ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
سلام
شبتون زیبا
ساعت شنی هنوز توی دلم در حال فرو ریختن و پرو خالی شدنه...
همچنان و هنوز
زندگی همینه
گاهی سوگوار میشیم برای آدمایی که نبودند و نیستند
گاهی هم جشن میگیریم برای اتفاقی که نیستن و نمیان
همینه دیگه
دلم نمیخواد با هیچکی در مورد این موضوع حرف بزنم ... به خصوص با آقای دکتر...
در این مورد دلداریهاشون را دوست ندارم
اصلا انگار گارد گرفتم ... نمیخوام ... نمیشه
میخوام خودم با خودم باشم
مگه در درون هرکدوم از ماها هزار سوگ نیست که به تنهایی از سر میگذرونیم... اینم یکی از همونا
یکی از همونایی که کسی درکمون نمیکنه ... کسی حسش نمیکنه ...
البته که من نمیخوام کسی حسش کنه
برای همینم به هیچکس، جز ملیحه.. هیچی نگفتم
فقط اون میدونه و کاش نمیدونست ...
نمیخوام هیچکس بدونه
امروز للی بهم زنگ زد
دوست نداشتم باهاش حرف بزنم
دلم خواست با عموجان حرف بزنم ... نه که براش تعریف کنم ... فقط دلم خواست ببینمش و حرف بزنم ... از آسمون ... ریسمون.... زمین ... هوا
رفتم پیشش ... تا بغلم کرد بغض کردم ... پرسید و گیر داد... منم بغض کردم و گفتم دلم گرفته
برگشتم خونه
باشگاهم را رفتم
تایپ هم داشتم که انجام دادم
و الان ... الان... الان...
خوبم
وقتی داشتم روی تردمیل میدویدم کلمات توی ذهنم رژه میرفت و اگه یه لپ تاپ داشتم حتما مینشستم یه گوشه روی همون چمنهای مصنوعی و براتون مینوشتم
امروز یه نگاهی به ساعت قطع برق انداختم و جوری رفتم باشگاه که با بی برقی مواجه نشم
میخواستم صدای بلند موزیک ؛ صداهای توی سرم را بشوره و ببره ... اتفاقا شست و برد!
لااقل یه کم کمتر فکر کردم ... ولی کلمات یه سرک میکشیدند و گاهی کنترلش از دستم خارج میشد...
زندگی همینه ها
همین...
در عوض
مادرجان یه نان خوشمزه غلات پخته بودند و خیلی خوشمزه بود
از عمو شکلاتای رنگی رنگی و خوشمزه خریدم
با دخترخاله حرف زدیم و به یه چیز بیخودی یه عالمه وقت خندیدیم
فسقلیا برام نقاشی های خوشگل کشیده بودند و عکسش را برام فرستادند
و میدونم که زندگی هنوزم زیبایی های خودش را داره ...
هنوزم وقتی توی آینه نگاه میکنم به خودم لبخند میزنم
هنوزم شب و روز روتین پوستیم را رعایت میکنم
توی آینه باشگاه برای خودم قر میدم و سعی میکنم زندگی را جدی نگیرم
و میدونم که زندگی همینه....
پ ن1: وقتی بین خودم و آقای دکتر دیوار میکشم ، روی زندگیم سایه میفته
من برای زندگی به آفتاب نیاز دارم
تیلوی عزیزم سلام
با همون روحیه ی همیشگی از این بحران هم رد می شی عزیزجان فقط به خودتون فرصت بدین هیچ اتفاقی نمی افتد اگه گاهی حا لمون خوب نباشه اگه دلمون برای خودمون بسوزه اگه سر مون بکنیم زیر پتو و هی گریه کنیم .انشالله حال دلتون زود خوب می شه
سلام بهارجان
اره راست میگی
قوی بودن این نیست که گاه گاهی غصه نخوریم که
البته من نمیخوام بقیه و اطرافیانم باهام غصه بخورن... من خوبم
سلام
امیدوارم مشکل هرچیزی که هست هرچه زودتر حل بشه.
منتظر پستهای شادتون هستیم.
سلام جناب دکتر
ببخشید اگه پست هام غمگین شدند