ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
سلام
روزتون زیبا و شاد
اونم روز زمستونی پر از برف و باران
البته که کم کم و نم نم
ولی همینم شکر.... پاییز و زمستانی که اینهمه خشک بود
دی تمام شده و من نیومدم
الان هم کلی از روزهای بهمن رفته و خودم هم نمیدونم کجام
روزها را گم کردم
از وقتی این قطعی های برق برنامه سرکار رفتنم را بهم هم ریخته دیگه خودمم نمیدونم کدوم روز را کجا هستم و کجا نیستم
یکی دوبار رفتم سرکار و برق قطع شد و دو ساعتی توی سرما هیچ کاری از دستم برنمیومد... چون درها هم برقی هستند دیگه عملا فقط میتونم بشینم و زل بزنم به ساعت...جالبه که یکبار که نمیدونم به چه دلیلی همزمان با قطع برق موبایلم هم دیگه انتن نمیداد و کلا انگار وسط زمین و زمان معلق مانده بودم...
خلاصه که تصمیم گرفتم تا کار واجبی نداشته باشم و یا با کسی قرار نذارم اصلا سراغ دفتر نرم
آهان اینم بگم که من اپلیکیشن «برق من» را هم دارم و زمان خاموشی ها را چک میکنم ولی جالب این هست که دفتر کار من گویا بین دو منطقه برقی قرار داره و گاهی با اینوریا برق قطع میشه... گاهی با اونوریا... و گاهی هم با هردوتاشون!!!!!!!
خلاصه که اینطوری شده که فعلا کار و کاسبی را تخته کردم و خودم هم بین روزها سردرگم شدم
باشگاه را مرتب و منظم و پشت سر هم میرم
گاهی حتی تا روزی چهارساعت توی باشگاه در حال کالری سوزاندن هستیم!
البته برای من که سعی میکنم همیشه تعادل داشته باشیم زیاده روی محسوب میشه ... اما خودم از اولش گفتم این یکماه را میخوام به جبران اون چند ماه که نرفتم باشگاه حسابی ورزش کنم و از ماه بعد عادی میرم و میام
خیلی هم این باشگاه جدید را دوست دارم
چون ورزش گروهی انتخاب نکردم بالطبع کمتر با بقیه در ارتباطم و این هم خوب هست و هم بد!
البته که من مراوده با دیگران را دوست دارم و به همین خاطر وقتی میرم باشگاه با همه سلام و احوال دارم
و البته که تنهایی های خودم را هم خیلی دوست دارم و این باعث میشه که ورزش کردن انفرادی خیلی بهم مزه بده!
و البته حضرت یار...
اون هفته شنبه بود که یهو حضرت یار شب قبل خواب فرمودند که : خیلی دلم برات تنگ شده و چرا برنامه نمیزاری بیای اینجا
منم گفتم خب انشاله توی هفته ی بعدی یه قرار میزاریم
که ایشون فرمودند هفته بعدی و اینا را رها کن ... پاشو بیا
«از تو فقط اشاره از من به سر دویدن»
منم یکشنبه صبح که بیدار شدم کارها را مرتب کردم و برای سه شنبه بلیط گرفتم
و اینگونه بود که برای ناهار سه شنبه کنار حضرت یار یه جای دنج و پر از گل و گیاه ، نشسته بودم و جهانم متوقف شده بود...
روزهای شلوغ کاری ایشون بود و منم عین مارکوپلو دنبالشون هرجایی که رفتند رفتم!
هرچی هم بیکار شدم و ایشون رفتند جلسه ، من رفتم خرید... اینبار یه عالمه خرید کردم
برای خودم و خواهرا و مامان !
زیارت حضرت معصومه هم رفتیم و نماز مغرب و عشا را زیر آسمان زمستانی خوندم و برای همه دعا کردم
و در نهایت پنجشنبه برگشتم و تمام طول مسیر را از دلتنگی اشک ریختم!
اصلا یادم نمیاد تعریف کردم یا نه ...
ولی در راستای تغیراتی که تصمیم دارم توی خونه خودمون بدم خاله جان هم ازم خواستند که با یه کابینتی صحبت کنم و یه تغییراتی توی آشپزخونه شون بدم!
یکی از آشناهای بابای مغزبادوم را برداشتم و بردم خونه خاله و به سلیقه خودمون و با تجربه اون آقا یه طرح دادیم و اون آقا هم اجرا کردند
دیروز تمام شد ... چند باری هم دنبال این کار رفتم و اومدم و سرزدم
بافتنی هم میبافم
خیال میبافم... دانه دانه...
بدون اینکه بدانم در جهان اطرافم چه میگذرد
برای عزیزانم
این مدت یه عالمه کلاه با رنگ و مدلهای مختلف بافتم
برای فسقلیا ... برای نوه ی دایی...
یه ساک خرید هم دارم میبافم که هنوزم تمام نشده
امسال یه پتوی خیلی خوش رنگ و آب بافتم که هرکسی میاد خونمون و میشینه روی مبل از دیدنش چشماش پاستیلی میشه ...
رنگای پاستیلی و ملایم و دوست داشتنی و البته خیلی خیلی هم گرم هست
امروز چهلمین روز درگذشت دایی جانم هست
دیروز عصر با مادرجان حلوا درست کردیم
البته که شیرینی و حلوا از بیرون خریداری میشه
ولی دلمون میخواست یه مقداری هم خودمون حلوا درست کنیم و امروز که میریم برای مراسم با خودمون ببریم
اسمش که میاد یه غربت عجبیبی حس میکنم ... انگار آدمهایی که همسر و فرزند ندارن وقتی میمیرن در یک غربت و خاموشی عجیبی فرو میرن!
حالا شاید هم این فکر من هست و درست نیست...
هر یکی از اطرافم که کم میشه انگار بیشتر برای داشتن آدمها حریص میشم
حالا دیگه فقط یک دایی دارم!
دیگه از چی براتون تعریف کنم؟
از رفیق نزدیک پدرجانم (پسرعموی مامانم- پدرجانم قبل از ازدواج با مامانم با ایشون دوست و همکار و هم دانشگاهی بودن)
یه بعدازظهر باهامون تماس گرفتند و گفتند میان یه سری بزنن
خواب پدرجان را دیده بودند
شیرینی خریده بودند و اومدند و دو ساعتی از خاطرات پدرجانم گفتیم ... لبخند زدیم ... چشمامون خیس شد... بازم گفتیم و گفتیم....
آخرین نفری که پدرجانم تلفنی باهاشون صحبت کرد همین آقا بود!
یه تلفن طولانی... هم ما اون تماس را خوب یادمون بود هم ایشون!
تلفنی که انگار پدرجان دلش نمیومد تماس را قطع کنه و ایشون هم سرصبر باهاشون حرف زدند
هیچوقت هیچکس نمیدونه آخرین بار هست!!!! ولی آخرین بار بود... آخرین تلفن پدرجانم!
مغزبادوم کارنامه ش را گرفته و همه نمره هاش 20 بوده به جز ورزش!!!!
ورزش را 13 گرفته!
جوجه کوچولوی من ، ناراحت شده !
امسال اولین سالی هست که نمره میگیره ... و از سیستم بدون نمره وارد سیستم نمره ای شده
یه کمی باهاش حرف میزنم ... میبینم اگه قدیم ندیم ها بود ماها خودمون را میکشتیم ... ولی این نسل تازه ! کلا با ما فرق دارن
وامی که میخواستیم بگیریم درست شده
باید ببینم از کی میتونم برم دنبال تغییراتی که ازش صحبت کرده بودیم
از وقتی دزد گوشیم را برده یهو انگار از دنیای گوشی جدا شدم
گوشی پدرجان دستم هست ولی انگار دوستش ندارم
یه حس عجیبی بهش دارم
انگار گوشی من نیست ... نمیدونم میتونم توی کلمات حسم را بگم یا نه!
ولی بهر حال به طور محسوسی از دنیای مجازی جدا شدم
به خصوص که صفحه های محبوب اینستاگرامم را هم از دست دادم
شاید یکی از دلایلی که دیگه دست و دلم به نوشتن نمیره همین باشه ...
قبل ترها هرچیزی را دلم میخواست توی نوت گوشیم مینوشتم
با از دست دادن اونهمه نوت... اونهمه یادداشتها... یه یادداشت 16 ساله برای آقای دکتر داشتم که واقعا از دست دادنش برام سخت و جانکاه بود!
و حالا نه دیگه چیزی یادداشت میکنم ... نه دلبستگی به دنیای اینستا دارم
تنها جای مجازی که هنوز توی قلبم جاش امنه اینجاست!
اینم اگه منظم و مثل همیشه نیام سر بزنم ... نه نمیخوام بهش فکر کنم ... میخوام منظم تر بیام ... بیام و بنویسم و از بودنتون انرژی بگیرم!
آخرین تماسم با خاله جانم




میدونست رفتنیه ولی به ما نگفت .
بعد مدتها بیخیال مشغله هاش شده بود و مکالمه طولانی داشتیم با هم
ببخش تیلو جان ، قصد ناراحت کردنتو نداشتم . همون چند خط متنت جدا کرد منو از عالم
خاله منم تو همون بیمارستانی فوت شد که پدرت رفت ، دقیقا دو ماه قبل از شما .
اون بیمارستان برا خیلیا ناجیه ، ولی برا بعضی هم
ببخشید رهای عزیزم که با یه یادآوری و تلنگر بردمت به خاطرات دردناک
این تجربه های مشترک ماها را به هم نزدیک و نزدیک تر کرده
خدا رحمت کنه خاله تون را ... چقدر خاطره های دردناک دارم از اون جغرافیا
سلام
این پستتون خیلی مثل زندگی واقعی بود. هم شادی توش بود و هم غم.
امیدوارم سهم شادی ها در آینده بیشتر باشه.
سلام جناب دکتر
انشاله که زندگی همه ی عزیزانمون و شما پر از شادی باشه
سلام ، خسته نباشی ، الهی که همیشه سرت به خوشی شلوغ باشه .
معلم ورزش چقدر درسش براش اهمیت داشته که اینطور به بچه نمره داده؟!!!
سلام عزیزم
دیگه توی این سن میدونم که دنیا اصلا قرار نیست همش خوشی باشه
ولی همین خوشی ها را باید شاکر باشیم
والا موندم چرا همچنین کاری کرده ولی حتما دلایل خودش را داشته
تیلوی مهربانم سلام.
روح دایی عزیزتون شاد. امیدوارم بعد از این روزهای شادی در کنار خانواده داشته باشید.
من چند وقته همراهتم و مهربانی هات رو می خونم.
نمی دونم داستانت با حضرت یار از کجا شروع شده. امیدوارم در کنار هم عاقبت بخیر بشید
سلام به روی ماهت عزیزم
خداوند رفتگان شما را بیامرزه
داستان عاشقی از هرکجا شروع بشه قشنگه ... برای عشق آرزو میکنم
خوبه که اومدین
فدات مهربونم
ببخشید که دیر کردم
سلام تیلو جان


ممنون که نوشتی برامون ، داشتم نگران می شدم .
به به ، چشم خودت و یار مهربان روشن :)
برق رفتن ها…شورش را در آوردند دیگه
دوستدار
مانی
سلام دوست مهربونم
سلام عزیزدلم
چقدر از همراهی آرام و مهربون و همیشگیت لذت میبرم
منم دوستت دارم
سلام سلام من تازه قلاب بافی رو شروع کردم و باهاش عشق می کنم لطفا عکس پتو رو اگه می شه تو وبلاگ بزارین (ایسنتا رو حذف کردم) بعدم با دو میل بافتین یا قلاب
سلام به روی ماهت
آفرین که یه هنرتازه را یاد میگیرین و ازش لذت میبرین
من با میل بافتم و ساده ... فقط با چند تا رنگ پاستیلی بازی کردم
هنوز با این گوشی ارتباط برقرار نکردم برای همینم نه اینستا دارم و نه فعلا میتونم عکس بزارم
سلام مهربون جانم


امان از این برق رفتنها نمیدونم تابستون میخواد چی بشه
.
قرارهات همیشه برمدار باشه با حضرت یارت
.
اخییی چرا ورزش رو این نمره دادن بهش اخه !!بعضی وقتا این معلما هم یه کارایی میکنن ها !!
.
خدا دایی اتون را رحمت کنه یکی یکی دارن بزرگترها میرن و نسل بطور محسوسی داره عوض میشه و این برای ماهایی که باهاشون خاطرات زیادی داریم واقعا سخته خدا همشون را بیامرزه
سلام سارای عزیزم
هیچوقت فکر میکردیم اینهمه قطعی برق را هم تاب بیاریم؟
خیلی مهربونی عزیزدلم
منم موندم از کار این معلم ... اخه بچه تنبلی هست نیست
خدا رفتگان شما را بیامرزه ... خدا خاله نازنینت را رحمت کنه
یادش به خیر یه زمانی اینجا هر روز پست جدید میخوندم امیدوارم بازم همونطوری منظم بنویسی
اقای دکتر کاش خودش هم وقت کنه برای سورپرایز شما
تلاش میکنم که بازم منظم بنویسم
آدمها بعد از یه مدتی دیگه همدیگه را خیلی یاد میگیرن اونقدر که بعضی انتظارات را هم از هم ندارن...
منم کمترین نمره ام همیشه ورزش بود حتی توی دانشگاه.تا مرزافتادن میرفتم

هیچوقتم ورزش دوست نداشتم .اما درعین حال تا جانی بود والیبال بازی کردم.
واقعا اونها که بچه ندارن و از دنیا میرن یک حس غربتی دارن.نمیدونم چرا؟درحالیکه همه بچه ها هم خوب نیستند و گاهز نداشتنشون بهتر از داشتنشونه
خدا دایی جان را رحمت کنه و جاش در کنار عزیزان از دنیا رفتش در بهشت باشه
خودم هم نمره ورزشم همچین تعریفی نداشت ولی این بچه با همه نمره های 20 یه کمی براش سنگین بود
متشکرم
خدا شما و عزیزاتون را سلامت نگه داره
سلام تیلوجان
روح همه درگذشتگانت شاد باشه.
پتو رو دوست دارم ببینم. کلا همیشه پتو و شال مبل رو دوست دارم. حس راحتی و گرمی به خونه میده، اگر هم پاستلی باشه که نور علا نور.
سلام به روی ماهت
الهی آمین
میدونی این پتوهای دستبافت حس خوب دارن .. انگار حتی دیدنشون هم دل آدم را گرم میکنه