روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

آرام جان من کو...

سلام

صبحتون شاد و گل گلی


یکی از دوستای مجازیم بهم پیام داد : یکی از دوستام داره میاد اصفهان و میخوام برات یادگاری بفرستم

واقعا قلبم گرم شد ، چشمام قلب قلبی شد ... مهربونی تا چه حد؟؟؟

چطوری میشه این حجم از مهربونی را جبران کرد؟



حال دل آدم که خوب باشه میتونه لیوان خوشگلش را پر از آب و گلاب کنه و بشینه یه گوشه و خیالهای رنگی ببافه

حال دل آدم که خوب باشه کارهای روزمره ش زودتر سروسامان پیدا میکنند

حال دل آدم که خوب باشه دنیا را خوشرنگ تر و هوا رابهتر و زندگی را زیباتر میبینه


تازگی هر بار میرم خرید کلی باخدا راز و نیاز میکنم... ای خدا به هممون کمک کن

کاش اگه نمیتونیم کمکی به هم دیگه بکنیم باری هم رو دوش هم نشیم


مغزبادوم زنگ میزنه و تاکید میکنه یادت نره که پنجشنبه میخوایم دسته جمعی بریم بیرون

چشمام قلب قلبی میشه از اینهمه شور و هیجان این دختربچه

یه عالمه از حس های زندگی که در من جوانه میزنه مسببش مغزبادوم هست




پ ن 1:من برای دل خودم  ذکر و دعای روزانه دارم ، وقتی میخونمش حس میکنم آینه دلم براق تر میشه


پ ن 2: یه لیست از کارهای عقب مانده مینویسم و همون موقع میدونم ایناکارهایی هست که دیگه شاید هیچوقت انجامشون ندم

هرکاری را خوبه که به موقع خودش انجام بدیم


پ ن 3:  بهانه های رنگی رنگیش را دوست دارم


پ ن 4: شما دوستی که اندازه من رنگی رنگی لباس بپوشه دارین؟

چه حسی بهش دارین؟


یک روز روشن

سلام

روزتون گل و بلبل

تولد عشق اردیبهشتی من گذشت و من هیچکاری جز یک تبریک تلفنی نکردم

پنجشنبه این هفته را دوتایی با هم رفتیم تو بغض و از دوری نالیدیم و بازم هیچکاری نکردیم

فعلا هم از قرار عاشقانه هیچ خبری نیست


پنجشنبه صبح خیلی حال ندار و زار از خواب بیدار شدم

با آقای دکتر حرف زدم و حال هر دومون به شدت گرفته بود و دپرس بودیم

تو رختخواب به خودم گفتم میتونی همه امروز را به رخوت بگذرونی ، میتون هم پاشی رو رنگ و حال روزت را عوض کنی

و مسلما چون من تیلوتیلو هستم پاشدم سریع و زنگ زدم خانم تمیزکار، گفتم میای کمکم ؟

گفت نیم ساعت دیگه اونجام

منم صبحانه را خوردم و با خانم تمیزکار مشغول شدیم

ظهر بود که خانم تمیزکار رفت و منم به خرده به گل و گلکاری روی پشت بام و جلوی درب ورودی پرداختم

بعد هم ناهار خوشمزه مامان را خوردم و به همه دور و بری ها خبر دادم میخوام برای عصر برم خونه خاله

خاله چند روز پیش خوردن زمین و پاشون به شدت کوبیده شده و چند روزی هست که پاشون توی آتل هست

این شد که قرار شد ساعت 4

دوش گرفتم و آرایش کردم و با مامان و خواهر و مغزبادوم و یک جعبه شیرینی راه افتادیم

تا نزدیک غروب اونجا بودیم و گفتیم و خندیدم

و پنجشنبه دلگیررا اینطوری به بهترین شکل ممکن به اتمام رسوندیم

جمعه هم خواهرا خونه ما بودند و عصر برنامه دلمه درست کردن چیدیم و کلی گفتیم و خندیدیم و دلمه پیچیدیم

خیلی وقتا حال دلمون انتخابی هست... شاید انتخاب سختی باشه، اما بازم ممکنه...

هنوز این حال خراب و سرفه با من هست ، ولی من دیگه بهش توجهی ندارم

اجازه نمیدم بهارم را هیچی دلگیر و بدحال کنه



پ ن 1: روزهای طلایی میگذرن و هیچوقت برنمیگردن

پ ن 2: باید کارهای تازه ای کلید بزنم

پ ن 3: هنوز شنبه را آغاز نکردیم به فکر تعطیلات آخر هفته هستیم

پ ن 4:  کفش های تازه ای که خریده بودم را نپوشیده بودم تا اولین با وقتی بپوشم که میخوام با آقای دکتر هم قدم بشم

دیدم انگار قضیه خیلی کش اومده و نشد که بشه ... منم امروز کفشهای تازه را پوشیدم و مطمئنم که قدمهایی که میخوایم کنار هم برداریم نیاز به کفش نو نداره

نیاز به همدلی و عشق داره




جلوه رنگها

سلام

صبحتون سبزِ بهاری

سبزِ بهاری با سبزِ تابستونی فرق داره

سبزِ بهاری یه طراوت و تازگی خاصی داره

برگهای سبز بهاری یه سبز روشن و خوشرنگ دارند ، یه سبز جوان

مثل خیلی از گلها، رنگ بهاریشون با رنگ فصلهای دیگه شون قابل مقایسه نیست

اصلا انگار در بهار همه چیز یه جلوه دیگه داره

حتی صدای گنجشکها هم در بهار یه آوا و طنین دیگه ای داره

زندگی بهاری کلا یه حس و حال تازگی و طراوت خاص با خودش همراه داره



من نانوایی را خیلی دوست دارم

اینکه برم بایستم اون جنب و جوش اول صبح را نگاه کنم

از اینکه بوی خوب نان را با خنکای صبح استشمام کنم

تازه یه نانوایی پیدا کردم که خیلی مدلهای زیادی نون و نون شیرینی و حتی شیرینی میپزه

وقتی واردش میشم نمیدونم از کدوم نون بخرم اونقدر که ذوق زده میشم

همتون میدونید که همینقدرم میوه فروشیها را دوست دارم

وقتی نگاه میکنم به اینهمه رنگ های خوشگل

دوست دارم موقع میوه جدا کردن دونه دونه میوه ها را بو بکشم

از گل فروشی که دیگه نگم براتون

عطاری...

بعدش پارچه فروشی

بعدش...






پ ن 1: دیروز از بعدازظهر یهو هوا سرد شد

من رسیدم خونه اسپلیت را گذاشتم روی بالاترین دما و رفتم زیر لحاف خوشگل گل گلیم

للی هم یه سفر کوتاه رفته بود یزد و برام قطاب خوشمزه ای آورده بود که با چای خیلی خیلی بهم چسبید



پ ن 2: یکی از همسایه هامون هست(همسایه دفتر)  که خیلی اخلاقای بد زیاد داره

همسایه ها سعی میکنند همه چیز را ازش پنهان کنند چون توی همه کاری سرک میکشه

داشتم حال خانم همسایه را میپرسیدم همسرشون به آقای همسایه اشاره کردند و گفتند : ایشون نفهمن ولی مریض هستند

در این حد ؟؟؟؟؟؟


پ ن 3: هرچی عکسهای کتاب را تو این روزها میبینم دلم هوس کتاب خریدن میکنه

میدونید که قول دادم تا کتابهای نخونده را تمام نکنم دیگه کتابی نخرم


پ ن 4: آقای دکتر باز دارن یه تغییراتی توی کار و شغلشون ایجاد میکنند و این یعنی کلی انرژی

انرژیهاش را اونجا از دست میده و هر شب بی انرژی و خسته میرسه به من.... من سهم انرژی خودم را میخوام


پ ن 5: من و مامان هوس کردیم یه سری ظروف مسی بخریم

خیلی وقته داریم بهش فکر میکنیم ها... هنوز پیش نیومده ... ولی این بار حتما میخوام این کار را بکنم

باورهای یکدیگر را نشانه نگیرید

سلام

روزتون به زیبایی بهار


چه هوایی داریم امروز .... به به

اصفهان تو اردیبهشت یعنی خود خود بهشت

دعوت میکنم هرکی میخواد مسافرت کنه به اصفهان اردیبهشت بیاد...

تازه امسال که رودخانه هم پر از آب هست و حسابی اصفهان باصفا ست




دیروز عصر نشسته بودم تو دفتر که یه آقای جوون چهارشانه با یه حالت عجله و اضطرابی اومد داخل و سلام و احوال

بعد گفت منو نشناختید؟

گفتم : خیر .

گفت: من پسر خانم زمانی هستم که همه کارهاشون را میارن برای شما ... یادتون اومد؟

گفتم: شرمنده خیر به جا نیاوردم ... کما اینکه این آقا حداقل سی و خرده ای سن داشت و از اینکه من بخواد یادم بیاد مامانش کی هست کمی سن و سالش زیادتر بود

گفت : ما همسایه داخل این کوچه بن بست هستیم ، من کلید خانه را جا گذاشتم و الان هم هیچی همراهم نیست و نیاز به پول دارم ... زنگ زدم به مادرم و تا 10 دقیقه دیگه از راه میرسن...

خب من اصولا آدم بد بینی نیستم، همیشه اصل را بر این میزارم که آدمها دارن راست میگن

پرسیدم چقدر پول لازم دارید؟

اول گفت 7 هزارتومان، بعد سریع گفت اگه اشکال نداره 10 هزارتومان بدهید تا مامانم برسن

خب طبیعیه که من من 10 هزارتومان دادم

ولی چیزی که طبیعی نبود دروغ گفتن یه آقای جوان بخاطر 10 هزارتومان بود...

و البته خوش بینی من که چه من بخوام چه نخوام خراش برداشت




پ ن 1: صبح برام نوشته : هر روزم را با صدای تو شروع میکردم ... حالا که صدا نداری من چیکار کنم؟

یک آیکون لبخند براش فرستادم

نوشت : به خاطر من خوب شو....

و معجزه در من اتفاق افتاد


پ ن 2:  از صبح که اومدم دارم توی دفتر جمع آوری و تمیزکاری میکنم

چرا اینهمه باد و طوفان و گردخاک داریم؟


پ ن 3: یکی از نزدیکانم از یک حساب مشترک به میل خودش خرج میکنه و قیافه حق به جانب هم میگیره

از حساب مشترک بدون اجازه بقیه ، کار خیر میکنه و حس خوب عجیبی بهش دست میده

در عجبم


پ ن 4 : عجیب تر از اون آدم مورد شماره 3 ، آدم مذهبی طوری هست که از آدم شماره 3 دفاع میکنه

و از کارهاش پشتیبانی میکنه

و تازه جو را با وجهه ی مذهبی خودش میخواد تغییر بده


پ ن 5:  عنوان امروز خیلی جای بحث داره

اردیبهشتتون بهشتی

سلام

روزگارتون بهشتی

تو این هوای خوب از لحظه ها لذت ببرید

آنچنان آلرژی آزار دهنده شده که نمیدونم چی بگم

دیگه کلا صدا ندارم و الان سایلنت هستم

حرف زدن با تلفن و مشتری و ارباب رجوع واقعا برام سخت و آزار دهنده شده

دکتر هم نرفتم و نمیرم ...


از شنبه بعدازظهر اصلا حال مساعدی نداشتم و به شدت آلرژیم آزار دهنده و دردناک شده بود

رفتم خونه و شب را به سختی و با سرفه های خیلی شدید گذروندم

صبح که بیدار شدم انگار خسته و هلاک بودم

مامان برام سوپ گندم و عدس با آبگوشت پخته بودند، اونو خوردم و دوباره رفتم تو رختخواب

یکساعت بعد مامان آویشن و عسل برام آوردن و بازم نتونستم از رختخواب جدا بشم

نزدیک ظهر پدرجان میخواستن برن پشت بام برای سرزدن به سبزیهای داخل باکسها...

آسانسور تا طبقه 4 بیشتر نمیاد و نمیره پشت بام، برای همین مامان تا حالا نرفته بودند پشت بام

ولی حالا که یه کمی بهترن تصمیم گرفتن یه سر برن پشت بام ، منم از رختخواب جدا شدم و همراهشون شدم ... هوای تازه و دیدن سبزی ها حالم را بهتر کرد

بعد با بابا خاک آوردیم و گلدان بزرگی گذاشتم توی سرسرا و برگ انجیری هایی که قلمه زده بودم را کاشتیم

بعد هم مشغول تمیزکردن سرسرا شدم

بعد هوس کردم یه سرو سامانی هم به گلهای تراس بدم و قلمه های تازه تهیه کنم ...

تا وقت ناهار به گل و گیاه ها ور رفتم و وقت ناهار دیدم دوباره انرژیم کامل تمام شده و بیحالم

ناهار و خورده و نخورده باز خوابیدم

تا عصری

عصر یه سر و سامانی به اتاقم دادم و سرویس بهداشتی را شستم و پریدم حمام

شب بود که مغزبادوم و خواهر با یه قابلمه آش نذری اومدند

یکساعتی بودند و رفتند....

امروزم کلا بدون صدا رسیدم دفتر...




پ ن 1: مستاجر طبقه 3 شب نیمه شعبان عروسی داشتند

مبارکشون باشه

منتظر سرو صدا و رفت و آمد زیاد بودم... ولی دیدم خیلی خوب فرهنگ آپارتمان را رعایت کردند


پ ن 2: با پیک یک بسته ارسال کردم ...

بسته رسیده اما تحویل گیرنده میگه محتویات داخلش نیست

پیک هم میگه تحویل دادم ....!!!!