ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
سلام
روز تابستونیتون بخیر
هی اخبار هوا شناسی گوش میدم بلکه بگه قراره هوا یه کمی خنک بشه
ولی اصلا خبری از خنکی نیست
همچنان همه اخبار ، خبر از گرم و گرمتر شدن میدن...
پس همچنان از آفتاب پررنگ لذت ببریم
شنبه مادرجان نوبت چشم پزشکی داشتند
ساعت 4 نوبت داشتیم و یه کم زودتر راه افتادیم تا بلکه زودتر کارمون راه بیفته
3 و ربع بود رسیدیم اون مجتمعی که مطب داخلش بود و تازه اون موقع متوجه شدیم از اونجا جابجا شدند
البته مسیر خیلی دور نبود
اما در شلوغترین جای ممکن!!!
مادرجان را رسوندم جلوی اون ساختمانی که کلینیک چشم پزشکی داخلش بود و خودم نیم ساعتی دور زدم تا یه جای پارک پیدا کردم
البته که یه پارکینگ طبقاتی اونجا بود ولی کاملا پر بود و جا نداشت
خلاصه که به موقع رسیدیم و تا کارهای پذیرش و معاینه انجام بشه حدود یک ساعت معطلی داشت
تا وارد مطلب دکتر بشیم از ساعتی که نوبت گرفته بودیم یک ساعت و نیم گذشته بود
خلاصه که دکتر معاینه کردند و گفتند همون چشمی که دو سال قبل عمل شده نیاز به یه لیزر مجدد داره
توی همون کلینیک امکانات لیزر را داشتند و گفتند 2 ساعتی معطلی داره
البته که با معطلی خیلی بیشتری کار انجام میشد ...
رفتم از کافی شاپ روبروی کلینیک کیک و قهوه بگیرم تا کمی حالمون جا بیاد که با یه عالمه بوی سیگار !!!! روبرو شدم...
جالبه که فقط سه تا میز پر بود که اون سه تا هم همه خانم بودند...
کیک و قهوه را گرفتم و یه کمی زمان را گذروندیم تا نوبتمون بشهو تا از کلینیک بیایم بیرون ساعت نزدیک 8 و نیم بود
خدا را شکر کار ساده و بدون اذیتی بود
با مادرجان اومدیم و توی مسیر برنامه اینکه فردا بریم خونه خواهر را چیدیم و با خاله و آلاله هماهنگ شدیم
یکشنبه مادرجان صبح زودتر بیدار شده بودند و برامون ناهار آماده کرده بودند
غذا و تنقلات را برداشتیم و عین پیک نیک راهی شدیم
خاله و آلاله هم صبحانه و تنقلات آورده بودند
رسیدیم اونجا و خواهر و فسقلیا سورپرایز شدند
دور هم صبحانه خوردیم
یه عالمه با فسقلی نقاشی کشیدیم و کاردستی درست کردیم
یه کبوتر اومده بود توی تراس که بهش آب و دونه دادیم و ساعتها فسقلیا را سرگرم کرده بود
یه کمی هم تلویزیون دیدیم و بازی کردیم
بعد از ناهار هم کبوتر پرکشید و رفت
فندق کلی گریه کرد که چون از ناهار خودمون به کبوتر ندادیم ناراحت شده و رفته و دیگه نمیاد
پسته هم معتقد بود که نه ... ناراحت نشده ... زیادی آب و دانه خورده ... رفته یه کمی پرواز کنه تا غذاش هضم بشه
در نهایت هم کبوتر جان زحمت کشید و عصری برگشت و فسقلیا را خوشحال کرد
ساعت حدود 7 راه افتادیم سمت خونه
نگم از ترافیک ...
مسیر نیم ساعته را دقیقا یکساعت و ربع طول کشید تا بیایم
امروز صبح هم رفتم باشگاه
بعدش هم رفتم برای تحویل مدارک چشم پزشکی به بیمه تکمیلی
اونقدر بدم میاد از این کاغذ بازیهای مسخره!!!!!
در نهایت برگشتم سمت دفتر و هیچ جای پارکی نبود
کلی معطل شدم تا ماشین را یه جایی نزدیک دفتر پارک کردم و اومدم سرکار و زندگی...
بریم ببینیم خدا چی مقدر کرده
پ ن1: توی شهریور یه عالمه تولد داریم
قرار شده براشون برنامه ریزی کنم
پ ن 2: بنا بر همون تولدها باید یه عالمه کادو هم بخرم
پ ن 3: بازم باشگاه شهریه را گرون کرده
اخه سالی چند بار؟
سلام
فعلا که هم هوا به شدت داغه هم اوضاع منطقه!
چه خوب که مادرتون مشکل خاصی نداشتند. امیدوارم همیشه سایه شون بالای سر شما باشه.
سلام جناب دکتر



من کلا از اخبار به دور هستم
گاهی به کمی بهم بگید چه خبره که اینقدر بی خبر نباشم
ممنون از محبتتون
خداوند به عزیزان شما و خودتون هم سلامتی بده
یه جور با جزئیات نوشتی انگار دارم فیلم می بینم
شما تازه وارد هستین

این پست تازه با جزئیات کامل نبود
باور کنین کار درستو شما میکنین
حالا ما که نگرانیم چه سودی داره به جز خرد شدن اعصابمون؟!
لااقل اتفاقایی که میفته بعدا براتون غیرمنتظره نخواهد بود
من گاهی واقعا اونقدر از اخبار دور میشم که باور کردنی نیست
پدرجان که بودند همیشه تلویزیون روی شبکه هایی بود که در حال اخبار و تفسیر و اطلاع رسانی بودند ... حالا با وجود جای خالی ایشون نمیدونم چه خبره
وقتی پدر جان بودند از فکر و نگرانی جنگ و قحطی و ... همیشه یه ذخیره قابل قبولی از خشکبار توی خونه داشتیم
شاید باورتون نشه هنوزم ماکارونیهایی که پدرخریدند توی انباری داریم و البته قند و شکر
وای آره خیلی گرمه اصلا هم تصمیم به سرد شدن نداره
+ من اتفاقا توی مرداد پر از تولدم. واهاهاهای از کادوهایی که باید بخرم
همیشه به تولد عروس خانم ... همیشه پر از کادو و کادو بازی
خوش بگذره بهتون
ما شهریورمون پر از تولد هست
تولدهایی که باید برای همشون کادوهای خوب خوب بخریم
با سلام
زندگی در شرایط سخت و سهل و گرم و سرد خوشحال و ناراحت و... است که نمود پیدا می کند زندگی ترنم جویباران است باید گوش داد شنید و لذت برد همان کاری که شما می کنید برای لحظه لحظه زندگی تان شادی ارزو می کنک
سلام دوست خوبم
همینه
زندگی بالا و پایین داره و این یعنی ما زنده ایم
ولی سخته... سخت
سلام رنگی خانم جون
پس بیخیال فعلا 
اخبار را ولش کن هر بلایی قراره بیاد سر همه میاد همه با هم با خبر میشن
.
الکی مثلا یکی از دلایل باشگاه نرفتن من همین اضافه شدن چندباره شهریه هاست هیچ ربطی هم به تنبلی نداره اصلاااااهااااا
.
داااغه داااغ هوا رو میگم گویا پاییز خنکی هم در کار نیست
سلام عزیزدلم




من که کلا بیخیال اخبار هستم ... ولی دیگه اینهمه بیخبری هم انگار از یه سیاره دیگه اومدم اخه
بزار بگیم بخاطر شهریه ست ... من که دیگه حرصم دراومده ... ما چند تا خانم میریم وسط سالن یکساعت چند تا حرکت انجام میدیم و میایم... این دیگه هزینه ی هنگفتی نداره که هر ماه هی اضافه و اضافه تر بشه که...
چرااااااااااااااااا؟ دیگه چرا پاییز خنک نیست؟
من منتظرم خنکای پاییز از راه برسه و قربون صدقه ش برم
تیلو جانم
واقعا سالی چند بار ، گران می کنند ؟
آفرین که ورزش می کنی.
مرسی مانی جانم
تشویقای دوستای مجازی بی تاثیر نبوده ها...
یکسال بیشتر شد که به طور منظم باشگاه رفتم وچقدر از این کار راضیم
منم از این گرونی مجدد شاکی هستم
تیلو جان، انقدر دلم میخواد یه کافیشاپ بدون بوی سیگار باشه که نگو. رفتیم کافه شهر کتاب، بچه های جوون و نوجوون داشتند سیگار میکشیدند. هر کسی هر چی میخواد بکشه، من واقعا برام مهم نیست. اما تو مکان عمومی، برام مهمه دارم چی تنفس میکنم. اگر میخواستم سیگاری دست دوم باشم، خب میرفتم سیگاری دست اول میشدم حداقل شاید حالیم میکردم!
خوب شد پرندهه برگشت. هضم شده بود غذاش؟
یه بار بچه ی 1 ساله همراهمون بود. دم در از کافیشاپیه پرسیدیم سیگار آزاده؟ گفت بعله، قلیون هم هست! گفتم بچه رو نمیبینه؟ یا مهم نیست؟ تعجب کرد وقتی تشکر کردیم و نرفتیم تو
ولش کن، فسقلیاااا رو بگو
والا منم از کافی شاپ فراریم به خاطر همین موضوع






چقدر خوب گفتی اون دست اول و دست دوم بودن سیگار را
اصولا کافی شاپها فضای کوچولو و جمع و جور دارن و این بوی سیگار خیلی آزار دهنده ست
گویا هضم شده بود که برگشته بود