روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

جمعه ی بهمن ماهی

سلام 

روزتون زیبا

امروزتون را متفاوت بگذرونید که یواش یواش رنگ و نور روزها داره تغییر میکنه 

صبح که بیدار شدم بعد از کش و قوس های معمول... یادم اومد امروز هیچ برنامه ای نداریم

هورا

یه روز زمستونی بدون شلوغی 

البته که هنوز یه عالمه تایپ دارم که باید تا شب تمومش کنم 

بعد از صبحانه ، کمدهای زیر جزیره را خالی کردیم 

البته که اندازه یه زلزله هشت ریشتری، ریخت و پاش شده 

بزرگترین و عمیق ترین کابینتهای آشپزخونه همین ها بودند

باور کردنش آسون نیست ولی اندازه یه آشپزخونه کامل از توی این چند تا کابینت وسیله اومد بیرون 

چون واقعا بزرگ و عمیق هستند و به علت اینکه روی زمین گذاشته شدند، بدون ترس از سنگین شدن، یه عالمه ظرف و ظروف داخلشون جا داده بودیم...

حالا خالی شدند و آماده برای اومدن آقای کابینت ساز...

برنامه این هست که میزِ جزیره را جدا کنند و حذف بشه ولی کابینتها به سمت دیگر آشپزخونه که قبلا فریزر اونجا بود منتقل بشه

البته که همیشه ایده تا اجرا کلی ماجرا داره ....

حالا ببینیم چی میشه ...


رادیو داره یه آهنگ پر سرو صدا پخش میکنه

مادرجان توی آشپزخونه مشغول کارهای روزمره هستند

منم یه ماسک صورت خوش بو گذاشتم روی صورتم و آماده هستم که بشینم گوشه دنج سالن و برای خودم تایپ هام را پیش ببرم 


جمعه تون آرام 

براتون بهترین ها را آرزو میکنم 

بادهای زمستانی

سلام 

شبتون آرام 

اونقدر باد میاد و اونقدر صداش ترسناکه ، که باید هم توی شب زمستونی آرزوی آرامش کنم

باد زوزه میکشه و پنجره ها دارن مقاومت میکنند

خدا را شکر که سرپناه داریم و در آرامش و گرمای خونه هامون نشستیم تا معاشرت کنیم



امروز صبح من هنوز توی تختخوابم بودم که خواهر و دوتا فسقلی اومدند

باهاشون صبحانه خوردم 

نزدیک ظهر بود که فندوق داشت میگفت دلم میخواد موهام صاف بشه - فندوق موهای مشکی و پر و فرفری داره 

منم گفتم : کاری نداره برات اتو مو میکشم ... 

استقبال کرد و کلی ذوق کرد

در عوض پسته موهای صاف داره ... اونم گفت دلش میخواد موهاش فر باشه ...

شوخی شوخی اتوی مو را آوردم و یه مقداری موهای فندوق را صاف کردم و نگم چقدر ذوق کرد و هزارتا عکس از خودش گرفت

یه کمی هم موهای پسته فرفری و حالت دار کردیم و اونم ذوق کرد

خلاصه سرگرم دنیای بچه گانشون بودم و توی شیطنت و شلوغیهاشون شریک...

نقاشی هم کشیدیم 

ظهر گذشته بود که مغزبادوم و خواهر و همسرش هم اومدند

دور هم ناهار خوردیم و بازم نقاشی کشیدیم

نقاشی هاشون را چسبوندم به در کمدم و تاریخ زدم و برق تو چشماشون خوشحالم کرد

عصر بود که رفتند خونه هاشون 

منم رفتم توی آشپزخونه و سینگ و اجاق گاز را حسابی برق انداختم 

ماشین ظرفشویی را هم پر کردم و منتظرم ساعت 11 شب بشه و روشنش کنم 

الان هم باید دنباله تایپ هام را انجام بدم...





پ ن 1: شکلات های خارجکی را با خواهرا تقسیم کردم 


پ ن 2: یکی دو ساعت بچه ها نقاشی میکشیدند و من و خواهرا توی اتاق من خواهرانه حرف میزدیم

خواهر داشتن خیلی خوبه


پ ن 3: مغزبادوم اونقدر بزرگ شده که میشینه باهام حرف میزنه و نظر میده ... 

خدایا ...

شکر...

شبهای زمستونی

سلام 

شب زمستونیتون بخیر و شادی


دیروز اصلا خونه نبودم برای همینم نتونستم پست بنویسم

صبح که رفتم باشگاه و تا برگردم ساعت 2 بود

بعدش هم مادرجان ناهار پخته بودن که ببریم خونه خاله و با مهمونشون دور هم باشیم 

تا آماده شیم و دوش بگیرم ساعت 3 بود رسیدیم اونجا

بعد هم نشستیم دور هم و تا برگردیم خونه ساعت یک نصفه شب بود...

مادرجان برای مهمون خارجکیشون از نعناهای باغچه آورده بودن

عمه ی خارجکی آلاله هم بهمون شکلات دادند


امروز هم صبح اول رفتم بانک 

باید یه کار بانکی انجام میدادم که فعلا ماند برای بعد 

بعدش هم با یکی از مشتریهام که میخواست یه جزوه ای را تایپ کنه قرار داشتم که جزوه دست نویس را ازشون گرفتم و سریع رفتم سمت باشگاه 

تا ساعت 2 هم باشگاه بودم و بعدش اومدم خونه و دارم کم کم تایپ جزوه را انجام میدم



امروز از جلوی در خونه قدیمی پدربزرگم رد میشدم

خونه پدربزرگ پدریم

مادربزرگ که نزدیک به 16 سال پیش فوت شدند

پدربزرگ هم با فاصله دوما از پدرم فوت شدند

با فاصله زمانی یکسال اون خونه را فروختند

خانواده پدری من خانواده بزرگی هست

از وقتی من به دنیا اومدم خونه پدربزرگ و مادر بزرگ همین خونه بود و تمام خاطرات بچگیم با خانواده پدری توی همون خونه ست 

خونه ای که به واسطه خانواده بزرگ همیشه پر از هیاهو و شور و هیجان بود

خونه ای همیشه پر از زندگی بود 

توی اتاق پذیرایی که خیلی هم بزرگ بود همیشه سفره های بزرگ پهن میشد

امروز از اونجا عبور میکردم و در باز بود و حیاط کاملا مشخص بود... 

حیاطی که قدیم ترها... همیشه پر از بچه و شیطنت بچه ها بود

یادم هست که عیدهای قربان پدربزرگ توی همین حیاط گوسفند قربانی میکرد و گوشه همین حیاط، دیگ میزاشتن و ناهار عید قربان را با گوشت گوسفند قربانی درست میکردند... دل و جگر و گوشت ... یه دیگ هم  پلو... چقدر دوست داشتم این روزها را 

برای نوروز و همه مناسبتها خونه پر میشد از هیاهو و شادی...

پدرم، پسر بزرگ خانواده بود و احترام خاص خودش را داشت ... 

البته من نوه ی اول خانواده پدری نبودم ...عمه ها زودتر ازدواج کرده بودند و من نوه هفتم خانواده بودم

ما هم به واسطه پدر جایگاه ویژه داشتیم 

امروز وقتی رسیدم جلوی اون خونه و دیدم درباز هست، یه کمی توقف کردم و آروم یه نگاهی انداختم داخل حیاط... دلم میخواست میشد برم لب ایوان بشینم - زیر اون نخل بزرگ توی حیاط... دلم میخواست یه بار دیگه اون خونه را پر از هیاهو ببینم هرچند اگه اون آدمها ما نباشیم ... 

ولی اینطوری نبود

خونه توی سکوت بود و هیچکسی توی حیاط نبود

دیگه خبری از اون وسایل پخت و پز کنار حیاط نبود

دیگه درختهای مو روی داربست های حیاط نبودند

از اون کبوترهایی که همیشه اونجا بودند هم خبری نبود

دیگه هیچی سرجاش نبود... 



پ ن 1: حال روحیم بهتره 

ولی هنوزم ساعت شنی توی دلم با یه دست نامرئی دائم بعد از پر و خالی شدن برعکس میشه و اون دلشوره هست...


پ ن 2: بهم یه عالمه محبت کردید که برام ارزشمنده 

یه عالمه کامنت دارم که خیلی زود تاییدشون میکنم


پ ن 3: فردا قرار هست خواهرا و فسقلیا بیان اینجا

احتمالا بازم نمیرسم پست بنویسم


پ ن 4: امروز آقای دکتر بهم میگن: اگه بازم بگم دلم تنگ شده، پا میشی بیای؟؟؟


پ ن 5: بهمن داره تموم میشه ... 

لیست اسفندتون آماده ست؟؟؟؟


بیچاره تر از عاشق بیصبر کجاست

سلام 

شبتون زیبا 


ساعت شنی هنوز توی دلم در حال فرو ریختن و پرو خالی شدنه...

همچنان و هنوز

زندگی همینه 

گاهی سوگوار میشیم برای آدمایی که نبودند و نیستند 

گاهی هم جشن میگیریم برای اتفاقی که نیستن و نمیان

همینه دیگه 

دلم نمیخواد با هیچکی در مورد این موضوع حرف بزنم ... به خصوص با آقای دکتر...

در این مورد دلداریهاشون را دوست ندارم 

اصلا انگار گارد گرفتم ... نمیخوام ... نمیشه 

میخوام خودم با خودم باشم

مگه در درون هرکدوم از ماها هزار سوگ نیست که به تنهایی از سر میگذرونیم... اینم یکی از همونا

یکی از همونایی که کسی درکمون نمیکنه ... کسی حسش نمیکنه ... 

البته که من نمیخوام کسی حسش کنه

برای همینم به هیچکس، جز ملیحه.. هیچی نگفتم 

فقط اون میدونه و کاش نمیدونست ... 

نمیخوام هیچکس بدونه

امروز للی بهم زنگ زد

دوست نداشتم باهاش حرف بزنم 

دلم خواست با عموجان حرف بزنم ... نه که براش تعریف کنم ... فقط دلم خواست ببینمش و حرف بزنم ... از آسمون ... ریسمون.... زمین ... هوا 

رفتم پیشش ... تا بغلم کرد بغض کردم ... پرسید و گیر داد... منم بغض کردم و گفتم دلم گرفته 

برگشتم خونه 

باشگاهم را رفتم 

تایپ هم داشتم که انجام دادم 

و الان ... الان... الان...

خوبم

وقتی داشتم روی تردمیل میدویدم کلمات توی ذهنم رژه میرفت و اگه یه لپ تاپ داشتم حتما مینشستم یه گوشه روی همون چمنهای مصنوعی و براتون مینوشتم 

امروز یه نگاهی به ساعت قطع برق انداختم و جوری رفتم باشگاه که با بی برقی مواجه نشم 

میخواستم صدای بلند موزیک ؛ صداهای توی سرم را بشوره و ببره ... اتفاقا شست و برد!

لااقل یه کم کمتر فکر کردم ... ولی کلمات یه سرک میکشیدند و گاهی کنترلش از دستم خارج میشد...

زندگی همینه ها

همین...

در عوض

 مادرجان یه نان خوشمزه غلات پخته بودند و خیلی خوشمزه بود

از عمو شکلاتای رنگی رنگی و خوشمزه خریدم 

با دخترخاله حرف زدیم و به یه چیز بیخودی یه عالمه وقت خندیدیم

فسقلیا برام نقاشی های خوشگل کشیده بودند و عکسش را برام فرستادند

و میدونم که زندگی هنوزم زیبایی های خودش را داره ...

هنوزم وقتی توی آینه نگاه میکنم به خودم لبخند میزنم 

هنوزم شب و روز روتین پوستیم را رعایت میکنم 

توی آینه باشگاه برای خودم قر میدم و سعی میکنم زندگی را جدی نگیرم 

و میدونم که زندگی همینه....



پ ن1: وقتی بین خودم و آقای دکتر دیوار میکشم ، روی زندگیم سایه میفته 

من برای زندگی به آفتاب نیاز دارم



the end....

سلام 

شب زمستونیتون پر از دلگرمی و دلخوشی


دوست جانم یه پست با همین عنوان گذاشته بود

وقتی دیدم دلم ریخت 

ترسیدم 

انگار یه چیزی ته دلم فرو ریخت 

میترسم از خیلی از پایانها 

هرچند نباید ترسید

خیلی از پایانها میشن سرآغاز یه آغاز خوب... میشن یه عالمه تجربه تازه 

ولی من ترسیدم 

از دیدن عنوان ترسیدم 

دیروز زنگ زدم نوبت دکتر بگیرم 

باید پاپ اسمیر و آزمایشهایی که دکتر نوشته بود را نشان میدادم 

هرکاری کردم ساعتش را جوری تنظیم کنم که بتونم باشگاه هم برم نشد که نشد 

منشی بد اخلاق و سرد گفت سرساعت ده و چهل و پنج دقیقه اینجا باشید !!!!

صبح با مادرجان رفتیم 

با اینکه نوبت قبلی داشتیم یکساعتی توی نوبت نشستیم

الکی دل آشوبه داشتیم 

شاید باورتون نشه اولین باری بود که جواب آزمایشها را که گرفتم حتی یه نگاه هم بهشون ننداختم ... همونطوری گذاشتمشون توی صندوق عقب

دو هفته ای همونجا بودند تا امروز صبح که برشون داشتم و رفتیم دکتر!

الکی دل آشوب بودم 

توی زمانی که منتظر نوبتمون بودیم قرآن  خوندم 

توی مطب از این قرآنهایی که صفحه صفحه لمینت شدند بود... یه طرف نوشته بود خوانده شده ... یه ور خوانده نشده... منم چند تاش را خوندم تا نوبتم بشه 

مادرجان اول رفتند داخل

بعدش هم من... حرفای خانم دکتر را شنیدم 

با لبخند حرف زد 

حرفای خوب زد ... با انرژی مثبت 

بهم امید و انگیزه داد 

گفت سالمی... نگران هیچی نباش... !!!

سالمم...

ولی من نگران شدم ... یه ساعت شنی توی دلم شروع کرد به فرو ریختن 

و از اون ساعت هر بار شنهای ساعت شنی تمام شد یه دستی اومد و دوباره برش گردوند و دوباره شروع کرد به ریختن... 

ازش مینویسم 

حتما مینوسم 

این یه فصل تازه ست توی زندگیم ... یه پایان ... یه شروع ... 

ولی من غصه دار شدم 

ساعت شنی توی دلم هنوز داره تند تند خالی و پر میشه ...

حالا یه عالمه از آرزوهام در حال جون دادن هستند... در عوض من مثل همیشه دارم نیمه پر لیوان را میبینم و لبخند میزنم 

و اینطوریه که زندگی هر روز یه برگ تازه برامون رو میکنه!

و این برگ تازه شاید یه پایان و یه آغاز تازه باشه!




پ ن 1: نپرسید چی شده 

چون هیچی نشده 

من سالمم و هیچ جای نگرانی وجود نداره 

خودم میام و میگم 


پ ن 2: برای همه تون سلامتی آرزو میکنم 



گرمای خونه مون را دوست دارم

سلام 

شبتون قشنگ 

شبهای بلند زمستونی را چطوری میگذرونید؟

من توی خونه بودن را دوست دارم 

از اون دسته آدمهایی هستم که توی خونه حوصله شون سر نمیره 

دوست دارم توی خونه راه برم و ریز ریز دور و برم را مرتب و مرتب تر کنم 

دوست دارم ریز ریز بافتنی ببافم 

دوست دارم کتاب رنگ آمیزیم را رنگ کنم و مداد رنگی هام را بتراشم و با دقت و بی دقت اشکال مختلف را رنگ بزنم و توی رویاهام فرو برم 

دوست دارم کتاب بخونم .. البته که حالا دیگه مثل قدیما یه نفس کتاب نمیخونم ... چند صفحه میخونم و رهاش میکنم 

دوست دارم بنویسم ... به خصوص با دست ... با مداد ... روی کاغذ... خط بکشم ... شکل بکشم ... خوشم میاد 

دوست دارم با کسایی که دوستشون دارم حرف بزنم 

دوست دارم با مامان تلویزیون ببینم 

دوست دارم خوردنی های خوشمزه درست کنم 

و هزارتا کار دیگه که منو آروم میکنه 

یه روتین ساده روزانه پوستی میتونه حالم را بهتر کنه 

یه کمی مهمونی و مهمون بازی حالم را بهتر میکنه 

یه کمی رسیدگی به باغچه حالم را بهتر میکنه 

و ... 

یه لیست بلند و بالا... 

برای همینم من خونه موندن را دوست دارم و ازش خسته نمیشم 

البته این به این معنی نیست که امروز یا دیروز توی خونه بودم ... نه اتفاقا دیروز که روز شلوغی را گذروندم

صبح که بیدار شدم با مادرجان رفتیم باغچه 

هوا عالی بود

مشغول کار شدیم 

من ته مانده برگهایی که ریخته بود را جمع و جور کردم و یه عالمه باغچه را تمیز کردم 

مادرجان هم سبزی چیدن و علف های هرز سیرهایی که آخر تابستان کاشتند را کندند... 

تا برگردیم خونه ساعت حدود 5 بود که ناهار خوردیم 

بعدش هم قرار بود بریم خونه خاله جان ... گفتم عمه آلاله از خارجستون میاد

قبل رفتن فریزر را کشان کشان بردم تا آسانسور و بعد هم با آسانسور بردمش توی لابی ... قرار شد خانواده افغانستانی که همسایه باغچه هستند و در کارهای باغچه بهمون کمک میکنند بیان ببرنش!

بعد هم یخچال را به کمک یکی از همسایه ها بردم توی پارکینگ و یه گوشه ای که توی دید نباشه جاش دادم 

یکی از میناکاریهای خودم را بسته بندی کردم یه دسته گل خوشگل هم خریدیم و رفتیم سمت خونه خاله

تا آخر شب هم اونجا بودیم و تا برگردیم خونه ساعت نزدیک 12 بود


امروز هم صبح زودتر بیدار شدم و صبح زود رفتم باشگاه 

دو ساعت ورزش کردم و ساعت دو نیم رفتم سرکار

چند تا کار را باید سرو سامان میدادم که انجام دادم 

بعدش اومدم خونه و یه کمی استراحت کردم و کارهای روزمره!

اون آقا هم همین چند ساعت پیش اومد فریزر را برد

یکی یکی کارها را پیگیری میکنم ...




پ ن 1: یه یادآوردی تیلویی

زمستونا آب خوردن یادتون نره



نوشته های روزانه

سلام 

زمستونتون پر از گرمای وجود عزیزانتون 

کاش توی این سرما دل هممون گرم باشه به وجود آدمهایی که باعث میشن زندگی هنوز ارزش زندگی کردن را داشته باشه

از وسط زمستون یهو انگار همه چی میره روی دور تند

اصلا آخرای زمستون همیشه توی روزهای دم عید گم میشن 

پس تا زمان هست و وقت هست قدر زمستون زیبا را بدونیم 

زمستونی که با هوای سردش بهمون فرصت میده که لباسهای بافت رنگی خوشگل بپوشیم 

بوت بپوشیم و از استایل خوشگلمون لذت ببریم 

زمستون با تمام سردیش یه طوری به بهار ختم میشه که دل هممون را در نهایت گرم میکنه ...


صبح بیدار شدم و دوش گرفتم 

مادرجان تمام تلاششون را کردند که توی فصل سرد نزارن من صبح ها برم حمام و این عادت را از من دور کنند

ولی خب گاهی دیگه من موفق میشم طبق عادت دیرین صبح دوش بگیرم

بعدش هم صبحانه خوردم 

بطری آب باشگاه را از آب و گلاب پر کردم 

کیف ورزشیم را برداشتم و راهی شدم 

اول زنگ زدم به آلاله... گفت یکساعت دیگه میاد باشگاه 

یه تماس هم با آقای دکتر گرفتم و یه کوچولو حرف زدیم 

رفتم باشگاه و طبق معمول با تردمیل شروع کردم 

نیم ساعتی ورزش کردم و برق قطع شد!!!!

خب ورزش کردن که نیاز به برق نداره 

فضای باشگاه هم به واسطه پنجره هاش روشن بود

چندتایی هم چراغ اضطراری توی سالن بود که به محض قطع برق روشن شد

چند نفری که مشغول ورزش بودند غر زدند و گفتند حالا بدون آهنگ سخت میشه ورزش کردن!

منم گفتم در عوض امروز میتونیم معاشرت کنیم!!!

و اینگونه شد که در فضای بدون صدای سرسام آور موزیک ! تونستم اسم بقیه را یکی یکی بپرسم و از حال و احوالشون با خبر بشم....

سه ساعتی ورزش کردم و از آلاله خداحافظی کردم

عمه آلاله فردا از خارجستون میاد ایران و مشغول مهمان بازی هم میشن!

من اومدم بیرون ولی آلاله ماند... تا عدد سوزاندن  کالری را ببره بالاتر!

اومدم توی ماشین و دستام را تمیز کردم و مایع ضدعفونی زدم به دستام

و سفره نان را برداشتم و رفتم نانوایی نزدیک باشگاه... ولی نان تمام شده بود... اینجا یه مجموعه ی پخت انواع نان هست ... برای همین نان جو و جودوسر خریدم 

بعدش ماشین را برداشتم و رفتم سراغ همون نان سنگکی همیشگی!

چند تایی هم نان سنگک خریدم و برگشتم سمت خونه

با مادرجان ناهار خوردیم و بدون معطلی بافتنی را برداشتم و نشستم یه جایی که بازی نور و سایه عصر را ببینم!

یهو یادم اومد به خودم قول دادم که هرروز بنویسم 

این نوشتن بهم حس خوب میده 

اینجا وبلاگ روزانه های منه... پس نباید فاصله بیفته...



پ ن1: سر راه که میومدم خونه به مزار پدرجانم سرزدم 


پ ن 2: باید مثل هرسال تقویم سال بعد را طراحی کنم و برای شماها هم بزارم اینجا 

تا هممون بتونیم چاپ کنیم و به عزیزامون هم بدیم 


پ ن 3: گفتم بهتون که دوست پدرجان برامون از کاشان قطاب آوردند؟

من فکر میکردم خوشمزه ترین قطاب ماله یزد هست ... اونم خلیفه رهبر... ولی الان قطاب های کاشان چنان دلبری کردند که نمیتونم انتخاب کنم

عادت نوشتن

سلام 

شبتون زیبا و پرستاره 

تصمیم گرفتم حتما روزانه نویسی را از سر بگیرم و نزارم چراغ این وبلاگ بعد از اینهمه سال خاموش بشه 

اصلا گاهی برای بعضی از کارها نباید بزاریم روتین روزانه بهم بخوره 


امروز صبح زودتر از همیشه رفتم باشگاه 

طوری که ساعت 8 اول وقت باشگاه بودم و شروع کردم به ورزش

با خاله و مامان قرار داشتم و برای همین ساعت یک ربع به ده مانده، از باشگاه اومدم بیرون 

باشگاهم نزدیک خونه خاله ست ... برای همین اول خاله را سوار کردم 

بعد هم رفتیم دنبال مادرجان 

قرار داشتیم بریم برای خرید میز ناهارخوری

اول سمت خیابان آتشگاه (قابل توجه اصفهانی ها) بعد هم رهنان 

مدلهایی که مورد نظرم بود توی سایتها و پیچ ها دیده بودم و تقریبا میدونستم چی میخوام 

برای همینم حدودای ساعت 3 بعدازظهر بود که انتخاب کردیم و سفارش دادیم و بیعانه را پرداخت کردیم و تمام ...

در این میان یه میز جمع و جور خیلی کوچولو با صندلیهایی که زیرش جمع میشد و خیلی «کم جا» بودند برای خاله جان هم سفارش دادیم 

و اومدیم سمت خونه

وسط راه یادم اومد که دیروز بعد از مراسم تصمیم گرفتم برای خاله و مامان لباس رنگی بخرم تا از لباس سیاه عزای دایی جان را از تن در بیارن!

برای همین رفتم سمت یه فروشگاه که توی مسیرمون بود 

همراه خودشون رفتم و با اینکه خیلی خیلی اصرار داشتند که خرید نکنند براشون بلوز رنگی خریدم

بعد هم دیگه هلاک و خسته برگشتیم سمت خونه 

فکر کنم ساعت 6 ناهار و شام را با هم خوردیم 

البته مامان من از اون مامانهاست که عادت داره وقتی میخوایم بریم بیرون برامون میوه و آجیل میاره و توی راه از تنقلات مادرجان خورده بودیم و برای همینم طاقت آوردیم...




پ ن 1: نگم براتون که جورابهای بافتنیم چقدر خوب شدند

حالا یکی یکی برای همه عزیزام میبافم


پ ن 2: تعداد زیاد جلسات باشگاه باعث شده به کارهای دیگه م نرسم 

برای ماه بعدی جلسات کمتری برمیدارم


پ ن 3: آقای دکتر موقع برگشتن ، یه مشت آبنبات ریختن توی کیفم

هربار در کیف را باز میکنم لبخندم پررنگ میشه 

مهربونی هاش مدل خودشه و همینا دل منو برده 


پ ن 4: آقای همسایه پیامک زده که امشب تولد همسرشونه و سروصداشون را تحمل کنیم 

و من چقدر خوشحال میشم که سروصدای شادی بقیه توی خونه بپیچه


پ ن 5: امشب همه کامنتها را تایید کردم 

و چقدر مهربونیهاتون به دلم میچسبه

از دی نگویمت ، که چو غوغا نمود و رفت

سلام 

روزتون زیبا و شاد 

اونم روز زمستونی پر از برف و باران 

البته که کم کم و نم نم 

ولی همینم شکر.... پاییز و زمستانی که اینهمه خشک بود 


دی تمام شده و من نیومدم

الان هم کلی از روزهای بهمن رفته و خودم هم نمیدونم کجام 

روزها را گم کردم 

از وقتی این قطعی های برق برنامه سرکار رفتنم را بهم هم ریخته دیگه خودمم نمیدونم کدوم روز را کجا هستم و کجا نیستم 

یکی دوبار رفتم سرکار و برق قطع شد و دو ساعتی توی سرما هیچ کاری از دستم برنمیومد... چون درها هم برقی هستند دیگه عملا فقط میتونم بشینم و زل بزنم به ساعت...جالبه که یکبار که نمیدونم به چه دلیلی همزمان با قطع برق موبایلم هم دیگه انتن نمیداد و کلا انگار وسط زمین و زمان معلق مانده بودم... 

خلاصه که تصمیم گرفتم تا کار واجبی نداشته باشم و یا با کسی قرار نذارم اصلا سراغ دفتر نرم 

آهان اینم بگم که من اپلیکیشن «برق من» را هم دارم و زمان خاموشی ها را چک میکنم ولی جالب این هست که دفتر کار من گویا بین دو منطقه برقی قرار داره و گاهی با اینوریا برق قطع میشه... گاهی با اونوریا... و گاهی هم با هردوتاشون!!!!!!!

خلاصه که اینطوری شده که فعلا کار و کاسبی را تخته کردم و خودم هم بین روزها سردرگم شدم


باشگاه را مرتب و منظم و پشت سر هم میرم 

گاهی حتی تا روزی چهارساعت توی باشگاه در حال کالری سوزاندن هستیم!

البته برای من که سعی میکنم همیشه تعادل داشته باشیم زیاده روی محسوب میشه ... اما خودم از اولش گفتم این یکماه را میخوام به جبران اون چند ماه که نرفتم باشگاه حسابی ورزش کنم و از ماه بعد عادی میرم و میام

خیلی هم این باشگاه جدید را دوست دارم 

چون ورزش گروهی انتخاب نکردم بالطبع کمتر با بقیه در ارتباطم و این هم خوب هست و هم بد!

البته که من مراوده با دیگران را دوست دارم و به همین خاطر وقتی میرم باشگاه با همه سلام و احوال دارم 

و البته که تنهایی های خودم را هم خیلی دوست دارم و این باعث میشه که ورزش کردن انفرادی خیلی بهم مزه بده!


و البته حضرت یار...

اون هفته شنبه بود که یهو حضرت یار شب قبل خواب فرمودند که : خیلی دلم برات تنگ شده و چرا برنامه نمیزاری بیای اینجا

منم گفتم خب انشاله توی هفته ی بعدی یه قرار میزاریم 

که ایشون فرمودند هفته بعدی و اینا را رها کن ... پاشو بیا

«از تو فقط اشاره از من به سر دویدن»

منم یکشنبه صبح که بیدار شدم کارها را مرتب کردم و برای سه شنبه بلیط گرفتم 

و اینگونه بود که برای ناهار سه شنبه کنار حضرت یار یه جای دنج و پر از گل و گیاه ، نشسته بودم و جهانم متوقف شده بود...

روزهای شلوغ کاری ایشون بود و منم عین مارکوپلو دنبالشون هرجایی که رفتند رفتم!

هرچی هم بیکار شدم و ایشون رفتند جلسه ، من رفتم خرید... اینبار یه عالمه خرید کردم 

برای خودم و خواهرا و مامان !

زیارت حضرت معصومه هم رفتیم و نماز مغرب و عشا را زیر آسمان زمستانی خوندم و برای همه دعا کردم 

و در نهایت پنجشنبه برگشتم و تمام طول مسیر را از دلتنگی اشک ریختم!


اصلا یادم نمیاد تعریف کردم یا نه ...

ولی در راستای تغیراتی که تصمیم دارم توی خونه خودمون بدم خاله جان هم ازم خواستند که با یه کابینتی صحبت کنم و یه تغییراتی توی آشپزخونه شون بدم!

یکی از آشناهای بابای مغزبادوم را برداشتم و بردم خونه خاله و به سلیقه خودمون و با تجربه اون آقا یه طرح دادیم و اون آقا هم اجرا کردند

دیروز تمام شد ... چند باری هم دنبال این کار رفتم و اومدم و سرزدم 


بافتنی هم میبافم

خیال میبافم... دانه دانه... 

بدون اینکه بدانم در جهان اطرافم چه میگذرد

برای عزیزانم 

این مدت یه عالمه کلاه با رنگ و مدلهای مختلف بافتم 

برای فسقلیا ... برای نوه ی دایی...

یه ساک خرید هم دارم میبافم که هنوزم تمام نشده 

امسال یه پتوی خیلی خوش رنگ و آب بافتم که هرکسی میاد خونمون و میشینه روی مبل از دیدنش چشماش پاستیلی میشه ...

رنگای پاستیلی و ملایم و دوست داشتنی و البته خیلی خیلی هم گرم هست


امروز چهلمین روز درگذشت دایی جانم هست

دیروز عصر با مادرجان حلوا درست کردیم 

البته که شیرینی و حلوا از بیرون خریداری میشه 

ولی دلمون میخواست یه مقداری هم خودمون حلوا درست کنیم و امروز که میریم برای مراسم با خودمون ببریم 

اسمش که میاد یه غربت عجبیبی حس میکنم ... انگار آدمهایی که همسر و فرزند ندارن وقتی میمیرن در یک غربت و خاموشی عجیبی فرو میرن!

حالا شاید هم این فکر من هست و درست نیست...

هر یکی از اطرافم که کم میشه انگار بیشتر برای داشتن آدمها حریص میشم 

حالا دیگه فقط یک دایی دارم!



دیگه از چی براتون تعریف کنم؟

از رفیق نزدیک پدرجانم (پسرعموی مامانم- پدرجانم قبل از ازدواج با مامانم با ایشون دوست و همکار و هم دانشگاهی بودن)

یه بعدازظهر باهامون تماس گرفتند و گفتند میان یه سری بزنن

خواب پدرجان را دیده بودند

شیرینی خریده بودند و اومدند و دو ساعتی از خاطرات پدرجانم گفتیم ... لبخند زدیم ... چشمامون خیس شد... بازم گفتیم و گفتیم....

آخرین نفری که پدرجانم تلفنی باهاشون صحبت کرد همین آقا بود!

یه تلفن طولانی... هم ما اون تماس را خوب یادمون بود هم ایشون!

تلفنی که انگار پدرجان دلش نمیومد تماس را قطع کنه و ایشون هم سرصبر باهاشون حرف زدند

هیچوقت هیچکس نمیدونه آخرین بار هست!!!! ولی آخرین بار بود... آخرین تلفن پدرجانم!


مغزبادوم کارنامه ش را گرفته و همه نمره هاش 20 بوده به جز ورزش!!!!

ورزش را  13 گرفته!

جوجه کوچولوی من ، ناراحت شده !

امسال اولین سالی هست که نمره میگیره ... و از سیستم بدون نمره وارد سیستم نمره ای شده 

یه کمی باهاش حرف میزنم ... میبینم اگه قدیم ندیم ها بود ماها خودمون را میکشتیم ... ولی این نسل تازه ! کلا با ما فرق دارن


وامی که میخواستیم بگیریم درست شده 

باید ببینم از کی میتونم برم دنبال تغییراتی که ازش صحبت کرده بودیم 


از وقتی دزد گوشیم را برده یهو انگار از دنیای گوشی جدا شدم

گوشی پدرجان دستم هست ولی انگار دوستش ندارم

یه حس عجیبی بهش دارم 

انگار گوشی من نیست ... نمیدونم میتونم توی کلمات حسم را بگم یا نه!

ولی بهر حال به طور محسوسی از دنیای مجازی جدا شدم 

به خصوص که صفحه های محبوب اینستاگرامم را هم از دست دادم 

شاید یکی از دلایلی که دیگه دست و دلم به نوشتن نمیره همین باشه ... 

قبل ترها هرچیزی را دلم میخواست توی نوت گوشیم مینوشتم 

با از دست دادن اونهمه نوت... اونهمه یادداشتها... یه یادداشت 16 ساله برای آقای دکتر داشتم که واقعا از دست دادنش برام سخت و جانکاه بود!

و حالا نه دیگه چیزی یادداشت میکنم ... نه دلبستگی به دنیای اینستا دارم 

تنها جای مجازی که هنوز توی قلبم جاش امنه اینجاست!

اینم اگه منظم و مثل همیشه نیام سر بزنم ... نه نمیخوام بهش فکر کنم ... میخوام منظم تر بیام ... بیام و بنویسم و از بودنتون انرژی بگیرم!


یک قدم تازه

سلام 

شب زمستونیتون بخیر


بالاخره دختر پرانرژی درونم موفق شد که بازم منو بکشونه باشگاه!

امروز وقتی از خواب بیدار شدم صبحانه خوردم و قصد کردم بشینم سرجلسات آموزشی اون دوره ای که تصمیم دارم یادش بگیرم!

اما... دختر خاله یه پیغام داد سرکاری یا خونه؟

گفتم خونه

گفت بریم باشگاه؟

گفتم چرا که نه!!!

یک ربع بعد ... آرایش کرده ... ساک باشگاهم را برداشتم  و سوار ماشین شدم 

رفتم سمت باشگاه و چقدر تغییر خوبه

از محیط باشگاه خیلی خوشم اومد 

شیک و پیک تر از باشگاه قبلی بود

درسته که دقیقا سرراه دفترکارم نیست و مثلا در حد 10 دقیقا باید مسیرم را عوض کنم ولی ارزشش را داشت...

اینجا کار با دستگاههای بدنسازی ثبت نام کردیم چون آلاله در حد مربی با دستگاهها آشناست

16 جلسه برای یک ماه ...

و خوبیش هم این هست که زمانبندی خاصی نداره ... یعنی یکماه زمان داریم که 16جلسه از ساعت 8 تا 2 بعدازظهر (هرموقعی که دوست داریم) بریم

اونجا زمان کلاس دقیقا یکساعت بود

ولی اینجا زمان باشگاه آزاد هست

برای همینم من و آلاله از ساعت 10 تا 1 و نیم مشغول بودیم

با توجه به اینکه 5 ماه بود ورزش نکرده بودم یه کمی بدن درد گرفتم ... ولی وقتی از باشگاه اومدم بیرون پرانرژی ترین آدم دنیا بودم

رفتم نانوایی نان خریدم 

کاهو و گوجه و زنجبیل 

بعد هم پیش به سوی خانه 

بعدش هم نشستم پای بافتنی و چند تا تلفن

و الان هم  پر هستم از حال خوب...

ورزش حالم را بهتر میکنه 

ساعتهایی که توی باشگاه هستم فقط ورزش میکنم و دیگه هیچی... 

و این برای من که مدتی هست یه گفتگوی درونی خیلی طولانی در درونم دائم در جریان هست این بهترین فرصت هست

حالا بازم لازم دارم به مداومت!




پ ن 1: روز پدر برای من و آقای دکتر که هر دو پدرانمون آسمانی بودند روز آسونی نبود!

جشن گرفتن بر مزار سرد، دردناکه...


پ ن 2: برنامه قطعی برق دفتر کارم اینطوری بود که امروز یازده تا یک....

خب رفتنم عملا بیخود بود

برای همینم باز هم نرفتم


پ ن 3: دوشنبه نزدیک ظهر از مطب اون دکتر دندانپزشک بهم زنگ زدند و بهم نوبت 7 شب را دادند

منم با مادرجان رفتیم

از نشان یه نگاهی به مسیر انداختم و دیدم ترافیک خیلی شدید هست 

به خصوص که شب عید هم بود و این طبیعی بود

ماشین را یه جایی نزدیک دفترکارم پارک کردیم و با اتوبوس رفتیم

اتفاقا خیلی راحت رفتیم و کلی از تماشای خیابانهای شلوغ لذت بردیم 

دندونم آماده بود و چسبوندند و نگم براتون از اینکه لبخندم شبیه قبل شد چقدر خوشحال شدم ...

در مورد تعطیلی مطب و ... هم پرسیدم گفتند 100 درصد شایعه بوده....

البته که من خودم هزاربار زنگ زدم و جواب ندادند... ولی گفتند اصلا اینطوری نیست!!!!!

منم دندونم را میخواستم که بهش رسیدم....


پ ن4: تبریک گفتن برای روز پدر به بقیه ، هنوز برام ساده نیست 

فقط به خاطر احترام، به پدرِ عروس جان زنگ زدم ..

دوستای قدیمی یادشونه خانواده عروس جان در تمام ماجراهای سخت و روزهای سخت تر شیراز سه سال پیش همراه ما بودند!!!


پ ن 5: قرار هست یه دوره آموزشی ببینم (بعدا در موردش خواهم گفت)

از وقتی اسم درس خوندن و آموزش اومده ، همه کار حاضرم بکنم که فقط نخوام اون فایلها را ببینم و گوش بدم

هزار قصه نوشتیم بر صحیفه دل ... هنوز عشق تو عنوان سرمقاله ماست

سلام 

روزتون زیبا

نشستم توی خونه  و از زمستون لذت میبرم

امروز یه نگاهی به برنامه قطع برق انداختم و دیدم قطعی برق دفتر کارم از ساعت 9 تا 11 هست و همون بهتر که بمونم خونه 

تازگی اینطوری شدم که عاشق خونه ماندن هستم

عاشق اینکه صبح بیدار شم و توی آینه آروم آروم موهام را برس بزنم 

یه روتین ساده پوستی اجرا کنم و غرق بشم توی بوهای خوب و موردعلاقم

بعدش یه صبحانه سر صبر بخورم و چای دوم را در حالی بخورم که نشستم سر میز و رادیو داره تند تند حرف میزنه و من توی افق ها توی رویاهام هستم 

بعدش هم برای خودم توی خونه قدم بزنم 

به گلها آب بدم 

یه گوشه ای را مرتب کنم 

دو صفحه کتاب بخونم 

تلفنی با آدمهایی که دوستشون دارم صحبت کنم 

یه کمی بافتنی کنم 

یه سری به دنیای مجازی بزنم 

و در نهایت اصلا ندانم روزم چطوری گذشت....

امروز هم از همون روزهاست

حالا هم یه چای گذاشتم کنار دستم و نشستم ته سالن 

مادرجان صبح ها رادیو گوش میدن ؛ برای همین الان صدای رادیو توی خونه پیچیده 

خودشون توی آشپزخانه مشغولن

منم میخوام یه دوره ای را پیگیری کنم ببنیم خوشم میاد برای آموزشش دست به کار بشم یا نه

هرچند این روزها یه رخوت عجیبی دارم که انگار آماده شروع هیچ کاری نیستم ...

این برنامه «اکنون» را دوست دارم 

یه جاییش «مصطفی مستور» از یه پیرمرد درون کالبدش حرف میزد که میل به رخوت و تنبلی داره 

و من دقیقا درکش کردم 

یه رخوت دلچسب 

توی ازمیر ، نزدیک خونه ی عموجان ، یه خونه ای بود که بالکنش رو به کوچه بود و همیشه یه پیرزن توی بالکن نشسته بود کوچه را تماشا میکرد

وقتی از اونجا عبور میکردیم با لبخند دست تکون میداد و انگار توی دنیای خودش این منظره را دوست داست 

حالا دلم یه بالکن رو یه جای شلوغ با منظره دریا و جنگل میخواد که لیوان چای را بردارم و برم اونجا بشینم و زل بزنم به زندگی!

البته که خودم خوب خودم را میشناسم و دوست ندارم این رخوت طولانی باشه 

من زندگی با ریتم تند و بدو بدو را ترجیح میدم

دوست دارم با آهنگ تند زندگی برقصم و زندگی را با تک تک لحظه هاش زندگی کنم 

ولی مگه این رخوت و آرامش هم جزئی از زندگی نیست؟

امروز را دلم میخواد توی رخوت و بی برنامگی خودم زندگی کنم

چای بخورم 

حرف بزنم 

بنویسم 

بخونم 

ببافم 

یه کمی از کتاب نقاشیم را رنگ کنم-

 کتاب نقاشیم را ببرم همونجا توی اون بالکن ... وقتی پتوی بافتنیم روی شونه هام هست - مداد رنگیهام را بزارم روی میز و با لذت زیر بازی نور و سایه - توی هوای آزاد - ریز ریز کتابم را رنگ بزنم....

هوس کردم مثل قدیما یه کتاب بردارم و بشینم یه گوشه و یه نفس بخونم ... بخونم و توی قصه غرق بشم ... بشم یکی از شخصیتهای داستان ... با داستان برم توی یه دنیای دیگه ... 

ته مونده های دی ماه را با تنبلی میگذرونم 

ولی برای بهمن یه عالمه برنامه دارم 

دیگه دوماه ته سال را نمیشه تنبلی کرد

باید تمام پرونده های سال 1403 را به سرانجام رساند...

ولی امروز ، روز فکر کردن به این چیزا نیست ...



عکس و خاطره

سلام

روز من که اینجا زمستونی ولی آفتابیه

امیدوارم روز زمستونی شما هم قشنگ باشه

اونقدر قشنگ که لبخند روی لبهاتون پررنگ باشه و دلتون گرم ...



بعد از اون پست قبلی ...

آقایی که قرار بود زحمت بالا بردن یخچال را بکشه تنهایی اومد و یه نگاهی یه یخچال انداخت و یه نگاهی به پله ها و گفت نمشه!!!!

زنگ بزنید به نمایندگی تا بیاد و درهای یخچال را باز کنه !!!!

گفتم شما زحمت بکشه یه متری بزن ... یه تخصصی از خودت نشون بده بعد نظر بده!

گفت من اونقدر در این کار تجربه دارم که نیاز به هیچ اندازه ای ندارم!!!!!!!!!!!!

منم ازشون تشکر کردم و فرستادمشون که با تجربه هاشون به شغلشون ادامه بدن!

زنگ زدم به همون آقایی که صبح یخچال را آورده بود و باهاش برای یکی دو ساعت بعد قرار گذاشتم

بعدش هم که از نمایندگی زنگ زدند جریان را گفتم و باهاشون برای ساعت 5 قرار گذاشتم

دیگه اون آقایون ساعت نزدیک 3 اومدند

سه نفری

به روش خودشون یخچال را طناب پیچ کردند و آوردنش بالا...

البته که کار آسونی نبود ولی انجام شد

بالا که رسیدند مامان یه پذیرایی مختصر با چای و شیرینی و میوه ازشون کردند و ازشون خواستیم که یخچال قبلی را ببرن پایین!

خلاصه یخچال قبلی هم رفت پایین...

بعدش هم اون آقایی که قرار بود از نمایندگی بیاد اومد و کارهای راه اندازی را انجام داد و رفت

بعد یه خونه که انگار منفجر شده موند و من و مامان...

یه عالمه یونولیت و کارتن و بسته بندی و پلاستیک

البته گفتند باید یه مدت کارتن یخچال را نگه داریم و نمیشه بدیم بازیافت!

خلاصه که یه جمع آوری و تمیز کاری چند ساعت طول کشید


جمعه هم صبح که بیدار شدیم تند تند جارو و تی زدیم 

کیک پختم و دوش گرفتم و منتظر مهمان شدم

خواهرا اومدن و ناهار دور هم بودیم

عصر هم با آقای کابینت ساز قرار داشتم برای تغییرات بعدی !

بعدش هم آقای کابینت ساز را بردم خونه خاله جان و اونجا هم یه عالمه نقشه کشیدیم و حرف زدیم و در نهایت سپردیم به آقای کابینت ساز!

بعد هم خاله و آلاله را با خودمون آوردیم خونمون

و تا آخر شب دور هم بودیم


شنبه میخواستم بیام سرکار ولی آلودگی زیاد بود و همه جا تعطیل!

مادرجان در حال بافت جلیقه برای پسته بودند که کاموا کم آوردند

برای همین رفتیم کاموا فروشی

برای پسته کاموا خریدیم

منم برای دخترِ دختردایی جانم یه کاموا خریدم که کلاه ببافم... یه نی نی فسقلی!

قدیم ترها ... اونوقتا که ما بچه بودیم مامان یه عطر هاوایی داشتند

توی این خرازی چشمم افتاد به یه عطر همون شکل و شمایل ... با همون جعبه

ازشون اجازه گرفتم و بو کردم و همون بو را میداد

عطر ارزون قیمتی هم بود

خریدمش و همونجا چند پاف به مامان جان زدم و انگار خاطرات خوب هی قلقلکم میداد...

هرچی اون بو به مشامم میرسید لبخند میومد روی لبم... ناخودآگاه

دلم خاطره بازی خواست

اومدم دفتر و یه دی وی دی رایتر اکسترنال داشتم برداشتم و رفتم خونه

یه عالمه سی دی... عکسهای سال 83... یعنی 20 سال گذشته ...

وای صدای خنده های پدرجان ... حرف زدنش... صورت خندان و تپل مادرجان ...  داداش جان که خیلی فسقلی بود... خواهرا...

کنار مادرجان خاطره بازی کردیم ... خندیدیم... اشک ریختیم ... بغض کردیم ... لبخند زدیم ... قربون صدقه رفتیم و خلاصه تجربه جالبی بود




پ ن 1: دیروز از دندانپزشکی که داستانش را گفتم بهم زنگ زدند...

تا رفتم گوشی را بردارم قطع شد

یعنی نهایت دوتا زنگ خورد و قطع شد

دیگه هرچی هم زنگ میزدم جواب نمیدادن

گفتم بزار گوشیم را اشغال نکنم شاید بزنن دوباره ... یه کمی صبر کردم خبری نشد

با گوشی مامان زنگ زدم و برداشتن!!!!!!

گفتند میخواستیم بگیم برای چسبوندن روکش دندونتون بیاین ولی برق قطع شده!!!!!!

منم هیچی نگفتم ... صبر کردم ببینم چی میشه ...

گفتم : خب حالا چیکار کنم؟ کی بیام؟

گفتند : بهتون خبر میدیم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!



پ ن2: امروز صبح اومدم سرکار

چند تا کار کوچولو انجام دادم

ولی در نهایت کار زیادی ندارم



پ ن 3: با دیدن کامنت فهیمه یادم اومد میتونم واتساپ را دوباره روی سیستم نصب کنم

ولی نمیدونم چرا هرکاری میکنم باز نمیشه !



هفتاد روز مانده ....

سلام 

روزتون زیبا

زمستونتون پر از دلخوشی


ما دوشنبه با خاله و آلاله قرار گذاشته بودیم که بریم شهر لوازم خانگی

صبح که بیدار شدم خواهر تلفن زد و گفت چرا میخوای بری شهر لوازم خانگی برو سرای ایرانی!!

بعد من دو به شک شدم که واقعا کدومش بهتره؟

دیگه راه افتادیم و توی راه چهارتایی همفکری کردیم و در نهایت رفتیم شهر لوازم خانگی

میخواستیم یه فریزر بخریم ولی در نهایت اونجا تصمیممون عوض شد و یه یخچال ساید برداشتیم  تا دیگه دل نگرانیهای یخچال را نداشته باشیم 

از ماجراهای خرابی یخچال که خبر دارید

میدونم که مثل خیلی از دوستان و اطرافیانم شاید یه کسانی اینجا باشن و بگن که شهر لوازم خانگی یه کمی قیمتهاش بالاتره و فلان و بهمان

ولی من دیگه خریدم 

حالا یه کمی بالاتر و پایین ترش را هم با توجه به بازاری که همتون ازش خبر دارید و واقعا قیمت درست و واقعی خیلی سخت پیدا میشه بهتره درموردش صحبت نکنیم

بعد از خرید هم یه کمی لابلای فرش و لوازم خانگی راه رفتیم و کلی ایده و نظر پیدا کردیم و کلی گفتیم و خندیدیم

تا از اونجا بیایم بیرون ساعت از 2 گذشته بود 

تصمیم گرفتیم چهارتایی بریم پیتزا بخوریم 

برای همینم رفتیم چهارباغ خواجو

ولی در نهایت پیتزا را خریدیم و رفتیم خونه خاله

تا آخر شب هم اونجا دور هم بودیم و کلی نقشه کشیدیم و نتیجه همه این نقشه کشیدن ها این شد که من برم کابینت ساز بیارم تا به کابینتهای آشپزخونه خاله که خیلی کم کابینت داره یه مقداری کابینت اضافه کنیم


سه شنبه را تو خونه استراحت کردم و با مادرجان تند تند بافتنی کردم 

من بازم کلاه بافتم 

مادرجان هم دارن جلیقه میبافن برای فسقلیا


چهارشنبه صبح رفتیم سراغ کابینت سازی و چند جا سر زدیم و در نهایت با دو نفر هماهنگ شدیم 

قرار شد طراحشون بیاد و ببینه و نظر بده و تصمیم نهایی را بعد از مراجعه طراح بگیریم

البته من با دو تا طراح هماهنگ کردم 

هم برای خونه خودمون و هم خونه خاله 

تا اگه بشه ما هم یه فکری به حال جزیره بکنیم و ببینیم میشه یه میزناهار خوری بزرگ به سالن اضافه کنیم یا نه...

بعد هم با مادرجان یه سری به باغچه زدیم 

یه کمی هم اسفناج و گشنیز و کرفس چیدیم و برگشتیم 


امروز صبح نوبت وام داشتیم که با مادرجان رفتیم 

با وام من موافقت نشد و قرار شد فقط به مادرجان وام بدن

البته لطف کردن و خودشون به خاطر همین موضوع مبلغ وام مادر را یه کمی افزایش دادن!

انشاله که کارمون با همین مبلغ راه بیفته 

برای خاله جان هم تقاضای وام کردم و کارهاش را انجام دادم و با وام ایشون هم موافقت شد 

اونجا بودم که از شهرلوازم خانگی تماس گرفتند برای تحویل یخچال

دیگه بدو بدو اومدم سمت خونه و یخچال را گذاشتند داخل پارکینگ

برای آوردنش به طبقه بالا باید با متخصصین اسباب کشی هماهنگ میشدم که البته همون موقع زنگ زدم و وقرار بعدازظهر را باهاشون گذاشتم 

باید یه آزمایش میدادم که رفتم سمت آزمایشگاه و نمونه گیری انجام شد 

بعد هم نانوایی

بعد هم اومدم خونه و با پشتیابی یخچال تماس گرفتم تا برای نصب بیان

جالب اینکه نصاب خیلی سریع بهم زنگ زد و آماده بود که برای نصب بیاد... ولی یخچال هنوز پایین توی پارکینگ هست!!!

دیگه قرار شد بعدا دوباره باهام تماس بگیرن

الان هم که در حال نوشتن پست هستم اون آقایی که قرار یخچال را بیاره بالا باهام تماس گرفت و گفت میاد که راه پله ها را ببینه و تصمیم بگیره که چیکار کنه!!!!!

اینم خلاصه کارهای این چند روز!!!!!


روزهای باقیمانده از سال 1403 را برنامه ریزی کنیم؟

برای انجام کارهایی که پشت گوش انداختیم 

من خودم اول امسال به خودم قول دادم که یه کمی به چکاپ و سلامتیم رسیدگی کنم 

و باید توی این روزهای باقیمانده یه سری چکاپ ها را انجام بدم که بدقولی نکرده باشم 

اهان 

اینم بگم براتون 

یادتون هست چند روز قبل از سفر هند برای قالب گیری دوندونی که ایمپلنت کرده بودم رفتم ؟

دیروز خبردار شدم کلا اون مطب تعطیل شده و هیچ اثری از گروه پزشکی نیست!

باورم نشد

امروز هزاربار تماس گرفتم و تمام شماره ها یا خاموش یا مسدود هست!!!!!!

ای خدا

حالا توی هفته بعد باید ببینم راههای پیگیری چی هست و کجا باید دنبالشون بگردم 

برای اون روکشی که قراره درست بشه بهم گفتند که باید 8 میلیون پرداخت کنم 

که زمان قالب گیری من 4 میلیونش را پرداخت کردم ... 

اینم از ماجراهای دندون من که گویا تمامی نداره!

برم که آماده بشم ببینم این یخچال چطوری میخواد تا طبقه 4 بیاد بالا!!!!

و البته بعد از نصب یخچال جدید باید یخچال و فریزر قدیمی را هم ببرن ....

خب چرا زمانی که خونه با 4 طبقه میسازن فکر نمیکنن آسانسور را طوری در نظر بگیرن که بشه باهاش اسباب و وسیله هم برد؟

هربار یه چیزی میخریم این قصه ی بالا بردن و رسوندش به سلامت به این طبقه و بعدش هم پایین آوردن وسیله ی قبلی ، خودش میشه یه ماجرا!!!!!

دی ماهی ها...

سلام

روزتون قشنگ

دیروز که نیومدم پست بنویسم

پس بهتره تا دوباره دور و برم شلوغ نشده پست امروز را بنویسم که خیلی بد قول نشم

اول از همه تولد دی ماهی هایی که اینجا را میخونن تبریک بگم

تولدتون مبارک زمستونیهای قشنگ

امیدوارم دلتون عین برف دی ماه سفید باشه

میدونم چقدر خونگرم و دوست داشتنی هستید ...

داداش جان منم دی ماهی هست

روزی که عقد کرد و براش جشن عقد گرفتیم هم همون روزِ تولدش هست

برای همین دلم خواست به تک تک دی ماهی ها تولدشون را تبریک بگم ... چون خودم یه دی ماهی عزیز توی قلبم دارم




دیروز رفتم سمت خونه

قول داده بودم پست بنویسم

ولی امان از دست این وروجک ها

فندق ازم دوباره کلاه خواسته

البته خودش با مامانش رفته بود کاموا فروشی و دوتا کاموا در دو رنگ مختلف خریده بود تا براش دوتا کلاه ببافم

جمعه هم به محض اینکه رسید گفت میشه برام یکیش را ببافی فردا بزارم سرم ؟

عزیزم

دیگه میدونید که این فسقلی از من جون بخوان!!!!

بعد از صبحانه با وجود اینکه روزهایی که همه خونه ما مهمان هستند من کمک مادرجان هستم، با اجازه مادرجان بیخیال کمک شدم و شروع کردم به بافتن

یه مدلی برای پسته بافته بودم که از اون خوشش اومده بود

بهش گفتم این مدل به شما نمیاد

آخه فندوق موهای فری فری خیلی پرپشت داره برای همین کلاه پفی باعث میشه سرش بیش از حد بزرگ به نظر برسه

ولی اصرار کرد

منم قبول کردم

از صبح تا شب یه نفس بافتم

دیگه دم دمای غروب بود که تمام شد

یه کلاه پفی خوشگل... ولی اصلا به فندق نیومد

خودش وقتی سرش کرد یه عالمه خندید

بهش گفتم اینو بده به پسته تا یکی دیگه برات ببافم

اما کلاه برای پسته بزرگ بود

برای همین همون شب کلاه را شکافتم 

و دیروز بعد از اینکه رسیدم خونه و ناهار خوردم مشغول بافت کلاه شدم

البته که دیگه مثل روز قبل یه نفس نبافتم ... چون دیگه عجله ای در کار نبود... ولی مشغول اون شدم که دیگه پست یادم رفت

حیف که نتونستم پیچ اینستام را برگردونم وگرنه براتون یه عالمه عکس میزاشتم

دیروز تو گوشی مامان نگاه میکردم ... دلم میخواست عکسای هند را باهاتون اشتراک بزارم

بعد دلم خواست عکس همین کلاه ... عکسای روزمره.... ولی...

شاید بعدا یه کمی حال دلم بهتر بشه و یه پیچ تازه باز کنم ولی فعلا ...



انگار امروز اندازه دیروز سردم نیست

البته قصد نداشتم صبح بیام سرکار

ولی دیروز فراموش کرده بودم کتابهای زبان مغزبادوم پیشم هست و باید بیارم براش فنر بزنم

باهاش تماس گرفتم و گفت برای امروز لازمشون داره

دیگه برای همین اومدم

وگرنه قصد یه خرید و کار دیگه ای را داشتم و امروزم برنامه ی دیگه ای داشت

با آلاله هم صحبت کردیم که دوتایی بریم باشگاه

البته طی صحبتی که با هم کردیم قرار شد من دیگه نرم ایروفیت  و با آلاله بریم باشگاه اونا و با دستگاهها کار کنیم

شاید یکی دو ماه تست کنم ببینم خوشم میاد یا نه



اول صبح برای گرفتن یه وام که قبلا اقدام کرده بودم رفتم و قرار شد پنجشنبه پیگیریهای نهایی را انجام بدم

راستش را بخواین میخوام یه تغییراتی در دکوراسیون خونه بدم

حالا اگه شروع کنم ریز ریز شماها را هم درجریان میزارم و از نظراتتون استفاده میکنم

ما میزناهارخوری بزرگمون را از خونه قبلی به دلیل اینکه توی این خونه جا نداشتیم نیاوردیم

اون میز خیلی بزرگ بود (12 نفره) صندلی هاش قدیمی بود برای همین دیگه کلا نیاوردیمش

توی این خونه جزیره آشپزخونه طوری هست که یه قسمتیش حالت میز داره و چهارتا صندلی جا داره

ولی خب جمعیت مهمانی های ما خیلی زیادتر هست و برای همین باید سفره پهن کنیم و دیگه این موضوع در دراز مدت آزار دهنده شده

حالا با چند نفر مشورت کردم و یه ایده هایی گرفتم

اگر وام درست شد بیشتر در موردش صحبت میکنیم!



پ ن 1: دوست خوبم که برای آموزش میناکاری برام آدرس تلگرام گذاشتی

من کلا تلگرام ندارم

از زمانی که تلگرام فیلتر شد و یه عالمه از کار و زندگی من رفت روی هوا ... دیگه تلگرام نصب نکردم

شرمنده


پ ن 2: جین عزیز اگه اینجا را میخونی

خوابت را دیدم و برات دلتنگم



پ ن 3: چند شب پیش یه خواب عجیب و غریب دیدم

همه دوستای وبلاگی توی خونه رافائل جمع شده بودیم

جالب بود که دوستای ندیده را میشناختم

و جالبتر اینکه با اینکه خونه رافائل مهمان بودیم من در حال آشپزی برای همه بودم

چقدر این دورهمی خوش گذشت

کسایی که توی خوابم دقیقا یادم هستند: 

دلارام (دوتا دخترش هم بودند)  

رافائل که از دست من و آشپزیم حرص میخورد

 فهیمه که همش حواسش به رافی بود

ملیحه که بقیه را جز من نمیشناخت

آقای دکتر ربولی (که مودب ترین فرد توی گروه بودند )

 آقای جازی که خیلی خیلی ساکت نشسته بودند و حتی یه کلمه حرف هم ازشون نشنیدیم و از کنار دکتر ربولی تکون نخوردند

پیشاگ که برامون یه مدل ماست با ترکیب شمالی آورده بود

سارا (شیرازی) که گل نرگس آورده بود

 بهار خانم 

خورشید (اصفهانی) که برای همه داشت میوه پوست میگرفت

 یه الف بچه (که توی خواب از همه قرتی پرتی تر بود) 

عمه یا همون مهدالعیای جدید که خیلی هم شیطون بود و سر به سر همه میزاشت 

رضوان عزیز که توی خوابم همه براشون یه احترام ویژه قائل بودند 

ساره ی نازنین که کتاب زبانش هم همراهش بود 

مامان فرشته ها که با گوشی همش حواسش به بچه هاش بود 

ترانه که برای هممون سوغاتی آورده بود (رژ لب و چقدر سر این رژ لبها خندیدیم و تک تک انتخاب میکردیم) 

 مهربانو برامون کوکی آورده بود 

 لیمو خیلی زود از مهمونی رفت و گفت زمان نداره ...

سولماز (سولی) که انگار با جمع غریبی میکرد و خیلی آروم بود

و من همش منتظر بودم که شیرین از راه برسه که در نهایت هم نیومد!!!!!


اگه بقیه هم توی خوابم بودند یادم نمیاد

وقتی بیدار شدم میخواستم این خواب را به عنوان یه پست جداگانه بنویسم

چون اونقدر بهم خوش گذشته بود که واقعا ساعتها توی مغزم داشتم تکرارش میکردم و برای خودم خوش بودم

انگار توی ذهنم هی دنبال جزئیات میگشتم و خیلی دلم میخواست یه پست در این مورد بنویسم

ولی وقتی همون روز ننوشتم و روزهای بعدش حس کردم بیات شد!

ولی امروز که وقت داشتم دلم خواست اینجا بنویسمش

چون همین الان هم از یادآوریش دارم لبخند میزنم

سرمای زمستانی

سلام

روزتون زیبا

نمیدونم من امسال اینهمه سرمای زمستون را دارم حس میکنم یا واقعا امسال زمستون سردتر از قبل هست؟

یه طوری انگار کل استخونهام یخ زده و هیچی نمیتونه گرمم کنه

دفتر کارم هم که از اون جور جاهایی هست که کلا گرم نمیشه

بخاری دارم

ولی این شیشه های سکوریت و ...

بیخیال قبلا در مورد نسرم بودن اینجا صحبت کردم و میدونید که زمستونها اصلا آفتاب از این ورا نمیاد و حسابی سرد هست...

خلاصه که برای همین خیلی کم میام سرکار

سعی کردم هرچقدر میتونم کارها را از توی خونه پیگیری کنم

مگر مثل امروز!

دیگه باید یه سری کار چاپ میکردم که از صبح اومدم و همه را انجام دادم و با پیک فرستادم رفت

اینجا را صبح حدودای ساعت 9 باز کردم ولی تا این ساعت هنوزم نتونستم یه پست درست و حسابی بنویسم

الان هم چون خیلی سردم هست میرم سمت خونه و انشاله یه پست گرم و نرم از توی خونه مینویسم

زمستون هرچقدر سرد، دلهاتون گرم ... اونم با عشق ... با محبت ... با گرمای وجود آدمهایی که دوستشون دارید....

نمیدونم چقدر دیگه فرصت داریم!

سلام 

شبتون ستاره بارون 

اینطوری که از وبلاگهای دوستان متوجه شدم و یه چند باری از قطع و وصل بلاگ اسکای دیدم ، مشخص نیست چقدر دیگه فرصت داریم!

من جز اون دسته ای هستم که بلاگفا یهو وبلاگم را قورت داد!

از اونایی که حتی فرصت نکردم یه بک آپ از نوشته هام بگیرم

البته الانم میدونم بلاگ اسکای داره بازی در میاره ولی همچنان بک آپ از نوشته ها ندارم 

لطفا اگه راه حل ساده ای داره بهم بگید

من تازه یه عالمه خاطره و عکس و صفحه و پیچ و فایل از دست دادم 

واقعا دیگه ظرفیت از دست دادن بلاگ اسکای را ندارم 

آقای دکتر بهم میگن حواست هست چقدر داری برای یه گوشی سوگواری میکنی؟؟؟؟

بله حواسم هست... یه عالمه چیزایی داشتم که بهشون دلبستگی داشتم و از دستشون دادم...

بگذریم 

خلاصه ش همینه که اگه براتون ممکنه با ساده ترین حالت ممکن یادم بدید که یه بک اپ از اینهمه نوشته و پست بگیرم... لطفا


دیروز رفتم دکتر

صبح نوبت داشتم 

ساعت نه و نیم 

دکتر زنان 

تا برم داخل و ویزیت بشم شد ده و نیم 

یه سونوگرافی نوشتن و فرمودند همین الان انجام بده و جوابش را بیار ببینم 

تا برم انجام بدم و برگردم شد 12

تا دوباره خانم دکتر منو ببینن و یه عالمه آزمایش و ... برام بنویسن ساعت دوازده و نیم 

رفتم داروخانه - ساعت دوازده و 45 دقیقه بود

خواهر زنگ زد و خیلی نزدیک به مدرسه فندق بودم...

پسته و خواهر اومدن دم داروخانه و با هم رفتیم سمت مدرسه فندق

نیم ساعتی با فسقلیا وقت گذروندم و برگشتم سمت خونه 

عمه م برای تسلیت اومده بود سراغ مامانم 

تا عمه بره ساعت نزدیک 3 و نیم بود

تا سوالا را تایپ کنم و بقیه کارهای روزانه، وقت خواب بود!!!



امروز صبح یه کمی دیرتر از معمول بیدار شدم 

یه رخوت زمستونی

خیلی آروم و سرصبر با مامان صبحانه خوردم و در نهایت دیدم حال سرکار رفتن ندارم!

به مامان جان پیشنهاد دادم بریم باغچه؟

و دوتایی رفتیم باغچه 

برگ همه ی درختها ریخته بود... همه برگها را جمع کردیم و هلاک شدیم

به سختی یه چاله کندم و یه قسمتی از برگها را چال کردم 

ولی بقیه ش را آتیش زدیم

و در نهایت تا برگردیم خونه نزدیک 3 بود

دوش گرفتم  و ناهار خوردیم 

امروز تایپ نداشتم 

دوتا سوال را باید غلط گیری میکردم که خیلی کوتاه انجام دادم 

ولی از دست درد!!!! اخ اخ 

فهمیدم که زیادی کار کردم

دارم یه کیف خرید میبافم... ریزریز

ولی دستم خیلی درد میکنه و کیسه آب جوش آوردم گذاشتم روی دستم و دارم ریز ریز پست مینویسم

فردا باید برم برای آزمایش و یه سری دستورات دیگه که خانم دکتر دادن...


یکشنبه ی زمستانی

سلام

روزتون قشنگ

زمستونتون پر از گرماهای دلچسب

مثل گرمای دستای اونایی که دوستشون دارید

گرمای آغوش کسی که بهتون آرامش میده

گرمای دلچسب کنار آتیش با دوستانتون

و هزار گرمای دیگه که فقط و فقط توی زمستون اینهمه میچسبه!!!!!

از لحظه ها لذت ببرید که فرصت کوتاه تر از چیزی هست که ما حتی فکرش را بکنیم

گاهی روتینهای زندگی میشن یه آرزو!!!!

چیزی که تا دیروز از تکرار هر روزه اش شاکی بودیم و برامون حوصله سربر بود، گاهی در چشم بر هم زدنی تبدیل میشه به سختترین و دست نیافتنی ترین آرزوی زندگی!!!

شکر گزاری ها نباید یادمون بره

حواسمون به داشته هامون باشه

برای دست یافتن به هرچیزی که میخوایم تلاش کنیم

دنیا را خدا برای ما آفریده

ما اشرف مخلوقاتیم

میتونیم هرچیزی که میخوایم را به دست بیاریم و هرچی را اراده کنیم داشته باشیم

فکر نکنید که جهان دور خورشید میچرخه ها!!!! نخیر!!!! جهان حول هرکدوم از ما ... تک تک ... گِرد ما میچرخه!!!

به خودتون و حال خوبتون اهمیت بدید

برای خودتون لحظه های ناب خلق کنید

برای خلق لحظه های ناب نیاز به چیزهای عجیب و غریب و غیرقابل دسترسی نیست

گاهی مهربونی با دستامون ... یه کرم مرطوب کننده خوشبو

گاهی یه چای خوشرنگ توی لحظه های پر از خستگی

گاهی هم یه چرت کوتاه

خلاصه که زندگی را ساده بگیریم

زندگی خیلی پیچیده و عجیب و غریب نیست

مثل عشق و دوست داشتن

اونم باید ساده بگیریم

باید ساده و صمیمی اطرافیانمون را دوست داشته باشیم و بهشون محبت کنیم



دیروز بعد از نوشتن پست برق قطع شد و واقعا کفر منو بالا آورد!

چون از روی اپلیکشین چک کرده بودم و ساعت قطع برق نبود

دیگه چاره ای نبود

نشستم کنار بخاری و آروم آروم یه کمی بازی فکری کردم

نمیدونم اسمش چیه ... یه چیز خیلی معروفه!!!! چند تا مربع و مثلث داره و یه عالمه کارت!

باید شکل ها را درست کنیم!

اینم از مزایای نداشتن گوشی دلخواه!!!!!

سردوساعت برق وصل شد

سریع جمع و جور کردم و خاموش کردم و رفتم سمت خونه

گفتم شاید تصمیم بگیرن روی ساعت اعلامی روی اپلیکیشنشون هم برق را قطع کنند و دیگه من واقعا نابود میشم!

دیگه سرراه نان سنگک خریدم

قابل توجه عمه جون!!!! که گفت بلد نیستم نون بخرم

اتفاقا من خوب بلدم

از راه که میرسم اول باهاشون سلام احوال میکنم

بعد هم میایستم توی صف!

نوبتم هم که بشه دوست ندارم کسی به نان من دست بزنه!

نان را هم همونجا تکه میکنم

سفره ی پارچه ای هم همیشه همراهم هست

یه سفره قلمکار اصفهانی با نقش و نگارهای دلچسب ایرانی!

البته یه کیسه ی پارچه ای سفید هم دارم که مخصوص نان هست

هرکدوم توی داشبورد ماشین دم دستم باشه همون را برمیدارم!

خلاصه نان خریدم

بعدش هم نزدیک خونه شلغم و لبو خریدم

و رفتم خونه

اصلا مثل کسی که کوه کنده ، خسته بودم!

ناهار را خوردم و بیهوش شدم

بعدش هم یه مقداری سوال باید تایپ میکردم که تا آخر شب وقتم را گرفت

امروز بعد از صبحانه اپلیکیشن را چک کردم و قطعی برای امروز نبود! حالا ببینم چی میشه

اومدم و هیچ کاری اینجا ندارم ...

البته ساعت 8 و نیم اومدم و کمی با همسایه ها گپ زدم

پست مینویسم و بعدش میخوام یه گوشه از دفترکارم را مرتب کنم

فردا هم صبح نوبت دکتر دارم 






دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور

سلام

روز شنبه تون بخیر

هفته ی بینظیری پیش رو داشته باشید

رسیدیم به هشتیمن روز زمستانی!

باید یاد بگیریم از همه چیزهای اطرافمون لذت ببریم

وقتی سرد هست از سرما

وقتی گرم هست از گرما

یاد بگیریم بخاطر داشته هامون شکر گذار باشیم

همین که لباسهای گرم و خوشگل داریم

همین که خونه ای داریم که وقتی بهش میرسیم انگار دلمون گرم میشه

به خاطر آدمهایی که زندگیمون را گرم و زیبا و دلچسب میکنند

من این روزها با یه تجربه دیگه از جنس از دست دادن آدمهای زندگیم فهمیدم که تمام آدمهایی که اطرافمون هستند پازلهای زندگی ما هستند

هرکسی از زندگیمون میره یه تکه از زندگیمون را با خودش میبره

پس هوای آدمهای اطراف زندگیتون را داشته باشید که گنج ها و ثروتهای واقعی زندگی آدمها هستند


همچنان درگیر سرماخوردگی و سرفه هستم

پنجشنبه و جمعه را هم به مراسم و رفت و آمدهای مربوط به اون گذروندیم

ولی امروز صبح اومدم سرکار

دفتر کارم سرد و پر از گرد و غبار شده

از راه رسیدم و اول از همه بخاری را روشن کردم و عین انسانهای نخستین آتش توانست نور امید به دلم بتابونه

بعدش هم یه کمی گردگیری کردم

هنوز سرماخوردگی توی تنم هست به خصوص که دو روز هم همش در حال رفت و آمد بودم و استراحت نکردم

برای همین نمیتونم خیلی مرتب و منظم و تمیز کردم اطرافم را

ولی همین که الان اینجام به نظرم بهترین حال دنیاست!!!!

انشاله امروز میخوام ...

آروم آروم چای بنوشم

از گرمای بخاری لذت ببرم

یواش یواش کامنتها را تایید کنم

قبض ها را پرداخت کنم

به نگاهی به حساب کتابهای کاریم بندازم

چند جایی زنگ بزنم

و ظهر هم برم سمت خونه

توی راه هم باید نان بخرم

زندگی همین قدر ساده و آروم نباید باشه؟؟؟؟




پ ن 1: پتویی که مشغول بافتش بودم ، بافته شد

نتیجه خوب بود و دوستش دارم


پ ن 2: دوباره میخوام برای هرسه تا فسقلی شال و کلاه ببافم


پ ن 3: کسی هست که بتونه توی دیزاین داخلی خونه بهم کمک کنه؟


پ ن 4: یه رخوت عجیب و دلچسب زمستونی زیر پوست تنم حس میکنم

یه حسی که دوستش دارم

زمستان تون مبارک

سلام و روزبخیر

دیگه این تیلوتیلوی هرروز بنویس قدیم نمیشه که نمیشه!!!

این وبلاگم دیگه نمیتونه وبلاگ روزانه ها باشه

اخه این چه وضعی هست!!!

من که نفهمیدم چطوری اینهمه روز گذشت و نیومدم بنویسم

شنبه صبح رفتم دفتر و علیرغم میل باطنی ام اعلامیه های دایی جان را آماده کردم 

اونایی که با شغل من از نزدیک آشنایی داشته باشند میدونند که یکی از پردرآمدترین کارها توی شغل ما زدن اعلامیه فوتی هست!!!

من از همون سالهای اولیه کارم چون با روحیه م سازگاری نداشت تصمیم گرفتم اصلا این کار را انجام ندم 

برای همین هم کلا اعلامیه فوتی نمیزنم

اون آدمهایی که تازه عزیزی را از دست دادند پر از حال بد و حس بد هستند و مواجه با این آدمها واقعا در توان من نیست

برای همین هم این کار را انجام نمیدم 

ولی دیگه وقتی دایی بهم گفتند که بزن و من یه بار توضیح دادم ... و ایشون طبق معمول قبول نفرمودند!!! مجبور شدم!!!

خلاصه که اعلامیه ها را زدم و بعدش هم یه کار کوچولو انجام دادم و در عین ناباوری...برق قطع شد!!!!

و من مجبور شدم 2 ساعت کامل بشینم اونجا و به در و دیوار زل بزنم

برگشتم خونه و اینبار لوله آب تانک روی پشت بام نشتی داشت!!!!!

اصلا از این قسمت عبور میکنم چون واقعا ازش نوشتن در توانم نیست ... چون خیلی اذیت شدم


یکشنبه مراسم توی مسجد بود

به رسم اصفهان - صبح ... از ساعت 9 تا 11

زودتر آماده شدیم و رفتیم دنبال خواهر و خاله و دخترخاله ها

جا نمیشدیم و دخترخاله ها خودشون اومدن و من خاله ها را بردم

توی مراسم هم طبق معمول من هی راه رفتم و پذیرایی کردم و خوش آمد گفتم و استقبال و بدرقه کردم

تا مراسم تمام شد...


دوشنبه خانواده همسرِ داداش قرار گذاشته بودند برای تبریک روز زن بیان خونمون

خبر نداشتند از فوت دایی 

ما هم برای اینکه توی زحمت نیفتند بهشون نگفته بودیم

دیگه خرید کردیم و مادرجان هم برای شب آش کشک آماده کردند 

خواهر و مغزبادوم و باباش اومدند و بعد هم مهمانها اومدند و یه دور همی کوچولو

و از آخر شب یهو حالم بد شد و دچار آنفولانزا ... شایدم سرماخوردگی... ویروس... نمیدونم چی ... شدم 

بدن درد و بی حالی شدید

آب نمک قرقره کردم و ویتامین خوردم و خوابیدم 


سه شنبه یه عالمه تایپ سوال امتحانی قول داده بودم

بیحال و بدحال بودم 

تب هم داشتم 

ولی چاره ای نبود

هی دو صفحه تایپ میکردم .. بیهوش میشدم... آب میوه و سوپ میخوردم ....و دوباره از اول!!!

تا نزدیک 12 شب برنامه م همین بود


امروز با سرفه شدید بیدار شدم 

ولی حالم خیلی خیلی بهتره 

فصل امتحانات هست و نمیتونم بیخیال کارم بشم 

پس نشستم پای لپ تاپ

حالم بهتره 

با سرعت بهتری پیش میرم 

البته از برنامه هام عقبم ... ولی بهرحال مریض بودم و این طبیعیه




پ ن1: دوست وبلاگیم بهم سوال داد که براش تایپ کنم 

ذوق کردم که اینقدر واقعی هستید


پ ن2: یه عالمه کامنت پر از مهربونی ازتون دارم 

سرصبر جواب میدم و تایید میکنم 

ممنون که اینهمه بهم حس خوب میدید

روزگار گوش ندارد که تو هی شِکوه کنی

سلام 

شب تون بخیر

دیگه چیزی از پاییز باقی نمانده 

در حد چند ساعت... 



ما نزدیک  روزهایی هستیم که پدرجانمان را از دست دادیم ... 

سه سال تمام!!!

البته ما پدر را روز سوم دی ماه از دست دادیم 

اما پنجشنبه با توافق بقیه قرار بر این شد که بریم سرمزار 

به رسم همیشگی یه مقداری خیرات حلوا و خرما و شیرینی و چای برداشتیم و رفتیم 

از ساعت 3 اونجا بودیم

دوستِ پدرجان زودتر از همه مون اونجا بودند

شمع و عود بردیم و روشن کردیم و دور هم از خاطرات شیرین پدر گفتیم 

قرآن خواندیم و در نهایت غروب برگشتیم...

با مغزبادوم و خواهر اومدیم خونمون و دور هم نشستیم و خاطرات پدر را مرور کردیم و اشک ریختیم 

دلتنگی...


ساعت نزدیک 10 شب بود که خبر فوت دایی  جان...

مادرجان بیقرار و بی تاب شدند

خاله هم به شدت...

برای همین مامان را برداشتم و رفتیم خونه خاله و کنار هم یه کمی سوگواری کردند 

ساعت نزدیک 1 برگشتیم خونه 

ببخشید که این پست اینقدر غم انگیزه

این دایی ، هیچ وقت ازدواج نکرده بود و تنها زندگی میکرد

این اواخر مشکلات ریه و بعدتر هم مشکلات دیگه اضافه شد و ...

بعد از 2 روز کما به رحمت خدا رفتند...


صبح جمعه ساعت 8 صبح رفتیم جلوی بیمارستان الزهرا

و یکی یکی همه اومدند همونجا 

جمع شدیم 

بعد هم ساعت 10 رفتیم سمت باغ رضوان

مراسم شلوغی بود به خاطر دوستانشون... اما یه غربت و غم عجیب...

بعد هم مراسم ناهار

حالا دیگه فقط یه دونه دایی دارم... ایشون هم اصرار کردند و ما و خاله ها رفتیم خونشون...

تازه برگشتم... 

اینم از یلدای امسال...