ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
سلام
روزتون زیبا
دیگه واقعا بی نظمی شدم
این نوشتن بی نظم را دوست ندارم
دوست دارم صبح به صبح بیام اینجا و بنویسم و از نزدیک باهاتون نفس بکشم
ولی چه کنم ...
باید یه فلش بک بزنم به یه هفته گذشته
روزهایی که هرروزش را یه جوری زندگی کردم
دوشنبه را که رفتیم خونه خواهرجان
اونم به طور سوپرایزی از صبح زود
با خاله و آلاله
و البته خواهر و مغزبادوم
مادرجان ناهار پخته بودند با یه عالمه تنقلات عین کسایی که دارن میرن پیک نیک زدیم زیر بغلمون و رفتیم اونجا
خواهر جان خیلی خیلی بهتره ... خدا را شکر
فسقلا ذوق کردند
دور هم صبحانه خوردیم
مغزبادوم وسایل لازم را آورده بود که به قول خودش آلفابافی یادم بده
و چقدر دوست داشتم و چه تجربه دلچسبی بود با این فسقلی دوست داشتنی...
سرمون حسابی گرم بود
البته که با قطع برق گرما بیشترم شد و غیر سرمون اونقدر گرما خوردیم تا پختیم
تا برگردیم خونه و بقیه را برسونم ساعت 8 شب هم گذشته بود
در یک تصمیم یهویی تصمیم گرفتم برم به آقای دکتر سربزنم...
البته تصمیم یهویی این بود که یه دعوای خونین انجام دادیم و من واقعا دیگه مستاصل شده بودم و کم آورده بودم ...
با ملیحه حرف زدم و کلی راهنماییم کرد... ولی کو گوش شنوا!!!!!
در نهایت تا آخر شب کوله م را بستم و شدم مسافر البته بدون بلیط و برنامه ریزی!
صبح زودتر بیدار شدم و دوش گرفتم
یه اسنپ گرفتم به مقصد ترمینال کاوه!
راننده روبروی ترمینال گفت اشکال داره اینطرف خیابون پیاده تون کنم خودتون از پل عابرپیاده که اتفاقا پله برقی هم داشت، برید اونطرف؟
منم دیدم اینطوری براشون راحت تره گفتم : نه ... چه اشکالی داره و پیاده شدم
پام را از ماشین گذاشتم پایین یه راننده پرید جلو و پرسید: تهران؟؟؟؟؟
منم با نیش باز گفتم که بله
و اینگونه شد که در کسری از دقیقه سوار بر یک تاکسی که پر از مسافر بود و انگار فقط منتظر من بودند شدم
زنگ زدم به دکتر خبر دادم ... از تعجبش ذوق کردم ...
چند ساعت بعد زنگ زدن که کی میرسی؟
گفتم شما به کارهات برس... خودم تاکسی میگیرم و میام دفتر!!!!
فرمودند: اصلا و ابدا... خودم میام دنبالت...
و اینگونه بود که نیم ساعت قبل از رسیدنم منتظرم ایستاده بودند... و همینطوریه که تیلوتیلو گول میخوره و دوباره میشه همون عاشق دلباخته!!!!!
سوار که شدم یه هندفری بلوتوث دیگه بهم دادند... گفتند اینکه قول داده بودم!!!
یادم نیست اینجا تعریف کردم یا نه... دفعه قبلی یه هندزفری کادو گرفتم که توی مسافرت به چادگان با داداش اینا گمش کردم
همونجا وقتی داشتم غصه میخوردم آقای دکتر گفتند فدای سرت من یکی دیگه میخرم الان مسافرت را کوفت خودت نکن!!!!
منم همونجا گفتم که لطفا از اون سوسکیا باشه
برای همینم تا سوار شدم اون سوسکی عزیز را هدیه گرفتم ... البته اگه سوسکیا سبز رنگ بودند بیشتر ذوق میکردم
بعدش هم به پیشنهاد ایشون چون مدتها بود قرار بود لپ تاپ بخرم رفتیم برای خرید
نمیدونم لازمه توضیح بدم چقدر عجولانه خرید میکنن ... یا با تعریف این ماجرا خودتون متوجه میشین...
همون مغازه اول یه لپ تاپ ایسوس با مشخصاتی که ما میخواستیم همخوانی داشت ... من هنوز داشتم دل دل میکردم که ایشون فرمودند خوبه دیگه!
مهم مشخصاته ...
من هنوز به دلم نچسبیده بود و چشمم هنوز داشت دنبال یه چیز دیگه میگشت... اما آقای عجول سریع بیعانه دادند و قرار گذاشتند برای بعدازظهر...
پیش فاکتور را تحویل گرفتند و اومدیم بیرون...
چند تا مغازه اونطرف تر... یهو ... من چشمام برق زد... انگار یه لپ تاپی از اون دورها داشت میگفت تیلو من لپ تاپ تو هستم ...
یه لپ تاپ مایکروسافت نقره ای ... جمع و جور و خیلی سبک
به آقای دکتر گفتم این لپ تاپه منه... خلاصه که ایشون را با کلی خجالت و غرغر فرستادم داخل مغازه قبلی !!!!
اینجاهاش را دیگه تعریف نمیکنم ... چون کلی غر زدند و گفتند از این کار بدشون میاد و ...
ولی تقصیر من نبود
اون لپ تاپ داشت منو صدا میزد
خلاصه که با کنسل کردن خرید اول رفتیم داخل مغازه و لپ تاپ سرفیس منو خریدیم و یه موس گوگولی و یه کاور ساده ...
و اینگونه شد
دیگه ایشون جلسه داشتند رفتند دنبال کار و زندگیشون
منم یه لیست از برنامه هایی که میخواستم تهیه کردم
و قرار بر این شد که بعد از جلسات بریم یه جای دیگه برای برنامه ها و خرید یه هارد اکسترنال!!!!
اول رفتیم دوتا بستنی قیفی خریدیم و بستنی هایی که در حال آب شدن بود را با اعمال شاقه خوردیم
بعدش هم بقیه کارها....
و اینگونه روز اول به پایان رسید
فردا صبحش آقای دکتر کمی حال نداشتند و خیلی دیرتر اومدند دنبالم
یه دوری زدیم و یه کمی حرف و حرف و حرف
بعدش هم رفتیم ناهار
یه کمی دیگه حرف زدیم و من خیلی خسته شده بودم و ایشون هم چشم درد داشتند نوبت دکتر گرفتند
در نهایت دوباره عصر رفتیم بیرون و آب میوه خوردیم
با یه گروهی در مورد یه کار و کاسبی در آینده صحبت کردیم
از شدت گرسنگی تن به پیتزا خوردن دادیم!!!! و نگم چقدر چسبید ...
فردا صبحش دیگه واقعا دلم برای مادرجان تنگ شده بود
قرار بود تا ظهر بمونم و ظهر بریم ترمینال... ولی من صبح بعد از بیدار شدن اسنپ گرفتم و پیش به سوی اصفهان!!!!!
بعدا قصه ی اسنپ را جداگانه تعریف میکنم
چون الان دیگه خیلی طولانی شد...
پنجشنبه بعد ازظهر اصفهان بودم...
مستاجر یکی از طبقات باید تخلیه میکرد... که کارها را شروع کردم
یه مستاجر جدید باید قرارداد میبستم ... و اینها پروسه ای هست که از لحظه ای که رسیدم درگیرشم و همچنان در حال دوندگی...
دوندگی به خاطر مستاجری که به خاطر اطمینان من خونه را به نابودی کشیده ...
و من که به مستاجر بعدی که یه عروس داماد هستند قول دادم تا آخر هفته ، خونه را تمیز و مرتب تحویلشون بدم ...
برم که خیلی شلوغم...
سلام. خوشحالم که میبینم همچنان شاد و سرزنده هستید. من اخیراً وبلاگی در بلاگفا در پاسخ به شبهات قرآنی ایجاد کردهام. اگر تشریف بیارید، خوشحال میشم.
سلام
متشکرم
چه وبلاگ خوبی
ممنون از محبتتون
سلام ، همیشه به گردش و شادی و خیر ، خیلی خوب بود سرشار از زندگی ، خوشم میاد خوش قولی به خوشی بیان و بشینن توی خونتون امیدوارم قدمشون برای کل ساختمون خیر و برکت و شادی داشته باشه
سلام عزیزدلم
بهم لطف داری
امید به خدا
ببینم چی پیش میاد
هنوز در کش و قوس اومدن و نیومدن و مشکلات حاشیه ای هستم
سلام
همیشه به سفر
چه خوب که آقای دکتر مراحل سوگ را گذروندن و دوباره دارن به زندگی طبیعی خودشون برمیگردن
سوسکی و لپ تاپ هم مبارک
فقط لطفا بگین اون لپ تاپی که خریدین هم امکانات خوبی داره و فقط برای اینکه صداتون کرد نخریدینش!
سلام جناب دکتر
![](//www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
سفر کجا بود... امیدواریم و دلمون میخواد
سفر شما چی شد...
لپ تاپ صدام کرد و دلم را برد ... حالا دیگه خوب و بدش بماند
عاشقانه هات مستدام دختر رنگی رنگی
فدای محبتت مهربونم
تیلو جانم
![](//www.blogsky.com/images/smileys/125.png)
به به ، دیدار یار عزیز.
چشم هر دو شما روشن.
همیشه به شادی و دیدار عزیزان.
قربون محبتتون
دلتنگی های بعد از دیدار برام خیلی دردناکه ...
تیلو یه سوال خصوصی دارم احتمالا تایید نکنی ولی کنجکاوم
مادر نمیگه کجا میری یا کجا بودی
برای من سواله چون متأسفانه و هزار افسوس هنوز مستقل نیستم تو تصمیماتم و همیشه باید هماهنگ با بقیه حرکت کنم نه هماهنگ با دل خودم یا حتی عقلم
یعنی به ستوه اومدم از خودم و سبک زندگیم نمیدونم کجای راه رو اشتباه اومدم که دیگه برگشت نداره
ببخش اگه خیلی خصوصی بود
تایید میکنم چون هرچی ذهن دوستام را مشغول کنه باید پاسخ داده بشه
البته که من یه کاری برای خودم پیدا کردم توی دیار حضرت یار که به خاطر اون رفت و آمد میکنم و چند ساعتی در هر دیدار برای اون وقت میزارم و همون را بهانه رفت و آمد کردم
من خودم دوست ندارم دل اطرافیانم آشوب بشه و آرامش خیالشون برام مهمه برای همین سعی خودم را میکنم که بدون هماهنگیشون کاری نکنم
ولی اینکه از دست دخالت های دیگران به ستوه بیای را دقیقا درک میکنم
سلام![](//www.blogsky.com/images/smileys/105.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/112.png)
چطوری؟
چه حرکتی زدی
منم خوشم اومد چه برسه به آقای دکتر
بییشتر از این کارا بکن(از طرف آقای دکتر)
همیشه خوش باشید کنار هم
بابت خواهرت هم خدا رو شکر که بهتر شده
انشاالله همیشه کنار هم شاد و سلامت باشید همگی
سلام مونا جان
خودمم حال دلم خیلی خیلی بهتر شد...
واقعا باید بیشتر از این کارها بکنم ... به خاطر دل خودم هم که شده ... ولی امکانش فراهم نیست
چه خوب تیلو جان ...دلمون باز شد
قربون دلتون
بابام جان دست از سر این آقای دکتر بردار. بگیر بود تا حالا گرفته بودت و یه دوجین بچه دور و برت بود. بیچاره اونکه نمی دونه دیگه چطور تو رو از سرش باز کنه. یعنی تا حالا با این سن و سال متوجه نشدی؟!!
به نظرم شما خیلی عصبی هستیا... اینهمه نگران من نباش
حالا بیشتر نگران خودم هستی یا اون دو جین بچه ای که نیاوردم؟؟؟؟
شاید هم وکیل وصی آقای دکتری؟
دیدار یار خوش باد تیلوجونم
لپتاپ جدید هم مبارک باشه.![](//www.blogsky.com/images/smileys/125.png)
+ من نمیتونم در مورد بی نظمی نظر بدم چون خودم بی نظمی رو زندگی میکنم با این وضع پست گذاشتنم
لیموی نازنینم ممنون
شما عروس خانمی و بی نظمی هات قابل درک هست
من باید منظم تر بنویسم
با سلام
چقدر می چسبه تصمیم یهویی مسافرت یهویی خرید یهویی
و از همه دلچسب تر دیدار یار باشد
اما نفهمیدیم دعوای خونین با کی بود؟ کی خونین شد؟ کجای بدنش خونین شد؟ و...؟
البته اشتی بعد از دعوا هم می چسبه
برایت بهترین ها را ارزو می کنم
سلام دوست خوبم
دقیقا خیلی خیلی بهم چسبید
همش ... همش خیلی خوب بود
دعوای خونین با حضرت یار بود ... گاهی دلتنگی منطق آدمها را نابود میکنه
همیشه سلامت و در آرامش باشی نازنین
قربون شما
خدا بهت بهترینها را عطا کنه