روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

مطرب بگو که کارِ جهان شُد به کامِ ما

سلام

روزتون قشنگ

با اینکه صبح یه روز تابستونی هست، هوا به شدت گرمه

با اینکه چله تابستون را رد کردیم بازم هوا اصلا به سمت خنک شدن نرفته




امروز صبح خواب موندم

وقتی بیدار شدم برای باشگاه رفتن دیر بود

حالم گرفته شد

ولی دیگه چاره ای نبود

سریع لباس پوشیدم و اومدم سرکار

وقتی رسیدم آقای نانوا داشت جلوی در را آب میپاشید

عطر نون و سنگفرش نم زده و بوی خاک و آب

یه حس خوب داشت

خلاصه که در را باز کردم و یه روز کاری دیگه در انتظارمونه

دفتر کارم به شدت گرم هست

قبلا هم گفتم توی فصل زمستون اصلا آفتاب نداریم ولی برعکس تابستون به شدت آفتابگیر هست

کولر هم که از این کولرهای آبی

تازه اگه یادتون باشه آقای دزد زحمت کشیدند و دوبار کولر را از پشت بام دزدیدند

برای همین مجبور شدم یه کولر کوچولو بزارم داخل (جلوی یکی از دهنه های در هست )

و با اینکه پنکه هم درحال کار کردن هست... هیچ فایده ای نداره

باید به فکر بازسازی و نوسازی اینجا باشم... شاید هم به فکر بازنشستگی!!!!!!!







پ ن 1:آقای همسایه ( مغازه ی روبرومون که سبزی خرد کنی و آبلیموگیری هست ) برام یه لیوان بزرگ شربت آوردند

شربت خنک

تعارف کردن و گفتند بخورید ببینید مزه ش چطوره

مزه کردم ...

ترکیب شیره انگور و آب غوره...



پ ن 2: یه حسی در درونم داره اذیتم میکنه

یه حسی که میزارم گوشه های پنهان دلم که خودم هم حسش نکنم ... اما هست






پ ن 3: نزدیک تولد پدرجان شدیم... دلم پر از دلتنگیه

اگه بود امسال باید شمع 66 را فوت میکرد

اما نیست

حالا پدرم همونجا توی اون روز متوقف شده

همیشه 63 ساله باقی میماند

در قلب و جان ما

دیگه مثل قبل دلم نمیخواد هر روز برم سرمزار

قبل تر ها وقتی هر روز میرفتم انگار آروم میشدم ... باهاش حرف میزدم ... گل میکاشتم و آب میدادم و حرص زرد شدن برگها را میخوردم

حالا وقتی میرسم اونجا دل آشوب میشم... یادم میاد یکی از امن ترین و دوست داشتنی ترین آدمهای زندگیم را اینجا به خاک سپردم

دیگه اونجا هم آروم نمیشم ... شاید این دل آشوبه ی مدام که این روزها آزارم میده و شبها نمیزاره بخوام همین دلتنگیه

اینکه نیست

اینکه دیگه نمیتونم سوپرایزش کنم

اینکه دیگه چشماش نمیخنده

دیگه نمیتونم دستا و صورت تپلش را ببوسم

کاش اون روز توی غسالخونه دستام را نکرده بودم توی موهای جوگندمیش... کاش منم مثل بقیه آخرین تصویرم ، تصویر زنده بودنش بود

انگار بار رو دوشم روز به روز سنگین تر میشه

انگار تازه دارم بیدار میشم و میفهمم چه بلایی سر قلبم اومده

این بغض نه کم میشه نه دست از سرم برمیداره ...

تلنگر بهم میخوره پر از اشک میشم... طاقتم کم شده ... صبوریهام کم شده ...

مثل همین یکی دو سالی که نیست هزینه تولدش را دادم که شاید یه جایی یه تولدی برپا بشه و روح پدرم را شاد کنه

اما بازم آروم نیستم

یادم میفته به آخرین تولدش

یادم میاد که رفتم توی باغچه و سوپرایزش کردم

با دخترعموهام

یادم میاد چقدر ذوق کرد

جلوی در بغلمون کرد

ناهار خوردیم و هی به دوتا دخترعمو تعارف کرد

با کیکش عکس گرفت و خندید

کادوهایی که براش خریده بودم را اونقدر دوست داشت که همون لحظه پوشید ... تیشرت و شلوار و کفش...

پوشید و توی عکسا لبخند زد

حتی دلِ نگاه کردن اون عکسها را ندارم

انگار اون نگاهش به دوربین دلم را آتیش میزنه

خیلی دلتنگشم

دلتنگ تک تک مهربونیهای بی تکرارش

وقتی پدر میره ... دیگه دنیا جای امنی نیست

این حس ناامنی عین یه درد به تمام وجودم رخنه کرده ...


نظرات 16 + ارسال نظر
ربولی حسن کور چهارشنبه 17 مرداد 1403 ساعت 10:18 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
یادشون گرامی
جای خالیشون هیچ وقت پر نمیشه اما الان شما دلخوشی مادرتون هستید. پس به خاطر ایشون باید قوی باشید.
یه مقدار از آفتاب این روزها را هم ذخیره کنید برای زمستون
ظاهرا توی همه شربتهای آقای همسایه علی الحساب شیره انگور هست!

سلام جناب دکتر
متشکرم
خداوند مادرگرامیتون رارحمت کنه
خداوند همه رفتگانمون را بیامرزه
این روزها دلتنگی داره منو خفه میکنه ... آقای دکتر هم خودشون همین درد را دارند و اصلا مرهم خوبی برای درد دلتنگی این روزهای من نیستند و این خودش انگار همه چیز را در دل و روحم پیچیده کرده ...
کاش میشد آفتاب را ذخیره کنیم

بله
شیره انگور پایه ثابت هست
جالب اینه که من از قدیم و ندیم با خوردن شیره انگور مشکل داشتم
حالا ایشون هر روز یه لیوان شربتش را به زور به خوردم میدن... البته با مهربونی

لیمو چهارشنبه 17 مرداد 1403 ساعت 10:51 https://lemonn.blogsky.com

سلام تیلوجانم
روحشون شاد باشه. بنظرم فوت عزیزان بزرگترین مشکل لاینحل دنیاست. برات آرزوی صبر و دلخوشی دارم مهربون ترین.

سلام به روی ماهت
متشکرم
خداوند به عزیزانت سلامتی بده

جازی چهارشنبه 17 مرداد 1403 ساعت 11:15

با سلام
روح سید بزرگوار شاد و خداوند به شما و خانواده صبر و شکیبایی عطا نماید داغ پدر هیچگاه فراموش نمی شود و البته زندگی با یاد و خاطره عزیزان در جریان است من با اینکه نه سال از فوت پدر می گذرد هنوز باور ندارم که ندارمش خیلی از شب ها خوابش را می بینم که در حال زندگی و کنار هم و با هم هستیم و من به این خواب ها دلخوشم
پدرها کم توقع هستند و بیشتر سهم خود را برای بچه هایش می خواهد بارها پیراهن هایی را که من برایش هدیه می دادم میداد به برادران دیگرم حتی کت و شلواری را که برای روز پدر بهش هدیه دادم به یکی دیگه از برادرانم داد که من اعتراض کردم که چرا دادی و گفت بابا من خودم دو سه دست کت و شلوار دارم و برادرت کت و شلوار نداشت بهش دادم
پیشنهاد می کنم و اگر صلاح دانستین هزینه جشن تولدش را به بچه های ساداتی که وضع مالی مناسبی ندارند هدیه کن یا به پارک بانان زحمتکش بده
بار دیگر برای شادی روح پدر بزرگوارت و همه پدر های اسمانی صلوات می فرستم

سلام و روز بخیر
خداوند پدر بزرگوار شما را رحمت کنه و بیامرزه
منم خوابشون را میبینم
واقعا پدرها بی توقع و صبورن... خدا شما و همه پدرها را برای فرزندان و همسرشون حفظ کنه
پول هدیه تولدشون را دادم تا دل کسی را باهاش شاد کنند و شاید گره ای باز بشه
خدا به شما سلامتی بده
وضعیت اسباب کشی در چه وضعی هست ؟
دیگه مستقر شدید؟

الف چهارشنبه 17 مرداد 1403 ساعت 11:19 https://alef-palef.blogsky.com/

سلام ، روحشون شاد ، برای من شعر داریوش ( من که باور ندارم اون همه خاطره مرد) تمام و کمال وصف حال دلتنگی برای پدرمه.
ترکیب آب غوره و شیره چطوری میشه ؟ اشکال نداره توی رودربایستی داری تقویت میشی شیره انگور خیلی خوبه

سلام
خدا همه ی پدرهای آسمونی را رحمت کنه
هیچی نمیتونه دلتنگی ها برای رفتگان را توصیف کنه...
والا توی این رودربایستی دارم هر ترکیبی را عین موش آزمایشگاهی تست میکنم

..... چهارشنبه 17 مرداد 1403 ساعت 17:46

روحشون شاد...اینکه اینقدر دلتنگشون هستید به خاطر این هستش که بسیارخوب بودند...خداروشکر کن که پدری داشتی که همیشه خوب بوده وپدری کردن رو خوب بلد بوده واینقدر خاطرات خوب ازش داری...ولی من از پدرم هیچ محبتی ندیدم که هیج ؛ بلکه همیشه ازمن طلبکار هست و زخم زبون می زنه!
شاید فکر کنی که حتما فرزند خوبی نبودم...ن به خدا...هرکاری که تونستم برای پیشرفت خواهرها وبرادرهام که درواقع وظیفه پدری ایشون بود کردم...ولی ازهمونها هم خیر ندیدم.بنابراین غصه نخور وشاکر باش.

من خیلی متاسفم که روابط قشنگی در این مورد نداشتی
و متشکرم که بهم تسلی میدی
خداوند به شما سلامتی و طول عمر بده

سیتا چهارشنبه 17 مرداد 1403 ساعت 19:49

سلام
منم رفتم تو فکر از دست دادنء عزیزم!
چرا من هر سال روز تولدش با خودم یه سال سن شو جلو می بردم و تولدشو تبریک می گفتم؟!
الان که گفتی تو پدرت همیشه ۶۳ مونده منم تو ذهنم اومد چرا عزیز من ۶۶ نموند؟

سلام
خدا رحمت کنه رفتگانتون را
برای من انگار یه قسمتی از زمان در همان روز متوقف شده ... به هر حال هرکدوم یه تصویر ذهنی ای داریم ...

زایر چهارشنبه 17 مرداد 1403 ساعت 20:59

با تک تک کلماتت زار زدم تیلو جان.
خدا پدرتون رو رحمت کنه.
خدا به دلت ارامش بده

معذرت که اذیت شدید
ببخشید که اشکتون را درآوردم
خدا به شما سلامتی بده

خورشید چهارشنبه 17 مرداد 1403 ساعت 21:59 http://khorshidd.blogsky.com

خب با پست ت گریه کردم درست مثل روزی که شیراز بودی و گفتی تموم شد
یه جایی خالی میشه قد یه حفره که با هیچی جای خالی ش پر نمیشه
بابام بابت سبزه بودن پوستم بهم میگفت دختر سیاه بندری من غش غش میخندیدم
دیروز ولی یه رهگذر داشت از سبزی فروش میپرسید این دختر سیاه بندری که جوراب میفروخت دسگه نمیاد من دیگه نختدیدم بغض گلوم را گرفت
تیلو انگار این روزا یه چیزی فراتر از اینی که مینویسی اذیتت میکنه

ببخشید عزیزدلم... خدا پدرت را رحمت کنه
خاطره ... خاطره ... خاطره ...
خوب متوجه میشی منو ... دقیق میبینی ته دلم را

مهدیه چهارشنبه 17 مرداد 1403 ساعت 22:07

خدا رحمتشون کنه روحشون شاد

عزیزمی
خدا رفتگانتون را بیامرزه و به خودتون و عزیزاتون سلامتی بده

پت پنج‌شنبه 18 مرداد 1403 ساعت 11:42

روح پدرتون آرام

یکی دردش رو اینطوری تعریف می‌کرد، می‌گفت زندگیتو داری میکنی اما اون ته یه غم خیلی عمیقی داری که کاریش نمیتونی بکنی. حتی تو شادترین روزهات هم اون غمه هست. همیشه هست. برای شما صبر آرزو میکنم تیلو جان.

ممنون دوست جان
خدا به شما و عزیزاتون سلامتی بده

همینطوریه
یکی بهم گفت بعد از این ، همیشه این غم هست ... فقط یاد میگیری با این غم چطوری زندگی کنی

مانی پنج‌شنبه 18 مرداد 1403 ساعت 18:20

روحشان شاد
حق داری عزیزم

قربونتون خانم دکتر

مینا پنج‌شنبه 18 مرداد 1403 ساعت 19:55

سلام
روح پدرتون شاد، سایه مادرتون مستدام
حس ششم میگه آقوی همساده عاشق شده بانو عاشقق

سلام به روی ماهت
خداوند رفتگان شما را بیامرزه
خدا عزیزاتون را براتون حفظ کنه
عاشق؟ چطور؟

شیرین شنبه 20 مرداد 1403 ساعت 09:46

تیلوجان
من بعد از اینکه پدرم رو از دست دادم فهمیدم که قبلش اصلا نمیدونستم غصه یعنی چی. آقای دکتر متاسفانه الان بیشتر میتونن درکت کنن.
آخرین تصویر من از بابام مال دو ماه قبل فوتشون بود. مامانم میخواستن بیان پیشم که بریم وسایل ضروری برای اولین نوه خانواده رو بخریم. بابا و داداشم و عروسمون هم یهو تصمیم گرفتن و همگی با هم اومدن تهران خونه ما...
تیلو من حتی نتونستم برای خاکسپاری و مراسم برم. دکتر اجازه نداد. گاهی فکر میکنم همون بهتر که نشد برم چون طاقت دیدن مامانم توی اون حال رو نداشتم. طاقت خداحافظی با بابام و سپردنش به خاک رو نداشتم. گرچه دکترم میگه حال بد الانم مال اینه که نتونستم درست سوگواری کنم و در سوگ مانده شدم. نمیدونم.......
هرچی هست تلخه. هیچی دیگه مثل قبل نمیشه
روح بابای مهربونت غرق در آرامش و جاشون سبز باشه. منو هم در غمت شریک بدون. متاسفانه خوب میفهمم حس و حالت رو

عزیزدلم
منم دقیقا فهمیدم تمام غم های قبل از نبودن پدرم، شوخی بودن...
میدونی شیرین جان اینکه سوگواری نکنی و سوگ را پشت سر نزاری خیلی سخته
این درد خودش به حد کافی بزرگ و دردناک هست ، اینکه یه چیزایی بهش اضافه بشه خیلی سخته
برای دل مهربونت صبوری آرزو میکنم
خداوند پدرشما را هم بیامرزه
شما هم منو شریک غصه هات بدان

طیبه شنبه 20 مرداد 1403 ساعت 19:30 http://parandehdararamesh.blogfa.com/

سلام تیلوی قشنگم
دلتنگیت شبیه دلتنگی من بود و بعد از ۱۹ سال هی عمیق ترم میشه.متاسفانه من توی دلم دائما همسرم رو با پدرم مقایسه می کنم و افسرده میشم.هرچند ایشون همسر خوبی اند ولی مشکل اینه که بابام به جرات می تونم بگم یکی از برترین انسان های روی زمین بود.از نظر من او یک پیامبر بود
مادری هم دیگه ندارم که دلخوش باشم،دلخوش باش به وجود نازنین مادرت و انشالا در پناه نگاه مهربان خداوند بهترین ها سهم شما و مادرعزیزتون.روح نازنین پدر همنشین و محشور با اولیای خاص الهی

سلام به روی ماهت
طیبه نازنینم خداوند پدر و مادر نازنینت را رحمت کنه
این مقایسه کردن را میفهمم... و اینکه میگی پدرم پیامبر بود را هم دقیقا درک میکنم
خدا شما و همسرجانتون را حفظ کنه و پسرجان زیر سایه تون به شادی روزگار بگذرونه

علی شیرازی شنبه 20 مرداد 1403 ساعت 20:05

روحش شاد

متشکرم
خداوند رفتگان شما را بیامرزه

جازی شنبه 20 مرداد 1403 ساعت 22:18

با سلام
مرگ رسیده بود ولی خدا نخواست
برای چهلمین روز یکی از فامیل ها پنجشنبه رفتیم اهواز و مراسم روز جمعه عصر بود در مراسم شرکت کردیم و شب هم مهمان برادر خانم بودیم صبح ساعت هشت برای برگشتن حرکت کردیم اینو هم بگم که اهواز بشدت گرم و شرجی بود بطوری وقتی از داخل منزل می امدیم حیاط عینک من بخار می گرفت و باید تمیزش کنم تا جایی را ببنم
از اهواز تا گچساران ما حدود سه و نیم ساعت راه است حدود سی چهل کیلومتری نرسیده به گچساران در بزرگ راه یک تاکسی جلوی من بود منم سرعتم حدود صد کیلومتر بود یهویی تاکسی بشدت ترمز رد و. سرعت کم کرد تا برود لاین مخالف و برگردد البته جایی که این کار را کرد نه تابلوی داشت و نه باند برای دور زدن اضافه شده بود بلکه یک جاده خاکی بود که بین لاین رفت و برگشت توسط ماشین ها درست شده بود
منم به ناچار سرعت را کاهش دادم تو اینه دیدم یک ماشین شاسی بلند به سرعت به من نزدیک می شود برای جلوگیری از تصادف کمی به راست رفتم به محض رد شدن ماشین شاسی بلند از سمت راست من صدای وحشتناکی بلند شد که دیدم نیسان ابی از ابتدا تا انتهای ماشین را کوبید که خانم از ترس جیغ بلندی کشید و دخترم هم صندلی عقب خوابیده بود و سرش سمت دربی بود که ماشین ضربه خورد محل تصادف هم انتن نبود با مکافات زنگ زدم پلیس ۱۱۰ که تا امدند یک ساعت و نیم تو گرما معطل شدیم و در اخر هم پلیس مرا مقصر کرد و رفت
ولی خیلی ناجور بود تصادف و خدا واقعا رحم کرد دو روز قبل یک کیلومتری انجا تصادف بین دو تا سمند شد که سه کشته و پنج محروح شدید داشت

سلام دوست خوبم
دور از جونتون
خدا چقدر بهتون رحم کرده
بلا دور باشه
حتما صدقه بدید
چقدر خداوند بهتون رحم کرده
با بی ملاحظگی و بی احتیاطی اون راننده چطور جان چند نفر به خطر افتاده
بازم میگم خدا خیلی بهتون رحم کرده ... شکرانه بدید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد