ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
سلام
شبتون پر از رنگ و نور
البته رنگ و نور آرام و ملایم
نه با این صداهای انفجاری که الان میاد!!!
دو شب من هرکاری کردم وارد بلاگ اسکای بشم نشد که نشد!!!!
دیگه دارم شک میکنم واقعا بلاگ اسکای مشکل داره یا اینترنت و لپ تاپ من!!!!
دیگه اگه هر شب ثبت نکنم یادم نمیاد لابلای بدوبدوهام چه خبره...
حالا تا جایی که یادم هست براتون تعریف میکنم
یکشنبه تمیزکار داشتم
قرار بود ساعت 9 صبح اینجا باشه
شب قبل زنگ زد و گفت نمیتونم 9 بیام!
اولش حرص خوردم ... ولی بعدش برنامه هام را جابجا کردم و قرار شد ساعت 1 بیاد
با مادرجان صبح رفتیم بیرون و چند تا خرید خرده ریز انجام دادیم
خاله جان گفته بود من از طرف ایشون برای فسقلیا عیدی بخرم
دیگه خیلی زمان کم داشتیم ... شلوغیهای شب عید را هم اضافه کنید
با مادرجان همفکری کردیم و براشون از این ظرفهای استیل تغذیه خریدیم که به کار هرسه تاشون بیاد
بعدش هم بدو بدو اومدیم خونه و اون آقای تمیز کار سرساعت رسید و خیلی هم مرد خوب و متعهد و مسئولی بود
جوان بود و پر انرژی
اینبار از معدود دفعاتی بود که من هیچ کمکی بهش نکردم
مستاجر میخواست خونه تحویل بده و من مشغول بودم و نمیتونستم برم کمک تمیزکار
بعدش هم یخچالی که گذاشتیم توی پارکینگ نیاز به تمیزکاری داشت و من مشغول شستن و تمیزکردن و خشک کردن اون شدم ...
بعدش هم اون آقا توی همون 4 ساعت کارشون را تمام کردند و رفتند ولی من دو ساعتی بیشتر توی پارکینگ ماندم و ماشینم را تمیز کردم
دیگه هلاک و خسته رفتم خونه و جونی در تنم نمانده بود
ولی چقدر خوبه که خداوند شب را آفریده
شب خوابیدم و صبح سرحال بیدار شدم
من تراس را حسابی تمیز و مرتب کردم
یه عالمه گلدون که دیگه به کار نمیومد را جدا کردم و رفتند برای بازیافت
هرچقدر وسایل اضافی که دیگه به کار نمیومد و رفته بود توی تراس را هم بردم توی انباریها...
و در نهایت واقعا تراس عالی شد
در این زمان مادرجان هم مشغول تمیزکاری سرویس بهداشتی بودند
بقیه روز هم به خرده کاری گذشت
یه عالمه تایپ عربی گرفته بودم که واقعا دمار از روزگارم درآورد و تا ساعت 1 نیمه شب دستم بند بود
امروز صبح زود بیدار شدم
رفتم که دوش بگیرم
حمام را حسابی شستم و برق انداختم
ولی بعدش خواهر زنگ زد و خیلی بد حال بود
مادرجان گفتند که بریم سراغش و یه سری بزنیم
وقتی رسیدیم اونجا اونقدر فشارش پایین بود که رنگ به رخسار نداشت!
سریع برشون داشتیم و رفتیم کلینیک
مادرجان و فسقلیا توی ماشین ماندند
من و خواهر رفتیم کلینیک
فشارش خیلی پایین بود و تبش خیلی بالا... از هفته گذشته آنفولانزا گرفته و دفعه چندم هست که مجبور به سرم زدن میشد!!!!
خلاصه چند تایی آمپول توی سرم زدند ولی اصلا بهتر نبود
آوردیمشون خونه خودمون
مامان و خواهر و پسته را گذاشتیم خونه - من و فندوق رفتیم که بقیه کارهای باقیمانده را انجام بدیم
رفتیم دنبال خاله جون و رفتیم برای خرید ... چون خاله جون پاشون درد میکرد میخواستم ببرمشون که اذیت نشن
خرید کردیم و شلوغی در حدی بود که یکساعت توی صف صندوق بودیم
اومدیم و خاله را رسوندیم خونشون و با فندوق رفتیم ماهی خریدیم
بعدش هم رفتیم بنزین زدیم
بعد هم باید میرفتیم عابر بانک...
با فسقلیا وقت گذروندن را دوست دارم
اونا هم با من بیرون اومدن را دوست دارن
سرراه رفتیم سرمزار پدرجان و گلها را آب دادیم... گلهایی که برای بهار کاشتیم ...
فندوق فسقلی با اون دندونای افتاده ش کلی برام حرف زد...
کلا شخصیت فندوق درونگرا هست
برای همین خیلی کم حرف میزنه و آروم آروم ارتباط میگیره
ولی خاله ها... خاله ها مامان هایی هستند که این فسقلیا را به دنیا نیاوردند... برای همین برام حرف زد و کلی از دستش خندیدم و اونم از خنده های من میخندید
پسربچه ها شیطنت های خودشون را دارند...
دیگه اومدیم خونه و خریدها را با کمک فندوق جابجا کردیم و یخچال توی پارکینگ را هم روشن کردیم
بعدش اومدیم و دور هم با فندوق و پسته و خواهر و مادرجان شام خوردیم
بازم یه کمی تایپ عربی داشتم
لپ تاپ را باز کردم و دیدم صدای خر و پف فندوق رفته هوا!!!!
مشخصه حسابی خسته ش کردم!!!!
خواهر کمی بهتره...
پسته نشسته با خونه سازیهاش بازی میکنه
فندوق خوابه
من باید هنوزم عربی تایپ کنم ...
مغزبادوم نیومد اینجا که مبادا ازخاله ش آنفولانزا بگیره... و من ... و من ... و من ...
میخواستم امشب جوجه هام را بشمارم ... ولی خسته تر از این حرفام
میخواستم یه کمی برنامه ریزی بکنم برای سال بعدی... ولی بازم خسته م
اگه عمری باشه توی یه فرصت مناسب تر...
البته اگه بلاگ اسکای هم اجازه بده و باز بشه و بازم بتونیم بنویسیم....
پس شما هم از این تق و توق ها عاصی شدین مثه ما
والا فکر نکنم کسی از اینهمه صدای انفجار خوشش بیاد... بله ما هم کلافه شدیم
تیلو عزیزم
,
مثل همیشه , خیلی زیبا و پر از احساس نوشتی.
روزهای پربارت سرشار از تندرستی , شادی و آرامش.
عزیزمی خانم دکتر مهربون
برات بهترینها را از پروردگار بزرگ خواهانم
منم یه نفس خوندم، انگار پا به پای شما داشتم میدویدم
خسته نباشید و خدا قوت
اخ اخ
ببخشید اگه با بدوبدو های من خسته شدید
با سلام
ارزوی سلامتی برای شما و مادر جان و. ارزوی بهبودی کامل و عاحل برای خواهر حان
این روزها شلوغی و گرونی و... همه دست به دست هم دادند و خستگی و شلوغی همراه هستند اما چون برای سال جدید است کمتر با نق نق همراه است
پیشاپیش عیدتان مبارک
سلام و وقت بخیر
همه روزگارتون شاد و پرانرژی
سال نو شما هم پیشاپیش مبارک باشه
سلام تیلو جان خدا را شکر که موفق شدی برامون بگی چه کارها کرده ای.موفق باشی.وسرزنده و شاداب.مامان و خواهر و فند و پسته و خاله جان سلامت باشید.سال خوبی پیش روی شما باد.
سلام عزیزدلم
ببخشید اگه با خوندن بدو بدو های من خسته میشید
برای شما و عزیزاتون بهترینها را آرزو میکنم
سلام
خسته نباشید.
دیگه آدم توی این ایام این طور مریض بشه واقعا عذاب آوره.
ببخشید الان میخواستین جوجه هاتونو بشمرین؟ آخر زمستون؟
سلام جناب دکتر
متشکرم
چقدر هم همچنان مریض و بدحال هستن!!!!!
من آخر هرفصل جوجه ها را میشمارم... اشکالی داره
سلام تیلو جان
سال نو مبارک باشه
برای شما و خانواده محترمتون سالی سرشار از سلامتی و شادی و خیر برکت آرزو دارم
سلام به روی ماهت عزیزدلم
سال نو شما هم مبارک باشه
لطف داری نازنینم
منم بهترینها را برای شما آرزو میکنم
تیلو جان
برای تو و عزیزان آرزوی تندرستی و آرامش دارم
بهاران و نوروز مبارک
مانی
مانی عزیزم
بهترین ها را برای خودت و عزیزانت آرزو مندم