روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

دوشنبه ای وسطای فروردین...

سلام

روزتون قشنگ

دوشنبه تون پر از حال خوب




یکی دو روز قبل از نوروز، با فندوق دوتایی بیرون بودیم

وسط بدو بدوهای قبل از سال نو

همون روز دلم خواست یه پسرکوچولو داشتم

یه پسربچه ی شیطون و پر انرژی با موهای فر، عین فندوق!

دوتایی رفتیم یه مرکز خرید خیلی شلوغ و خریدهای خرده و ریز روزمره را انجام دادیم

ترولی را برداشته بود و با شیطنت های پسرونه خودش توی فروشگاه راه میرفت

میپرسید دیگه چی میخوایم؟ بعد تند تند ترولی را هل میداد و میرفت سمت قفسه ها...

همین خرید ساده کلی بهمون خوش گذشت

بعدش هم رفتیم برای هفت سین من، ماهی خریدیم...

بهش گفتم دوتا ماهی برام انتخاب کن

با اون مژه های مشکی و فرخورده اش، سرش را چسبوند به آکواریوم و با اشاره به آقای فروشنده یه ماهی قرمز انتخاب کرد

ماهی سفید رنگ بود و باله هاش قرمز... اتفاقا خیلی خوشگل بود

بهش گفتم یکی دیگه هم انتخاب کن

فندوق درونگراست... خیلی کم حرف ... با اشاره یه دونه دیگه انتخاب کرد

یه ماهی مشکی کوچولو

اقای فروشنده ماهی ها را انداخت توی پلاستیک و گره زد و داد دستش

گرفت و هیچی نگفت

وقتی اومدیم توی ماشین گفت، اینا گناه دارن ...

یه کاسه توی ماشین داشتم، یه کاسه بزرگ میناکاری شده

دادم دستش گفتم بزارشون داخل این ... لبخند زد و ذوق کرد و ماهی ها را با پلاستیک گذاشت توی کاسه و گرفت توی بغلش!!!

فکر کنم تا وقتی بزرگ بشه... مرد بشه ... قد بکشه و من پیربشم ، این لحظه از یادم نمیره...



امروز هم بعد از صبحانه اومدم سرکار

میخوام به سرکار اومدنم نظم بدم

شش ماهی شد که اصلا منظم نیومدم

باید یه برنامه هایی برای خودم تعریف کنم و به زندگیم نظم بدم و از این افسردگی بیام بیرون

دارم دوباره کتاب خرده عادتها را میخونم ... کاش مثل دفعه قبلی بهم یه عالمه انگیزه بده

باید مراقب تیلوتیلو و حال دلش باشم ...





پ ن 1: از غصه ها نباید زیاد حرف زد

هر روز که خورشید طلوع میکنه یه روز تازه ست ... با هزارتا امید

و البته معجزه ها نزدیکن



پ ن 2: اون روزی که رفتم سرم بزنم از بس فشارم پایین بود رگم پیدا نمیشد

خانمی که تلاش میکرد رگ بگیره، زیر لب غر میزد و هی اون سوزن انژیوکت را توی رگم فرو میکرد

وقتی اومد سراغ رگ پشت دستم ... خیلی دردم گرفته بود... چون مامان هم روی تخت کناری بودند چیزی نمیگفتم که نگران نشن

خیلی آروم گفتم دیگه خیلی داره دردم میگیره... گفت خودت را لوس نکن!!!!!!

چهار پنج بار هم پشت دست چپم تلاش کرد و در نهایت گفت نشد !

رفت سراغ دست راستم و از رگی که کمی پایین تر از انگشت اشاره بود با دوبار زدن سوزن رگ گرفت...

دو سه روز بعد از این ماجرا متوجه شدم پشت دست چپم کامل کبود شده

بعد درد شروع شد

در حدی که دیگه نمیتونستم ساعتم را روی مچم تحمل کنم

کمپرس آب گرم و سرد هم هیچ نتیجه ای نداشت

مامان خواستند با روغن زیتون ماساژ بدن که اونقدر درد زیاد بود که نمیتونستم تحمل کنم...

دیگه این هفته بعد از گذشت 15 روز داشتم نگران میشدم که حتما به بلایی سر عصب دستم اومده که اینهمه درد و سیاهی خوب نمیشه

اما امروز صبح که بیدار شدم به طور حیرت انگیزی کبودیها برطرف شده و فقط یه هاله کوچولو ازش باقی مانده ...