روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

زیر پوست شهر

سلام 

شب زمستونیتون زیبا

هوا به طور محسوسی تغییر دما داده 

من که همیشه میگم اسفند یه فصل جداگانه برای خودش هست...

روزها به طور محسوسی بلندتر شدند 

آفتاب به طور محسوسی پررنگتر و گرمتر شده 

و همه چی داره عوض میشه ...


امروز صبح بیدار شدم و دوش گرفتم و رفتم سمت دکتر

برای ساعت 11 و ربع نوبت داشتم 

فاصله م با مطب دکتر زیاد هست و حداقل باید 40 دقیقه زمان برای رسیدن در نظر بگیرم 

رفتم و کلی توی ترافیک موندم 

خیابونهای شلوغ

زندگی پر از هیاهو

آدمهایی که هرکدوم بدو بدو دنبال زندگی هستند 

دارن تلاش میکنن

دارن بدو بدو میکنن

زندگی جریان داشت 

یه جاهایی اونقدر زندگی رنگی رنگی بود ...

 پر از میوه فروشیهای بزرگ و پر از آب و رنگ ...

 مغازه های پرطمطراق آجیل و شکلات 

درسته که این روزها به طور محسوسی خرید کردن کار سختی شده ...برای همه ... حتی برای خوردنی ها

درسته که این موج بزرگ گرانی را نمیشه نادیده گرفت 

درسته که فشار برای هممون هست 

ولی وقتی میشینی توی ماشین و به آدمها نگاه میکنی غصه هاشون را نمیبینی، همونطوری شادیهاشون را هم نمیبینیم 

اصلا هرچقدر هم به آدمها نگاه کنیم از حرفای دلشون خبردار نمیشیم 

ولی وقتی نشستی و از پشت شیشه ها به آدمها نگاه میکنی یه موج سیال زندگی میبینی 

همه دارن تلاش میکنن

همه دارن تند تند کارهاشون را پیش میبرن 

و چیزی که از دور تماشا میکنی هیاهوی زندگیه.. 

انگار همه دارن با یه آهنگ تند و ریتم شاد زندگی را زندگی میکنن

گاهی بد نیست یه گوشه بشینیم و بدون هیچ قضاوتی به آدمها نگاه کنیم 

حداقل من که این کار را دوست دارم 

خلاصه رفتم مطب دکتر و یکی از اعصاب خرد کن ترین کارهای جهان این معطلی های بی دلیل توی مطب هست!

حتی به منشی گفتم خب یه خرده دقیقتر نوبت بده که هرکسی اینقدر معطل نشه... ولی ایشون اخماشون را کردند توی هم و گفتند همینه که هست!!!!

هربار میرم حداقل 2 ساعت باید بشینم توی نوبت ..وحالا جالب این هست که مثلا نوبت میده ده و چهل دقیقه ... اگه ده و چهل و پنج دقیقه برسی میگه شما مگه فلان ساعت نوبت نداشتی؟؟؟؟ چرا دیر اومدی؟؟؟؟ 

تازه خانم دکتر، سر اذان، کار را تعطیل میکنن و یه ربع میرن برای نماز...

خلاصه که با یه عالمه معطلی و بعدش هم با یه عالمه ترافیک و عبور از این طرف شهر تا اونطرف شهر برگشتم خونه 

و بعد از ناهار همچین بیهوش شدم که انگار سالهاست نخوابیدم 

یه جایی وسط سالن ... اونجایی که آفتاب داشت دلبری میکرد... یه زیرانداز پهن کردم و دراز کشیدم و یه پتو هم کشیدم روم ... 

تا غروب بیهوش بودم ... چیزی حدود 3 ساعت

هنوز عین یه لاک پشت تنبل آروم آروم کمد و کشو مرتب میکنم و اتاقم همچنان بهم ریخته هست 

اما کتابخونه ام را برق انداختم 

آقای کابینت ساز هم چهارچوب کابینتها را آماده کردند و آوردند داخل لابی گذاشتند و قرار شد فرا شب درها را بیارن و بیان برای نصب

آقای کابینت ساز را دیشب توی لابی دیدم و متوجه شدم به شدت دستش درد میکنه و از درد به خودش میپیچید و کارش را انجام میداد

نمیدونم بهتون گفتم یا نه... این آقای کابینت ساز زمان دبستانش، شاگرد مامانم بوده و هربار کلی خاطره از اون دوران میگه و به گفته خودش مامانم یکی از مهربونترین معلمهای مدرسه ش بوده...

خلاصه وقتی دیدم دستش خیلی درد میکنه ازش پرسیدم علتش و ... گفت ماله کار زیاد و خستگیه... گفتم ازپماد مسکن استفاده کن و نزار کهنه بشه ... که گفت : یه پماد مسکن بهم بگید که بخرم... گفتم خودم براتون میخرم .. امروز از داروخانه براش پماد خریدم ... انشاله که بهتر بشه 





پ ن1: لابلای کتابهای قدیمی که توی کتابخانه ام بود 

یه عالمه دستخط پدرجان پیدا کردم 


پ ن 2: لای کتابای قدیمی، یه سری نامه پیدا کردم ماله سالها قبل از تولد من

زمانی که مامانم شهر دیگه دانشجو بوده و داییم براش نامه مینوشته... (همون دایی که به تازگی فوت شدند...)



نظرات 9 + ارسال نظر
الف پلف یکشنبه 28 بهمن 1403 ساعت 20:43

سلام ، عزیزمهربون که برای اون آقا پماد خریدی.
تیلو جان دست نوشته های پدرجانتون رو چاپ کنید ، من تو وسایل بابا یه سری خاطره پیدا کردم از تولدش ، تا درس و کار و .... ، تایپ کردیم و برای سالشون چاپ کردیم و به عزیزهاش دادیم ، البته که برای شابک هم اقدام کردیم که جاهاییش ممیزی خورد چون میخورد به اتفاقات قبل انقلاب و خود انقلاب و... ، گذشتیم ازش. ولی فهمیدم برای دوستانشون خیلی جذابه ، جوری که گله کردن چرا به ما ندادید.

سلام به روی ماهت عزیزدلم
من بارها و بارها از پدرجانم خواستم که داستان زندگیشون را بنویسن
ولی شاید واقعا فرصت نشد
ولی دو ماه آخر ... از اول زندگیشون را یه بار برام تعریف کردند
کاش همون موقع ها نوشته بودم
چون همش با جزئیات یادم نمونده
ولی دست نوشته هایی که پیدا کردم چیزایی نیست که خاطره و ... باشه
فقط چون خط باباست برام ارزش داشت
خداپدرتون را رحمت کنه

یکشنبه 28 بهمن 1403 ساعت 20:53 https://alihazrat.blogsky.com

عالی

ربولی حسن کور یکشنبه 28 بهمن 1403 ساعت 21:02 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
امان از منشی هایی که بیشتر از دکتر خودشونو میگیرن!
خسته نباشید
نه نگفته بودید شاگرد مادرتون بودند حالا بگین

سلام جناب دکتر
من کلا نسبت به منشی های یه کمی گارد دارم ... دیگه شما هم که بگید ... وای وای
از اول بگم ؟؟؟

شیرین دوشنبه 29 بهمن 1403 ساعت 08:56

سلام
نمیدونم چرابعضیا سرنمازشون و سروقت ادا کردنش انقدر مقید هستند ولی نمازه هیچ تاثیری روی اخلاق و رفتارشون نداره !
آخه تو یکی دوساعت اینور اونور نمازبخونی چه اتفاقی میفته واسه خدا یا واسه خودت؟ 20 نفر نشستن معطل باهزارجور کاروگرفتاری
قطعا خانم دکتربه حق الناس هم اعتقاد دارند!

سلام به روی ماهتون
البته من اینطوری نمیتونم این خانم دکتر را قضاوت کنم
ولی فکر میکنم وقتی اینهمه آدم نشستن منتظرایشون... البته شاید اگه منشی با دقت تر نوبت میداد و زمان نماز را در نظر میگرفت ، میشد یه تعادلی ایجاد کرد
به هرحال خیلی ها به نماز اول وقت مقید هستند
البته من اگه کسی جایی منتظرم باشه و زمان داشته باشم ، اول اون آدمی که منتظر هست را راه میندازم

جازی دوشنبه 29 بهمن 1403 ساعت 08:58

با سلام
زندگی با همه سختی ها و مشقت ها جریان دارد و باید پای درد دل ادمها نشست تا از رنجشون از دردشون از گرفتاری هاشون با خبر شد کمتر کسی هست از زندگی اش راضی باشه اما باز هم این پروسه ادامه دارد
در مورد دست نوشته و نامه های قدیمی انها را نکه دار که روزی بسیار دوست داشتنی خواهد بود
حیف شد دفتر شعر و دلنوشته هایت را پاره کردی و گرنه الان برایت جالب و زیبا بود
چند وقت پیش اولین حکم رسمی شدنم را در پرونده کارگزینی ام دیدم با حقوق چهار هزارسیصد تومن نمیدونم الان با چهار هزار تومن چه چیزی را میشه خرید مستاجر بودم و با همکارم ماهی دویست کرایه میدادیم که نفری صد تومن سهم ما بود بلیت سینما سی و. پنج ریال بود
اما حالا با حقوق بیست و خورده ای میلیون فقط تا دهم ماه پول دارم
یادیش بخیر قدیما

سلام دوست خوبم
زندگی مجموعه ای از رنج ها و دردها و لذت ها و شادیهاست...گریزی نیست
پدرجان من آدم مرتب و منظمی بودند- یه پوشه از حکم ها و فیش های استخدام و کارگزینی و ... دارند
خدا برکت بده به مال و زندگیتون

فریبا دوشنبه 29 بهمن 1403 ساعت 11:02

سلام تیلوی عزیز
زندگی تو اسفند پر رنگ و سریع میشه
کاش هیچکس تو دلش غم نباشه و لذت ببره از این فصل اسفند
چقدر خوب که هوای آقای کابینت ساز رو داشتین ... آدمها مهربونی رو به خوبی درک میکنن
دستخط و نامه هایی که پیدا کردین مثل گنج هستن ( هر چندیادآور خاطرات هم هستن)

سلام به روی ماهت
راست میگی ... یه سرعت و ریتم تند
کاش بیشتر مهربون باشیم
دست نوشته ها واقعا حس گنج داشتند

شکوه دوشنبه 29 بهمن 1403 ساعت 11:38

سلام تیلو خانم ضمن اینکه از نوشته هاتون لذت میبرم نسبت به کلمه ی بیهوش خیلی حساس شدم و حس خوبی نمیگیرم خدا نکنه بیهوش بشید بگید به خواب ناز و شیرینی فرو رفتم موفق باشید

سلام به روی ماهتون
چه نکته خوبی گفتید ... الان که حرفتون را خوندم خودم هم حساس شدم و دیدم دقیقا درست گفتید
ممنون
لطفا هر نکته ی اینطوری میبیند بهم بگید

رضوان دوشنبه 29 بهمن 1403 ساعت 19:00 https://nachagh.blogsky.com/

من نیز چون سر و کارم با دکتراست چنین تجارب ناخوشایند دارم.کابینت ساز تان چه جالب شاگرد مامان بوده اند.اگر ایشان دکتر اعصاب (عصب دست حس درد دارد)بروند برایشان داروی خاص می نویسند من گاباپنتین میخورم تا درد دستم بهتر شود.نامه ها های دایی و دستخط پدر یافتن تان نوری در تاریکی تلقی می شود.

انشاله که خیلی زود سلامتیتون را بدست بیارید و از ناز طبیبان بی نیاز بشید

پرسیدم و گویا ایشون خورده بودند زمین و برای همین دستشون درد میکرد
یه طوری که انگار دستشون کشیده شده بوده
این دستخطها را دوست داشتم و آرزو کردم کاش بیشتر بودند

رضوان سه‌شنبه 30 بهمن 1403 ساعت 02:30 https://nachagh.blogsky.com/

سلام تیلوی عزیز!اگر دلت برای شنیدن صدای بابات تنگ شده کافیست یه قطعه از صدای پدر را که ضبط شده دارید به علاوه متنی که دوست دارید با صدای ایشان بشنوید یا به سمع مادر و خواهرها و نوه ها برسانید در اختیار مهندس کامپیوتر قرار دهید تا برایتان تهیه کنند .مثلا مادر پدرم در سال 55 ازین دنیا رفته بودند و من بسیار متاسف بودم که در هفده سالگی قبل از اینکه سیر ببینم شان از دست داده ام شان.پسرم فقط یک عکس مال روی دفترچه بیمه شان را برداشت و یه متن نوشت و با صدای یه خانم روی تصویر مادر بزرگ گذاشت.حالا من مادر بزرگم را در حال گفتن از اون دنیا و بهشت و روزمرگی هاش دارم.باورم نمیشد لب هایش تکان میخورد سرش چپ و راست می شود وخیلی طبیعی میگن مادر جون اینجا همه چیز عالیه و من خوبم.برای دختر عمه ام که نو جوان عروس تهران شده بود و بی نصیب از درک حضورشان فرستادم اول فکر کردم ممکن است از من ناراحت شود با احتیاط نظرش را جویا شدم دیدم او نیز خوشش آمده.حالا شما که فیلم و عکس و صدا از پدر دارید بهتر موفق می شوید آنچه آرزو دارید از ایشان بشنوید را تهیه کنید (فقط برای خودتان که شنیدن صدای شان را دوست دارید ).ازین صنعت داره استفاده های سو ء هم میشه و مثلا وصیت نامه ای تهیه میشه که باید مهندسان هوش مصنوعی تشخیص دهند و ...
شاید خودت هم شنیده باشی که صدای مهستی و هایده را با شعر جدید اما با کیفیت کم تهیه کرده اند.

سلام رضوان عزیزم
من توی مراسم سالگرد اولین سال درگذشت پدرم خودم یه کلیپ با صدا و تصاویرشون درست کردم که اشک همه را در می آورد
خودم که هزار بار اشک ریختم تا تونستم اون کلیپ را تهیه کنم ... ولی بقیه هم دور و نزدیک از دیدنش به شدت متاثر شدند و لابلای اشکها لبخند زدند و در نهایت .. آن شب گذشت
ولی بعد از اون موقع دیگه حتی زیاد به سراغ عکس و فیلم هایی که داریم هم نمیرم ... چون واقعا آتیشم میزنه
عکس پدر جانم توی اتاقم هست و همیشه داره میخنده
توی سالن هم عکسشون را داریم و خیلی وقتا وقتی میخوایم عکس دسته جمعی بگیرم قاب ایشون هم توی کادر هست... ولی من واقعا دوست ندارم از این مدل کارها انجام بدم و نمک به زخم بقیه بپاشم
شاید چند سال دیگه که بگذره .. داغ یه کمی سردتر بشه و بشه همچین چیزی را تحمل کرد
ولی بازم ممنون از راهنمایی و توصیه ت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد