ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
سلام
روزتون زیبا
اردیبهشتتون پر از حال خوش
این تبریک را باید دو روز پیش میگفتم
ولی با این معضلاتی که بلاگ اسکای ایجاد کرده بود، نشد که نشد...
راستش را بخواین میخواستم پست ننویسم تا یه فکری بکنیم و ببینم چه کاری از دستمون بر میاد مبنی بر نوشتن و ننوشتن!
ولی نوشتن اینجا شده جزئی از زندگیم
اینجا نوشتن را دوست دارم و برای همین هم گفتم یه پست بنویسم ... تا جناب دکتر ربولی یه فکری بکنند و کوچ کنیم به مکان جدید!!!
دیروز ساعت حدود یک و نیم که میخواستم برم خونه با مادرجان تماس گرفتم که اگه موافق هستند ناهارمون را برداریم و بریم خونه خاله
تا من برسم خونه مادرجان کارهاشون را انجام بودند
رسیدم و نماز خوندم و لباس عوض کردم و رفتیم خونه خاله
خاله جان آبگوشت بزباش پخته بودند
این آبگوشت را میشناسید؟؟؟ البته که شاید به این اسم نشناسید
همون آبگوشت گوشت و سبزی هست ... همون که داخلش سبزی داره...
من که خیلی این آبگوشت را دوست دارم
خاله اصلا نزاشت ما بسته بندی های ناهارمون را باز کنیم
جاتون سبز! همون آبگوشت را با پیاز و ترشی و نان سنگک دور هم خوردیم و چقدر چسبید
میز جدیدی که برای آشپزخونه خاله خریدیم یه میزگرد و فسقلی هست با چهارتاصندلی که یه حس گرم و صمیمی به آشپزخونه داده
شاید یادتون باشه توی بهمن ماه آقای کابینت ساز را بردم خونه خاله و نقشه کشیدیم و یه تغییراتی دادیم... بعدش هم این میز را خریدیم و چقدر کار درستی و به جایی بود و چقدر وقتی دور این میزمیشینیم حس خوب میگیریم!
خلاصه که عصر برگشتیم خونه و همسایه کناری که در حال ساخت و ساز هست برامون آش رشته آورد!
یه کمی به کارهامون رسیدیم تا آخر شب
آخر شب هم دو ساعت کامل با آقای دکتر حرف زدم و به یکی از شیرین ترین خوابها فرو رفتم!
امروز صبح دوش گرفتم و همون موقع تصمیم گرفتم با اینکه با بلاگ اسکای قهر هستم یه پست بنویسم
بنویسم که دلم برای اینجا تنگ میشه
بنویسم که اینقدر به اینجا وابسته ام که وقتی اتفاقی براش میفته نگران و سردرگم میشم!
پ ن 1: تولد آقای دکتر نزدیک هست و هیچ برنامه ای براش ندارم
فقط از روز اول اردیبهشت یادآوری کردم و تبریک گفتم
نزدیک سالگرد پدرشون هست و هیچ دل و دماغ ندارن!!!!
پ ن 2: گلهای اطلسی توی تراس باعث میشن بهار را بیشتر دوست داشته باشم
پ ن 3: مادرجان میخوان حالا که مامان و بابای عروس جان دارن میرن پیششون، برای داداش و همسر مربا بپزن!
چون هردوشون خیلی خیلی مرباهای مامان را دوست دارن!
مهربونی از جنس مادرانه!
پ ن 4: دیروز با للی حرف زدم ... مدتهاست هم را ندیدیم
خیلی دلم براش تنگ شده
صبح تا عصر میره سرکار... با همسرش از سرکار برمیگرده ...