روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

هنوز هم فروردین...

سلام

یه سلام فروردینی

یه سلام پر از انرژی بهاری

روزتون زیبا و پر از حال خوش



پنجشنبه خواهرا و خاله صبح زودتر از همیشه اومدن خونمون

زودتر که میگم یعنی قبل از ساعت 8

زنگ در را که زدند من هنوز توی تختخوابم بودم

تا اونا وارد بشن و با آسانسور بیان بالا من لباس پوشیدم و تختم را مرتب کردم

یکی یکی از همه پرسیدم املت میخورن؟

خب هرکدوم یه سازی زدن و در نهایت همشون گفتند برامون قارچ و تخم مرغ درست کن!

تا من قارچ و تخم مرغ آماده کنم - مامان جان هم میز صبحانه را با پنیر و گردو و مربا و عسل و حلوارده چیدن

نان تازه هم خواهر خریده بود

چای تازه دم هم آماده بود

دور هم صبحانه خوردیم و من چقدر دورهمی صبحانه خوردن را دوست دارم...

بعد از صبحانه همه با هم مشغول پاک کردن سبزی شدیم

چه میچسبه!!!!

آلاله نیومده بود

ولی بقیه همه بودن... فسقلیا شیطنت میکردن و ما هم سبزی پاک میکردیم

تا نزدیک ظهر ...

دیگه مهمونا خسته بودند و هنوز یه عالمه جعفری باقی مانده بود... همه انصراف دادن و بساط سبزی پاک کردن را جمع کردیم!

مادرجان از صبح زود کارهای ناهار را انجام داده بودند اما دیگه رفتند توی آشپزخونه ... منم رفتم کمکشون

در این بین برای فسقلیا سیب زمینی گذاشتم داخل فرایر... آخه بهشون قول دادم که چیپس بیرونی نخورن... منم هر هفته بهشون سیب زمینی سرخ شده با سس خاله تیلو بدم... هرسه شون هم دوست دارن!

برای بقیه چای و شیرینی خونگی بردم

و در نهایت دور هم ناهار خوردیم

تا عصر دور هم بودیم و دیگه ساعت نزدیک 7 همه رفتند!

من و مادرجان یه کمی تمیزکاری انجام دادیم و جعفریهایی که مانده بود را آوردیم و دوتایی تا آخر شب مشغول بودیم


صبح جمعه هم زود بیدار شدم

صبحانه خوردیم و با مادرجان رفتیم باغچه

هم سبزی ها را اونجا شستیم

هم دوتایی یه باغچه رسیدگی کردیم

تا برگردیم خونه ساعت نزدیک 3 بود

از شب قبل با خانواده ی عروس جان هماهنگ شده بودیم که بریم بازدیدشون ... قرارمون ساعت 5 و نیم بود

ناهار را خوردیم و مشغول خرد کردن سبزیها شدیم ... دوتایی... با آخرین سرعت

مادرجان سبزیها را یه مقدار خرد میکردند ... من میریختم داخل خرد کن...

اینجا لازمه بگم که دستگاه سبزی خردکن مون از کار افتاده بود و مجبور بودیم از خرد کن کوچیک استفاده کنیم برای همین لازم بود کمی سبزیها خرد بشن!

دیگه سبزیهای خرد شده را ریختیم داخل قابلمه ی بزرگ و گذاشتیم روی گاز

ظرفها را من شستم ... مادرجان هم ریخت و پاشها را جمع کردند

من پریدم حمام و دوش گرفتم و مشغول آماده شدن شدم

یه کت آبی آسمانی خریده بودم که تا حالا نپوشیده بودم

دیگه دیروز همون را درآوردن و با جین آبی و تیشرت سفید ست کردم

رنگهای روشن را خیلی دوست دارم

آماده شدیم و طبق قرار با مغزبادوم و خواهرجان و همسرش از خونه اومدیم بیرون

توی مسیر زنگ زدیم

من یه کمی زودتر رسیدم و منتظر شدیم تا اونا هم برسن

بعد هم رفتیم و دو ساعتی مهمان خانواده ی عروس جان بودیم

از اونجا اومدیم بیرون و از خواهر اینا هم خداحافظی کردیم

من و مادرجان یه کمی خرده ریز نیاز داشتیم که رفتیم سمت یکی از مراکز خرید- کوثر- (توی همه شهرها هست؟؟؟؟)

خرید کوچولو را انجام دادیم و اومدیم بیرون 

یه آقایی با بی ادبی تمام اعصابمون را بهم ریخت

توی صف خروج ایستاده بودیم که وسایل چک بشه و مهرخروج بخوره  که یهو یه آقایی زد وسط صف و همه را هل داد و گفت من فقط سه قلم خرید کردم

ما هم دقیقا سه قلم خرید کرده بودیم و نوبتمون بود

من خیلی مودبانه گفتم منم دقیقا سه قلم خرید کردم...

گفت نه من گرفتم دستم!!!!!! 

حالا خرید من توی سبد خرید بود...

گفتم دلیل نمیشه !!!!

یهو شروع کرد با بددهنی به حرفایی که لایق خودش و خانواده ش بود را به من زدن!

با این مضمون که شماها یه مشت زنِ! علاف هستید و توی کوچه ها ول میگردید و الان هم میتونید ساعتها توی صف بایستید!

من در این مواقع خونسردم و جواب طرف را نمیدم... به آقایی که مسئول چک کردن بود گفتم اینجا حراست نداره!!!!!

ایشون را نگه دارید و به حراست خبر بدید .. 

میخواستم حسابی ادبش کنم!

اون آقا را هم هل داد با صدای بلند به پرخاشگری و حرفای زشت ادامه داد و از فروشگاه خارج شد!!!!

بگذریم ....

اومدیم سمت خونه 

بقیه شب را کتاب خوندم ...

کتاب : ریگ جن

به نظرم جالب بود و ارزش یکبار خوندن داشت ... کتاب کوچیکی بود در حد 55 صفحه... همش را خوندم با اینکه تا نزدیک 2 طول کشید





پ ن 1: من با گوشی کتاب میخونم

متوجه نشدم که بعد از تمام شدن کتاب شارژ گوشیم خیلی کم شده

البته طبق معمول هر شب با آقای دکتر حرف زدم ولی بعدش به خوندن کتاب ادامه دادم و بعدخوابیدم

صبح بیدار شدم دیدم گوشیم خاموشه

زدم به شارژ و بعد صبحانه گوشی را روشن کردم ... آقای دکتر نزدیک 15 بار تماس گرفته بودند...

خب عزیزم بخواب!!!! کله سحر!!!! چه خبره!!!!

بعد هم اونقدر دلواپس شده بود که کارد میزدی خونشوم در نمیومد...

خلاصه که امروز از صبح کارم منت کشی بوده


نظرات 5 + ارسال نظر
ربولی حسن کور شنبه 30 فروردین 1404 ساعت 14:52 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
فکر کنم ما خواهرهای آنی را که با هم توی یک ساختمون زندگی میکنیم اون قدر نمیبینیم که شما خواهرهاتونو میبینین! چقدر خوبه که این قدر به هم نزدیکین.
توی ولایت ما که مرکز خرید کوثر نیست!

سلام جناب دکتر
ما هم همسایه هایی که توی یه ساختمون هستیم را نمیبینیم... جالبه گاهی حتی ماهها با هم برخورد نمیکنیم
فکر کردم چون این کوثرها ماله شهرداری هست یه طرح کلی در کشور میتونه باشه

نگار شنبه 30 فروردین 1404 ساعت 16:46

عزیزم بازار روز کوثر که شعبه های مختلفی هم در اصفهان داره وابسته به شهرداری اصفهان و در شهرهای دیگه شعبه ای نداره.
برخی اقلام این بازار روز نسبت به بیرون قیمت‌های خوبی دارند.اما هایپرهایی هم با نام دیگه در اصفهان هستن که اونها هم خوبن،مثل عدالت ،سادات و....

ولی من توی قم هم بازار کوثر دیدم... که اتفاقا اونم وابسته به شهرداری بود... حالا شهرهای دیگه را نمیدونم
این هایپرهایی که گفتید را توی اصفهان نمیشناسم... ولی افروز و چند تای دیگه را که اسمشون یادم نیست میشناسم و درست میگید

الف پلف شنبه 30 فروردین 1404 ساعت 20:18

سلام ، کت نو مبارک . اون مسئول چک ، صندوق داری که توجه نمی کنه و امثالهم به نظرم مقصرن . نفهم بوده در همه ابعاد.

سلام به روی ماهت
متشکرم
به نظر من هم همین بی توجهی ها باعث میشه که بی فرهنگی جای فرهنگ را بگیره

ونوس یکشنبه 31 فروردین 1404 ساعت 09:01 http://shakibajoon90.blogfa.com

چقد نوشته هات می چسبه .. دلت شاد و حالت خوش

عزیزمی
بهم لطف داری نازنینم

جازی یکشنبه 31 فروردین 1404 ساعت 09:39

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد