سالهاست توی تقویمم جلوی روزهای حضورش مینویسم « روزهای ما».....
این روزها تعدادش زیاد نیست اما بینظیره
زیباست
ملودی داره
عطر ویژه داره
رنگ خاص داره
طعم خاص داره....
ما ماهی یک روز هم را میبینیم
هفتصد کیلومتر راه را طی میکنه
وارد سال هشتم شدیم ، یعنی دقیقتر بگم هفت سال و دو ماهه که عاشق هم شدیم
عاشق یعنی دچار
دچار شدیم
من میتونم تا صبح از نگاه و لبخند و اشکها بگم
امروز کنار هم خندیدیم
اشک ریختیم
حرف زدیم
غذا خوردیم
میوه قاچ زدیم
نسکافه خوردیم
برای تحارتمون به توافقاتی رسیدیم
و در نهایت یک روز کنار هم زندگی کردیم
میدونی روزهای حضورش جز روزهای عمر من نیست
این روزها برام مقدسه
این روزها هدیه خداونده
هر روزی که توش گناه نکنیم و غاشق باشیم ، هدیه ی خداست
سلام
دست افشانم
پای کوبانم
شایدم ....
الانم که کلا توی فضا هستم
منتظرم که عزیز راه دورم از راه برسه
به اندازه تمام ثانیه های نبودنش ، نگاهش کنم
باهاش حرف بزنم و در تلاقی نگاه و لبخند دوباره عاشقش بشم
کاش کمی عاقلانه تر به زندگی نگاه میکردم تا با اینهمه حسرت و انتظار زندگی نکنم
اما چه کنم
کسی که عاشق میشه عقلش تعطیله.......!!!!!
امروز خیلی خیلی نیازمند دعا هستم
دست و دلم میلرزه
خدایا کمکم کن....
پ ن: شاید بعدا نوشتم که چطور دوباره عاشق میشم در هرنگاه و دوباره عاشق تر....
سلام
خوشحالم
یکی دو نفر بهم سر زدن و برام نظر گذاشتن
دوست دارم اینجا دوستای خوب و زیادی پیدا کنم
دوست پیدا کنم ، حرف بزنیم ، درد دل کنیم.....
من دایره دوستانم خیلی خیلی محدوده ، منظورم توی دنیای حقیقی هست
برای همین دوست دارم اینجا هوارتا دوست پیدا کنم....
پ ن : فردا تو می آیی.... امشب تا میشد گل توی گلدونها جا دادم.......
سلام
نمیزارن راحت زندگی کنیم
اگه حوصله غر غر ندارین این پست را نخونین
صبح که چشمام را باز کردم مادر جان بالای سرم بودن
گفتن خواهر زنگ زده برای جمعه دعوتمون کرده و من کلی شاد و سرخوش شدم
همون موقع بهش پی ام دادم مرسییییییییییی........ به چه مناسبت؟
و اونم گفت بی مناسبت ... دور همی... چرا همش خونه بابا .... یه روزم خونه ما....
منم با ذوق لباس پوشیدم و رفتم پایین
چه جو وحشتناک سنگینی
سلام بابا.......... بی جواب
چی شده
من هیچ جا نمیام
جمعه هم نمیام
آخه چرا
دلم نمیخواد
خب چرا
خب دلم نمیخواد
خب گناه داره
گناه داشته باشه
نمیام
خب باشه نمیریم و من افسرده
و بعد خواهر بداخلاق با یه هاپوی فعال در درون
به من چه
چرا همه ی غرها را به من میزنید
اون غر میزنه
بابا غر میزنه
خدایا گیری کردما
این وسط نانا هم سحر خیز شده و زنگ زده که روزمون رو با کلی انرژی شروع کنیم.... بازم خدا را شکر این یکی منطقیه.... گفتم بعدا زنگ میزنم و البته هنوزم وقت نکرده جواب تلفن من را بده
و اینگونه خواهر و پدر صبح قشنگ ما را به فنا دادن
و تا این لحظه هنوز کشمکش ادامه دارد.......
از شنبه دارم اینجا مینویسم
اما حتی یک نفر هم بهطور اتفاقی از اینجا گذر نکرده
آیا چرا؟
اینجا متروکه س؟
بیماری من هراس انگیزه؟
قراره همیشه نوشته های من متروک و مطرود بمونن؟؟
قضیه چیه؟؟؟
در حال خوردن انگور هستم
چشمم همینطوری به گوشی دوخته شده
عادت نمیکنم من ؟؟؟؟ نه ..............
دفترم تمیز و مرتبه
کار دارم ولی هیچکدوم را انجام نمیدم
و دیگر هیچ
اهان
راستی نانا بهم گفت که پنجشنبه میاد....
هورا
هورا
هورا
پس الان خیلی خیلی خوشحالم
پنجشنبه مهمون عزیز از راه دور دارم
سلام
امروز صبح زود با داداشم اومدیم دفتر
قرار گذاشته بود کمکم تمام شیشه ها را تمیز کنه
هورا شدیم
الان همه شیشه ها براق و تمیزند
تازه کف رو هم حسابی سابیدیم
امروز روز تمیزی بود
عصر شده
دلم تنگ شده
نانا جدیدا سراغ منو نمیگیره ...
سرش شلوغه
کار داره
و من دلتنگم ....
سالهاست تلاش کردم عادت کنم که مردا ، تفسیرشون از عشق و زندگی فرق داره
اما
هنوز عشق برای من تبدیل به عادت نشده
هنوز عشق ضربان قلبم را بالا میبره
هنوز عشق منو به هیجان میاره
و هنوز ... عصرها دلتنگ میشم
سلام
صبح بخیر
امروز صبح برای نانا نوشتم :
« من و خورشید
کار دیگری نداریم
هر روز صبح
برای دوست داشتن تو از خواب بیدار می شویم....»
و اون دقیقاً.....
یعنی هیچ جوابی نداد....
هاهاهاها
چقدر من دیواااااااانه ام ...
دختر خانومای عزیز
خانومای گرامی
در کل تمامی مونثای دوست داشتنی
روزتون مبارک
مامانم برام پارچه نخی خریده بودن
برای خواهرام هم هدیه خریده بودن
:
یه روز خوب ، پر از مهربونی :
خدایا شکرت
دیدم بدک نیست کتابهایی را که میخونم اینجا ثبت کنم ...
خدا را چه دیدی شاید به درد کسی خورد
کتابی که دیشب تمامش کردم
کتاب « لمس واژه سرنوشت»
نوشته : پاتریشیا ویلسون
بود...
از اونجایی که یه قانونی از زمان دبیرستان برای من وجود داره که دبیر ادبیاتمون بهم گفت :
هر کتابی ارزش یکبار خوندن را داره....
این کتاب جز کتابایی بود که ارزش یکبار خوندن را داشت و نه بیشتر....
سلام
صبح تقریبا گیج و خوابالود بودم
دیشب خیلی دیر خوابم برد
اما الان که سرکارم ... خوبم... سرحالم و ....
نانا رفته تهران ... جلسه و این حرفا
منم اومدم سرکار
صبح هوا عالی و خنک بود
اما باز خورشید داره به شدت تلاش میکنه که ما از گرما به هلاکت برسیم.... ما هم به جای هلاک شدن لذت این آفتاب طلایی را میبریم و میریم که یه روز بینظیر داشته باشیم
ساعت ده و نیم اومدم توی رختخواب
با نانا حرف زدم و شب بخیر گفتم
خوابم نمیومد
شروع کردم کتاب خوندن
خوندم و خوندم تا ساعت دوازده
حوصله م سر رفت
زنگ زدم نانا !!!! یه کم حرف زدیم ، خواب آلود شدم، شب بخیر گفتم
هرچی تو تختم غلت زدم خوابم نبرد
دوباره شروع کردم کتاب خوندن
بازم خبری از خواب نیست
زنگ زدم نانا!!!!!!
از خواب بیدارش کردم و حرف زدم و آرام شدم و شب بخیر.....
بازم خبری از خواب نیست....
هنوز بیدارم
ساعت دو و ربع هم گذشته......
سلام
سالهای زیادی در بلاگفا عضو بودم
روزانه نویسیها و عشق بازیهای زیادی با کلمات داشتم
اما بعد از ویرانی ، دیگه وبلاگ منو بهم پس نداد
مدتی تصمیم گرفتم دیگه ننویسیم (البته طبق عادت سالیان دراز ، روی کاغذ هر روز و هر شب مینویسیم)
اما امروز هوس کردم .... هوس داشتن مخاطب ... هوس خونده شدن
سالها نوشتم
سالها بی مخاطب...