سلام
شبتون زیبا
بهار خنکتون دلچسب
صبح که بیدار میشیم هوا خوبه
رو به ظهر که میریم اگه بیرون از خونه باشیم و به خصوص اگه توی ماشین باشیم همچین هوا گرم میشه که میخوایم ذوب بشیم
عصر دوباره هوا خنک میشه
و شب همچین سرد میشه که پتو به دوش دور خونه راه میریم
امروز باز از اون روزای شلوغ پلوغ و درهم برهم بود که نتونستم پست بنویسم
صبح دوش گرفتم و آماده شدم که برم
مادرجان سرصبحانه گفتند که یه کمی خرید خرده ریز دارند ... اما دو به شک بودند که بیان... نیان...
خریدا ضروری نبود
گفتم پاشین با هم بریم ... دیگه آماده شدیم و با هم اومدیم بیرون
سرراه یکی دو جا رفتیم و خریدای خرده ریز کردیم
بعدش هم من رفتم سرکار و مادرجان چرخ خریدشون را برداشتن و رفتن سمت یکی از مغازه های تره بار
دیگه من تند تند یه تایپ را تمام کردم و تحویل دادم
دوتا فایل اکسل هم باید ویرایش میکردم که انجام دادم
و در نهایت وقتی مادرجان اومدند ساعت نزدیک 1 بود که گفتند اگه کار نداری زودتر بریم...
دیگه اومدیم بیرون و رفتیم سمت نانوایی
نان سنگک خریدیم و برگشتیم خونه
به گلدونهای پارکینگ آب دادم
بعدش هم اومدیم خونه و مادرجان مشغول جابجا کردن خریدها شدند
منم قارچ ها را شستم ... چه کار وقت گیری!
بعد هم خرد کردم و بلانچ و رفتند توی فریزر
ناهار خوردیم و باز از بنگاه تماس گرفتند و قرار شد یه قرار بزارن
من لباس پوشیدم و دیدم خبری ازشون نشد
قهوه ی عصرمون را با مادرجان خوردیم و برای اینکه سرم را گرم کنم دستگاه اسپرسوساز را حسابی تمیز کردم
وسایل دور و برش را شستم و تمیز کردم و برق انداختم ... ولی بازم خبری نشد
در نهایت چند صفحه ای کتاب خوندم
صدای زنگ در که اومد بدو بدو رفتم پایین...
ولی... اونها نبودند
به جاش اون همسایه ی باغچه بودند... پسرِ همون خانواده ی افغان
برامون سبزی آورده بودند
نه یه کمی و یه خرده ها... یه عالمه ... تره ...جعفری... ریحان ...
و اینگونه شد که شب ما ، سبز شد...
بساط سبزی پاک کردن وسط سالن پهن شده و من الان برای استراحت اومدم یه پست بنویسم
فکر کنم حالا حالاها باید سبزی پاک کنیم...
پ ن 1: امروز حال خواهر آقای دکتر بد شده بود
توی محل کارشون
با آقای دکتر تماس گرفتند و با اورژانس خواهرشون را فرستادند بیمارستان
کلی استرس کشیدیم
نزدیک سالگرد پدرشون هست... یک ماه مونده... خاطرات پارسال و روزهای سخت قبل از فوت پدرشون داره براشون یادآوری میشه
انگار منم داغ دلم توی این شرایط تازه میشه...
پ ن 2: میدونید من همچنان پیگیر اون میز ناهار خوری هستم؟
همچنان تماس میگیرم و هیچ خبری نیست
و هربار زنگ میزنم اونا میگن در حال پیگیری هستیم و ...
پ ن 3: چقدر تک تک تون مهربونید...
خدایا ... من با اینهمه مهربونیاتون چیکار کنم؟
وقتی برام شماره تلفن میزارید ... وقتی بهم میگید که حاضرید منو توی خونتون مهمان کنید.. اشک توی چشمام میاد
دوست خوبم - مرجان عزیز- ازت ممنونم
سلام
روزتون بخیر
رسیدیم به وسط هفته
هفته ای که هر روز هوا یه سازی زد
یه روز ابری و بارونی
یه روز باد و طوفان
یه روز آفتابی
خلاصه که بهار با تمام توان داره دلبری میکنه
نشستم توی دفتر و اونقدر کوچه خلوته که صدای گنجشکهایی که روی درخت روبرو شیطنت میکنن را به خوبی میشنوم
دیروز روز شلوغی داشتم
با دوتا مرکز سم پاشی تماس گرفته بودم
یکیشون ساعت 11 تماس گرفت و گفت تا نیم ساعت دیگه میاد
بدو بدو کار را تعطیل کردم و رفتم سمت خونه
سرراه یه نون سنگک هم خریدم
رسیدم و اون آقا اومد و بررسی کرد و حرفای خانم مستاجررا شنید و گفت که از نظر ایشون نیاز به سمپاشی کلی نیست و با همین سم های دم دستی مشکل حل میشه ..
اون آقا رفت و منم رفتم یه مدل سم خریدم و براشون آوردم
در این بین اون مرکز دومی هم تماس گرفت و ساعت نزدیک 2 بود که اومد
ایشون نظرشون این بود که باید یه مقداری از اسباب و وسایل سه تا اتاق خوابی که شکایت وجود سوسک دارن را کمتر کنند تا بشه نظر داد و سمپاشی انجام داد
که اینم قرار شد خود مستاجر تصمیم بگیره و اگه دوست داره وسایل را جابجا کنه و زنگ بزنه به همون مرکز... دیگه نهایت هزینه ش را من به عهده میگیرم
اینطوریه که مثلا روزی دو سه تا دونه سوسک دیده میشه ... البته تمام در و پنجره ها توری دارن و هواکشها هم توری دارند... ولی بازم سوسک هست!!!!!
در این میان یه طبقه هم خالی هست که دیروز بنگاه چندین نفر را برای دیدن طبقه آورد
و لازمه بگم چقدر انرژی در این میان از من گرفته شد؟؟؟؟؟
دیگه بعدازظهر یه تایپ برده بودم خونه که باید حتما انجام میدادم و مشغول اون شدم
بازم سرشب بنگاه زنگ زد و یکی دیگه را آورد...
دیگه آخر شب تایپ را تحویل دادم و نفهمیدم چطوری خزیدم توی رختخواب و تا صبح یه نفس خوابیدم
صبح یه کمی دیر بیدار شدم و زمان برای دوش گرفتن نداشتم
باید یه محافظ برای پکیچ طبقه ای که میخوام بدم اجاره میخریدم
سرراه اول رفتم سراغ اون ... که البته تست کردن و محافظ سالم بود و گفتند ایرادی نداره
میخوام بگم که زندگی یه عالمه کار و مشغله و بدو بدو میزاره جلوی پای آدم ...
اینا جزئی از روزمرگی هست .. کاریش نمیشه کرد
مثلا دیروز آقایی که اومدن بررسی کنن برای سوسک، داشتن دریچه های جلوی پارکینگ را بررسی میکردن که موقع باز کردن یکی از دریچه ها شکست
من خودم حساس هستم و خوشم نمیاد یه چنین چیزی دائما جلوی چشمم باشه - همونموقع که این آقا رفت دریچه را برداشتم و رفتم چند تا ابزار فروشی سرزدم تا تونستم پیداش کنم و خریدم و اومدم جعبه ابزار پدرجان را آوردم و دریچه را عوض کردم .. چون بدم میاد چیزای شکسته و نامرتب دائما جلوی دید من باشن...
پ ن 1: وقتی کارکنان دور و بر آقای دکتر میان باهاشون درد دل میکنن، من حرص میخورم
این طبیعیه؟؟؟
یه حس هایی زنانه هست و برای آقایون قابل درک نیست
پ ن 2: خواهر بهم پیام داده که فلان جا فلان محصول مراقبتی از پوست را که لازم داشتی با قیمت خوب داره
میخوام ازش خرید کنم ... برات بخرم ؟
براش مینویسم : من توی اقتصاد مقاومتی زندگی میگذرونم
اونم مینویسه... برات خریدم
خب چرا مقاومت آدم را میشکنین؟
پ ن 3: بعضی خوابها اونقدر واقعی هستند که وقتی بیدار میشی همچنان توی صحنه های خواب سردرگمی!!!!!
سلام
روزتون زیبا
از بهار لذت میبرید؟
لباسای رنگی رنگی حالتون را بهتر کرده؟
حواستون به زیبایی های پوستتون هست ؟ ضد آفتابتون را مرتب میزنید؟
پوست قشنگ دستاتون را فراموش نکنید و به دستاتون هم ضد آفتاب مناسب بزنید
زندگی اینطوریه که هر روزی یه ماجرایی ، یه کار غیرمنتظره ای ، یه اتفاقی در خودش داره
شاید این باعث میشه یادمون نره که زنده ایم و زندگی ادامه داره
ولی بهر حال گاهی آدم خسته میشه ...
دیروزِ من یکی از همون روزها بود و البته گذشت
خانواده ی عروس جان (همسرِ داداش) قرار گذاشته بودند از قبل که سرشب بیان یه سری بهمون بزنند
خواهر و همسرش و مغزبادوم هم اومدند
و چند ساعتی دور هم بودیم
پدر و مادر عروس جان کارهای لازم را انجام دادند تا در اردیبهشت ماه برن پیش داداش و همسرش و یک ماه مهمانشان باشند
و برای همین هممون خوشحالیم
داداش و همسرش که اولین بار هست از خانواده مهمان دارند کلی ذوق دارند
ماها هم همگی خوشحالیم
انشاله که به سلامتی برن و برگردن و سفرشون بی خطر
پ ن 1: کتاب خرده عادتها را هم تمام کردم
سومین کتاب امسالم...
دارم تلاش میکنم هفته ای یه کتاب بخونم ....
البته یکی از هدفهای امسالم این هست که حداقل ماهی یه کتاب بخونم ...
ولی فعلا که وقتم آزادتر هست تلاشم را میکنم برای هفته ای یکی....
سلام
روزتون زیبا
دیروز هوای ابری و بارونی داشتیم و امروز هوای خنک بهاری
باید روزهای بهاری را قدر بدانیم که این هوای خوب و دلچسب بهاری خیلی ماندنی نیست
دیروز توی مسیر که میرفتم خونه ریز ریز بارون میومد و چه لذتی داره این نم نم بارون های بهاری!
با بنگاه برای ساعت 6 قرارداشتیم - پوشیدم و نزدیک بنگاه بودم که زنگ زدند که قرار کنسل هست...
ما هم رفتیم سمت خونه خواهرجان ... مغزبادوم از دیدنمون کلی ذوق کرد
دور هم نشستیم و چای و میوه عصرانه را دور هم بودیم
بعدش هم برگشتیم خونه و یه شب بهاری خیلی خنک را گذروندیم
امروز صبح با پیامک مستاجر بیدار شدم که از وجود سوسک شاکی بود!
چشمام را که باز کردم زنگ زدم یکی از این مراکز سمپاشی و قرار شد آدرس را پیامک کنم تا امروز برای بررسی بیان!
دیگه بیدار شدم و به اونا خبر دادم و خودم صبحانه خوردم و اومدم سرکار
یه عالمه تایپ ریاضی دارم
یه عالمه هم تایپ یه جزوه روانشناسی...
هرچی میزنم روی اپلیکیشن برق من... از شنبه کار نمیکنه و نمیدونم قطعی برق کی هست
یه سرچ کردم و یه جدول که خیلی بهش اعتمادی نیست پیدا کردم ... اگه طبق اون جدول باشه ساعت 1 قطع برق داریم ...
برم که کارهام را مرتب کنم و ببینم میتونم قبل از یک برم بیرون؟
پ ن 1: عاشق لباسهای نخی و سبک هستم
هرچی لباس رنگی رنگی و نخی دارید بپوشید و از اینهمه رنگ لذت ببرید
پ ن 2: بطریهای آب را هم فراموشتون نشه
پ ن 3: خواهر جان بهم میگه اول بهار، زمان مناسبی برای پاکسازی بدن هست
هرچی میتونید سبزیجات و سوپ و آب بخورید
پ ن 4: آقای دکتر میخواستن یه ایرپاد جدید بخرن
با این شرط تحویل گرفتند که 48 ساعت تست کنند و اگه همون چیزی بود که میخوان خریدش قطعی بشه
من دیروز دقیقه به دقیقه زنگ زدم و از این حالت سو استفاده کردم و گفتم دارم ایرپاد را تست میکنم
ولی توی باد صداش خوب نبود!!!!
سلام
روزتون زیبا
امروز صبح یه کمی دیرتر از همیشه بیدار شدم
مادرجان را رسوندم باغچه
اومدم سرکار
یک تایپ عجله ای انجام دادم و اومدم سراغ وبلاگ...
ولی ساعت یازده برق قطع شد...
توی پیچ اینستا براتون عکس گذاشتم که بساط میناکاری را دوباره راه انداختم ... برای همین حرص نخوردم و نشستم سر سفال و نقش زدن!
ساعت یک برق اومد
دیگه تایپ را میبرم خونه ولی گفتم یه پست بنویسم
چون طبق پیش بینی جناب دکتر ربولی پنجشنبه و جمعه از پست خبری نبود!!!!!!
پنجشنبه صبح تا ظهر را به تمیز و مرتب کردن خونه گذروندم
از ظهر به بعد هم ماسک و حمام و آرایش و انتخاب لباس
ساعت 5 راه افتادیم سمت خونه خاله
خاله و آلاله و مغزبادوم را هم با خودمون بردیم
رسیدیم اونجا و متوجه شدیم برق قطع شده!!!!!
دیگه هوا تاریک شده بود و کلافه شده بودیم که برق وصل شد
وسایل سالن شون و کل فرش ها را جمع کرده بودند کامل و صندلی و میز و لوازم پذیرایی را کرایه کرده بودند
یه جایگاه خوشگل هم برای عروس داماد گرفته بودند که خیلی خوشگل بود
روی تمام میزها شیرینی و میوه و بشقاب های پذیرایی چیده شده بود
سرساعت 8 که قرار بود خانواده داماد بیان، از راه رسیدند
یه گروه دف و نی هم با خودشون آورده بودند که خیلی زیبا با آهنگ وارد شدند
خنچه ها را (نمیدونم درستش همینه یا نه!!!) با گل تزئین کرده بودند
شیرینی و انگشتر و لباس و نبات و کله قند و ...
یه دسته گل خیلی بزرگ جداگانه و یه باکس شیشه ای خوشگل پر از مینی کیکهای خوشگل نامزدی!
لباس عروس صورتی بود و بیشتر گلها و تزئینات هم سفید و صورتی
خلاصه که با ساز و دهل وارد شدند و زدند و رقصیدند و شادی کردند
کل کشیدند و یه عالمه نقل و شکلات پاشیدند روی سر عروس و داماد (کار خیلی خیلی بدی که همه جا را به گند میکشه)
تعداد خانواده داماد خیلی زیادتر از ما بود!
اونا حدود 25 نفر بودند که البته از قبل اطلاع داده بودند و کاملا هماهنگ شده بود
مراسم با رسومات خودش برگزار شد
البته به نظر من بهتره که بله برون خیلی خلوت و خصوصی و بین دوتا خانواده برگزار بشه ... ولی خب نظرشون این بود و خوب هم بود
چند ساعتی هم مراسم بزن و برقص برپا بود!
خانواده داماد یه ریشه های شمالی داشتند که این باعث شده بود که مراسم بزن و بکوب یه کمی بیشتر از حد اصفهانی!!! باشه
خلاصه که در نهایت هم انگشتر را دست عروس خانم کردند و نامزد شدند
ساعت حدود 12 بود که مهمانها رفتند
داخل سالن اونقدر نقل پاشیده بودند و روی نقلها مراسم پای کوبی برگزار شده بود که ....
با رفتن مهمانها هممون دست به کار شدیم
پسرخاله ها میز و صندلی ها را جمع کردند و منتقل کردند به حیاط خونشون
مامان و خاله ها شیرینی و میوه ها را جمع کردند و ظروف کرایه را شستند و در این فاصله منتقل شد به حیاط
ما هم اول جارو زدیم ... بعد جارو برقی و در نهایت تی...
دیگه من و دوتا پسرخاله با سه تا تی، مشغول شدیم ...
فکر کنم بالای ده بار کل سالن را تی زدیم و تی شستیم و دوباره و دوباره ...
و در نهایت بعد از یک ساعت و نیم همه جا برق میزد
وسایلشون را که توی اتاق دپو کرده بودند آوردند و فرش پهن شد و مبلها چیده شد و تمامممممممممممم!!!!
کار که تمام شد متوجه شدیم شوهر خاله رفته و شام خریده
دیگه جاتون خالی ساعت دو نصفه شب نشستیم دور هم شام خوردیم ... لازمه بگم چقدر خوش گذشت؟
تا برگردیم خونه و سرراه مغزبادوم و خاله اینا را برسونیم ساعت نزدیک 4 بود
هممون به خواب ناز فرو رفتیم
صبح بیدار شدم ساعت 10 و نیم بود
صبحانه خوردیم و اونقدر هوا محشر بود که حیف بود خانه بمانیم
زنگ زدم خاله و آلاله و قرار چهارباغ گذاشتیم...
فیلم چهارباغ بارونی را هم براتون گذاشتم اینستا
tilitilo.1404
جاتون خالی ساعت نزدیک 3 ناهارمون راهم همونجا توی هوای بینظیر... وسط گل و سبزه و صدای قشنگ گنجشکها خوردیم
خواهر تماس گرفت بریم خونه خاله... ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
و همگی پیش به سوی خونه خاله... کلی عروس جان و خاله خوشحال شدند
و عصر جمعه را باز هم دور هم و به بحث و تبادل نظر در مورد نامزدی گذروندیم
تا برگردیم خونه ساعت نزدیک 10 شب بود
شاید برای همینم امروز دیرتر از همیشه بیدار شدم و اومدم ...
پ ن 1: نامزدی عین تمام جشن و مراسمهای دیگه حاشیه های لج درآر و حرص دهنده هم داشت
پ ن 2: در نهایت برای مراسم نامزدی کت قرمز و شلوار و تاپ مشکی - شال مشکی و قرمز- کفشهای پاشنه بلند قرمز و کیف دستی قرمز پوشیدم
پ ن 3: ساعت 4 صبح که از مراسم برگشتم آقای دکتر را بیدار کردم
یک ساعت کامل حرف زدم و تعریف کردم
چون وقتی هیجاناتم زیاده ایشون باید بهم گوش بدن
و البته خب این رابطه که ماله امسال و پارسال و ده سال نیست ... دیگه منو میشناسن...
میدونستن من برگردم باید این کار را بکنن...
تازه روز بعدش ازشون آزمون هم میگیرم که مطمئن بشم با دقت به من گوش دادن و توی خواب منو گول نزدن!!!!!
سلام
روز بهاریتون پر از حال خوب
امروز صبح توی مسیر که میومدم شیشه ماشین را کشیدم پایین و هوای بهاری که بهم خورد با خودم گفتم برم یه کمی قدم بزنم؟؟؟؟
نزدیک دفتر بودم
ماشین را جلوی دفتر پارک کردم و همه وسایلم را گذاشتم داخل ماشین و راه افتادم
یه نگاهی به ساعتم کردم و گفتم یک ربع برم و یک ربع برگردم ... هر سمتی که شد ...
راه افتادم و 5 دقیقه بعد جوری به نفس نفس افتاده بودم که انگار ریه هام میخوان از کار بیفتن
بعدش هم شروع کردم به سرفه
یه کمی آروم تر قدم برداشتم و سعی کردم آروم باشم ...
یه کت لی نازک تنم بود...ولی اونقدر داشتم عرق میریختم که توی چله تابستونم اینطوری عرق نمیکنم ..
بیماری ویروسی، همچنان در سلول سلول تن من داره خودنمایی میکنه...
هی سعی کردم آروم تر قدم بزنم ولی سرفه ها باعث شده بود دیگه اصلا نا نداشته باشم
برگشتم به سمت دفتر و به زور خودم را رسوندم
احساس کردم «کوه کَندَم» اینقدر خسته شده بودم!!!!!!!
یعنی در این حد ناتوان؟؟؟؟؟
توی گروهی که با خاله ها و دختر خاله ها داریم بحث داغ فعلا همون نامزدی هست
چی بخریم ... چی بپوشیم
عروس و مامانش هم از کارها و برنامه ها و خریدهاشون حرف میزنن و یه جو خیلی شادی برقراره!
خواهرم خیلی کم میاد و میره و توی شلوغی ها کسی متوجه کمرنگ بودنش نیست... ولی من غصه هاش را میفهمم و هیچ کاری از دستم برنمیاد!
فعلا طبق تجویز پزشک متخصص پسته، کورتون درمانی به صورت قرص خوراکی شروع شده و باید زمان بگذره...
برای مراسم بله برون ، اصولا فقط بزرگترها دعوت میشن
مامانم و خاله هم دعوت هستند
ولی خاله جان و اطلسی به من و آلاله هم زنگ زدند و دعوتمون کردند
بعدش دیدم که مغزبادوم هم با ذوق بهم زنگ زد و گفت اطلسی خودش بهش زنگ زده و دعوتش کرده
آخه فسقلی ... تو را چه به مراسم بله برون؟؟؟؟
خلاصه که ذوق های دخترونه ش کلی حالم را عوض کرد
چی بپوشم و چطوری بپوشم و لاک چی بزنم ....
خدایا کاری کن همه حال دلشون خوب باشه ...
حالا که یه کمی نشستم و دو لیوانی آب خوردم حالم بهتره
دیگه سرفه نمیکنم
لابلای این ماجراها آقای دکتر هم بهم زنگ زدند و از اینکه اینهمه داشتم سرفه میکردم نگران شدند...
حالا وسط اونهمه سرفه دارن منو دعوا میکنن که وقتی میبینی هنوز خوب نیستی چرا میری پیاده روی
عزیزدلم... من خوب بودم ... هوس کردم چهار قدم راه برم ... هلاک شدم بس که از خونه تکون نخوردم
آهان
اینم تعریف کنم و دیگه برم
دیروز بعد از اینکه رفتم خونه مامان جان گفتند حال داری یه سر به زن دایی (زن داییِ مامان جان) بزنیم؟
مادرجان رفته بودند باغچه و براشون سبزی تازه چیده بودند
گویا توی اسفندماه که مادرجان زن دایی را توی مراسم دیده بودند، ایشون گله کرده بودند که از وقتی دایی تون به رحمت خدا رفته نیومدید به من سربزنید!
البته که این زن دایی سن شون هم زیاده و احترامشون واجب!
مامان منم که دل کوچولو... غصه شون شده بود که چرا نرفتیم سربزنیم و طفلک ناراحت شده
خلاصه از اون جایی که این زن دایی جان عاشق سبزی های باغچه هستند و در زمان حیات پدرجان و البته دایی!!! با هم رفت و آمدهای زیادی داشتند و به باغچه هم سر میزدند!!!!!(دایی یک سال قبل از پدر فوت شدند-هرچند سن شون خیلی بیشتر از پدرجان بود)
مادرجان سبزی ها را چیده بودند و پاک کرده بودند و شسته بودند و بسته بندی هم کرده بودند..
تماس گرفتیم با زن دایی و گفتیم مساعد هستید بیایم یه سر بهتون بزنیم؟
خیلی خوشحال شدند
ساعت حدود 3 بود گفتیم یک ساعت دیگه میرسیم خدمتتون
به خاله و آلاله هم زنگ زدیم که میاین بریم؟
که اونا برنامه پارک با دوستاشون را داشتند و کلی ناراحت شدند که چرا زودتر نگفتیم ... به خصوص خاله جون خیلی دلش میخواست بیاد!!!
خلاصه داشتیم لباس میپوشیدیم !!!!!!!!! که دختر دایی ِ مامان تماس گرفتند و فرمودند میشه امروز نیاین و کسی نیست پذیرایی کنه!!!!!!!
مامانم گفتند نیاز به پذیرایی نیست میخوایم یه سر به زن دایی بزنیم و زیاد مزاحمشون نمیشیم
دخترشون گفتند : اگه اشکال نداره 5شنبه بیاین.. یا جمعه بیاین...
ما هم که 5شنبه جمعه برنامه نامزدی و مهمونی داریم...
دیگه گفتیم انشاله تو یه فرصت دیگه باهاتون هماهنگ میشیم و اینگونه شد که نشد
ای امان از پیری....
سلام
صبح بهاریتون بخیر
براتون سلامتی و شادابی آرزو میکنم
بهار با خودش حال خوب را میاره
فقط باید چشمای زیبا بینمون را باز کنیم
باید بخوایم تا زیبایی ها را ببینیم
به خودمون هدیه های قشنگ بدیم ... گاهی یه قدم زدن ... گاهی چند تا نفس عمیق... گاهی یه شکلات ... گاهی هم چند دقیقه بی دغدغه آسودن...
دیدن جوانه های خوشرنگ را از دست ندید
خیلی زود این جوانه ها رنگ تابستونی به خودشون میگیرن و این نازکی و طراوت از دستمون سر میخوره و میره
شب بوهایی مادرجان، پارسال ، آخر تابستون ، کاشتند... حالا حسابی گل داده
هرصبح که بیدار میشیم یه عالمه شب بوی پایه کوتاه خوشگل ، توی تراس دلبری میکنند
یه گلدون بزرگ اطلسی هم روی آویز تراس توی نسیم میرقصه
سه رنگ اطلسی بهاری
سفید و یاسی و سرخابی
و آویزی که با نسیم یه ملودی آروم و دلچسب ایجاد میکنه
دل آدم مثل اقیانوسه... بزرگ و بی انتها... غصه ها میان و بعد آروم آروم ته نشین میشن... ته نشین میشن و غصه های تازه تر جاشون را میگیره
این روزها صبح که چشمام را باز میکنم غصه ی پسرکوچولوی قصه اول از همه توی دلم بیدار میشه ...
اما من دستام توی دستای خداوندی هست که حواسش به همه چیز هست...
آب زاینده رود را باز کردند و شهر یه جان تازه گرفته
همین که همه ذوق دارند و در موردش حرف میزنن انگار کل شهر یه حال و هوای تازه گرفته
من هیچوقت اهل مسافرتهای نوروزی نیستم چون شلوغی و ازدحام و بی نظمی باعث میشه دچار اضطراب بشم و نتونم لذت ببرم
ولی الان به همه اونایی که قصد دارند به اصفهان سفر کنند توصیه میکنم که بهترین زمان هست
حتی اگه در حد دو سه روز زمان دارید عجله کنید
الان که زاینده رود باز هست شهر یه نما و حال دیگه ای داره
و بهترین زمان برای رفتن به باغ گلهاست
الان چهارباغ در زیباترین حالت خودش هست - اونقدر گل داره که وارد چهارباغ میشی عطر گل آدم را مست میکنه
از سی و سه پل قدم زنان رفتن تا خواجو یه صفایی داره که در کلمات نمیگنجه و باید تجربه ش کنید
ناژوان زیبا با وجود جریان آب و ...
البته صفه و بازی نور توی آمادگاه را هم یادتون نره که به لیست تون اضافه کنید
خلاصه که اگه تصمیم دارید توی ماهها آینده بیاین اصفهان برنامه تون را خیلی فوری عوض کنید و همین چند روز عازم سفر بشید
البته طبق چیزی که اعلام شده آب زاینده رود برای 10 روز باز هست... چند روزش هم که گذشته ... یعنی آخرین فرصت همین چند روز هست!!!!!
هزاربار وسط این پست مجبور شدم برم و به کارها سرو سامان بدم
دارم یه کار کوچولو برای یه نفر انجام میدم و اونقدر باهام تماس گرفت که واقعا کلافه و پشیمانم کرد!
پ ن 1: وسط پست خاله جانم زنگ زد و دعوتم کرد برای نامزدی اطلسی!!!!!
میدونستم
توی گروه در جریان ریز ماجرا هستم
ولی این یه دعوت رسمی بود..
حالا من چی بپوشم؟
سلام
روزتون قشنگ
دوشنبه تون پر از حال خوب
یکی دو روز قبل از نوروز، با فندوق دوتایی بیرون بودیم
وسط بدو بدوهای قبل از سال نو
همون روز دلم خواست یه پسرکوچولو داشتم
یه پسربچه ی شیطون و پر انرژی با موهای فر، عین فندوق!
دوتایی رفتیم یه مرکز خرید خیلی شلوغ و خریدهای خرده و ریز روزمره را انجام دادیم
ترولی را برداشته بود و با شیطنت های پسرونه خودش توی فروشگاه راه میرفت
میپرسید دیگه چی میخوایم؟ بعد تند تند ترولی را هل میداد و میرفت سمت قفسه ها...
همین خرید ساده کلی بهمون خوش گذشت
بعدش هم رفتیم برای هفت سین من، ماهی خریدیم...
بهش گفتم دوتا ماهی برام انتخاب کن
با اون مژه های مشکی و فرخورده اش، سرش را چسبوند به آکواریوم و با اشاره به آقای فروشنده یه ماهی قرمز انتخاب کرد
ماهی سفید رنگ بود و باله هاش قرمز... اتفاقا خیلی خوشگل بود
بهش گفتم یکی دیگه هم انتخاب کن
فندوق درونگراست... خیلی کم حرف ... با اشاره یه دونه دیگه انتخاب کرد
یه ماهی مشکی کوچولو
اقای فروشنده ماهی ها را انداخت توی پلاستیک و گره زد و داد دستش
گرفت و هیچی نگفت
وقتی اومدیم توی ماشین گفت، اینا گناه دارن ...
یه کاسه توی ماشین داشتم، یه کاسه بزرگ میناکاری شده
دادم دستش گفتم بزارشون داخل این ... لبخند زد و ذوق کرد و ماهی ها را با پلاستیک گذاشت توی کاسه و گرفت توی بغلش!!!
فکر کنم تا وقتی بزرگ بشه... مرد بشه ... قد بکشه و من پیربشم ، این لحظه از یادم نمیره...
امروز هم بعد از صبحانه اومدم سرکار
میخوام به سرکار اومدنم نظم بدم
شش ماهی شد که اصلا منظم نیومدم
باید یه برنامه هایی برای خودم تعریف کنم و به زندگیم نظم بدم و از این افسردگی بیام بیرون
دارم دوباره کتاب خرده عادتها را میخونم ... کاش مثل دفعه قبلی بهم یه عالمه انگیزه بده
باید مراقب تیلوتیلو و حال دلش باشم ...
پ ن 1: از غصه ها نباید زیاد حرف زد
هر روز که خورشید طلوع میکنه یه روز تازه ست ... با هزارتا امید
و البته معجزه ها نزدیکن
پ ن 2: اون روزی که رفتم سرم بزنم از بس فشارم پایین بود رگم پیدا نمیشد
خانمی که تلاش میکرد رگ بگیره، زیر لب غر میزد و هی اون سوزن انژیوکت را توی رگم فرو میکرد
وقتی اومد سراغ رگ پشت دستم ... خیلی دردم گرفته بود... چون مامان هم روی تخت کناری بودند چیزی نمیگفتم که نگران نشن
خیلی آروم گفتم دیگه خیلی داره دردم میگیره... گفت خودت را لوس نکن!!!!!!
چهار پنج بار هم پشت دست چپم تلاش کرد و در نهایت گفت نشد !
رفت سراغ دست راستم و از رگی که کمی پایین تر از انگشت اشاره بود با دوبار زدن سوزن رگ گرفت...
دو سه روز بعد از این ماجرا متوجه شدم پشت دست چپم کامل کبود شده
بعد درد شروع شد
در حدی که دیگه نمیتونستم ساعتم را روی مچم تحمل کنم
کمپرس آب گرم و سرد هم هیچ نتیجه ای نداشت
مامان خواستند با روغن زیتون ماساژ بدن که اونقدر درد زیاد بود که نمیتونستم تحمل کنم...
دیگه این هفته بعد از گذشت 15 روز داشتم نگران میشدم که حتما به بلایی سر عصب دستم اومده که اینهمه درد و سیاهی خوب نمیشه
اما امروز صبح که بیدار شدم به طور حیرت انگیزی کبودیها برطرف شده و فقط یه هاله کوچولو ازش باقی مانده ...
سلام
روزتون بخیر
هوای بهاری
یه کمی ابر..یه کمی آفتاب
گاه گاه یه نسیم خنک دلچسب
و روزهایی که انگار قرار نیست هیچ اتفاقی بیفته!!!!
ولی اتفاقها میفتن... دقیقا وسط زندگیهامون ... و هیچ کاری از دستمون بر نمیاد جز صبوری و تحمل!
پسته کوچولوی قصه ی ما یه بیماری عجیب و غریب گرفته
یهویی
بدون هیچ پیش زمینه ای!
یهو خودش را نشون داد...دکتر... ارجاع به دکتر متخصص... یه بیماری وحشتناک ژنتیکی!!!!!
مگه میشه !!! بله میشه ...
فعلا نمیخوام ازش حرف بزنم
ولی به زودی حتما بیشتر و بیشتر ازش مینویسم
چون زندگی پسرکوچولوی ما را حتما تحت تاثیر قرار میده ... فعلا که توی دنیای بچه گانه ش خبر نداره چی قراره بشه!!!
خواهر بهم گفت و گفت به هیچکس نگم
به خصوص به مامان جان
منم گفتم اصلا به مامان نگو ... چون یهویی خیلی زیاد غصه میخوره و میترسم از اینکه خدای نکرده مریض بشه از غصه ...
برای همین فعلا فقط من خبر دارم!
مدتها بود که نیومده بودم سرکار
برای همین هم دیروز مجبور شدم حسابی اینجا را تمیز کنم
حسابی که فکر کنم حالا حالاها باید تمیزکنم تا حسابی تمیز بشه
گرد و غبار همه جا را گرفته
یه گردگیری حسابی کردم و جارو زدم و تی کشیدم
ولی جایی که خیلی وسیله و خرت و پرت داشته باشه به طبع خیلی هم تمیزکردن و مرتب کردنش طول میکشه
فعلا در حد قابل قبولی همه چی مرتب شده
بقیه ش باشه خرد خرد
اینجا بیشتر از اینکه شبیه دفتر کار باشه، شبیه کارگاه هست
چون باید یه عالمه کار داخلش انجام بشه
خلاصه که فعلا همه جا تمیز هست تا بقیه ش را بعدا انجام بدم
دلم میخواد برم بیرون یه کمی قدم بزنم
ولی هنوز توان بدنیم برنگشته
آلاله از دیروز باشگاه را شروع کرد و تماس گرفت که منم برم ... ولی واقعا در توانم نیست
هنوز باید به خودم زمان بدم
همین که آروم آروم برگردم به روتین زندگی برام فعلا شاهکار هست!
سلام
بهارتون مبارک
روزگارتون شاد
یه عالمه روز از آخرین پستم گذشت
اصلا وبلاگ را باز نکرده بودم
الان دیدم چقدر پیام محبت آمیز از تک تک تون دارم
اونا را سرصبر و دونه دونه تایید میکنم
اما الان باید یه پست بنویسم و اول عذرخواهی کنم برای نبودن ها و ننوشتنهام
راستش را بخواین امسال را خیلی عجیب و غریب شروع کردم
اون ویروس و آنفولانزا واقعا هممون را از پا انداخت
ویروس خیلی قوی ای بود و به شدت هممون را بیمار کرد
هرروز فکر میکردم دیگه فردا خوب میشم ... ولی صبح که بیدار میشدم انگار روز اول مریضی هست و من همونقدر ناتوان و عاجز بودم
دوبار دیگه رفتم دکتر ولی شما فکر کن ذره ای اثر کنه
خانم دکتر دفعه آخر گفتند اگه خوب نشدید با متخصص عفونی مشورت کنید ... اونقدر که حالمون بد بود
من آنتی بیوتیک اصلا نخوردم
ولی مامان جان یه عالمه آنتی بیوتیک خوردند... تازه هر بار دکتر آنتی بیوتیک را عوض میکرد و ماجراهای خودش را داشت
خلاصه که دوست ندارم از بیماری بنویسم
ولی واقعا روزهای سختی را سپری کردیم
به خودم گفتم نوروز را که کامل از دست دادیم ... شاید برای سیزده بتونیم بریم باغچه و چند ساعتی را اونجا بگذرونیم
ولی همونم نشد که نشد... اونقدر بی جون و بی رمق شده بودیم که در توانمون نبود
چند روزی که از بیماری گذشت حالتهای افسردگی هم اومده بود سراغم
در حدی که گاهی یک روز میگذشت و حتی یه کلمه حرف نمیزدم
نهایت برای آقای دکتر چند تا مسیج مینوشتم و علیرغم اصرارشون اصلا تماسی وجود نداشت... اتفاقی که در تمام این سالها مشابهش را تجربه نکرده بودم
بهتره از جزئیات عبور کنم چون حتی گفتنش هم باز حال دلم را خراب میکنه
خلاصه که تمام نوروز زیبا را توی خونه و در بستر بیماری گذروندیم
خاله و دخترخاله زودتر خوب شدند
بعدش هم مغزبادوم و خواهر
خواهر و فسقلی ها هم بعدش از اونا
ولی من و مامان تا ته ته نوروز مریض بودیم
بقیه رفتند بیرون و عکسای قشنگ از بهارِ قشنگ اصفهان برامون گذاشتند و هی تشویقمون میکردند که بریم بیرون
ولی واقعا شدنی نبود!
اما امروز صبح بیدار شدم و تصمیم گرفتم بیام سرکار
نمیتونستم خونه بمونم
نیاز داشتم به بیرون اومدن
نیاز داشتم به خوب شدن
نیاز داشتم به معاشرت با آدمها
مادرجان گفتند میخوان برن باغچه
رسوندمشون باغچه و خودم اومدم دفتر...
الان هم برای نوشتن یه پست هزاربار مجبور شدم برم و بیام
چون میدونید که همسایه های اینجا خیلی خیلی به من لطف دارند...
انشاله در اولین فرصت روزانه نوشتن را از سر میگیرم و یه عالمه حرفای خوب با هم میزنیم...
سلام
بهارتون پر از زیبایی
من و مادرجان همچنان در بستر بیماری هستیم
اونقدر شدید که حتی نای زیاد جابجا شدن را هم نداریم...
امروز تولد همسر داداش جان هست و دلم میخواست مثل هرسال براش کلیپ درست کنم و یه عالمه آهنگ و تبریک شاد براش بفرستم
ولی هنوز خیلی بی حالم
برای همین یه تبریک ساده فرستادم
حالا انشاله بعدا جبران میکنم
تولد مغزبادوم هم سه روز دیگه ست
کاش خوب بشیم و بتونیم براش تولد بگیریم
یه عالمه روز شماری کرد... حالا خودشم به شدت مریض و بدحال هست !!!!
ویروس منحوس همچنان ما را رها نمیکنه !!!!
امروز بعدازظهر، اون دختر افغان که خانواده اش از باغچه نگهداری میکنند، تماس گرفت و گفت اون شیر آب که تازه درست کردید، دوباره بسته نمیشه و باز آب داره هدر میره
خیلی بدحال بودم
ولی هرطوری بود پاشدم و لباس پوشیدم و با مادرجان رفتیم باغچه
دیدم شیر را درست نبسته و شیر اشکالی نداره!!!!
سرراه به گلهای مزار پدرجان هم آب دادم و اومدم خونه
آقای دکتر امروز رفتند سرکار
تعطیلات تمام شد؟؟؟؟
حالا درسته که من به تا ته 13 به در را نوروز میدونم... ولی ...
چرا خوب نمیشم؟؟؟؟؟
سلام
فروردین قشنگتون مبارک و شاد
نوروزتون پر از حال نو و خوب
برای هممون بهترین ها را آرزو میکنم
انشاله این سال آغازی باشه برای سالهای خیلی خیلی بهتر و زیباتر
چهارشنبه قبل از سال نو، خواهر و فسقلیا همچنان خونه ما بودند و همچنان حالشون خیلی رو به راه نبود
لابلای نگهداری از مریض ها چند مدل شیرینی دیگه میخواستم درست کنم آماده کردم
یه دسر هم برای روز عید آماده کردم
به بقیه کارها سر و سامان دادیم
آخر شب خواهر و فسقلیاش رفتند خونشون که سال تحویل را خونه خودشون باشن
صبح پنجشنبه با مادرجان زودتر از همیشه بیدار شدیم
بعد از رفتن فسقلیا خونه نیاز به یه مرتب کردن و تمیزکاری مجدد داشت
دیگه تندتند و دوتایی تا تونستیم خونه را سرو سامان دادیم
یه هفت سین خوشگل هم آماده کردم
از باغچه چند شاخه شکوفه هلو هم آوردم برای هفت سین
سبزه مون هم امسال خوشگل شده بود
آهان... راستی تصمیم گرفتم یه پیچ تازه توی اینستا باز کنم و به نوشته های اینجا تصویر و جان ببخشیم
titotilo.1404
دیگه تا نزدیک سال تحویل در حال بدو بدو بودیم
باکسهای هدیه های فسقلیا را آماده کردم
میز خوشگل پذیرایی آماده کردم
و در نهایت سال تحویل....
انشاله که برای هممون پر از خیر و برکت باشه
یه عالمه تماس تلفنی داشتیم بعد از سال تحویل
حدودای ساعت 4 بود که خواهرا پیداشون شد و عکس بازی و مهمون بازی
بعدش هم خاله جان و آلاله اومدند
پسرخاله م هم همون موقع اومد عیددیدنی مادرجان
میز جدید را برای بار اول برای شام عید آماده کردیم و چقدر خوب بود
دور میز نشستیم و گپ زدیم و کلی حرف زدیم و خندیدیم
مادرجان اونقدر زیاد غذا درست کرده بودند که همونجا سرمیز تصمیم گرفتیم فردا هم جمع بشیم دور هم تا غذاها اسراف نشن!!!
شب هردوتا عمو با خانواده هاشون اومدند عید دیدنی
مادرجان بهشون عیدی دادند
از رسوم مهربون نوروزی خیلی خوشم میاد
از پذیرایی ها .. از دید و بازدیدها... از رفت و آمدها...
اما...
حالا اما را براتون تعریف میکنم ...
فردا صبح قرار داشتیم اول وقت هممون بریم سرمزار پدرجان
من و مادرجان زودتر رفتیم
گلها را آبیاری کردیم و مزار را شستیم و صندلی گذاشتیم و نشستیم برای خواندن قرآن
بعدش هم یکی یکی بقیه اومدند
دو ساعتی اونجا بودیم و بعدش اومدیم خونه
ولی فسقلیا خیلی رو به راه نبودند
میخواستیم بریم عیددیدنی خونه دایی جان، اما فسقلیا خوب نبودند
گفتیم یه روز صبر کنیم تا فسقلیا بهتر بشن و برنامه چیدیم که روز بعد هم خونه دایی بریم هم خونه عموها و هم خونه یکی از عمه ها
دیگه آخر شب بود که مهمونا رفتند خونه هاشون
شب قدر بود و من و مامان تا نیمه شب مشغول عبادت و دعاهای مخصوص شدیم
ولی چشمتون روز بد نبینه ... از نیمه شب به بعد علایم ویروسی و سرفه های شدید یهویی و عطسه و آبریزش شروع شد...
فردا صبح که بیدار شدیم هر دومون به شدت بدحال بودیم
من توی گروه نوشتم ما بدحالیم و نمیتونیم بیایم عیددیدنی
که خواهر نوشت دوتا فسقلیا به شدت مریض و بدحالن و نصفه شب رفتند دکتر و سرم زدند
اون یکی خواهر هم نوشت اونقدر تب و لرز داره و مغزبادوم هم افتاده و باید برن دکتر
خاله هم نوشت که هم خودش و هم آلاله به شدت مبتلا شدند
یک روز کامل خوابیدیم... دائم چای کمرنگ و سوپ و سیب خوردیم
اما روز سوم فروردین وقتی ازخواب بیدار شدم توی دستشویی چشمام سیاهی رفت و بیهوش شدم
بعدش خودم را جمع و جور کردم و اومدم بیرون و دوباره جلوی در اتاق همین اتفاق افتاد
و برای بار سوم روی تختم!!!!!!
مادرجان هم بیدار شدند و حالشون اصلا خوب نبود
رفتیم کلینیک و هردو سرم و یه عالمه آمپول
اونجا وقتی رنگ سرم با زدن آمپول داخلش زرد شد یاد جناب دکتر ربولی افتادم
وقتی از داروخانه شربت برون کلد را هم گرفتم دوباره یادشون کردم
دیگه برگشتیم خونه و همچنان زیرپتو در حال تب و لرز هستیم... و این همون اما بود که گفتم...
اینهمه بدو بدو کردم برای نوروزی که میخواستم کلی معاشرت و رفت و آمد کنم ... و فعلا دچار یه ویروس ناخوانده شدم...
سلام
شبتون پر از رنگ و نور
البته رنگ و نور آرام و ملایم
نه با این صداهای انفجاری که الان میاد!!!
دو شب من هرکاری کردم وارد بلاگ اسکای بشم نشد که نشد!!!!
دیگه دارم شک میکنم واقعا بلاگ اسکای مشکل داره یا اینترنت و لپ تاپ من!!!!
دیگه اگه هر شب ثبت نکنم یادم نمیاد لابلای بدوبدوهام چه خبره...
حالا تا جایی که یادم هست براتون تعریف میکنم
یکشنبه تمیزکار داشتم
قرار بود ساعت 9 صبح اینجا باشه
شب قبل زنگ زد و گفت نمیتونم 9 بیام!
اولش حرص خوردم ... ولی بعدش برنامه هام را جابجا کردم و قرار شد ساعت 1 بیاد
با مادرجان صبح رفتیم بیرون و چند تا خرید خرده ریز انجام دادیم
خاله جان گفته بود من از طرف ایشون برای فسقلیا عیدی بخرم
دیگه خیلی زمان کم داشتیم ... شلوغیهای شب عید را هم اضافه کنید
با مادرجان همفکری کردیم و براشون از این ظرفهای استیل تغذیه خریدیم که به کار هرسه تاشون بیاد
بعدش هم بدو بدو اومدیم خونه و اون آقای تمیز کار سرساعت رسید و خیلی هم مرد خوب و متعهد و مسئولی بود
جوان بود و پر انرژی
اینبار از معدود دفعاتی بود که من هیچ کمکی بهش نکردم
مستاجر میخواست خونه تحویل بده و من مشغول بودم و نمیتونستم برم کمک تمیزکار
بعدش هم یخچالی که گذاشتیم توی پارکینگ نیاز به تمیزکاری داشت و من مشغول شستن و تمیزکردن و خشک کردن اون شدم ...
بعدش هم اون آقا توی همون 4 ساعت کارشون را تمام کردند و رفتند ولی من دو ساعتی بیشتر توی پارکینگ ماندم و ماشینم را تمیز کردم
دیگه هلاک و خسته رفتم خونه و جونی در تنم نمانده بود
ولی چقدر خوبه که خداوند شب را آفریده
شب خوابیدم و صبح سرحال بیدار شدم
من تراس را حسابی تمیز و مرتب کردم
یه عالمه گلدون که دیگه به کار نمیومد را جدا کردم و رفتند برای بازیافت
هرچقدر وسایل اضافی که دیگه به کار نمیومد و رفته بود توی تراس را هم بردم توی انباریها...
و در نهایت واقعا تراس عالی شد
در این زمان مادرجان هم مشغول تمیزکاری سرویس بهداشتی بودند
بقیه روز هم به خرده کاری گذشت
یه عالمه تایپ عربی گرفته بودم که واقعا دمار از روزگارم درآورد و تا ساعت 1 نیمه شب دستم بند بود
امروز صبح زود بیدار شدم
رفتم که دوش بگیرم
حمام را حسابی شستم و برق انداختم
ولی بعدش خواهر زنگ زد و خیلی بد حال بود
مادرجان گفتند که بریم سراغش و یه سری بزنیم
وقتی رسیدیم اونجا اونقدر فشارش پایین بود که رنگ به رخسار نداشت!
سریع برشون داشتیم و رفتیم کلینیک
مادرجان و فسقلیا توی ماشین ماندند
من و خواهر رفتیم کلینیک
فشارش خیلی پایین بود و تبش خیلی بالا... از هفته گذشته آنفولانزا گرفته و دفعه چندم هست که مجبور به سرم زدن میشد!!!!
خلاصه چند تایی آمپول توی سرم زدند ولی اصلا بهتر نبود
آوردیمشون خونه خودمون
مامان و خواهر و پسته را گذاشتیم خونه - من و فندوق رفتیم که بقیه کارهای باقیمانده را انجام بدیم
رفتیم دنبال خاله جون و رفتیم برای خرید ... چون خاله جون پاشون درد میکرد میخواستم ببرمشون که اذیت نشن
خرید کردیم و شلوغی در حدی بود که یکساعت توی صف صندوق بودیم
اومدیم و خاله را رسوندیم خونشون و با فندوق رفتیم ماهی خریدیم
بعدش هم رفتیم بنزین زدیم
بعد هم باید میرفتیم عابر بانک...
با فسقلیا وقت گذروندن را دوست دارم
اونا هم با من بیرون اومدن را دوست دارن
سرراه رفتیم سرمزار پدرجان و گلها را آب دادیم... گلهایی که برای بهار کاشتیم ...
فندوق فسقلی با اون دندونای افتاده ش کلی برام حرف زد...
کلا شخصیت فندوق درونگرا هست
برای همین خیلی کم حرف میزنه و آروم آروم ارتباط میگیره
ولی خاله ها... خاله ها مامان هایی هستند که این فسقلیا را به دنیا نیاوردند... برای همین برام حرف زد و کلی از دستش خندیدم و اونم از خنده های من میخندید
پسربچه ها شیطنت های خودشون را دارند...
دیگه اومدیم خونه و خریدها را با کمک فندوق جابجا کردیم و یخچال توی پارکینگ را هم روشن کردیم
بعدش اومدیم و دور هم با فندوق و پسته و خواهر و مادرجان شام خوردیم
بازم یه کمی تایپ عربی داشتم
لپ تاپ را باز کردم و دیدم صدای خر و پف فندوق رفته هوا!!!!
مشخصه حسابی خسته ش کردم!!!!
خواهر کمی بهتره...
پسته نشسته با خونه سازیهاش بازی میکنه
فندوق خوابه
من باید هنوزم عربی تایپ کنم ...
مغزبادوم نیومد اینجا که مبادا ازخاله ش آنفولانزا بگیره... و من ... و من ... و من ...
میخواستم امشب جوجه هام را بشمارم ... ولی خسته تر از این حرفام
میخواستم یه کمی برنامه ریزی بکنم برای سال بعدی... ولی بازم خسته م
اگه عمری باشه توی یه فرصت مناسب تر...
البته اگه بلاگ اسکای هم اجازه بده و باز بشه و بازم بتونیم بنویسیم....
سلام
شب اسفندماهیتون خوش
امروز صبح بیدار شدیم و رفتیم سمت باغچه
از اون شیر خراب آب زیادی داشت هدر میرفت...
زنگ زدم یه لوله کش دیگه و در نهایت متوجه شدم باید برم سراغ مغازه ای که وسایل آبیاری برای باغ و باغچه میفروشن
خلاصه کسی را پیدا کردم و قرار شد تا ظهر حلش کنند
رفتیم سمت خاله و آلاله ، برشون داشتیم و رفتیم بازار گل و گیاه
به شدت شلوغ بود
به زور یه چرخ دستی پیدا کردیم و یه دور زدیم
دوتا گلدون رز مینیاتوری و پامچال و گل جعفری خریدیم برای سرمزار پدرجان
برای تراس خودمون هم اطلسی و بگونیا
خاک برگ و گلدان هم برای گلهای داخل سالن میخواستیم که خریدیم
خاله و الاله هم گل خریدند
لابلای گلهای بهاری قدم زدیم
تماشا کردیم
حال و هوای مردم را تماشا کردیم که با هیجان و ذوق و شوق گل میخریدند
و کلی هم عکسهای خوشگل گرفتیم
برگشتیم و توی مسیر نان خریدیم.... اونم نان از نانوایی که با هیزم نان میپختن!
خاله و آلاله را رساندیم و خودمون رفتیم سمت باغچه
شیر درست شده بود و راحت تونستیم باغچه را آبیاری کنیم
هنوز شکوفه ها باز نشدند... ولی شکوفه های صورتی هلو و شکوفه های سفید زردآلو حسابی دلبری میکردند...
بوی خاک و آب و هوای اسفندماهی... یه ترکیب بینظیر و دلچسب
لابلای صدای آب و گنجشک ها قدم زدم و جریان آب را تماشا کردم... چند تایی عکس گرفتم
بعدش هم اون آقایی که قرار بود کار سمپاشی را انجام بده اومد... تا ساعت 3 اونجا بودیم
بعدش رفتیم سمت مزار پدرجان
عمه اونجا بود و داشت دعا میخوند...
چقدر صحنه برام غم انگیز و حزن آور بود.... انگار توی ذهنم صدای یک نی نوازی حزین میومد
آسمون آبی بود و لکه های ابر سفید خیلی خوشگل و دلبر بودند
ولی غم بزرگی که اون گوشه ی دنیا داره با هیچی کمرنگ نمیشه
خاک سرد نیست... اونجا که میرسم قلبم آتش میگیرد...
گلدونهای پدرجان را مرتب کردیم و گل کاشتیم و خاک را عوض کردیم
مادرجان سعی میکرد دور از چشمم اشکهاش را پاک کنه
میدونم سخته... خیلی سخته... مزار عشقش...
بعدش هم آبیاری و شستن سنگ مزار!!!
برگشتیم خونه و با مادرجان رفتیم سراغ عوض کردن خاک گلدونهای توی خونه!
باید زندگی را ادامه داد
باید حالمون عوض میشد
گلدونهایی که نیاز به تعویض داشت را عوض کردیم ... خاک عوض کردیم و در نهایت گلها را حمام کردیم!
حسابی تمیز و سرحال شدند
برشون گردوندیم سرجاهاشون و هلاک و خسته اومدیم توی خونه!
ساعت نزدیک 7 شب بود
دیگه بعد از غذا خوردن ، تصمیم گرفتیم یک کمی شیرینی درست کنیم و بعد بریم برای استراحت!
بازم عطر کره و وانیل و هل...
یه روز شلوغ ...
من با مغزبادوم تماس گرفتم و یکساعت کامل باهاش حرف زدم و ازش انرژی گرفتم ...
باهاش خندیدم و به حرفاش گوش دادم
مادرجان هم زنگ زده بودن به خواهر و داشتند باهاش حرف میزدند...
سلام
شبتون زیبا
ستاره های دلتون پر نور
زندگیتون سرشار از دلگرمی و دلخوشی
شاید باید به یه سن و سالی برسیم تا بفهمیم دلخوشی و دلگرمی توی زندگی خیلی مهمه ... عین سلامتی !
وقتی جوان تر هستیم سلامتی اونقدر در وجودمون پررنگ و بی خدشه هست که اصلا هیچ ایده ای از مریضی ندارم ... وقتی یکی میگه سلامتی خیلی مهمه ما اصلا درک نمیکنیم چی داره میگه... انگار داره از هوا و نفس کشیدن حرف میزنه که یه موضوع روتین و ساده ست...
اما وقتی میرسی به دهه پنجم زندگی خیلی مفهوم ها تغییر میکنه
در جهانی که همه چیز نسبیه... تازه میفهمیم توی زندگی مفهوم های اصلی چی هستند...
تازه یه چیز دیگه هم براتون بگم... که شنیدم و خیلی خوشم اومد...
اینکه:
چهل سالگی یعنی پیرترین حالتِ جوانی و پنجاه سالگی یعنی جوان ترین حالتِ پیری!!!!
و من حالا اینها را بهتر از همیشه درک میکنم
اول امسال وقتی هدفها و برنامه های سال را برای خودم برنامه ریزی میکردم، تصمیم گرفتم امسال بیشتر به سلامتیم اهمیت بدم
و الان که آخرای سال هستیم میبینم بیشتر از همیشه به جزئیات سلامتیم اهمیت دادم ورسیدگی کردم
هم به سلامت دهان و دندانم رسیدگی کردم
هم آزمایشات عمومی سلامتی را دادم و به طور منظم هر سه ماه تکرارش کردم و پیگیر داروهای لازم بودم و هستم
فشار خونم را کنترل کردم
باشگاه رفتنم را هرچند پیوسته نبوده ولی تا جایی که شده ادامه دادم
در نهایت هم که به سلامتی پوست و طراوت صورتم رسیدگی های کوچولوکوچولو کردم ...
امروز صبح مادرجان را گذاشتم باغچه
خودم رفتم برای دکتر پوست
چندین ساعت توی نوبت بودم
بعدش هم اومدم باغچه دنبال مادرجان
شیر آب بازم اشکال داشت و چندتا تلفن زدم و کسی را برای تعمیرپیدا نکردم ... در نهایت کار را سپردم به یه لوله کش نزدیک باغچه !
بازیافتیها توی ماشینم بود و با مامان رفتیم تحویل دادیم
و برگشتیم خونه
دوتا از دستور پختهای شیرینی های فسقلی عید را داشتم و سالها پیش هم امتحانشون کرده بودم ، را آوردم ...
با مادرجان مشغول شدیم و مادر دختری آشپزخونه را منفجر کردیم
چند ساعتی دستمون بند بود و نتیجه عالی بود
البته در حد تست کردن درست کردیم و هنوز برای پختن شیرینی عید به نظرم زود بود
دیگه دوتایی آشپزخونه را تمیز و مرتب کردیم و مردد شدیم که اصلا با اینهمه زحمت شیرینی درست بکنیم یا نه!
سلام
شب زیبای اسفندماهیتون بخیر
امروز با خاله و آلاله قرار داشتیم که بریم شهر لوازم خانگی
یکی دو ماه پیش که از اونجا خرید کردیم بهمون یه کارت هدیه دادند که یه مبلغی به عنوان جایزه داخلش بود
زمان فعال شدن این هدیه از اول اسفند بود و فقط تا پایان اسفند زمان داشت
البته ما لوازم برقی خریده بودیم ولی جایزه فقط مربوط به غرفه فرش بود
هی منتظر شدیم میز و صندلی ها بیاد تا راحت تر در مورد چیزی که میخوایم خرید کنیم تصمیم بگیریم
دیگه امروز رفتیم و با یه عالمه دل دل کردن چون واقعا به فرش نیاز نداشتیم
یه فرش برای راهروی در ورودی خریدیم و یه قالیچه کوچولو هم برای آشپزخونه برداشتیم
اونقدر با چهار تا سلیقه متفاوت ، انتخابهای جورواجور کردیم که واقعا ماجرا فان و خنده دار شده بود
ولی جالب اینکه در نهایت بعد از دو سه ساعت تغییر نظر و عقیده چهارتایی به اتفاق نظر رسیدیم و خرید کردیم
تلاش کردیم که خرید اندازه پول هدیه باشه
و همین هم شد
بعدش اومدیم سمت لوازم خانگی و خاله یه پنکه کوچولو برای اتاق خودش میخواست که خریدیم و چون منم خیلی خوشم اومد مادرجان یکیش را هم برای من خریدن
دیگه پروسه طولانی تحویل لوازمی که خریدیم را انجام دادیم و تا از اونجا بیایم بیرون ساعت دو و نیم بود
سرراه از یه لوازم قنادی دوتا خرید کوچولو انجام دادیم
بعدش هم چون خاله خرید داشت به یه هایپرمارکت توی مسیرمون سر زدیم
با اصرار خاله جان و آلاله رفتیم خونه شون
اول من و آلاله پنکه خاله را سرهم کردیم
بعدش هم نشستیم دور هم و حرف زدیم و عکسای تولد را نگاه کردیم
ساعت نزدیک 7 بود که برگشتیم سمت خونه مون
فرش ها را پهن کردیم و قبلی ها را جمع کردیم تا بزاریم داخل انباری
بعدش هم پنکه خودم را سرهم کردم
یه پنکه فسقلی برای اتاقم
با مادرجان لیست برنامه هامون را باز نویسی کردیم
و برای فردا یه عالمه کار گذاشتیم داخل لیست...
یه جورایی بعد از فردا میتونیم شمارش معکوس را برای رسیدن بهار شروع کنیم...
سلام
شبتون آرام
دیشب دیر برگشتیم خونه
ولی من بدو بدو یه پست کوچولو نوشتم و طبق معمول دکمه انتشار را زدم و باز هم بلاگ اسکای !!!
هرکاری کردم منتشر نشد و بعد هم که کلا هنگ بود و هرکاری میکردم اصلا نمیشد وارد بشم و در نهایت بعد از نیم ساعتی سرو کله زدن ، خاموش کردم و رفتم خوابیدم
ولی امروز ظهر که اومدم چک کردم دیدم پست نشده و رفته داخل چرکنویس و ...
خب مثل خیلی از کارهای دیگه توی این جغرافیا کاری از دستم برنمیاد و مجبورم از کنارش عبور کنم ...
از دیروز بگم که صبح برای ساعت 8 و نیم هممون طبق قرار رفتیم خونه خاله جان !
برای تولد بازی
من و مادرجان
خواهر و دوتا فسقلیا
خاله و اطلسی
مغزبادوم و خواهر البته که برای ناهار (ساعت 2 به بعد بهمون ملحق شدند- چون مغزبادوم مدرسه بود)
دور هم بودیم و صبحانه خوردیم و حرف و حرف و حرف
یه قرار و مدارهایی برای خواستگاری اطلسی گذاشته شده و بیشتر حرفامون دور و بر همین موضوع بود
دیگه دخترا میدونن
لباس چی باشه .. میز چه شکلی باشه ... پذیرایی چی باشه ... سینی چای خواستگاری چطوری تزئین بشه و ...
البته چند باری هم همه اشکی شدند و یاد دایی جان که تازه درگذشتند کردیم که پارسال توی تولد خاله بودند!
تولد بازی همینطوری ادامه داشت و فسقلیا تا تونستند شیطنت کردند
نزدیکای ظهر یکی از همسایه های خونه تماس گرفت و گفت گاز قطع شده!
برق بود... گاز نبود!
زنگ زدم اداره گاز و حوادث و پیگیر شدم گفتند درحال تعمیرات هستند
یکی دو ساعت بعد همسایه تماس گرفت و گفت ، از اداره گاز اومدند و گفتند همه واحدها باید باشن تا تک تک چک بشه !
من لباس پوشیدم که برم یه سر بزنم به خونه - توی آسانسور بودم که همون خانم همسایه تماس گرفتند و گفتند که لازم نیست که برم
و کنتورها را از داخل پارکینگ چک کردند .. دیگه برگشتم
همون موقع از همون جایی که میز و صندلی های ناهار خوری را خریدیم تماس گرفتند و گفتند که خریدمون آماده تحویل شده!
یک چهارم پول برای زمان تحویل بود که گفتند باید همین الان بزنید به حساب تا وسایل را تحویل بدیم
دیگه پول را واریز کردم و قرار شد ساعت 6 بعدازظهر باربری مخصوص خودشون میز و صندلی را بیاره برای تحویل!
سرساعت با مادرجان رفتیم سمت خونه و اتفاقا باربری هم دقیقا سرساعت اومد!
وسایل را بردند بالا و خودشون میز را که نیاز به مونتاژ پایه ها داشت، مونتاژ کردند و رفتند
تک تک صندلیها بسته بندی داشت
هم فوم پیچ شده بود و هم سفلون و در نهایت هم هر یکی وکیوم با آرم همونجایی که خرید کردیم!
با مادرجان یکی یکی صندلی ها را باز کردیم که سالم باشه
همین جا بود که متوجه شدیم ده تا صندلی بیشتر دور میز جا نمیشه
دیگه متر آوردم و اندازه زدم و زنگ زدم به فروشنده !
بله ... زحمت کشیده بودند و میز را یه میز ده نفره به جای 12 نفره فرستادند!!!!!!
یعنی اینقدر که این میز و صندلی ماجرا و حرص داشت نمیدونم چی باید بگم!
تماس گرفتم و قرار شد فردا با کارخانه تماس بگیرند و ببیند چه کار باید کرد!!!!!!
دیگه من و مامان جان برگشتیم سمت خونه خاله جان
و البته که به بقیه هم نگفتیم که میز بازم ماجرا داشته!
واقعا چه لزومی داره اعصاب همه را بهم بریزیم؟
دیگه شب تا نزدیک 11 خونه خاله جان بودیم
چون دیر وقت بود خواهر و دوتا فسقلیا اومدند خونه
تازه متوجه شدیم که پکیچ هم بعد از ماجرای گاز صبح ارور داده!!!!
دیگه رفتم سراغش و از اول تنظیمش کردم و روشن شد و خونه آروم آروم گرم شد تا فسقلی سرما نخورن
همه رفتند خوابیدند و من اومدم نشستم پشت میز جدید و لپ تاپ را آوردم تا یه پست بزارم که ماجرای پست را هم گفتم براتون
دیگه صبح زود بیدار شدم
8 نوبت دکتر داشتم
خواهر به شدت گلودرد داشت و حالش اصلا خوب نبود
ولی باید میرفت و فندوق را میرسوند به مدرسه
ساعت 7 اومدیم بیرون
خواهر که رفت سمت کار و زندگی خودشون
منم خودم را رسوندم به دکتر...
طبق نظریه خانم دکتر قرار شد دوباره اون قرصهای تنظیم هورمون را بخورم و ادامه بدم ... ولی با یه قسمتی از درمان موافق نبودم که قبول نکردم و قرار شد بماند برای بعد... احتمالا فعلا این درمان دارویی را ادامه میدم و با یه دکتر دیگه هم توی همین مدت مشورت میکنم ... تا ببینم خدا چی میخواد
بعد از مطب رفتم سمت داروخانه ... داروهام را گرفتم
سوار ماشین شدم دیدم بنزین ندارم
سرراه بنزین زدم
دیدم ساعت هنوز 10 نشده
ساک باشگاه همراهم بودو تصمیم گرفتم برم باشگاه !!!!
رفتم و یک ساعت و ربع ورزش کردم که گوشیم زنگ خورد - آقایی بودند که برای تایید و تنظیم کارت خوان دفترکارم همیشه میان!
لطف کردند و باهام تماس گرفتند و گفتند اگه این بازدیدهای دوره ای انجام نشه ممکنه کارت خوانتون را جمع کنند!
دیگه گفتم میشه یه کمی صبر کنید تا من برسم!!! در حد 20 دقیقه!!!
لطف کردند و گفتند بله!
دیگه سریع لباس پوشیدم و آلاله تازه اومده بود باشگاه خداحافظی کردم و رفتم سمت دفتر
اون آقا زحمت کشید و بازدید را انجام داد و یه کمی با همسایه ها حرف زدم و برگشتم سمت خونه!
توی مسیر به آقایی که قرار بود کارهای سمپاشی درختهای باغچه را انجام بدن زنگ زدم که گفتند امروز احتمالا بارانی هست و چند روزی صبر کنم!
با آقای لوله کش هم تماس گرفتم که گفتند هنوز اون شیرخاص را پیدا نکردند!
به عموجان هم زنگ زدم که اگه سرکار هستند یه سرکوچولو بزنم بهشون که گفتند نیستم!
ساعت نزدیک 2 بود رسیدم خونه
بازم با مادرجان یه کمی جابجایی وسایل انجام دادیم
بالاخره وقتی وسیله تازه میاد توی خونه باید یه مدتی هی جابجایی انجام بدیم تا به بهترین چیدمان و دلچسب ترین حالت برسیم!
و اینگونه بیست و یکمین روز اسفندماهی را سپری کردیم
پ ن 1: مدیریت اون فروشگاهی که ازش میزناهارخوری خریدیم تماس گرفتند و گفتند که میز اشتباهی فرستادند
باید میز تعویض بشه ... ولی دیگه این طرف سال انجام نمیشه و میره بعد از عید!!!!!
پ ن 2: عکس های تولد خاله را نگاه میکنم
جای خالی دایی جان منو به وحشت میندازه
هرسال که میگذره یه سری از عزیزانمون دیگه همراهمون نیستند
نمیدونیم توی تولد بعدی ...
تا وقتی عزیزانمون هستند قدرشون را بدانیم !
پ ن 3: امروز دلم میخواست برم پیاده روی
نشد!
زندگی روی شونه هام سنگینی میکنه!
باید مراقب دلم باشم
پ ن 4: عکسای دیروز را که نگاه میکنم ، آثار 50 ساعت ورزش مرتب و منظم توی دو ماه گذشته را میبینم
و این بهم انگیزه میده
میدونید که من نه برای لاغری و نه برای کاهش وزن، نمیرم باشگاه
برای همین نه سایز میگیرم و نه وزن!
ولی ورزش حال دلم را خیلی خوب میکنه
سلام
روزگارتون پر از حال خوب
امروز صبح وقتی بیدار شدم حالم بهتر بود
دیشب اونقدربدحال بودم که تصمیم داشتم بدون نوبت برم دکتر و اونهمه معطلی را به جان بخرم
ولی صبح که بیدار شدم حالم بهتر شده بود
برای همین با مطب تماس گرفتم و برای سه شنبه بهم نوبت دادند
بعدش هم مادرجان گفتند منو برسون باغچه و خودت برو باشگاه
رفتم باشگاه و یک ساعت و نیم یک نفس ورزش کردم و حس کردم حالم خیلی خیلی بهتر شد
برگشتم سمت باغچه و ساعت نزدیک یازده بود
مادرجان دوتا فرش کوچیک جلوی در و فرش راهرو را برده بودند باغچه که بشورن
رسیدم و فرشها را پهن کردیم روی نرده ها تا خشک بشن
دوتا شیرهای ورودی آب خراب شده بود و دیگه نمیشد بازش کرد
زنگ زدم به لوله کش که پسرخاله پدرجانم هست و ایشونم سریع اومدند
یکیش را به سادگی درست کردند ولی یکیش نیاز به وسیله خاص و شیرمخصوص داشت که قرار شد بعدا درست کنن
اون آقای افغان که یه وقتایی توی کارهای باغچه کمک میکنند هم اومدند و مشغول کاشت تره و جعفری برای مادرجان شدند
یکی دوتا از نرده های چوبی بعد از بادهای شدید این مدت از جاشون کَنده شده بودند که سیم و سیم چین بردم و تلاش کردم تا جایی که در توانم بود تعمیرشون کنم
مادرجان اسفناج و نعنا و گشنیز از باغچه چیده بودن
یکی از همسایه های باغچه که گلخانه دارند هم برامون ریحان و شاهی آورده بودند
بعد از همه کارها با مادرجان سبزی ها را همونجا پاک کردیم و شستیم
در نهایت هم فرشها و پادریها را برداشتیم و اومدیم خونه
امروز یکشنبه بود و روز تعطیلی داداش و خانمش... دوساعتی با اونها حرف زدیم
بعد هم رنگ مو آماده کردم و موهای مادرجان را رنگ زدم
پ ن 1: فردا میخوایم بریم تولد خاله جان
پ ن 2: مغزبادوم توی سن حساسی هست و یه سری رفتارها و اخلاقهای عجیب غریب از خودش نشون میده
خوب درس میخونه
به کارهای هنری علاقه داره و کارهای هنری جالبی انجام میده
به کتاب خوندن علاقه داره و خیلی خیلی کتاب میخونه
ولی اونطوری که ازش انتظار میره احترام به بزرگ تر را رعایت نمیکنه
بابای مغزبادوم رشته تحصیلیش روانشناسی بوده و تخصصش در زمینه رفتارهای نوجوان هست - در حال حاضر هم در حال تحصیل در همین رشته هست
ولی ... گویا همیشه کوزه گر از کوزه شکسته آب میخوره...
پ ن 3: امروز با یه دوست در مورد اولویت های فردی در زندگی حرف میزدیم
این مکالمه منو به فکر فرو برد
هرکدوم از ماها برای مسائل اقتصادی و رفتارهامون برنامه هایی داریم که با همدیگه فرق داره
گاهی لازم نیست خیلی پولدار یا خیلی سرشناس باشیم ، فقط همین اولویت ها هستند که مسیر زندگیمون را مشخص میکنند
پ ن 4: یکی از آشناها امروز بهم زنگ زد
گفت دارن برای کسی کمک جمع میکنند چون نیاز به کمک داره!
بعد شروع کرد داستانش را تعریف کردن!
قصه ی مریضی که دقیقا توی شهرصدرا... توی همون بیمارستانی که پدرجانم بود... و دقیقا با همون بیماری!!!
انگار داغ دلم تازه شد!
پ ن 5: هسته های نارنج که گذاشتم ریشه بزنه
اصلا نزده
تصمیم ندارن برای امسال سبزه بشن!
سلام
شبتون آرام
کنار عزیزانتون همیشه شاد و سلامت باشید
از دیشب بارون ریز ریز مهمون شهرمون بود
صبح که بیدار شدم همچنان نم نم بارون میومد و هوا بینظیر بود
رفتم سمت باشگاه و از نم نم بارونی که میبارید حسابی لذت بردم
یک ساعت و نیم ورزش کردم
یه مقدار دردهای جسمانی داشت اذیتم میکرد ولی با پررویی به روی خودم نیاوردم و بایه لبخند پررنگ با تمام دخترای باشگاه خوش و بش کردم
ساعت قطع برق را چک کرده بودم و امروز توی ساعت باشگاهم قطع برق نبود
ولی وقتی ورزشم تمام شد و رفتم که لباس عوض کنم برق قطع شد!!
یعنی خیلی هم برنامه قابل اطمینان نیست!!!! متاسفانه...
اومدم سمت خونه
با مادرجان تصمیم داشتیم آخرین گوشه ی باقیمانده آشپزخونه را خونه تکونی کنیم و تمام!!!
هود و گاز و اطرافش...
یه نگاهی به برنامه انداختیم و دیدیم بیشتر از یکساعت زمان داریم
در سالن را باز گذاشتیم تا بوی بارون بیاد داخل و هوا حسابی تازه بشه و البته بوی تمیزکننده ها هم کمتر بشن!
سریع شروع کردیم و دوتایی با سرعت نور مشغول شدیم
تند تند پیش میرفتیم و یه چشممون به ساعت بود!
برق قطع نشد و ما یه عالمه ذوق کردیم و تند تند به کار ادامه دادیم
اجاق گاز ما از اون مدلهای روی میزی نیست، از اون مدلهایی هست که خودشون زیرشون فر دارند
برای همین دیواره های پشت و دو طرف گاز را که به کابینت ختم میشه همیشه فویل میچسبونیم که چربی ها به دیوار و کابینتها نچسبن و تمیزکردنشون راحت تر باشه
دیگه فویلها را هم تعویض کردیم و اون قسمت را هم حسابی تمیز کردیم و دیگه میشه گفت بشور بسابهای داخل خونه تمام شد
البته که میدونید بعد از خونه تکونی تازه چند روزی باید مرتب و منظم کرد
انگار یه عالمه از وسیله ها جابجا میشن و نظم و ترتبشون بهم میخوره
حالا چند روزی هم باید از اون مدل جمع و جورها انجام بدیم
بعدازظهر یکساعتی با آقای دکتر حرف زدم
نمیدونم چرا گوشیم مسخره بازی در میاره و خیلی وقتها صدای تماس در نمیاد...مثل زمانی که سایلنت هست
بعدازظهر متوجه شدم دوست جانم زنگ زده و من متوجه نشدم ... ولی دیگه زمانی بود که خونه بود و مشغول استراحت
انشاله فردا بهش زنگ میزنم
دلم یه عالمه براش تنگ شده
زمان زیادی هست از دانا و للی هم هیچ خبری ندارم
دخترخاله هم امروز دلش میخواست بریم زیربارون قدم بزنیم که من اصلا حال خوبی نداشتم
بهش گفتم بزار برای یه زمان دیگه
اگه فردا صبح همچنان حالم خوب نباشه ، بدون نوبت قبلی میرم دکتر... نهایتا چند ساعتی معطل میشم
پ ن 1: هسته های نارنج ها را یکی دو روز توی آب خیساندم
بعد هم ریختم توی دستمال و گذاشتم داخل نایلون
منتظرم ریشه بزنند... البته دو سه روزی گذشته ولی هنوز خبری نیست
پ ن 2: ریز ریز دنبال رسپی های ساده میگردم
برای شیرینی عید
ببینم میشه یا نه
چند سالی هست شیرینی عید درست نکردم
پ ن 3: روی کاغذهای کوچولو یادداشت های دوست داشتنی بنویسید
معجزه ی کلمات و قلم را نادیده نگیرید
اتفاقا خوب منتظر بهانه اند تا رخ بدهند
سلام
وقت بخیر
شب تون پر از ستاره های چشمک زن
اولین جمعه ماه رمضان هم گذشت
طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق باشه
صبح خانم آرایشگر بهم پیام داده بود که ساعت 10 و نیم توی آرایشگاه باشید
دوش گرفتم و به مغزبادوم پیام دادم
آرایشگاه نزدیکمون بود
رفتیم و اول مامان جان موهاشون را مرتب کردند
بعدش هم مغزبادوم
مغزبادوم میخواست ناخنهاش را قرتی پرتی کنه
گویا مدرسه بهشون اجازه داده از این هفته ، با هر قرتی بازی که دوست دارن برن مدرسه
بالاخره دخترمون نوجوان شده دیگه ...
یه طرح بهاری با رنگ آبی و گلهای بابونه انتخاب کرد
ناخنهاش را ژلیش کرد
و منم نشستم و با کیف نگاش کردم
توی این فاصله با خاله جان تماس گرفتم که برم ایشون را هم بیارم آرایشگاه تا موهاشون را مرتب کنند که گفتند فلان جا در حال خرید هستم!
بهشون گفتم خرید کنید و همونجا بمونید تا بیام دنبالتون
میدونستم یه عالمه خرید کردن و با پا درد برگشتن براشون سخته
کارهای دختر کوچولو که تمام شد رفتیم سمت مرکز خرید
خریدهای خاله جان را گذاشتیم توی ماشین و خودمون هم خرید کردیم
خاله هم دوباره خرید کردند و همه را به زور جا دادیم توی ماشین و برگشتیم
خاله را رسوندیم
بعدش هم مغزبادوم را
بعد هم با مادرجان امدیم خونه
خریدها را تمیز کردیم و گذاشتیم سرجاهاشون
یه کمی تمیز کاری انجام دادیم
و در نهایت با مادرجان یه فیلم دیدیم که نصفه رهاش کردیم و خوشمون نیومد
پ ن 1: ممنونم که نظراتتون را در مورد دادن آدرس وبلاگ به آقای دکتر ، با دقت و حوصله برام نوشتید
چقدر از اینکه زمان میزارید و توجه میکنید ممنونم
حرفاتون بهم دلگرمی میده
تصمیم گرفتم اینجا گوشه دنج و خونه امن من و شما بمونه
من و آقای دکتر چیزی را از هم پنهان نمیکنیم، ولی گاهی بعضی از حرفها و درد دلها و غرغرها را بهتره که نزدیکان آدم ندانند
پ ن 2: خاله جانم بهم پیام داده که میشه برای منم ، برای سه تا فسقلی عیدی بخری
برام نوشته : تو همیشه یه ایده ای برای هدیه داری
نتونستم نه بگم ... توی ذهنم این هست که براشون سه تا بطری آب بهاری بخرم...
پ ن 3: هنوز چند روزی ته سال باقی مانده
بیخیال روزهای باقیمانده اسفند نشید
برای اومدن بوی عید و بهار باید یه تلاشهایی بکنیم
میدونم شاید واقعا امسال مثل هرسال نیست و وضعیت سخت همه را درک میکنم
ولی گل بخرید
یه کمی شیرینی بخرید یا درست کنید - بزارید عطر وانیل و دارچین و هل معجزه کنه
یه کمی تغییر دکوراسیون
یه کمی جابجایی
صبح ها هوا خوب شده ... در و پنجره ها را باز کنید و بزارید هوای اسفندماهی سرک بکشه توی خونه
من به معجزه ی کلمات باور دارم ... با کلمات قشنگتون اطرافیانتون را جادو کنید و بزارید حال دلشون بهتر بشه