا گذاشتم
برای همین بدو بدو اومدم دفتر
با آقای دکتر تماس گرفتم
و بعدش میوه های رنگی رنگی که مادرجان برام گذاشتند را گذاشتم کنار دستم و نشستم پشت سیستم
بطری آب خوشگلم پر از خاکشیر و آب و عرق کاسنی هست
و کولر آبی پر سر و صدای دفتر داره تلاش میکنه که منو خنک کنه
زندگی همین نیست؟
صبح دوش گرفتم
صبحانه خوردم
موهام را بافتم
لباسای رنگی رنگی پوشیدم
ضد آفتاب زدم
یه رژ کمرنگ
و بهترین قسمتش این بود که وقتی توی آینه نگاه کردم به خودم لبخند زدم
یه بار دیگه هم توی آینه آسانسور به خودم نگاه کردم و لبخند زدم ، شاید هم لبخند زدن را تمرین کردم و دیدم چقدر خوشگلتر میشم با یه لبخند
دیشب یه خواب عجیب غریب دیدم ... صبح زیر دوش یادش افتادم
بعضی از خوابها ذهنمون را مشغول میکنن ... به خودت میگی چطور این آدم به خواب من سرک کشیده؟
اونقدر برام عجیب بود دیدن خواب اون آدم و اون مکالمه ها ، که حتی توی باشگاه ، وسط ورزش هم یهو یادش افتادم...
الانم که دارم پست مینویسم باز یادم افتاد...
بگذریم
روی سنگ مزار پدرجان جانم عکسشون چاپ شده
ولی من دوتا از عکسایی که خودم دوست داشتم را چاپ کردم و لمینت کردم و چسبوندم یه گوشه از سنگ مزارشون که خالی بود
تقریبا یکسالی گذشته و عکسها بیرنگ شدند
وقتی لیمنتشون میکنم آب باران و سرما و گرما کمتر اثر میکنه... ولی بالاخره بعد از یکسال بیرنگ شدند
تصمیم دارم دوباره چاپ و لمینت کنم و جایگزین کنم
هنوزم هرروز میرم سرمیزنم و گلها را آبیاری میکنم
البته که توی این گرمای شدید تابستونی نگهداری از گل و گیاه وسط آفتاب خیلی کار ساده ای نیست
ولی من دارم تلاشم را میکنم
دیروز داداش و همسرش تماس تصویری گرفتند
رفته بودند مرکز خرید
گفتند آف های تابستونی شروع شده و هرچی میخوام بگم تا برام بخرن
اونقدر قیمتها خوب بود که آدم را هیجان زده میکرد
ولی هیچی نخریدم
قصد دارم لیست کارهام را تهیه کنم و آروم آروم شروع کنم
وقتی برسیم به نیمه مرداد دیگه زمان برای طراحی هایی که باید بکنم نخواهم داشت
باید یه کمی هم دور و برم را مرتب کنم
خیلی وقت هست که مرتب و منظم نیومدم سرکار و همه جا نامرتب شده
یه عالمه برنامه و کار دارم که باید برای تک تک شون زمان بزارم
آقای دکتر هم هرروز بهم غر میزنن که باید یه سری آموزش را شروع کنم و دارم پشت گوش میندازم
نظرشون این هست که دارم وقتم را تلف میکنم
ولی من این روزها دارم انرژیهایی که از دست دادم را جایگزین میکنم
توی خونه کتاب میخونم
کتاب نقاشی جادوییم را رنگ آمیزی میکنم
بافتنی گذاشتم کنار دستم و کوچولو کوچولو بافتنی میکنم و رویا میبافم (با همون کامواهایی که پارسال از ترکیه خریدم)
به پوستم رسیدگی میکنم
لم میدم و رویا میبافتم ... مدتها بود که اینکار را نمیکردم و اصلا یادم رفته بود
عصر که میشه با آداب قهوه درست میکنم و با مادرجان قهوه میخوریم
اهان ... اینو هم بگم ... یه دستور خشک کردن زرد آلو خاله جانم برام فرستاده بودن... سرصبر و با حوصله دارم اون مدلی زردآلو خشک میکنم
مدتهاست در حد روزی یک ربع بیشتر توی اینستاگرام نیستم
با مادرجان سریال میبینم
و سعی میکنم به تک تک سلولهای بدنم یادآوری کنم که آروم باشیم
قرص فشار نمیخورم و فعلا فشارم تنظیم شده
منظم و با برنامه آب مینوشم...
پ ن 1: دیروز دو ساعت قطعی برق داشتیم
چیزی نمونده بود با مادرجان دوتایی تصعید بشیم و اثری ازمون باقی نمانه...
چقدر گرمه هوا...
توی پرانتز بگم برق که قطع میشه آب هم قطع میشه!!!!!
پ ن 2: قصد دارم به مغزبادوم بافتنی یاد بدم
پ ن 3: مادرجانم نان سنگک دوست دارن
برای همین از یه جایی توی مسیرم گاه گاهی یه نان سنگک میخرم
کسی که نان را تحویل میده و کارت میکشه - کارتخوان را گذاشته جایی که فقط خودش باید کارت بکشه و رمز را بزنه- یعنی دست مشتری بهش نمیرسه
و به هیچکس هیچ رسیدی تحویل نمیده
وقتی هم بهش گفتم میشه لطفا رسید بدین (برای من مسیج برداشتهای زیر 50 هزارتومان نمیاد)
فرمودند: نه!!!!!همین و بدون هیچ توضیحی...
از کسانی که توی صف بودن پرسیدم میدونید قیمت نان چقدر هست؟ فرمودند: نه!!!!!!
حس کردم اصلا پرسیدن و سوال کردن قیمت نان و درخواست رسید یه کار خیلی غیرمنطقی هست و من یه آدم فضایی هستم!!!!!!!!!
سلام
روزتون قشنگ
با گرمای تابستونی چه میکنید؟
از هفته پیش دیگه نیومده بودم سرکار
هر شهری برای مراسمات سوگواری و درگذشت عزیزانشون رسومی دارند
اصفهان مراسم روزهای اول را صبح برگزار میکنند
برای همین سه شنبه صبح با مادرجان رفتیم برای مراسم
برای ناهار هم به اصرارشون رفتیم و شرکت کردیم
چهارشنبه هم مادرجان میخواستن برن باغچه و نیاز به کمک داشتند
برای همین از صبح زود دوتایی رفتیم باغچه
یه عالمه علف هرس کردیم
زردآلو چیدیم
انجیر چیدیم
نعنا و تره و جعفری چیدیم
و باز هم یه کمی غوره
خلاصه که تا بعد ازظهر کار کردیم و هلاک برگشتیم خونه
پنجشنبه صبح زنگ زدم عمه جان
عمه جانی که شمال زندگی میکنند و به خاطر مراسم اومده بودند اصفهان
البته اصفهان خونه دارند و پسرعمه اینجا زندگی میکنه
خلاصه که زنگ زدم و تعارف کردم که برای ناهار بیان خونمون و پذیرفتن
دیگه مادرجان رفتند توی آشپزخونه برای تهیه ناهار
منم حسابی خونه را تمیز و مرتب کردم
بعدازظهرش هم باز مراسم بود
بعد ازمراسم هم رفتیم سرمزار پدرجان و همه اومدند و خیلی شلوغ بود
شب هم مراسم دعای کمیل داشتند که شرکت کردیم
تا برگردیم خونه ساعت 12 شب بود
جمعه هم از صبح رفتیم خونه خواهر
از بس که فندوق و پسته بهمون اصرار کردند
باباشون هم خونه نبود
با خاله جانها همه از صبح رفتیم و تا شب اونجا دور هم بودیم
شنبه هم خواهرجان برای تعویض پلاک باید میرفت و نیاز به کمک داشت
دیگه این شد که یک هفته ست غیبت دارم...
دفعه قبلی براتون گفتم یه بلوز از روی سایت برای اقای دکتر سفارش دادم
بعد از پست باز رفتم یه نگاهی توی سایت انداختم و یه بلوز سفید دیگه هم چشمم را گرفت
بلوز اولی یه بلوز طوسی بود
خلاصه که اونم به خریدم اضافه کردم و یه جمله زیبا هم نوشتم و ازشون خواهش کردم داخل بسته قرارش بدن
روز جمعه بسته رسید دستشون
مهربونی هر شکلی که باشه قشنگه....
یه خبر دیگه هم دارم
اطلسی (دختر خاله) مدتی بود که وارد یه رابطه شده بود
البته اینطوری نیست که همه خبر دار باشن ولی مامانش میدونست و به منم گفته بود
این مدت که میگم نزدیک به دو سال بود
توی دانشگاه با یه پسری آشنا شده بود و هم رشته بودن
حالا مادرِ آقا پسر زنگ زده بود به خاله و اطلسی را خواستگاری کرده بود
خاله هم زمان بیشتری برای آشناییشون خواسته بود و حالا قرار بر این شده که در سکوت خبری خانواده ها آشنا بشن و بچه ها هم بیشتر رفت و آمد کنند تا انشاله در یک بازه زمانی یکساله تصمیمات بعدی، براساس نظرات دو طرف گرفته بشه...
اما به طور محسوسی حس میکردم که یه برقی توی چشمای اطلسی هست
برای همه آرزوی عشق و خوشبختی میکنم...
پ ن 1: دوست خوبم «حسین» نتونستم ایمیل بزنم - شماره تماس برام بزار
پ ن 2: چقدر از دوستای وبلاگیم بی خبر موندم
همین جا عذرخواهی میکنم که مهربونیاتون را نمیتونم جبران کنم
و تشکر میکنم که همیشه باهام مهربون بوده و هستید
پ ن 3: دلم برای خیلی از آدمهایی که میشناسم تنگ شده
انگار دنیای اطرافم بیقراره و اصلا نمیدونم چیکار میکنم
نیاز به یه بازنگری به زندگی دارم
اونقدر روزها دارن تند تند میگذرن که نمیفهمم چیکار میکنم
سلام
روزتون قشنگ
تابستونتون دلچسب
لطفا به گرمای شدید تابستونی غر نزنید
یه راههایی برای لذت بردن از تابستون پیدا کنید
مثلا من مدتها بود که شنیده بودم استفاده از یخ برای پوست صورت خیلی خوبه
یه سرچ بکنید شما هم ...
همسرِ داداش یه وسیله ی سلیکونی فسقلی برام آورده که میزاریمش داخل فریزر و داخلش آب یخ مبینده و بعد باهاش صورتمون را ماساژ میدیم
یادم بمونه براتون عکسش را میزارم اینستاگرام
خلاصه که توی این روزهای گرم ماساژ دادن صورتتون با یخ یکی از کارهای دلچسب میتونه باشه
مسلما یه کمی هوا خنک بشه بگم با یخ صورتتون را ماساژ بدید اصلا براتون لذت بخش نخواهد بود
پس الان ازش لذت ببرید
تازه میتونید برشهای خیار یا میوه های دیگه را بزارید داخل فریزر یخ بزنه و با اونا صورتتون را ماساژ بدید که خواصش چند برابر بشه!!!
پ ن 1: دیروز بعد ازظهر عموجان تماس گرفتند و خبر دادند که عموشون به رحمت خدا رفتند
من ایشون را خیلی دوست داشتم و بعد از فوت پدر و پدربزرگم هربار میدیدمشون ناخواسته اشکم جاری میشد...
حالا ایشون هم به رحمت خدا رفتند
امروز صبح مراسم خاکسپاری بود
من با اینکه وظیفه خودم میدونم شرکت در این مراسم را ، اما حالا دیگه میدونم شرکت در این مراسم بهم فشار روحی زیادی میاره و باعث میشه فشار خونم بره بالا
به خصوص که دارم تا جای ممکن ریلکس میکنم و چندین روز هست بدون قرص فشار دارم فشارم را کنترل میکنم
برای همین تصمیم گرفتم غلیرغم میل باطنی در مراسم خاکسپاری شرکت نکنم!
مادرجان شرکت میکنند
پ ن 2: آقای دکتر با اینکه چهلم پدرشون گذشته هنوز مشکی میپوشن
امروز از روی سایت یه بلوز براشون سفارش دادم
بعضی از رسوم هنوزم قشنگ هستند
به نظرم بعضی کارها خیلی بوی مهربونی دارن
سلام
روزتون زیبا
زندگیتون پر از حس و حال خوب
برگشتم که بنویسم
اصلا نوشتن انگار فراموشم شده
نوشتن وقتی روتین و هر روزی میشه مثل نفس کشیدن هست
آسون و لذت بخش ...
گاهی نوشتن برام عین حرف زدن روان و ساده ست
ولی الان که مدتهاست ننوشتم اصلا نمیدونم از چی شروع کنم از چی بنویسم
اول عذرخواهی کنم
وبلاگ من روزانه نویسی هست و اینقدر دور بودن اصلا معنا و مفهوم وبلاگم را زیر سوال میبره
باید هر روز بنویسم
هر روز بنویسم تا برام دلچسب باشه
تا تک تک خاطره ها و روزمره هام ثبت بشه
مدتهاست ننوشتم
علت اصلی ننوشتنم هم این هست که نیومدم دفترم و اصلا سرکار نبودم
برای همین پشت سیستم نبودم که بخوام بنویسم
برای نوشتن با گوشی هم که بی نهایت تنبلم...
حالا ده روز از تابستون قشنگ و پر نور گذشته و من اومدم بگم تابستونتون مبارک!
الکی هم غر غر نکنید که هوا خیلی گرم هست و به دمای تصعید رسیدیم و این حرفا...
بله گرم هست ... خورشید خانم هم دارن با تمام توانشون تلاش میکنن که ما بپزیم ... اما ... اما ... از اینکه توی یه کشور چهار فصل زندگی میکنیم لذت ببرید
از اینکه بعد از بهار دلچسب و دل انگیز داریم روزهای پر آفتاب و گرم تابستونی را هم تجربه میکنیم لذت ببرید
دیگه حالا وقتشه که جدی تر از همیشه بطری های آبتون را همراهتون بردارید
کرم ضدآفتاب و آبرسان یادتون نره
حواستون به خوشگلی هاتون باشه
لباسای نخی و خنک و رنگی رنگی بپوشید
اجازه بدید یه کلاه یا نقاب از صورت قشنگتون محافظت کنه و در عوض از روشنایی و نور لذت ببرید...
برم سراغ حرفای روزانه!
داداش جان و همسرش اومدن
روزهای قبلش را به بدو بدو های آماده سازی برای استقبال و مهمانی گذراندیم
ساعت 10 و نیم و یازده شب رسیدند
خواهرا هم اومدند خونمون برای استقبال
پدر و مادر همسرداداش هم اومدند
از صبحش با مغزبادوم یه عالمه شیرینی و کیک خامه ای آماده کردیم
همون عکسایی که براتون توی اینستا گذاشتم
@tilotilomaniya1402
گل خریدم و خواهرا گل آوردن و فضای خونه را پر از گل کردیم
میوه های تابستونی با رنگهای جذاب و دلچسبشون، شکوه خودشون را دارن
و برای همین میز پذیرایی که آماده کردیم انگار یه تابلوی نقاشی بود
با تاکسی هماهنگ کرده بودم و به محض اینکه رسیدند فرودگاه و چمدانهاشون را تحویل گرفتند، سوار تاکسی شدند
چند ساعتی طول کشید تا از تهران رسیدند اصفهان
و بعد ذوق و شوق نگفتنی بچه ها و خودمون
خودشون هم از راه که میرسن ذوق دارن که سوغاتی هایی که آوردن را بدن
دیگه جیغ و داد و خنده های فسقلیا خونه را پر کرد
ما هم براشون هدیه خریده بودیم
هدیه بازی کردیم
دیگه ساعت از 12 گذشته بود اما مادرجان براشون فسنجان آماده کرده بود
میز چیدیم و لابلای حرف و سرو صدا شام خوردند
تا نزدیک ساعت 3 دورهمی ادامه داشت
دیگه بعدش بیهوش شدیم
برای روز بعدش همه را دعوت کرده بودیم برای ناهار
خاله ها و دایی ها و بچه هاشون
روز شلوغ و پر ازدحامی بود
با اینکه شب خیلی دیرخوابیده بودیم و مسافرا تازه از راه رسیده بودن، بازم صبح زود همه بیدار شدن
هرکسی مشغول کاری بود
من و مامان بیشتر مشغول مهیا کردن خوردنیها و ناهار و ...
البته سالاد و دسرها را از روز قبل آماده کرده بودیم
خلاصه هم برای ناهار و هم برای شام مهمان داشتیم
و دیگه وقتی رسیدیم به آخر شب... من حتی برای نفس کشیدن هم انرژی نداشتم...
دیگه از روز دوم مسافرها یک روز در میان خانه ما بودند- یک روز هم طرف خانواده همسرِ داداش
شلوغی و دور همی و مهمونی انگار تکراری نمیشد
لابلای این روزها، دو روز هم دسته جمعی با خانواده همسرِ داداش رفتیم چادگان
هوای بینظیر و عالی
به خاطر فسقلیا رفتیم شهربازی سرپوشیده و به بزرگترها بیشتر از فسقلی ها هم خوش گذشت
قایق سواری هم رفتیم
خلاصه که خوش گذشت
یک روز هم داداش جان میخواست بره میدان نقش جهان عکاسی کنه...
همه باهاش همراهی کردیم ... تا عصر توی بازارها گشتیم و خرید کردیم و اون روز هم خیلی بهمون خوش گذشت
و در نهایت عمر سفر هرچقدر هم طولانی باشه، کوتاهه!!!!!
زمان مسافرت تمام شد
به همون تاکسی زنگ زدم اومد دنبالشون ...
لابلای این روزهایی که نفهمیدم چطوری گذشت و خیلی سریع گذشت ...
یه آزمایش کلی هم دادم که نتیجه نشان داد چربی خونم بالاست
خانم دکتر هم برای 90 روز برام قرص چربی و یه مدل قرص برای کبد چرب نوشتند
یه آرامبخش هم کنار قرص فشارم تجویز کردند
اما الان که چند روز هست دور و برم خلوت شده و روتین زندگیم به حالت عادی دراومده ، دیگه اصلا فشار خونم بالا نیست و 3 روزی میشه که قرص فشار و آرامبخش نخوردم و فشارم در حالت نرمال هست...
احتمالا اون چربی خون هم به خاطر روزهای مهمونی و شیرینی خامه ای و غذاهای مهمونی بوده...
ولی فعلا تصمیم دادم قرص چربی و کبد را ادامه بدم...
توی یکی دو هفته آینده به یه دکتر داخلی مراجعه میکنم و تقاضا میکنم آزمایشات دوباره تکرار بشن
حالا دیگه میدونم وقتی هیجانم زیاد میشه فشارم میره بالا
و کلا توانی برای غصه خوردن و ناراحت شدن و حرص خوردن ندارم!!!!!
این پروسه همچنان ادامه دارد!
روز بعد از رفتن مسافرا، نوبت گرفتم برای جوانسازی ابرو
براتون تعریف کردم که از اسفند ماه ، از برند اوردینری سرم تقویت مژه و ابرو خریدم و ازش خیلی راضی بودم
اما خواهرجان یه جایی را بهم معرفی کرد که ادعا میکنه روشی که انجام میده با کاشت ابرو رقابت میکنه!
یه کاری شبیه فیبروز روی ابروهام انجام داد و گفت فولیکولهای مو را تحریم میکنه و مدعی هست که در 4 ماه آینده تا 60 درصد ابروهام پرپشت تر خواهد شد
نمیدونم واقعا میشه یا نه ... ولی بهتون خبر میدم
البته کلی فیلم و عکس قبل و بعد از کاری که ادعا میکرد نشان داد و به نظرم جالب بود!
حالا توی مراقبت های بعد از این موضوع هستم و برای همین فعلا باشگاه هم نمیرم
هنوز خیلی پر از حرف هستم
ولی دیگه پست خیلی طولانی و حوصله سر بَر شد... ببخشید
وقتی این همه روز نیام همین میشه دیگه
پر از حرف میشم
یه چند تایی پی نوشت هم تیتروار مینویسم و بقیه حرفا را میزارم برای بعد
پ ن 1: لابلای این روزها تولد دخترخاله (اطلسی) هم بود
که هممون بهش پول کادو دادیم و براش توی یکی از مهمونی ها جشن گرفتیم و وارد 23 سالگی شد
پ ن 2: تولد پسرخاله هم بود که به تبریک بسنده کردیم و همگی دسته جمعی بهش پول کادو دادیم
پ ن 3: روز عید غدیر برام همیشه خیلی مهم بوده و هست
برای همه هدیه های کوچولو خریدم و چون وسط شلوغیها انتظارش را نداشتند خیلی ذوق کردند
برای فسقلیها هم اسباب بازی خریدم و خیلی خیلی دوست داشتند
پ ن 4: یادتون هست دلم میخواست برای داداش هنگ درام بخرم؟
قبل اومدن باهاش مشورت کردم و گفت یکی از دوستاش براش خریده
وقتی رسید ایران، هنگ درامش را به دستش رسوند...
صداش بینظیر بود
یکی از اسباب بازی ها و پایه ثابت شیطنت روزهای بودنشون همین هنگ درام بود
پ ن 5: یه تخته نرد قدیمی توی انباری داشتیم
یه تخته نرد باشکوه و با ظاهر پرطمتراق نیست
یه تخته نرد چوبی ساده با مهره های خیلی خوش دست که صدای تاس انداختنش برامون نوستالژیک هست ...
خاطرات سالهای بچگی و تخته بازی کردنهای بزرگترها...
داداش جان رفت و از انباری درش آورد و تمیزش کرد
اگه بگم توی روزهای بودنشون هزاردست با این تخته بازی انجام شد دروغ نگفتم!!!
هرکی از راه رسید هوس کرد و چندین دست بازی کرد...
یادتون باشه من توی این بازی رقیب قَدَری هستم
پ ن 6: روز یکم تیر تولد فندوقی بود
روز بیست و دوم تیر هم تولد ملیحه هست
دوستای تیرماهی....تولدتون مبارک
اعلام حضور کنید