روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

دی ماهی ها...

سلام

روزتون قشنگ

دیروز که نیومدم پست بنویسم

پس بهتره تا دوباره دور و برم شلوغ نشده پست امروز را بنویسم که خیلی بد قول نشم

اول از همه تولد دی ماهی هایی که اینجا را میخونن تبریک بگم

تولدتون مبارک زمستونیهای قشنگ

امیدوارم دلتون عین برف دی ماه سفید باشه

میدونم چقدر خونگرم و دوست داشتنی هستید ...

داداش جان منم دی ماهی هست

روزی که عقد کرد و براش جشن عقد گرفتیم هم همون روزِ تولدش هست

برای همین دلم خواست به تک تک دی ماهی ها تولدشون را تبریک بگم ... چون خودم یه دی ماهی عزیز توی قلبم دارم




دیروز رفتم سمت خونه

قول داده بودم پست بنویسم

ولی امان از دست این وروجک ها

فندق ازم دوباره کلاه خواسته

البته خودش با مامانش رفته بود کاموا فروشی و دوتا کاموا در دو رنگ مختلف خریده بود تا براش دوتا کلاه ببافم

جمعه هم به محض اینکه رسید گفت میشه برام یکیش را ببافی فردا بزارم سرم ؟

عزیزم

دیگه میدونید که این فسقلی از من جون بخوان!!!!

بعد از صبحانه با وجود اینکه روزهایی که همه خونه ما مهمان هستند من کمک مادرجان هستم، با اجازه مادرجان بیخیال کمک شدم و شروع کردم به بافتن

یه مدلی برای پسته بافته بودم که از اون خوشش اومده بود

بهش گفتم این مدل به شما نمیاد

آخه فندوق موهای فری فری خیلی پرپشت داره برای همین کلاه پفی باعث میشه سرش بیش از حد بزرگ به نظر برسه

ولی اصرار کرد

منم قبول کردم

از صبح تا شب یه نفس بافتم

دیگه دم دمای غروب بود که تمام شد

یه کلاه پفی خوشگل... ولی اصلا به فندق نیومد

خودش وقتی سرش کرد یه عالمه خندید

بهش گفتم اینو بده به پسته تا یکی دیگه برات ببافم

اما کلاه برای پسته بزرگ بود

برای همین همون شب کلاه را شکافتم 

و دیروز بعد از اینکه رسیدم خونه و ناهار خوردم مشغول بافت کلاه شدم

البته که دیگه مثل روز قبل یه نفس نبافتم ... چون دیگه عجله ای در کار نبود... ولی مشغول اون شدم که دیگه پست یادم رفت

حیف که نتونستم پیچ اینستام را برگردونم وگرنه براتون یه عالمه عکس میزاشتم

دیروز تو گوشی مامان نگاه میکردم ... دلم میخواست عکسای هند را باهاتون اشتراک بزارم

بعد دلم خواست عکس همین کلاه ... عکسای روزمره.... ولی...

شاید بعدا یه کمی حال دلم بهتر بشه و یه پیچ تازه باز کنم ولی فعلا ...



انگار امروز اندازه دیروز سردم نیست

البته قصد نداشتم صبح بیام سرکار

ولی دیروز فراموش کرده بودم کتابهای زبان مغزبادوم پیشم هست و باید بیارم براش فنر بزنم

باهاش تماس گرفتم و گفت برای امروز لازمشون داره

دیگه برای همین اومدم

وگرنه قصد یه خرید و کار دیگه ای را داشتم و امروزم برنامه ی دیگه ای داشت

با آلاله هم صحبت کردیم که دوتایی بریم باشگاه

البته طی صحبتی که با هم کردیم قرار شد من دیگه نرم ایروفیت  و با آلاله بریم باشگاه اونا و با دستگاهها کار کنیم

شاید یکی دو ماه تست کنم ببینم خوشم میاد یا نه



اول صبح برای گرفتن یه وام که قبلا اقدام کرده بودم رفتم و قرار شد پنجشنبه پیگیریهای نهایی را انجام بدم

راستش را بخواین میخوام یه تغییراتی در دکوراسیون خونه بدم

حالا اگه شروع کنم ریز ریز شماها را هم درجریان میزارم و از نظراتتون استفاده میکنم

ما میزناهارخوری بزرگمون را از خونه قبلی به دلیل اینکه توی این خونه جا نداشتیم نیاوردیم

اون میز خیلی بزرگ بود (12 نفره) صندلی هاش قدیمی بود برای همین دیگه کلا نیاوردیمش

توی این خونه جزیره آشپزخونه طوری هست که یه قسمتیش حالت میز داره و چهارتا صندلی جا داره

ولی خب جمعیت مهمانی های ما خیلی زیادتر هست و برای همین باید سفره پهن کنیم و دیگه این موضوع در دراز مدت آزار دهنده شده

حالا با چند نفر مشورت کردم و یه ایده هایی گرفتم

اگر وام درست شد بیشتر در موردش صحبت میکنیم!



پ ن 1: دوست خوبم که برای آموزش میناکاری برام آدرس تلگرام گذاشتی

من کلا تلگرام ندارم

از زمانی که تلگرام فیلتر شد و یه عالمه از کار و زندگی من رفت روی هوا ... دیگه تلگرام نصب نکردم

شرمنده


پ ن 2: جین عزیز اگه اینجا را میخونی

خوابت را دیدم و برات دلتنگم



پ ن 3: چند شب پیش یه خواب عجیب و غریب دیدم

همه دوستای وبلاگی توی خونه رافائل جمع شده بودیم

جالب بود که دوستای ندیده را میشناختم

و جالبتر اینکه با اینکه خونه رافائل مهمان بودیم من در حال آشپزی برای همه بودم

چقدر این دورهمی خوش گذشت

کسایی که توی خوابم دقیقا یادم هستند: 

دلارام (دوتا دخترش هم بودند)  

رافائل که از دست من و آشپزیم حرص میخورد

 فهیمه که همش حواسش به رافی بود

ملیحه که بقیه را جز من نمیشناخت

آقای دکتر ربولی (که مودب ترین فرد توی گروه بودند )

 آقای جازی که خیلی خیلی ساکت نشسته بودند و حتی یه کلمه حرف هم ازشون نشنیدیم و از کنار دکتر ربولی تکون نخوردند

پیشاگ که برامون یه مدل ماست با ترکیب شمالی آورده بود

سارا (شیرازی) که گل نرگس آورده بود

 بهار خانم 

خورشید (اصفهانی) که برای همه داشت میوه پوست میگرفت

 یه الف بچه (که توی خواب از همه قرتی پرتی تر بود) 

عمه یا همون مهدالعیای جدید که خیلی هم شیطون بود و سر به سر همه میزاشت 

رضوان عزیز که توی خوابم همه براشون یه احترام ویژه قائل بودند 

ساره ی نازنین که کتاب زبانش هم همراهش بود 

مامان فرشته ها که با گوشی همش حواسش به بچه هاش بود 

ترانه که برای هممون سوغاتی آورده بود (رژ لب و چقدر سر این رژ لبها خندیدیم و تک تک انتخاب میکردیم) 

 مهربانو برامون کوکی آورده بود 

 لیمو خیلی زود از مهمونی رفت و گفت زمان نداره ...

سولماز (سولی) که انگار با جمع غریبی میکرد و خیلی آروم بود

و من همش منتظر بودم که شیرین از راه برسه که در نهایت هم نیومد!!!!!


اگه بقیه هم توی خوابم بودند یادم نمیاد

وقتی بیدار شدم میخواستم این خواب را به عنوان یه پست جداگانه بنویسم

چون اونقدر بهم خوش گذشته بود که واقعا ساعتها توی مغزم داشتم تکرارش میکردم و برای خودم خوش بودم

انگار توی ذهنم هی دنبال جزئیات میگشتم و خیلی دلم میخواست یه پست در این مورد بنویسم

ولی وقتی همون روز ننوشتم و روزهای بعدش حس کردم بیات شد!

ولی امروز که وقت داشتم دلم خواست اینجا بنویسمش

چون همین الان هم از یادآوریش دارم لبخند میزنم

نظرات 19 + ارسال نظر
الف پلف یکشنبه 16 دی 1403 ساعت 11:10

سلام ،تولد برادر عزیز مبارک باشه ، چه جالب که میدونستی کلاه بهش میاد یا نمیاد ، یعنی تجربه و قدرت تصورتون خوبه ، ان شالله همیشه به خوشی و خیر دور هم جمع باشید و تعدادتون اضافه بشه . وای به خواب که رسیدم کلی خندیدم .شاد باشی

سلام عزیزم
البته آدم هر کاری را زیاد انجام بده یاد میگیره دیگه
اما کلاه را بافتم و دوباره شکافتم
ممنون عزیزم
خواب خوبی بود

ربولی حسن کور یکشنبه 16 دی 1403 ساعت 11:35 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
باشه عذرتون برای ننوشتن موجهه
نمیشه توی اینستاگرام بگین رمزو فراموش کردین؟
اما اون شب چه غذای خوشمزه ای پخته بودین دستتون درد نکنه!
راستی اگه با رافائل در ارتباطین سلام ما را هم بهشون برسونین. اول بهمن هم سالگرد درگذشت مادرشونه.

سلام جناب دکتر
متشکرم که غیبتم را مجاز کردید
خیلی تلاش کردم ولی نشده که نشده... حتی از چند نفر دیگه هم کمک گرفتم
قربونتون جاتون خالی
خدا پدر و مادرشون را رحمت کنه ... ارتباط ندارم باهاشون

الی یکشنبه 16 دی 1403 ساعت 11:45

چه خواب خوشکلی داشتی
من دیر به دیر میام وبلاگ، منتظر اینستا بودم که انگار دیگه نداری

خیلی خواب خوبی بود الی جونم
اینستاگرامم فعلا باز نمیشه که نمیشه

soly یکشنبه 16 دی 1403 ساعت 12:10


چه خواب قشنگی بود

خیلی خوب بود
و جالب اینکه همه را میشناختم

Fall50 یکشنبه 16 دی 1403 ساعت 13:30

ای خدا یعنی توخواب هم شانس تو جمع بودن وخوش گذرونی نداریم تا آخر منتظر بودم نوبت به من برسه وبگید ی گوشه موشه ای نشسته بودم ونون ماستم رو می خوردم که ی گوشه هم گیرمون نیومد،باشه اشکال نداره دوستان جای ما تا باشه ازاین دور همی ها همین که خوندنش شامل حال ماهم میشه راضیم

عزیزدلمی
شما که خیلی خیلی عزیزی
ولی حس میکنم کسانی که وبلاگ داشتند و سالهاست میخونمشون را چون کامل میشناختم توی خواب دیدم

جازی یکشنبه 16 دی 1403 ساعت 22:20

با سلام
اتفاقا تو مجالس خیلی کم حرف می زنم و بیشتر شنونده هستم تا گوینده و. همیشه هم سعی می کنم حرف هایی که میزنم عقلانی باشد نه احساسی که کسی نتواند به انها ایراد بگیرد
نمیدونم چطور این همه اسم تو. ذهن ات مانده است
من ظهر داخل ماشین وبلاگ ات را چک کردم دیدم پست جدید گذاشته ای نصف ان را خواندم دیدم وقت نیست کامنت بگذارم گفتم بزار شب با دقت بخونم و بعد بنویسم
جدیدا کلاه سر مردم هم میگذاری ان هم فامیل نزدیک و باز هم بچه کوچک
کاش تلاش بیشتری می کردی تا اینستا را بازیابی می کردی و یا اینستای جدید درست می کردی

برایت از خواب های شیرین و رویاهای دلپذیر ارزو می. کنم

سلام دوست خوبم
پس توی خوابم درست دیدمتون
اینها دوستای من هستند مگه میشه یادم نمونه
خیلی تلاش کردم و همچنان هم میکنم ... ولی انگار دل و دماغ پیچ تازه ندارم

مامان فرشته ها دوشنبه 17 دی 1403 ساعت 00:51 http://Mamanmalmal.blogfa.com

چه خواب قشنگی مامان فرشته ها دوتا داری من بودم آیا؟آخ کاش من بوده باشم عین بجه ها ذوق کردم.البته ممکنه من نباشم چون بچه های من بزرگند احتمالا اون یکی مامان فرشته باشه.به هر حال چه مطلب حال خوب کتی نوشتید.کاش یه روز واقعا تعبیر بشه آخ چقدر من رافائل رو دوست داشتم حیف شد دیگه ننوشت
چه دوستهای مشترکی هم داریم من اکثرشون رو میشناسم .

خیلی خواب خوبی بود
دقیقا خودتون بودید
یه مامان ماه و نگران و دلسوز... حتی توی خواب هم عین مامانای مهربون بودید

ترانه دوشنبه 17 دی 1403 ساعت 02:16

چه خواب خوبی! چقدر خوب که توی خواب دور هم جمع شدیم.کاش توی دنیای بیرون هم میشد. و بعد من برای همه تون رژ لب سوغاتی میاوردم. دلم تنگ شده برای دورهمی های اینطوری.

عزیزدلمی
دور هم جمع بشیم و از نزدیک هم را ببنیم
راضی به زحمت شما هم نیستیم ... هرچند کدوم خانمی هست که به یه رژ خارجکی که سوغاتی هم باشه نه بگه

رضوان سه‌شنبه 18 دی 1403 ساعت 03:51 https://nachagh.blogsky.com/

سلام تیلو جون.خواب جالبی دیدی.ممنون از لطف تون.من گاهی یادم میاد که تنهاییم را با دوستان وبلاگی و حذفای قشنگ شون پر می کنم پس بهشون دعا کنم که حضورشان برام نعمته.

سلام عزیزدلم
وجود و حضورتون برای ما باعث افتخاره
ازتون زندگی یاد میگیریم

شیرین ۲ سه‌شنبه 18 دی 1403 ساعت 09:53

تیلو جان

یک برنامه داشتم که چهارشنبه پیش بیام اصفهان تا جمعه

که نشد

بخاطر همین تو خوابت نیومدم

ای جان دلم
جات خالی بود نازنینم
همیشه فکر میکردم شما ساکن خارجستون هستید

ربولی حسن کور چهارشنبه 19 دی 1403 ساعت 07:52

من که اونجا بودم دیگه. جاتون خالی نداره!

زیبا چهارشنبه 19 دی 1403 ساعت 13:57

خوابتون قشنگ بودچون خودتون انرژیه خوبی دارین تو خوابتون هم انرژی مثبت موج میزد
من هر وقت مطالبتون رو میخونم یه سوال برام ایجاد میشه ولی بگم خنده داره ها
اینکه هر روز صبح چجوری میتونی بری حموم و بعدش بزنی بیرون سرکار بری !
من ساکن مناطق سردسیر ایرانم آدم تمیزی هم هستم ولی بعد حموم یعنی تا فرداش احساس سرما میکنم اصلا اینکه برم حموم و خشک بشم بعدش برام داستانه با اینکه موهامم بلند نیست
شاید خنده دار باشه ولی گفتم رازشو ازت بپرسم

زیباجان من همه این انرژی و حال خوب را از دوستام میگیرم
سوال خوبی بود
چون خیلی وقتا نزدیکانم هم ازم این سوال را میپرسن
قبلترها که اصلا سرمایی نبودم - صبح دوش میگرفتم و سریع سشوار میزدم و میپریدیم بیرون و تازه اون حس نشاط و شادابی باعث میشد گرم بشم
تازگی ها یه کمی سرمایی شدم - زودتر بیدار میشم و دوش میگیرم و حساب با سشوار خودم را خشک میکنم و نیم ساعتی زمان برای صبحانه و لباس پوشیدم میزارم و دیگه توی این نیم ساعت خشک میشم
ولی بگم که تازگی کلی لباسای گرم روی هم میپوشم و بعد از خونه میرم بیرون

ننه ناصرجون چهارشنبه 19 دی 1403 ساعت 14:37

من که عجولم داشتم مینوشتم من کجا بودم که شکر خدا تو خواب منم بودمخداییش من نباشم،دورهمی که دورهمی نمیشه

اره والا
اصلا بدون عمه... مگه میشه؟؟؟؟؟

چکامه چهارشنبه 19 دی 1403 ساعت 15:18

سلام،اخیییی چه خاله ای کاش منم یه خاله مهربون اینطوری داشتم
کللل روز ببافه دوباره بشکافه فقط برای یکم شادی
عجب مهمونی،جمع وبلاگیها جمع بوده ،پس ما چی

سلام چکامه جان
اونقدر خودت مهربونی و آدمهای مهربون در اطرافت داری ولی خودت خبر نداری
من برای شادی فسقلیا هر کاری میکنم
خیلی خواب خوبی بود... من باید شاکی باشم که شما چرا نیومدی تو خوابم

بهار شیراز چهارشنبه 19 دی 1403 ساعت 21:29

چه خواب شیرین و خوشمزه ای...
ترانه جون ممنون بابت رژلب

عزیزمی
چقدر خوبه دوستی با تک تک تون ... انرژیهاتون منو سرپا نگه میداره

جازی چهارشنبه 19 دی 1403 ساعت 22:47

سلام
دو سه روزه مرتب چک می کنم می بینم پست تازه نیست بابا بفکر خودت نیستی بفکر ما باش در این سه روز بیش لز چهار پنج بار سر زذم و دیگهنزدیک بود سر بزنم به دیوار وبلاگ یا سرم می شکست یا دیوار وبلاگ ترک برمی داشت:::

سلام دوست خوبم
اینهمه مجدانه و پیگیرانه سر میزنید تصمیم گرفتم آدرس خونمون را بدم
لااقل یکی باشه هر روز بهمون سر بزنه

مانی پنج‌شنبه 20 دی 1403 ساعت 03:22

تیلو جان
چه خواب قشنگی

عالی بود

ننه ناصرجون شنبه 22 دی 1403 ساعت 15:56

میگم عمه عجولم.چند روزه میخوام بیام بگم تولد داداش مبارک نمیشه،فک کنم آخر تو بهمن میومدم تبریک میگفتم

همینم عالیه به خدا
هنوز توی دی ماه هستیم
پس عالیه و منم باید یه عالمه تشکر کنم ازتون ...

فهیمه یکشنبه 23 دی 1403 ساعت 08:53

سلام عزیزم. چه جالب که خوابمو دیدی فکر میکردم فراموشم کردی من این روزا که واتس آپ رفع فیلتر شده و رو کامپیوترم باز میشه خیلی یادت میفتم.

از خوندن سفرنامت لذت بردم و از دزدیدن گوشیت و داستان دندون پزشک ناراحت.

خیلی مراقب خودت باش .همیشه به یادتم و کنارت

سلام به روی ماهت عزیزدلم
مگه شما فراموش شدنی هستی؟
اونقدر مهربونی که همیشه در ذهن و جانم باقی میمانی... من لایق ادامه دوستی باهات نبودم
الان که گفتی یادم اومد که میشه واتساپ را دوباره روی سیستم راه بندازم
همین الان دوباره نصبش میکنم
خدا را چه دیدی ... شاید دوباره نزدیک شدیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد