روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

خاله

سلام

روزتون قشنگ

عصر پاییزیتون پر از حال خوش

عطر نارنگی های تازه تقدیم مهربونیاتون


یکی دو روز هست که دیگه اونقدر شلوغ و پلوغ و در هم و برهم شدم که خودمم نمیدونم چیکار میکنم

وقتایی که اینطوری میشه دیگه کار هم جلو نمیره

انگار همه چی گره میخوره

اصلا دیگه نمیدونم چی الویت هست

چی را باید اول انجام بدم چی را انجام ندم

شب که میشه دفترچه یادداشتم را میبرم خونه و با سرفیس جان میشینیم به مشورت ... اما ... اما...

یه عالمه برنامه ریزی میکنیم و صبح که میام سرکار میبینم باید خودم را بسپارم به جریان سیال روزگار...

اونقدر کارهای بی برنامه و سفارشات عجله ای میرسه که اصلا نمیرسم ببینم برنامه چی میگه...

در عوض... در عوض... دور و بریهام یه عالمه هوامو دارن

درکم میکنن و صبورن از اینهمه بی برنامگی...


دیروز یه کمی فشار خونم هم بالا و پایین شده بودو در طول روز کمی کسل بودم

آقای دکتر هم در معرض یه ویروس خطرناک قرار گرفت و ناخواسته کلی درگیری ذهنی برامون درست شد ...

امروز اومدم براتون بنویسم که خاله للی اومد سراغم

اول اینطوری بگم که خاله للی معاون یکی از مدارس نزدیک ما هست و سالهاست که من با اون مدرسه کار میکنم

خاله للی امسال از اون مدرسه جابجا شده بود

امروز اومد سراغم

من سعی میکنم مشتری ها را طوری مدیریت کنم که کسی زیاد مجبور به مراجعه به من نباشه

هم اینطوری در زمانم صرفه جویی میشه

هم برای مشغله ی آدمهایی که میخوان مراجعه کنند این بهترین روش هست

ولی خاله للی اومد

نشستیم

چند دقیقه ای حرف زدیم

حتما اگه وقت داشتم و سرم خلوت بود میتونستیم ساعتها گپ بزنیم

شاید حتی چای عصرانه را کنار هم بخوریم ...

اما حرف زدیم

در حمایت از یک خانمی که کار میکنه و کارهای دستیش را آورده تا من به بقیه نشون بدم و تبلیغ کنم یک « توت بگ» ازم خرید

در حمایت از همون خانم قرار شد «کیف لقمه» ها را برای هدیه به دانش آموزان در نظر بگیره

و در نهایت وقتی که رفت ... همچنان انرژی خوب و مثبتش اینجا باقی مانده...

و من دارم فکر میکنم ... خاله ها... ناخواسته ... مهربون میشن

به خاطر وجود بچه هایی که بچشون نیست... ولی براشون مادری میکنن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!





پ ن 1: گوشه ی دلم پر از حرفه

وقت ندارم



مهربونی های کوچیک کوچیک - لبخندای بزرگ بزرگ

سلام

روزتون قشنگ

چه روز خوش آب و هوایی بود امروز

چقدر خنکای پاییزی دلچسبی داشت

حیف که نتونستم حتی اندازه چند دقیقه هم برم قدم بزنم

ولی بعد از دیروز بعد از ظهر که نم نم بارون پاییزی دلمون را به دست آورد... هوا یهو خنک شد

ماشینم پر از لکه های گرد و غبار شده بود... چون بارون اونقدرا نبود که بشوره و ببره...

برای همین به محض اینکه رسیدم توی پارکینگ شلنگ آب را باز کردم و چند دقیقه کوتاه شیشه ها را شستم

اونقدر خسته و هلاک بودم که حال دستمال کشیدن نداشتم

بعدش هم دیدم با این خنکای دلچسب باید حتما به گلدونهای پارکینگ و سرسرا آب بدم...


امروز اما... صبح با نسیم خنک و حال پاییزی شروع شد...

باید بگم حضرت پاییز... با اینهمه رنگ و جلوه و دلبری

اول وقت بدو بدو رفتم بانک

یه چک باید پول میشد... خانم حواس پرتی که چک را صادر کرده بود یه صفر اضافه گذاشته بود...

یه صفر ناقابل...

بعد هم چک را توی سامانه تایید کرده بود

آقای بانکی هم زحمت کشید کاراش را انجام داد بهم گفت تاییدش کن توی گوشیت

تاکید کرد با دقت نگاه کن

منم از بس عجله داشتم بی دقت نگاه کردم و رد شدم

بعد آقای بانکی گفت مطمئنی که انیقدر بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یهو پریدم بالا گفتم نه... !!!!!

گفت پس چرا تایید کردی...

دیگه زنگ زدم به خانم حواس پرت... کلی تشکر کرد که پول را برداشت نکردم...

قرار شد خودش بریزه به حساب... ولی دوباره امروز برام چک فرستاده ... چی بگم به این آدمها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


بعدش اومدم سرکار

نانوا نیومده بود و مشتریهاش همه میومدن سراغش را از من میگرفتند

دم ظهر یه سرباز جوان اومده بود که یه کاری انجام بده

اجازه گرفت برای نوشتن چند دقیقه ای بمونه توی دفتر من

همین موقع آقای نانوا اومد و چند تا تکه نانهای مختلف داد به من گفت اینا را تست کن و بگو نظرت چیه...

نان شیرین با شیره انگور!!!!!!!!!!!!

نان شیرین با شکر

نان شیرین با آرد ذرت ...

نان جوی دو سر

نان جو ...

از هرکدوم یه تکه آورده بود...

من تکه های اول را خوردم و از خوشمزگیشون شگفت زده شدم ... یهو یادم اومد اون سرباز جوان هم توی دفتر هست

برای همین نان ها را بردم و بهش تعارف کردم ... اولش تعارف کرد! اما بعدش چند تا تکه برداشت ...

حس کردم گرسنه ست... فقیر یا محتاج نبود

اتفاقا خیلی هم مرتب و منظم و رو فرم بود... اما مسافر بود

بهش بازم نان تعارف کردم و انگورهای روی میز را

بعدش هم براش آب آوردم

لبخندش نشون میداد که مهربونی های کوچیک معجزه های بزرگ میکنند...


یه کامنت منو تشویق کرد که همین الان بیام و بنویسم....

سلام

روز مهرماهی تون قشنگ

پاییزتون مبارک و شاد

روزهاتون رنگی رنگی

نارنجی و کرمی ...

اصلا هر روزتون اکلیلی و پر از رنگ و نور

این نور کم جون عصر پاییزی دل منو میبره

اونقدر هواییم میکنه که وسط روز - وسط یه عالمه کار... وسط مشغله های رنگارنگ... یهو لیوانم را پر از عطر سیب و دارچین و به و زنجفیل میکنم و به تمام جهانم میگم که چند دقیقه بایسته...

و اونوقت دمنوشم را فوت میکنم و عطرش را نفس میکشم و زل میزنم به رفت و آمدهای پر از شور پاییزی...

به بچه مدرسه ای هایی که با لباسهای فرم صبح ها مرتب و اتو کشیده میرن مدرسه و سرظهر با لباسای نامرتب و کوله های کج برمیگردن خونه

دختربچه ها با اون مقنعه هاشون دیدنی هستند

نگاه میکنم به مامانایی که گاریهای خریدشون را پر کردند و تند تند راه میرن تا زودتر به کارهاشون برسن و تا بچه ها نیومدن خونه برسن خونه

و گاهی هم یه فروشنده دوره گرد... از اونا که هندونه و خربزه میفروشن... یا اون دوره گردی که میاد و چاقو و قیچی تیز میکنه

زندگی همینطوری جریان داره؟

نانوایی نان میپزه و عطر زندگی تو کوچه جاری هست

سبزی خرد کنی روبرو - آب لیمو میگیره و برام شربت میاره...

همسایه ها از اینکه مرتب  اینجا هستم ذوق میکنن و بهم تند تند سر میزنن و مهربونیاشون برام عزیز هست

تازه ... براتون بگم از بچه مدرسه ای ها...

میان خرید میکنن... میان کتاب فنر میزنن... احساس میکنن خیلی بزرگ شدند

هرکدومشون یه دنیایی برای خودشون دارن...

منم این روزا توی دنیای بچه ها شریک هستم.. باهاشون قد میکشم ... ذوق میکنم ... دل به دلشون میدم

سر به سرشون میزارم ... ازشون در مورد مدرسه میپرسم ... از ذوقشون به ذوق میام ...

مگه مهر ماه نباید همینطوری باشه؟

دوست دارم برم بیرون و قدم بزنم ... ولی زمان ندارم ... در عوض میشینم اینجا پشت این شیشه های قدی بلند و هرچند ساعت یه بار محو تماشای بازی سایه و نور میشم ...

کار میکنم و خداوند را شاکرم برای اینکه کاری برای انجام دارم

مادرجان هم هرروز باهام میان... میوه میزارن کنار دستم و قربون  صدقه ی دست و پای بلورین بچه شون میرن...

منم ذره ذره این عشق را دریافت میکنم و زندگی را عاشقانه زندگی میکنم ...



زندگی عین یه سکه همیشه دو رو داره

من نیمه های پر را میبینم و براشون ذوق میکنم

مشکلات هستند و تا جایی که بتونم باهاشون سرو کله میزنم

طبقه زیرزمین همچنان خالی مونده و لابلای شلوغیا با بنگاهی ها هم در مراوده هستم

یه برقکار بهم معرفی کردند که یه مکنده ی قوی برای تهویه هوای اتاقهای اون طبقه زیر زمین کار بزاریم و این روزها با اونم دائما در حال سرو کله زدنم

گاه گاهی آدمهایی سرراهم قرار میگیرن که اعصابم را بهم میریزن.. ولی من میدونم که حضور این آدمها برای اینه که یاد بگیرم زندگی را چطور زندگی کنم...






پ ن 1: امروز از نانوایی کنارمون برای فسقلیا نان قندی خریدم

ببینم دوست دارن یا نه... با خودشون ببرن مدرسه



پ ن 2: برای خواهرا و خاله سفارش نان جوی دوسر دادم و امروز برامون پخته بود

مهربونی نمیتونه عطر نون باشه؟



پ ن 3: اون کیفهای مخصوص لقمه را خانم همسایه آورد و فسقلیا کلی براش ذوق کردند

هنوز استفاده نکردند که بدونم خوبه یا نه...



پ ن 4: مادرجان یه مراسمی دعوت بودند و نیاز به یه مانتوی مناسب داشتند

وسط همه شلوغیا چند ساعت تعطیل کردم و باهاشون رفتم خرید...

اولش گفتند که باید برم این مراسم و مانتوی مناسب ندارم و نمیدونم چیکار کنم...

وقتی گفتم : برای شما همیشه وقت دارم ... هیچی مهم تر از شما نیست ... و تعطیل میکنم ... برق چشماش دیدنی بود...

بخدا الان که دارم مینویسم هم بغض کردم ...

حواسم به آدمای مهم زندگیم باشه!!!!!!!!!!!!

رفتیم و به جای یه مانتو دوتا خریدیم

کنار مانتو فروشی هم یه صندل فروشی بود که صندلای طبی داشت... یه جفت صندل خوشگل هم براشون خریدم

از روز اول مهر که میشه دوست دارم کادو بخرم و بگم تولدتون مبارک ... آخر مهر تولد مامان جان هست

اینترنتی هم براشون لباس سفارش دادم دوباره ...



پ ن 5: مادرجان به دوتا خواهرام هدیه نقدی دادند و قسم دادند که برای تولدشون هیچ کادویی نخرن

گفتند هروقت چیزی نیاز داشتم بهتون میگم ...



پ ن 6: کنار لحظه هام جای پدرجانم خیلی خالیه... 

شکلات گذاشتم کنار عکسشون روی میز

هرکی وارد میشه ...

جات خالیه و من از نبودنت درد میکشم...


پ ن 7: تماس گرفتم آقایی که همیشه برامون کاغذ میارن... بی هوا سراغ بابا را گرفتند

بعد هم خودشون بغضی شدند... گفتند باورش سخته...


پ ن 8: خیلی پر از حرفم... ولی زمان ندارم

برام بنویسید

کامنتهاتون بهم انرژی و انگیزه میده ... عین کامنت طلا بانو که باعث شد این پست را بنویسم

آخرین لحظات تابستانی

سلام 

دیگه چیزی نمونده که تابستون تمام بشه

کمتر از 2 ساعت...

حضرت پاییز آروم و با وقار داره میاد تا ما را عاشق تر کنه

پاییز فصل قشنگیه

مثل همه فصلهای دیگه

بهتر بود بگم پاییز هم قشنگیای خودش را داره


این یکی دو روز سعی کردم علاوه بر اینکه به کارهام رسیدگی میکنم یه سری هم به بقیه بزنم

یه سر به دایی جان که هنوز مریضه

یه سر خونه خاله که یه هفته بود ندیده بودمشون 

یه کمی مادرجان خرید داشتند

یه سری زدیم به مزار پدرجان 

حالا دیگه هر روز نمیرم سرمزار ... دیگه اونجا یه عالمه گل نداره... دیگه اونجا پاتوق دائمیم نیست ... 

شاید اینطوری درست تر باشه... ولی دارم عادت میکنم ...

ولی هر روز یه عالمه خاطره ها را یادآوری میکنیم... با خواهرا... با مادرجان ... با داداش...

بگذریم ...


امروز صبح رفتم سرکار

دانا زنگ زد و اومد برای فنر زدن کتاب پسرجانش..این فسقلی هم کلاس سومی شد

دوست داره بیاد و توی فنر کردن کتاباش خودش کمک کنه... خوشش میاد

اصلا بچه ها دوست دارن حس کنن مفید هستند و مسئولیت دارند

منم که کلا بچه ها را دوست دارم 

ازشون انرژی میگیرم

حرف زدیم و کار کردیم


بعد از ظهر اومد خونه 

بعد از ناهار دلم چرت عصرگاهی خواست

از بس خسته بودم 

یه جایی توی سالن زیراندازم را پهن کردم و خوابیدم و وقتی بیدار شدم حس کردم پاییز سرک کشیده توی سالن... 

خنکای عصر... و حس خوب روز تعطیل

بعدش هم با مادرجان قهوه خوردیم 


یه نگاهی انداختم به کمد لباسام 

یه نگاهی هم کردم به لوازم روی میزآرایشم 

یه کمی هم کتابخونه را مرتب کردم 

دلم میخواد این پاییز مهربونتر باشم 

دیشب آقای دکتر برام یه عالمه در مورد صفت مهربونی حرف زدند

اینکه مهربونی از صفات خداونده و با روحمون در وجودمون دمیده شده... 

من اینطور حرفا را دوست دارم 

باشماها هم بعضی وقتا از این جور حرفا میزنیم... خیلی خوشم میاد

دوست دارم با هم دیگه تمرین کنیم 

به هم دیگه یاد بدیم و یادآوری کنیم که چطوری میشه با کارهای کوچولو کوچولو دنیا را قشنگ تر کنیم


مدتیه باشگاه نرفتم 

این روزها باید دوباره به فکر شروع باشگاه رفتن باشم

باید فعال تر و پر انرژی تر برم سراغ پاییز

پاییز برای من حضرت پاییزه

یه عالمه تولد پاییز هم داریم 

اولش مامان جان 

بعدش خواهر (مامان مغزبادوم)

بعدش هم فندق

منم که بعدترش... البته پسرخاله و دخترعموی پاییز هم دارم

دانا هم متولد پاییزه...

و اینطوریه که باید حواسم به روزای پاییزی و به دست آوردن دل عزیزانم باشه...






پ ن 1: برنامه های پاییزیتون را برام تعریف کنید


پ ن 2: هنوز برای پوشیدن لباسای پاییزی زوده ... 

اما اگه مثل من عاشق لباسای تابستونی هستید، الان زمان خوبی برای خریدن شومیز و پیراهن های تابستونیه...

 

پ ن 3: مغزبادوم ذوق فردا را داره 

برام پیام داده

روزی که رفته بود برای جشن مدرسه ازش عکس گرفتم و هزاربار قربون صدقه دست و پای بلوریش رفتم ... 


پ ن 4: فندق هم دیروز برای جشن اول سال رفت

پیش دبستانی

فردا روز اولش هست و عین خیالش نبود

هنوز با این تجربه آشنا نشده

مطمئنم فردا شب استرس بیشتری خواهد داشت... 




شهریوری نوشت

سلام

روزتون قشنگ

شهریور را دوست دارم

میدونید که تمام ماههای سال و فصل ها را تک تک دوست دارم

نمیتونم بگم این یکی را بیشتر از بقیه دوست دارم

اصلا باید بگم تک تک روزهای هفته را دوست دارم

هرکدوم برام یه رنگ و بویی دارن

اینکه الان هوا یه خنکی و گرمای خاصی داره برام یه حال خوبی داره

سرظهر مثل الان گرمم میشه ... در عوض سرصبح از خنکای دلچسبی که میخوره به صورتم لذت میبرم

خلاصه که نمیتونم از وسط روزهای سال چند تا روز را بکشم بیرون و بگم از این روزها خوشم میاد... شاید چند روزی توی سال هستند که خیلی دوستشون ندارم و ازشون خوشم نمیاد... اما نمیتونم بگم از این روزها خاص خوشم میاد... چون تک تک روزها هدیه خداوندهستند و من دوستشون دارم



یهو نگاه میکنم میبینم چند روز گذشته و یه پست ننوشتم

همونطوری که یهو نگاه میکنم میبینم شب شده و یه عالمه کار تیک نخورده توی لیست توی ذوق میزنن



فسقلیا و خواهرا دلتنگم شدن

دیگه اونقدر سرم را کردم توی کامپیوتر و اونقدر مشغول کار شدم که حساب روزها از دستم رفته

دیروز خواهر و مغزبادوم بعد از جشن مدرسه اومدن اینجا

تا شب هم ماندند

دلشون برامون تنگ شده بود و چون ما اینجا بودیم (محل کار) اونا هم اومدن اینجا

روز قبل تر هم اون یکی خواهر و دوتا فسقلا اینجا بودن

امروز دیدم مادرجان از پشت سر هم صبح تا شب سرکار اومدن خیلی خسته شدند- برای همین صبح گفتم امروز شما نیا!!!!

اومدم و رسیدم سرکار و نفهیمدم چطوری چند ساعت گذشت

یهو دیدم فسقلیا از در اومدن تو

حالا دیگه خواهر رانندگی را تمرین میکنه و یهو میبینم از در میان تو!!!!!

خورد توی ذوقشون که مامان جان نبود

با مامان تماس گرفتند و مامان باغچه بود

ناهارشون را برداشته بودند و اومده بودند که اینجا کنارمون باشن

ولی وقتی دیدن مامان باغچه ست با مغزبادوم تماس گرفتند و تصمیم گرفتند همه شون برن باغچه

در گوشی بگم خیلی خوشحال شدم

چون برنامه امروزم فشرده ست و اصلا وقت برای حضورشون نداشتم

اینطوری شد که از نانوایی کناری براشون نان تازه خریدم و اونا هم رفتند که برن پیش مامان جان!!!




للی هم صبح برام پیام گذاشته بود که دلتنگ شده و خیلی وقته هم را ندیدیم!!

واقعا مدتی هست که همش صبح و شب و تعطیل و غیرتعطیل چسبیدم به کار

براش نوشتم یه قرار بزار

دیروز سالگرد پدرش بود... چقدر زود هر دو پدرمون پر کشیدند

با فاصله کوتاه...

یادتونه که!؟؟

امروز سرمزار برنامه داشتند... سه سال گذشت...

گفت باشه برای شنبه که تعطیله!!!

نوشتم من تعطیل نیستم ولی چند ساعتی زمان آزاد میکنم ... یه قرار بزارید و بهم خبر بدید...



من از آدمهایی که میان و میرن زندگی یاد میگیرم

از کلماتشون به وجد میام

از حرفایی  که میزنن انرژی میگیرم

یاد میگیرم از چه کلماتی در چه جایی استفاده کنم که جادو کنه

یاد میگیرم که با یه لبخند چه معجزه هایی در راهه..

و بچه ها...

عشق...

من زندگی را عین یه صفحه ی رنگی رنگی پر از نقش و نگار میبینم

گاهی وسط شلوغیا دکمه استپ را میزنم و چند لحظه می ایستم... نفس میکشم و یادم میاد که زندگی هنوز ادامه داره..

برای لحظه ها شاکرم

ثانیه ها را دوست دارم

صبح که میشه عاشق صبحم

به ظهر که میرسم از شنیدن اذان و دیدن آفتاب پررنگ به وجد میام

و وقتی آروم آروم آفتاب کمرنگ میشه ذوق میکنم

چای و قهوه و عصرانه برام یه جشن باشکوهه

زندگی قشنگه

شب که میشه... یه بار دیگه عاشق میشم

حرفای عاشقانه شبانه با آقای دکتر باعث میشه که دوباره پر از انرژی و شور زندگی بشم...

خواب را دوست دارم

بیدار شدن یه معجزه ست که ازش لذت میبرم

و میدونم که مهربونی زندگی را قشنگ و قابل تحمل میکنه...





پ ن 1: وقتی زندگی سخت میشه باید زندگی را دوباره از اول شروع کنیم...


پ ن 2: وسط مشکلات یادمون نره لطف خدا هنوز هست

یه معجزه خیلی نزدیکه...


پ ن3: فصل میخواد عوض بشه...

یادتون باشه که برای جشن پاییز آماده بشین...


شبتون صورتی

سلام 

همیشه های زندگیتون قشنگ 

حال دلتون خوب

چقدر زود زود دیر میشه

چقدر تند تند روزهای شهریوری میگذرن

روی دور تند زندگی را زندگی میکنم 

عین اینکه یه موسیقی شاد و زنده داره با صدای بلند پخش میشه و من هم دارم باهاش پایکوبی میکنم

با موسیقی روزهای شهریوری آواز میخونم و با رنگی رنگی ترین لباسهام چنان پایکوبانم که هیچی از اطرافم نمیفهمم... جهانم شده پر از اون موسیقی و ریتم تندو..


چهارشتبه را اصلا یادم نمیاد

پنجشنبه تعطیل بود و من اصلا نمیتونستم تعطیل کنم 

مادرجان همراهم شد و با هم از صبح زود اومدیم دفتر

جمعه هم از صبح زود اومدم و مادرجان بازم دلش نیومد منو تنها بزاره

جمعه کارام پیش نرفت و دستگاه ایراد پیدا کرد و تعمیرکار قول شنبه را داد

منم با مادرجان رفتم باغچه

ته مانده های انگورهای روی شاخه ها اونقدر آفتاب نوشیده بودند که عسل شده بودند

یه عالمه انگور چیدیم برای همسایه ها... برای خواهرا.. برای خودمون 

بعدش هم عناب... درخت عناب یه درخت پر از تیغ هست... اما وقتی دست دراز میکنی که میوه هاش را از دستاش بگیری، با مهربونی مراقبه که تیغهاش را بهت نزنه...

برای همینم یه عالمه عناب تازه چیدیم

و بعدش اومدیم خونه و دوش گرفتیم و رفتیم سردایی جان

بعد هم مغزبادوم را برداشتیم و رفتیم خونه خاله

ساعت نزدیک 8 شب ناهار و شام را یکی کردیم و ناهارمون را که برده بودیم خونه خاله دور هم خوردیم


شنبه هم باز از صبح سرکار بودم

اونم با مادرجان 

مادرجانی که هرچی میتونه کمکم میکنه...

این روزا خسته ش میکنم... ولی با مهربونی همچنان همراه و همدلم هست...


اما براتون نگم از یکشنبه

ساعت 4 صبح...

از خستگی اونقدر هلاک بودم که صداهای محیط را از شدت بلند و زیاد بودن میشنیدم ، اما تشخیص نمیدادم و بیدار نمیشدم

تا یه جایی که دیگه نمیشد نشنید... با همه خستگی چشمام را باز کردم و دیدم ساعت 4 صبحه و یکی داره به شدت جیغ میزنه

و صداهای وحشتناک کوبیده شدن در و دیوار

تا بیدار بشم و برسم جلوی در مادرجان با چشمای وحشت زده و یه چادر بر سر جلوی در بود....

همسایه پایینی یه خانم و آقای جوان - یه بچه ی سه ساله .... جوری دعوا میکردن و هوار میکشیدن که باور کردنی نبود

این همسایه با خودمون وارد این ساختمون شده 

عروس و داماد بودند و جهازشون را چیدن توی این خونه و شدن همسایه مون

بعدها توی روزهایی که پدرجان خیلی مریض بود دخترکوچولوشون به دنیا اومد

و ما تا دیشب جز خوبی و مهربونی و احترام چیزی ازشون ندیده بودیم

و من یه بار دیگه فهمیدم سکه همیشه دو رو داره...

رفتیم پایین و تا صبح نشستیم و دعوا گوش دادیم ... نمیخوام جزئیات را بگم ... ولی خیلی بد بود

ساعت 7 امدیم بالا

یه قهوه خوردیم

دوش گرفتیم 

سریع رفتیم سرکار...

روز شلوغی بود... نزدیکای ساعت 7 آقای بنگاهی زنگ زدند و گفتند یه مستاجر برای طبقه خالی پیدا کردند

دیگه مجبور بودم برگردم سمت خونه

با مادرجان از آقای نانوا یه چانه نان خریدیم و اومدیم

مستاجر را دیدیم

با چانه نان توی ایرفرایر دوتا پیتزای خوشمزه درست کردیم 

و من سریع سرفیس جان را زدم زیر بغلم و نشستم یه گوشه... 

یکساعتی کار کردم که برای استراحت اومدم یه سری به وبلاگ بزنم 

با دیدن پیامهاتون دیدم باید حتماحتما یه پست بنویسم

بنویسم که حالم خوبه 

بگم که امروز اونقدر حالتهای آلرژیک داشتم که یه عالمه دمنوش و آب خوردم

الانم یه پارچ بزرگ آب و عسل و لیموی تازه گذاشتم کنارم و نشستم اینجا... 

نشستم که بگم یه عشقولانه کوچولو از آقای دکتر هنوزم منو دوباره عاشق میکنه... عین روزای اول 

و این خوبه... 

لاک صورتیم روی میزه و توی زمان استراحت بعدی لاک صورتی میزنم و هنوزم لاک صورتی دوست دارم 

و این خوبه 

مغزبادوم کتابهاش را آورد و فنر زدم و از ذوقش منم ذوق میکنم 

اینم خوبه 

پس این روزا هنوزم زندگی چیزای خوب داره....

دلم میخواد یه لیست بنویسم که بدونید هنوزم یه عالمه چیز دور و برم هست که باعث لبخندم میشه 

اما دیگه ساعت استراحتم تمام شد... 

میرم و سعی میکنم خیلی زود دوباره بنویسم... 

شاید خیلی زود

خیلی دور...

سلام

عصر تابستونیتون زیبا

حال دلتون قشنگ

دو ساعتی بی برقی باعث شد که از صبح تا حالا همه کارهام بریزه بهم و نتونم بیام یه پست بنویسم

ولی الان هرطوری بود وسط کارها به جای استراحت اومدم یه پست کوچولو بنویسم و برم

اول اینکه دیروز به طور معجزه آسایی ماشین آقای دکتر درست شد و بهشون زنگ زدند و رفتند تحویل گرفتند

میبینید مرغ آمین دقیقا روی شونه های ما نشسته تا یه چیزی از خداوند بخوایم ... اون خواسته ی قشنگ و خوبمون را به منقار بگیره و برسونه به دست پروردگار...

و بعد پروردگار با مهربونی بی نهایتش اجابت را عین اکلیلهای براق و پر زرق و برق مشت مشت بپاشه روی زندگیمون...

بله قرار بود ماشین یه مشکل خیلی جدی داشته باشه...

قرار بود مدتها توی تعمیرگاه بمونه

و قرار بود خیلی خیلی زیاد خرجش بشه...

با جرتقیل حمل شد ... با سختی رسید تا دم خونه ... با سختی نشد حتی برسه به پارکینگ

بعد با سختی و دردسرهای زیاد... ولی آخرش... رفع شد

زندگی همینقدر میتونه غیرقابل پیش بینی باشه و همینقدر ساده تر از تصورات و بدبینی های ما...

خلاصه که فعلا درست شد .. تا بعد ببینیم چی میشه!!!!



بسته لباسای مادرجان را دادم بهشون و نگم که چقدر دوست داشتند و چقدر عالی بود

رنگها عالی و دقیق بودند

شاید کمتر زمانی رنگهایی مثل قهوه ای و آجری توی لیست خرید من باشن... ولی این بلوز آجری (کرم پررنگ) و اون شلوار قهوه ای رنگش... عالی بودن

بلوز سبز با یقه ی سفید هم بینهایت خوشرنگ و اندازه و خوب بود

و اینگونه بود که مادرجان همه را دوست داشتن و من بازم چشمام برق زد...




برقکار ساختمان هم که میدونید پسرعمه ی مغزبادوم هست

همونی که مغزبادوم رفت برای عقدکنانش و جشن و چقدر بهش خوش گذشت

بهش زنگ زده بودم قبل تر...

دیشب اومدش...

بهش تبریک گفتم

این جوجه ها کی اینهمه بزرگ شدند که کار و شغل دارن و همسر انتخاب میکنن و زندگی تشکیل میدن؟؟؟

انشاله همه خوشبخت و شاد باشن...

اومد و لیست چیزهایی که لازم بود را نوشت و قرار شد امروز بره خونمون و یه سر و سامانی به چشمی ها و لامپهای پارکینگ و راه پله ها بده




منم دیروز عصر یه سری به طبقه پایین که همچنان خالی هست زدم

یه کمی دیگه سم پاشی کردم که دیگه کاملا خیالم راحت بشه و هیچ جک و جونوری اونجا باقی نماند

یه زنگ هم زدم به دایی جان و یه مشورتی کردیم ببینیم میشه یه هواکش به کل سیستمهای تهویه ی هوای اون طبقه اضافه کنیم یا نه

که قرار شد یه نفر را امروز ببرن خونه و یه مشورتی از یه نفر که اطلاعات بهتری داره بگیرن...



خب دیگه چی مونده که نگفته باشم؟

آهان خواهر خیلی خیلی بهتره و هر روز میره تمرین رانندگی

فسقلیا هم گزارش را هر روز صوتی برام میفرستن...



توی مشتم عناب داشتم و با تلفن حرف میزدم

خانم همسایه رسید و همونطوری با لبخند بهش عناب توی مشتم را تعارف کردم

برداشت و دستم را گرفت و بدون حرف یه مشت پسته تازه ریخت توی مشتم!!!

لبخند زدم ... یه مراوده پر از مهربونی بدون کلمه ای حرف...

لبخند زدم

لبخند زد...

رفت دنبال زندگیش...

منم همچنان در حال مکالمه تلفنی با یکی از مراجعه کننده هام بودم ...




باید برم...

وگرنه مثل خیلی از عصرهای ته تابستون پر از حرفم

کلمات از توی انگشتام سرازیر شدند و دلم میخواد حالاحالاها حرف بزنم...

اما وقت ندارم



پ ن 1: عنوان پست ماله قصه ای هست که امروز از ایران صدا گوش دادم ...

یه کتاب گویای دیگه... چقدر قشنگ بود این پادکست...

چند تا داستان تو در تو و پیچ پیچ و جذاب...


پ ن 2: بیشتر از دو ساعت برق نبود...

لپ تاپم دنبالم بود یکساعتی کار کردم ودیگه نمیشد با لپ تاپ ادامه داد

نیاز به چاپ و کارهای دیگه داشتم ...

دیدم بهترین فرصت هست که یه قسمتی از یه فیلم را ببینم و لقمه ی ناهارم را بخورم و ریلکس کنم...

تا چشم بهم زدم ... یکساعت گذشت...


تورو اونقدر از خدا خواستم زمین و زمان و بهم میزنم...

سلام

روز شهریوریتون قشنگ

اخ اخ که دیگه آفتاب خانم مثل همیشه پررنگ و طلایی نیست

در عوض خنکای نسیم صبحگاهی حال دلمون را خوب میکنه


امروزم نرفتم باشگاه

دیدم خیلی کار قول دادم و هلاک و خسته ام

دیروز تا ساعت6 ماندم

بعدش هم مادرجان خرید داشتند و رفتیم خرید گوشت و لبنیات

میخواستیم یه سر به دایی جان هم بزنیم که گفت خونه نیستم و رفتم آرایشگاه و ...

برگشتیم خونه و ساعت نزدیک 8 بود

همون موقع خواهر و مغزبادوم و باباش اومدند اونجا

مامان جان کتلت درست کرده بودند و با لقمه های خوشمزه از مهمونا پذیرایی کردند

مغزبادوم هرکاری یاد میگیره و انجام میده نمونه هاش را میزاره روی پیچ خودش

یه سری فرشینه خوشگل با کاموا درست میکنه که گویا یکی از روی پیچش پسندیده بود و بهش سفارش داده بود

آماده کرده بود و میخواست پستش کنه

عجله داشت و گفت بابام فردا صبح نمیتونه... برای همین من گرفتمش

صبح بردم پست و پستش کردم

مهمونا هم تا نزدیک 10 اونجا بودند و بعدش رفتند

من تا 12 شب داشتم کار میکردم و با دوتا مشتری یه سری طرح را اوکی میکردیم

دیگه 12 بیهوش شدم

صبح بیدار شدم و دیر شده بود برای دوش گرفتن... به خصوص که میخواستم به پست هم برسم

توی پست یه کمی معطل شدم و برای همین باشگاه هم نرفتم و دویدم سمت دفتر

چند تا کار راه انداختم و بعدش سوسکی ها را گذاشتم توی گوشم ...

این داستانی که گوش میدم را دوست داشتم و گفتم به شما هم بگم

از ایران صدا... داستان دفترچه یادداشت قرمز

داستان قشنگ و گیرایی بود

مدتها عادت کرده بودم به صدای علی بندری و فقط پادکستهای اونو گوش میدادم

بعد هم هی پراکنده گوش دادم ولی هیچی جذبم نکرده بود

ولی این داستان را واقعا دوست داشتم و خوشم اومد

بهتون توصیه میکنم گوش بدید... ارزشش را داشت

سه ساعت و ربع زمانش بود

من تکه تکه گوش دادم چون وسطش هی گوشیم زنگ خورد و هزاربار مجبور شدم قطع و وصل کنم

ولی داستان قشنگی بود...





پ ن 1: آقای دکتر ماشین نداره

اینقدر که به من فشار میاد به خودش فشار نمیاد

وقتی بهش زنگ میزنم و میگه توی تاکسی و اسنپم ، من استرس میگیرم



پ ن 2: لباسای پاییزی که برای مامان سفارش دادم الان به دستم رسید

بازم از آرتی سفارش دادم و چه تخفیفای خوبی داشت

اما بازش نکردم

بسته بندیش را دوست دارم

میبرم همینطوری میدم به مامان جان خودشون بازش کنن

دنیای قصه ها....

سلام

روزتون زیبا

عصر شهریورماهی تون به خیر و شادی



دیروز مسیج قطع برق برای ساعت یک بعدازظهر اومد...

منم سریع پریدم بیرون و درها را بستم

دیدم فرصت دارم - دستبندم را داده بودم برای تعمیر... رفتم که تحویل بگیرم

رسیدم و گفتند که چون هفته گذشته چندین روز تعطیل بوده ، آماده نشده ...

در عوض یه کمی قدم زدم ... چون پیاده و بدون ماشین رفته بودم

قدم زنان برگشتم سمت دفتر و دیدم برق قطع نشده... ولی دیگه برنگشتم داخل

رفتم سمت خونه

توی راه نان سنگک خریدم

ناهار خوردیم

یه چرت بعدازظهری زدم و سرحال بیدار شدم

میخواستم برای دبیرستانی شدن مغزبادوم (همون کلاس هفتم دیگه دبیرستان دوره اول محسوب میشه) یه چیزی براش بخرم

بهش گفتم برات کوله بخرم که زودتر مامانش براش سفارش داده بود

گفتم کفش بخرم برات ... گفت دارم ... ولی اگه میخوای بخر...

خوب میدونم دختر بچه ها توی اون سن از کفش و کیف و لباس سیر نمیشن

برای همین رفتم دنبالش و رفتم سمت کفش فروشی

بعد از خرید برش گردوندم خونشون و خودمون هم اومدیم خونه و یه نفس تا 12 شب کار کردم

خوابیدم و صبح زودتر بیدار شدم و دوش گرفتم و اومدم دفتر

امروز روز شلوغی بود

برای همین سوسکیا را گذاشتم توی گوشم (ایرپاد)

یه پادکست پلی کردم و حسابی کار کردم

غرق شدم توی دنیای قصه ها و کاغذهای رنگی رنگی

الان به خودم اومدم دیدم خیلی گرسنه شدم

مادرجان برام خربزه گذاشتند

اون را آوردم و گفتم یه پست کوچولو هم بنویسم و برم دنبال بقیه کارهام...







پ ن 1: دایی جان مرخص شدند



پ ن 2: آقایی که روبروی مغازمون سبزی فروشی و سبزی خرد کنی دارند

همون آقایی که بهم شربت های عجیب غریب با شیره انگور تعارف میکردند...

گفتند براتون گوجه آب بگیرم که راحت تر رب درست کنید؟

چون مغازه شون دقیقا روبروی من هست ، من میبینم که چقدر تر و تمیز و مرتب هست کارهاشون ....

منم امسال نزاشتم مادرجان رب درست کنند ... چقدر خودشون را به زحمت بندازن... گفتم نهایتا همیشه گوجه در دسترس هست

گفتم راستش را بخواین توی خونه رب درست کردن سخته برای مامانم ... بزارید روز جمعه که لااقل ببریم باغچه...

ایشون هم فرمودند: اگه بخواین خودم براتون آماده میکنم!

منم از خدا خواسته...



پ ن 3: الان دیدم که مادرجان برام لقمه هم گذاشتند

خیلی گرسنه شدم

برم لقمه را بخوم و دوساعت دیگه کار کنم و بعدش برم خونه

عاشقی کردم که بشی یارم من مجنون از تو دست برندارم...

سلام

روزتون پر از حال و احوال خوب

مراقب حال دلتون هستید؟

مراقب روزهای شهریوری هستید؟

عاشقی میکنید

قدم میزنید

حواستون به دلتون هست

حواستون به پوست قشنگتون هست

من که با ضدآفتاب جدیدی که از سایت خانومی سفارش دادم (البته ایرانی... البته ارزون... ) خیلی خیلی این روزها حال پوستم خوبه...

البته که آب مینوشم

کلاژن میخورم

یه سری روتین پوستی کوچولو دارم که هر روز تکرارشون میکنم



خواهرجان این روزها یه کمی بهتر شده

دیروز برای بعدازظهر نوبت برای تمرین رانندگی گرفته بود

با یه خانم پر انرژی که اول از همه انرژیش وارد زندگی خواهر شده تا مهارتش!!!

البته که گویا در کار خودش و آموزش هم خیلی ماهر و دوست داشتنی و محبوب هست...

ماشین خواهر از روزی که خرید توی پارکینگ ما بود

و با ماجراهای کمر درد و بیماریش دیگه همونطوری دست نخورده ماند گوشه ی پارکینگ

یه چند دفعه ای جابجاش کردیم برای تمیزکاریهای معمول پارکینگ

یکی دوبار هم استارت زدیم و درجا گذاشتیم کار کنه...

القصه!!!!

خلاصه که خواهر جان اصرار کرد که بریم و برای ناهار هم دور هم باشیم چون همسرش نبود

این روزها دایی جان هم به شدت مریض و مجددا بستری هستند

برای همین به هیچکدوم از افراد اکیپ نگفتیم و قرار شد نزدیک ظهر بریم خونشون

با توجه به اینکه شب قبلش تا نیمه های شب مشغول کار بودم ... صبح دیرتر از همیشه بیدار شدم و دوش گرفتم و صبحانه خوردیم

بعد هم یواش یواش آماده شدیم و با مادرجان رفتیم پارکینگ

ولی استارت زدیم و ماشین روشن نشد که نشد!!!!

خب مشخصه دیگه... باطری مشکل داره

زنگ زدم به باطری فروشی که نزدیکمون هست و دیگه منو میشناسه !!!!!

(ماجراهای باطریهای ماشینا را قبلا گفتم و در حوصله این پست نمیگنجه تکرارش)

گفتند که با توجه به اینکه جمعه هست در زودترین زمان دو سه ساعت بعد میرسن بهمون!

یه زنگ هم زدم شوهرعمه جان که ایشون فرمودند باطری را عوض نکن و به دلیل اینکه ماشین حرکت نکرده اینطوری شده و باید باطری به باطری بشه

البته تاکید کردند که با ماشین خودم باطری به باطری نکنم

گفتند خودشون هم شیفت هستند و سرکارن و نمیتونن بیان...!!!

خب هیچ گزینه ای باقی نمانده بود که یهو آقای همسایه طبقه پایینی از راه رسید

بنده خدا به شدت کمر درد داشت و عین خواهرجان یه آتل طبی بزرگ بسته بود به کمرش

پرسید چی شده و وقتی ماجرا را گفتیم گفت اینکه کاری نداره... خودم انجام میدم!!!

فقط کابلشون کوتاه بود و باید یه کابل دیگه هم پیدا میکردیم

رفتم در همسایه روبرویی را زدم و پرسیدم کابل دارن یا نه... که ایشونم لطف کردند و سریع به یاری شتافتند و دوتا همسایه یاری کردند و ماشین استارت خورد

دیگه ماشین خواهرجان را برداشتیم و رفتیم سمت خونشون

دیگه یه راست نرفتم توی پارکینگشون... گفتم بزار اطراف خونشون یه چرخی بزنم و ببینم تعمیرگاه کجاهست که اگه خاموشش کردم و روشن نشد گرفتار نشم

یه دوری زدم و نزدیکشون یه تعمیرگاه که باز هم بود پیدا کردم و با سلام و صلوات ماشین را خاموش کردم ... بعد از چند دقیقه استارت!!! و روشن شد

هزاربار خدا را شکر کردم و بازم توی خیابونشون یه دوری زدم و یکی دو جا توقف کردم 

یه جا هندونه خریدم

یه جا هم ذغال اخته

بعد هم رفتم توی پارکینگشون و ماشین را پارک کردم و تماممممممممممممممممم

دیگه ناهار را دور هم خوردیم و فسقلیا چقدر ذوق کردند

ساعت 3 و نیم هم خواهر رفت برای آموزش

6 بود که برگشت

با فسقلیا که خیلی خیلی ذوق رانندگی مامانشون را داشتند رفتیم و چند باری درآوردن و پارک کردن ماشین توی پارکینگشون را تمرین کردیم

(توی مجتمع بزرگ زندگی میکنند و پارکینگ طبقاتی و خیلی شلوغی دارند)

و بعد هم با اسنپ برگشتیم خونه!!!

اسنپ که چه عرض کنم ... جانمون را گرفتیم کف دستمون....

و اینگونه جمعه خود را سپری کردیم...





پ ن 1: مغزبادوم با ذوق و شوق کلی از مراسمی که شرکت کرده بود برام تعریف کرد

زاویه نگاه این بچه های امروزی را دوست دارم



پ ن 2: امروزم نرفتم باشگاه!



پ ن 3: فندوق این هفته باید برای جشن ورود به مدرسه بره

البته که پیش دبستانی..

ولی با تاکید میگه که : من فقط و فقط با مامان جان میرم جشن!



پنجشنبه رمز قرار عاشقانه بود...

سلام

روزتون قشنگ

روز 5شنبه شهریورماهی با هوای دلچسب

حالا آفتاب تابستونی انگار رنگش عوض شده

زاویه تابشش عوض شده

روزها یهویی کوتاه شدند

با جابجا نشدن ساعت... یهویی هنوز به عصر نرسیده، شب میشه ...

برای همین بهتره که صبح های شهریوری را زودتر بیدار بشیم تا ته مانده های تابستون از دستمون لیز نخوره

حالا که صبح ها هوا خنک تر و دلچسب تره دلم میخواد صبح ها برم پارک و بدوم....

ولی بدو بدوهای زندگی هنوز بهم این زمان را نداده و امروز وقتی روی تقویم دیدم که نصف شهریور تمام شده متعجب شدم...




امروز از صبح که بیدار شدم یاد روزهایی افتادم که 5شنبه هامون پر از قرارهای عاشقانه بود

چه روزهای خوب و دلچسبی بودند

گاهی قدر داشته هامون را باید بیشتر بدانیم ...




با یکی از مشتریهام ساعت 9 صبح قرار داشتم

پیامک قطعی احتمالی برق که اومد دیدم نوشته 9 تا 11

برای همین زودتر اومدم و کرکره ها را دادم بالا و چند تا کار را هول هولکی انجام دادم و منتظر شدم ساعت 9 بشه و برق قطع بشه

دست برقضا برق قطع نشد و من در عوض از صبح زود کار را شروع کردم و کلی جلو افتادم

اون خانم هم ساعت 10 بود که اومد و برخلاف چیزی که فکر میکردم اونقدرا هم کار نداشت و یه قرار کوچیک برای دوشنبه باهم فیکس کردیم و تمام ...




مغزبادوم میخواد بره عقد کنان پسرعمه ش...

ذوق و شوق داره

تاحالا همچین تجربه ای را نداشته

وقتی بهش فکر میکنم میبینم قدیما چقدر عقدو عروسی و مراسمای اینطوری زیادتر بود و ما کلی تجربه های رنگی رنگی از این مدل روزها داریم

رنگ لباس و لاک و کفش را چندین مرتبه برام تعریف کرده

هزارتا عکس از مدل لاک زدن و قر و اطوارهای بچه گونه ش برام فرستاده

و من ... خاله سوسکه... دلم براش ضعف میره

اینهمه ذوق و شوق توی بچه ها آدم را به وجد میاره ....

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر...

سلام

روزتون قشنگ

شهریورماهتون پر از حال خوب و خوش


به قول دوست جان باید تنبیه بشم از این دیر به دیر نوشتن

ولی اصلا خودم را تنبیه که نمیکنم هیچ... تازه به خودم جایزه هم میدم که وسط همه بدو بدو ها و شلوغیهای دنیا بازم نوشتن برام حال خوش داره و هنوز ادامه ش میدم




پنجشنبه با مادرجان اومدم سرکار

یکی دوساعت کار کردم و مسیج ساعت احتمالی قطعی برق که اومد دیدم تا اسیر نشدم باید پاشم بریم سمت خونه

حالا دیگه سرفیس جان باعث شده که اعصابم خرد نشه و بدونم که برسم توی خونه میتونم کارهام را دنبال کنم

برای همین با مادرجان رفتیم خرید و مایحتاج روزانه را خریدیم

یکی دوتا کار داشتیم انجام دادیم

دستبند ظریفم که ماله سرویسی هست که روزانه استفاده میکنم پاره شده بود اونم رسوندم دست آقای طلاساز تا برام تعمیر کنه

بعدش هم رفتم خونه و بقیه روز را یه نفس کار کردم و چقدر خوب پیش رفتم




جمعه از صبح رفتم توی طبقه ای که خالی شده

چسب خریده بودم برای پوشاندن لبه های درها و چارچوبها

تا نزدیک ظهر اونجا مشغول بودم و بعدش دوش گرفتم و باز کار کردم و کار کردم و کار کردم ...

لابلای کارها با ایرفرایر بادمجان و کدوها را سرخ کردم ... اونم یه عالمه

مادرجان هم برای روز بعد بساط یه خورشت بادمجان و کدو و فسنجان را راه انداختند

بعدازظهر خواهر و مغزبادوم اومدن یه سری بهمون زدند و قبل از قطع برق بدو بدو رفتند...



شنبه تولد پسته جان بود

از قبل قرار و مدارها را گذاشته بودیم

صبح رفتم دنبال خواهر و مغزبادوم و خاله و آلاله

بعدش هم رفتیم کیک فروشی و دوتا کیک خوشگل تولدی خریدیم

تولد پسته جان و خواهر دو روز با هم اختلاف داره

برای همین تولد مادر و پسر را توی یه روز برگزار کردیم

ولی دوتا کیک خوشگل خریدیم و رفتیم

خاله جان زحمت کشیده بود و وسایل صبحانه دور همی را خریده بود

آش و نان تازه و کره و مربا

مادرجان هم بساط ناهار را جور کرده بود و کله سحر پلو را هم پخته بود و با دوتا خورشت خوشمزه برداشتیم و راهی شدیم

رسیدیم و فسقلیا به جای اینکه سورپرایز بشن منتظرمون بودن

دیگه با آهنگ و شعر خوندن وارد شدیم و کلی ذوق کردند

اون یکی خاله جان هم با نیم ساعت اختلاف خودش را رسوند

اطلسی هم سرظهر با یه جعبه شیرینی اومد

خلاصه که تا شب دور هم بودیم

فسقلیا با کادوهاشون حسابی ذوق کردند و حسابی شلوغ بازی در آوردند

دیگه ساعت 7 بود که اومدیم بیرون و تا برسیم خونه ساعت نزدیک 9 بود...



یکشنبه اومدم سرکار و بینهایت شلوغ بودم

برای همینم نرسیدم پست بزارم

تعمیرکار هم داشتم

اومد و دستگاهها را یه نگاهی کرد و سرویس کرد و آماده شدیم برای کار

البته با قیمتهای نجومی که این روزها واقعا همچنان منو متعجب میکنه



دوشنبه هم از صبح زود با مادرجان رفتیم باغچه

یه عالمه انگور چیدیم و بین همسایه ها و عمو و عمه ها تقسیم کردیم

عمه جان هم یه نون خونگی کپل و خوشمزه برامون درست کرده بودند و داده بودند مغزبادوم بیاره

بعدش هم که از باغچه اومدیم دوش گرفتم و اونقدر خسته شده بودم که بعد از ناهار بیهوش شدم

ولی دوباره بعداز ظهر مشغول کار شدم و از روند کار راضی هستم ...



خلاصه که روزگارم روی دور تند میگذره و من تعجب میکنم از دیدن تقویمی که تند تند تیک میخوره

روزگار را میگذرونم و دلم میخواد زندگی را زندگی کنم ولی انگار فرصت کوتاهتر از اونی هست که من فکرش را میکنم

گاهی دلم میخواد میناکاری کنم...اما اصلا زمان ندارم

گاهی دلم برای بافتنیهام تنگ میشه

گاهی هوس نقاشی رنگ زدن

گاهی دلم میخواد بی دغدغه کتاب بخونم ...

ولی این روزها اصلا نمیدونم روز و شبم چطوری میگذره ...

یه جایی خوندم برای آرامش باید روی دور کُند زندگی کنیم... باید همه چیز را آروم آروم انجام بدیم

به قول خودم باید هرکاری را مزمزه کنیم و خیلی دلچسب بگذرونیم

اما این روزها من عین یه رقص تند تک نفره با یه آهنگ تند و پرهیجان میگذره

اونقدر که گاهی به نفس نفس میفتم و باید دستام را بزارم روی زانوهام و چند دقیقه ای نفسهای عمیق بکشم تا بتونم ادامه بدم...

ولی ... زندگی همچنان به لطف پروردگارم ادامه داره...








پ ن 1: دو روز بعد از تولد پسته... که روز دقیق تولد خواهرجان بود

پسته صبح که بیدار شده بود به خواهر گفته بود صبر کن... حالا خاله با یه کیک میاد و سورپرایزمون میکنه

قربون اون دل کودکانه ی شیرینت برم...




پ ن 2: آقای دکتر برای یه کار عجله ای مجبور شدند که تا یکی از شهرهای شمالی برن و برگردن

بدون توقف... نزدیک به 10 ساعت رانندگی...توی مسیر برگشت ماشینشون موتور سوزاند...

ماشین بدون آب شده بود و گویا آمپرها خراب بودند و ....

گوشیشون هم همزمان شارژ تمام کرده بود و واقعا چندین ساعت جهنمی را گذروندم ...

عاشقی از راه دور خیلی سخته...

اگه کسی به نصیحت کسی گوش بده ... بهش میگم اصلا عاشق نشو... همون دوست داشتن معمولی خیلی دلچسب تره ...

بعد هم میگم عاشق آدم راه دور اصلا نشو ... اصلا اصلا اصلا ....




پ ن 3: آقای نانوای همسایه... دوباره برام چای تنوری آورده



پ ن 4: عناب های باغچه را چیدم و الان کنار دستمه

از خوشمزگی عناب تازه نگم براتون...

حتما بخرید و توی این فصل لذتش را ببرید



پ ن 5: قطعی های برق قرار نیست تمام بشه؟

هر نفس این پردهٔ چابک رقیب / بازی‌یی از پرده برآرد غریب

سلام

روزتون زیبا

زندگیتون پر از انرژی مثبت

جهان بر پایه ی انرژی میچرخه

« بی عشق جهان یعنی یک چرخش بی معنی»

تا میتونید انرژی مثبت به بقیه بدید و دور و برتو را پر کنید از آدمهای مثبت

با آدمهای ارزشمند دوستی کنید و ازشون یاد بگیرید

مهربون باشید و به بقیه مهربونی کنید و مطمئن باشید ، جهان همین انرژی و حال خوب را بهتون برمیگردونه

صبح که بیدار میشید هر فرکانسی که به کائنات بفرستید عین بومرنگ برمیگرده به خودتون ...

من که یاد گرفتم هرکاری میکنم در حق خودم میکنم

چه خوب باشم چه بد

تمام جهان انعکاس رفتارهای خودم هست

هرجایی حرص میخورم و کارم لنگ میشه باید یه نگاهی بندازم به عملکرد خودم ...



حالا دیگه روزهام پر شده از کارهای مربوط به دفترم

گوشیم پشت سرهم زنگ میخوره و باید یه عالمه حرف بزنم و این کلی جای شکر داره

دیروز نزدیک ساعت 1 بود که پیامک اداره برق اومد که احتمالا از ساعت 1 تا 3 قطعی برق خواهید داشت

منم سریع جمع و جور کردم و رفتم خونه

رسیدم خونه و یه سر نشستم سرلپ تاپ

ناهار خوردم و باز بدون اتلاف وقت به کارم ادامه دادم

تا نزدیک ساعت 6 که دیگه شارژ لپ تاپ رو به پایان بود

اونو زدم به شارژ و یه قهوه ی خوش عطر درست کردم و توی فنجون های خوشگل با شیرفوم دار تزئین کردم

بعدش هم یه سینی چوبی خوشگل و یه ظرف شکلات

انگار که یه مهمان عزیز را میخوام پذیرایی کنم ...

کنار مادرجان نشستم و به این فکر کردم کی عزیزتر از مادری که زندگیم را پر از آرامش و عشق کرده؟

کنار هم قهوه خوردیم و حرف زدیم و یه قسمت از سریالمون را دیدیم

یک ساعت و نیم بعد دوباره مشغول کار شدم

یه کمی فایلی که روش کار میکردم بد قلق بودم و اذیتم کرد

تا ساعت 12 شب یه نفس پای سیستم بودم

دیگه مسواک زدم و رفتم توی رختخواب

زنگ زدم آقای دکتر... میخواستم غرغر کنم که خسته ام و خودمو لوس کنم که دیدم حال ایشون از من خرابتره

خبرداد که یه قراردادی که بسته بود و کلی وقت و انرژی براش گذاشته بود در حال فسخ شدن هست!!!!!

دیگه جایی برای غرغر نبود

هردو تصمیم گرفتیم بیخیال کل دنیا بریم بخوابیم و برای یه روز تازه انرژی ذخیره کنیم

صبح یه کمی زودتر بیدار شدم و تصمیم گرفتم برم باشگاه

اصلا هرچقدر هم کار داشته باشم باید باشگاه را برم

تعدادمون توی سانس خیلی کم شده و کلا 4 نفر بودیم

ولی خوش گذشت

ورزش کردیم و کالری سوزوندیم و آخر وقت هم ده دقیقه رفتم دوچرخه ثابت

و الان هم اومدم که یه روز دیگه را شروع کنم

توی مسیر یه تماس با آقای دکتر گرفتم و ایشون روز کاریشون را چند ساعتی بود که شروع کرده بودند

یه گپ کوتاه زدیم و قرار شد اصلا غرنزنیم و پرانرژی تر از همیشه برنامه هامون را دنبال کنیم

مگه زندگی همین بالا و پایین ها نیست؟

مگه این بالا و پایین عین اون خط روی نوار قلب، نشان دهنده ی این نیست که ما زنده ایم ؟

پس حالا که موهبت زندگی توی دستامونه باید ازش استفاده کنیم

کم و زیاد ...بالا و پایین ... سخت و آسون ... دنیا میگذره

مراقب سلامتی مون باشیم

من که ظرف عناب تازه ای که مادرجان از باغچه برام چیده را گذاشتم کنار دستم ...

بطری آبم هم پر از عطر گلاب هست







پ ن 1: همچنان درگیر مسائل مربوط به خونه و اجاره دادنش هستم


پ ن 2: از سایت آرتی خرید کردم

از خریدم راضی بودم

همون چیزی را فرستاده بودند که توی عکس دیده بودم

تخفیف خوبی هم داشت


پ ن 3: عطر نان توی کوچه پیچیده

من همه محو تماشای نگاهت

سلام

روزتون قشنگ

صبح تابستونیتون دلچسب

اصلا شهریور که میشه تابستون دلچسب تر میشه

شهریور را باید عین تمام ته تغاری فصلها، به طور خاص زندگی کرد

هوای خنک صبحگاهی ، بعد از اون گرمای طاقت فرسای مردادماهی، یه حال خوب و سرخوشی دلچسب همراه خودش داره



دیروز از سرکار یه راست رفتم باغچه دنبال مادرجان

دست تنها کلی کار انجام داده بودند

ولی دیگه چاره ای نیست ... روزهای شلوغم را میگذرونم

یه مقدار انگور و سبزی و نعنا بردیم برای خواهرجان

بعدش هم پیش به سوی خانه

ناهار خوردیم و نشستم پای لپ تاپ و طراحی هام را شروع کردم

دیگه هلاک بودم که حدودای ساعت 6 شارژ لپ تاپم رو به آخر بود

اونو زدم به شارژ و خودم بیهوش شدم

یک ساعتی خوابیدم و بیدار شدم و با مادرجان شام خوردیم و دوباره نشستم سرکار

یه نفس تا 12 شب

دیگه هلاک بودم

سینه خیز رفتم توی تختخوابم

زنگ زدم به آقای دکتر و فقط در حد چند ثانیه گفتم که دارم بیهوش میشم ...و تماااااااااااام


صبح زودتر بیدار شدم

زودتر آماده شدم

زودتر هم اومدم سرکار

بدون اینکه به برنامه ها و برنامه ریزیها نگاهی بندازم نشستم سرکار...

بهتره فعلا به خودم استرس ندم

بعد از یکساعت کار کردن ...برای استراحت اومدم یه پست بنویسم

پست نوشتن با کامپیوتر دفتر را بیشتر از هرچیزی دوست دارم ...





پ ن 1: دیروز سایت خانومی یه آف صدهزارتومنی بهم داده بود

یه پک تخفیفی هم داشت که شب قبل دیده بودمش و به نظرم تخفیف خوبی داشت

دیگه وقتی به اون تخفیف صدهزارتومن دیگه هم اضافه شد ... شد عالی

خریدمش

دفعه قبلی از خریدم راضی بودم ... ببینم این بار چی میشه

بهتون خبر میدم



مثل دیروز تو را دوست ندارم دیگر... متحول شده ام ... دوست ترت میدارم

سلام

روزتون قشنگ

الان وقتشه که از تابستون لذت ببرید

چون از گرمای خیلی شدید تابستونی کاسته شده

و حالا صبح ها میشه گفت هوا خوبه!

یواش یواش میشه برای پیاده روی های صبحگاهی آماده بشیم و ازش حسابی لذت ببریم




نمیدونم روزهام چطوری میگذره

دیگه اصلا نمیدونم چی را تعریف کردم چی را تعریف نکردم براتون

عروس و دامادی که باهاشون قرارداد بسته بودیم شنبه بعدازظهر اومدن برای فسخ قرارداد !!!

یادم نیست تعریف کردم یا نه...

این عروس و داماد جوان اومدن برای قرارداد و خیلی هم عجله داشتند

منم به خاطر اونا به کارها سرعت دادم و قرارداد را بستیم

ازشون خواستم خودشون تمیزکار بگیرن و من هزینه ش را پرداخت کنم

گفتند اگه میشه خودم این کار را بکنم و اونا فرصت ندارن!!!!

خلاصه که خونه را تمیز کردم و آماده کردم و تحویلشون دادم

دو روز بعد اومدند و گفتند یه حشرات ریزی یه گوشه از خونه دیدند

رفتم پایین و دیدم دوتا (خرخاکی) ریز یه گوشه در اثر سمپاشی که انجام شده مردند!!!!

گفتم: خونه کامل سمپاشی شده و هیچ موجود زنده ای توی این خونه نیست

گوشه و کنارها را گشتند و بررسی کردند و واقعا هیچی نبود

یه کمی بیشتر و دقیقتر گشتند و در نهایت هیچی نبود

رفتند و مامانهاشون را آوردند و فرمودند که این خونه موریانه داره !!!!!!

گفتم برچه اساسی این حرف را میزنید... استناد کردند به همون دوتا خرخاکی ریز!!!

راستش را بخواین گفتم نکنه درست میگن و من دارم اشتباه میکنم

زنگ زدم به یکی از این مراکز سمپاشی و ازشون خواهش کردم برای تشخیص این موضوع بیان

شنبه بعدازظهر اومدند و بررسی کردند و گفتند اصلا همچی چیزی نیست و هیچ موجودی نداره ... در حدی که من ازشون خواهش کردم یه سمپاشی انجام بدن و اونا با اینکه این شغلشون هست گفتند که وقتی هیچ موجودی تو این خونه نیست برای چی سمپاشی انجام بشه ... کما اینکه خونه نو هست و جایی برای لانه گزینی هم نداره!!!

نظرکارشناس را به عروس و داماد اعلام کردم و ایشون فرمودند که اصلا حاضر نیستند در این خونه ساکن بشن!!!! چون جهیزیه شون دچار موریانه میشه!!!!!

با توجه به اینکه قرارداد نوشته شده بود و هزینه مربوط به قرداد پرداخت شده بود، بنگاه بهشون گفته بود کارشناس ببرید و اگه تایید بشه که موریانه ست حق باشماست

منم بهشون گفتم نظریه کارشناس را قبول دارم و هرچی شما بگید!

گفتند نظرمون عوض شده ...

لابلای حرفاشون متوجه شدم تصمیمشون برای برگزاری عروسی و ازدواج کلا عوض شده و اینو بهانه کردند!

گفتند میشه قبول کنید قرارداد را فسخ کنیم؟

گفتم : بله

گفتند میشه خسارت شما را ندیم... یعنی پولی که من پرداخت کردم به بنگاه!!!

دیدم دیگه چاره ای نیست

میتونستم بگم نه! چون کارشناس تایید کرده بود که حرفشون بیخود بوده ... ولی !!!!!!

بگذریم ...

برق قطع شده بود ... ساعت حدود 8 شب

بهشون گفتم برق قطع شده و قرار را بزارید برای دوشنبه !

گفتند عجله داریم!!!

رفتیم بنگاه و قرارداد را فسخ کردیم

ولی من بازم زنگ زدم به یه مرکز دیگه و ازشون تقاضای کارشناس کردم تا خیال خودم و وجدانم راحت باشه

دیروز صبح با اینکه تعطیل بود ساعت 9 صبح کارشناسشون اومد و بررسی کرد و حرف نفر اول را تایید کرد

بازم من ازشون خواستم یه سمپاشی انجام بدن که گفتند اصلا لازم نیست و این کار نکنید!

الکی به خاطر حرف بیخود و بدون پایه و اساس دوتا آدمی که خودشون هم نمیدونن از زندگی چی میخوان، کلی از وقت و هزینه م صرف کارهای بیخود شد!



مادرجان دیروز نذری پزون داشتند

شله زرد

من که بیدار شدم عطر زعفران و برنج لنجان خونه را پر کرده بود

وقتی کارهای مربوط به طبقه پایین تمام شد اومدم بالا و دیدم مادرجان نذری ها را توی ظرفها کشیدند

تزیینش را به عهده گرفتم و بعدش لباس پوشیدم و نذری ها را بردیم و تقسیم کردیم

تا برگردیم خونه ساعت 2 بعدازظهر بود

یه عالمه کار داشتم

دیگه لپ تاپ را روشن کردم و نشستم سرکار

ناهار خوردیم

بازم کار

عصر یه قهوه ی دلچسب درست کردم و بامادرجان خوردیم

بازم کار

شام خوردم

بازم کار

خلاصه که از ساعت 3 تا 12 شب یه نفس کار کردم و چقدر خوب بود و چقدر کارام پیش رفت


صبح امروز زودتر بیدار شدم

هرکاری کردم که مبلغ پول را با گوشیم جابجا کنم یه ارور چرت و پرت میداد

هزاربار تست کردم

دیگه سریع دوش گرفتم و صبحانه خوردم و مادرجان را رسوندم باغچه و بدو بدو رفتم بانک

نوبت گرفتم و تو همین فاصله با معاون بانک یه سلام احوال کردم

پرسید چی شده ... گفتم اینطوری... گفت با گوشیت انجام بده من ارور و پیغام را ببینم

زدم و در کسری از ثانیه پول بدون هیچ ارور و پیغامی جابجا شد!!!!

و اینگونه بود که با یه لبخند بزرگ بدو بدو اومدم سرکار و زندگیم!!!!








پ ن 1: دیروز همون هندزفری سوسکی را گذاشتم توی گوشم و همونطوری که مشغول طراحی بودم ساعتها با آقای دکتر حرف زدیم

اونقدر که دیگه واقعا دردرونم حس کردم آرومم!!!!

از شنبه بعدازظهر بد جوری حال دلم ابری و بارونی بود



پ ن 2: کارهای عقب مونده م اونقدر روی هم جمع شدند که دیگه لیست کردنشون فقط باعث اعصاب خردی میشه

باید یه سریهاش را حذف کنم و یه لیست قابل اجرا بنویسم



پ ن 3: گفتم براتون که فندوق قصه مون میخواد بره پیش دبستانی

داشتم لیست وسایل مورد نیازش را نگاه میکردم

به پسته گفتم وقتی میرم این وسایل را برای فندوق بخرم برای تو چی بخرم؟

گفت : من که مدرسه نمیرم .. هیچکدوم از این وسایل را نیاز ندارم

این حد از منطق و فهم و شعور برای یه بچه 4 ساله عجیب غریب نیست؟؟؟؟؟




یه کمی خنک تر

سلام

روزتون قشنگ

امروز انگار هوا به طور مشهودی دمای کمتری داره

یعنی میشه؟

اصلا اول صبح حس کردم هوا عالیه ...

ذوق زده شدم ...


دیروز از صبح مهمان داشتیم

صبح زودتر بیدار شدم

جارو و تی و گردگیری

مادرجان هم توی آشپزخونه مشغول بودند

یه کیک شکلاتی هم پختم که عالی شده بود

بعدش هم سالاد کلم قرمز درست کردم و رفت توی یخچال

میوه چیدم و گذاشتم روی میز

لیوانهای بلند شربت را آماده کردم و نی گذاشتم و شربت سکنجبین

خاله و اطلسی نزدیک ساعت 10 بود که اومدند

یه گل خوشگل هم برامون آورده بودند

نشستیم دور هم و حرف و حرف و حرف

نزدیک 12 هم خاله و آلاله اومدند

بعدش هم مغزبادوم و مامان و باباش

دور هم ناهار خوردیم

بابای مغزبادوم رفت و مجلس کاملا خانومانه شد

و این دور همی تا نزدیک ساعت 11 شب ادامه داشت

دیگه واقعا هلاک بودم

وقتی مهمونا رفتند یه کمی جمع و جور کردم و ظرفها و چدنهای گاز را چیدم توی ماشین ظرفشویی

باقیمانده میوه و غذاها را جمع و جور کردم

و نفهمیدم چطوری به رختخواب رسیدم...

شب را بد خوابیدم و هزاربار بیدار شدم

این مدت از بس استراحتم کم بوده بدنم در یه کوفتگی مسخره به سرمیبره و همش خسته ام ...

صبح سعی کردم زودتر بیدار بشم ... زودتر بیام سرکار و در عوض خنکای دلچسب هوا حسابی بهم انرژی داد






پ ن 1: دوهفته هست که باشگاه نرفتم و واقعا بهش نیاز دارم


شهریورتون مبارک

سلام 

شبتون ستاره بارون 

تولد همه شهریور ماهیا مبارک 

امروز تولد دخترخاله بود (آلاله)

فردا تولد دختردایی جان هست 

تولد خواهر و پسته هم ده روز بعد 

بعدش تولد پسرخاله ...

و اینا یعنی اینکه شهریور ماه پرتولدی هست برامون 


امروز از صبح رفتیم خونه خواهرجان 

صبح کله سحر مادرجان قورمه سبزی پختن و پلو

دیروز هم از باغچه انگور و انجیر آورده بودیم براشون 

خاله و آلاله هم صبحانه حلیم و عدس و آش و کیک تولد خریده بودند 

خواهر و مغزبادوم هم اومدن

رفتیم و اونا سورپرایز شدن

بعدش هم تا شب دور هم بودیم 

تولد بازی کردیم و به بچه ها به خصوص خیلی خوش گذشت 

آلاله گفته بود امسال که خواهرجان نمیتونه بیاد و مریض هست تولدش را اونجا بگیریم که اونا هم خوشحال باشن ...

برای همین تا شب اونجا بودیم و خوش گذشت 

برگشتیم و من یه راست رفتم سراغ مرتب کردن اتاقم 

فردا قرار هست اونیکی خاله و اطلسی .. این خاله و آلاله و خواهر و مغزبادوم بیان خونمون 

برای همین یه دسر خوشمزه هم درست کردم 

بساط سالاد را هم جور کردم تا فردا آماده ش کنم ...

و الان قبل خواب... دلم خواست یه پست بنویسم 

همین جا پشت میز آشپزخونه نشستم و این تجربه جدید را دوست دارم 

پست با عطر خوردنیها...





اولین پست با سرفیس

سلام 

عصرتون زیبا 

عصرتابستونی تون پر از عطر مهربونی


دیروز از صبح تمیزکار داشتم 

از آچاره تمیزکار میگیرم 

زنگ زد گفت میشه به جای 9 صبح 8 بیام که کارمون زودتر تمام بشه 

منم استقبال کردم 

زودتر بیدار شدم و صبحانه خوردم 

بعدشم گلدونهای توی راه پله را تا جایی که میشد بردم روی پشت بام و وسایل توی پارکینگ را جابجا کردم که برای ساعت 8 آماده باشیم 

ساعت 8 و نیم تمیزکار زنگ زد و گفت همون 9 میام 

و من بیزارم از بینظمی... از بدقولی....

اومدش ساعت 9

اول بهش صبحانه دادم 

بعدش هم مشغول شد

منم مشغول تمیزکردن ماشین توی کوچه شدم 

جاروبرقی قدیمی که توی انباری بود را بردم و حسابی داخل ماشین راتمیزکردم 

خواستم ماشین را جابجا کنم که یه ارور داد و آلارم سرویس!!!

دیگه حوصله م سررفته بود و تمیزکار هم خیلی آروم آروم در حال کار خودش بود

منم برای اینکه وقتم بگذره مشغول تمیزکردن آسانسور شدم ... بعدش هم رفتم سراغ لابی ...

در نهایت ساعت 1 کارتمیزکاری  راه پله ها تمام شد

بهش یه بشقاب میوه دادم و قرار شد مشغول تمیزکاری طبقه ای که خالی شده بشه 

3 ساعتی هم اونجا مشغول بود 

دیوارهای سالن را شست و بعدش هم سرویسها را

کارش تمام شد باهاش حساب کتاب کردم و در نهایت مادرجان بهش ناهار داد

تمیزکار رفت و من جمع آوری های نهایی را انجام دادم و اومدم ناهار

ساعت از 4 گذشته بود

بعد از ناهار با مستاجر قبلی قرار داشتم برای حساب کتاب

یه مقداری از مخارج خرابیهایی که به بار آورده بودند را قبول کرد و یه مقداریش را هم نه!!!!

دیگه مهم نبود... نمیخوام برای همه چیز حرص بخورم ... نوشت و امضا کرد و منم پول را تسویه کردم 

برای ساعت 7 هم با مستاجر جدید قرار داشتم و خونه را تمیز و مرتب بهش تحویل دادم  البته با حضور آقای املاکی... 


امروز صبح هم با مادرجان ماشین را بردیم نمایندگی

ارور مربوط به باطری ماشین بود

گفتند باطری را باید یه جایی بیرون از نمایندگی عوض کنم 

منم وقتی دیدم تا اونجا رفتم و کلی تو نوبت موندم ازشون خواستم روغن و فیلترهای ماشین را تعویض کنند

بعدش هم اومدم به همون آدرسی که دادند و باطری ماشین را عوض کردم 

بعدش با مادرجان رفتیم برای تولد آلاله هدیه خریدیم 

یه تراول ماگ و یه ماگ چای خوری ساده و خوشگل

یادم باشه عکس بگیرم براتون 

بعدش هم یه مقداری خرید کردیم 

برگشتم خونه و دوش گرفتم و ناهار

الان هم آماده شدم برای انجام کارهای عقب مونده دفتر که حالا دیگه به لطف لپ تاپ جدید میتونم توی خونه انجامشون بدم 





پ ن 1: یه مقدار برقکاری برای خونه لازمه که برقکار عزیز رفته بود کربلا

قرار شد وقتی برگرده بیاد و انجام بده 


پ ن 2: یه عالمه کامنت پر از محبت ازتون دارم 

خیلی زود جواب میدم 


پ ن 3: فردا میخوایم بریم خونه خواهرجان و تولد آلاله را اونجا برگزار کنیم 

چون خواهر همچنان در استراحت هست و نمیتونه بیاد این سمت

اینم پیشنهاد خود آلاله بود


هنوزم تابستون به شدت گرمه!!!

سلام

روزتون قشنگ

مردادجان هم به آخرای خودش رسید...

داریم میرسیم به شهریور... ته تغاری تابستون .. ولی هنوزم هوا خیلی خیلی گرمه







این روزها درگیر جابجایی مستاجر هستم

مستاجری که زحمت کشیده و خونه را به فنا داده

دیروز ساعتها توی این گرما توی خیابون آدرس به آدرس گشتم تا درِ توالت فرنگی که ایشون شکسته بود را پیدا کنم !!!!!

منصف بودن این هست که من میگم بهر حال این وسایل ممکنه خراب بشن و بشکنن... بهرحال وسیله است دیگه... اما وقتی این وسیله دست مستاجر امانت هست، وقتی خراب شد، وقتی شکست ... خودش باید بره پیداش کنه و بزاره سرجاش!!!!

نه اینکه من اینقدر اسیر بشم به خاطر کاری که اونا کردند!

چون الان ذهنتون درگیر میشه باید بگم که این خونه صفر بوده که تحویل این مستاجر شده

یعنی خونه نوی نو بوده و ایشون اولین مستاجر خونه بودند

5 سال توی این خونه نشسته

و الان که رفته من میبینم کل خونه را به نابودی کشیده ...

نتیجه ای که میگیرم این هست که دیگه به هیچکس اطمینان نکنم و هر دوسال یکبار مستاجرها را جابجا کنم

تا حداقل اگه مثل ایشون نابودگر هستند متوجه بشم و خسارت کمتری متوجهم بشه!!!!!

بعدش هم رفتم دنبال بقیه لیست!

خرید لامپ و مهتابی

خرید جای شامپویی حمام که باز کرده و با خودش برده

تعمیرکار اسپلیت اومد و متعجب شد از این حجم از چربی و کثیفی که اسپلیت را گرفته بود... در حدی بود که مجبور شدند کل اسپلیت را از دیوار جدا کنند و ببریم توی حیاط و یا هزارمدل شوینده بشوریم تا شاید تمیز بشه!!!!!

آقای تعمیرکار از اسپلیت و کثیفیهاش فیلم گرفت... گفت تا حالا همچین چیزی ندیدم!!!!

دربهای حمام و دستشویی را کلا نابود کردند

توریهای درهای سالن ضد زنگ بوده ... همون نمونه را توی تراس خودمون هم کار کردیم... من نمیدونم چکارش کردند که اینطوری زنگ زده

صفحه های روی کابینتها باد کرده

لولا و ریل کابینتها شکسته و خراب شده ...

بعدش هم که پی وی سی کار آوردم تا یه قسمتهایی ترمیم بشه

خلاصه که بدجور گرفتار شدم

چندین روز هست دارم بدو بدو میکنم

خونه را اجاره دادم به یه عروس و داماد خیلی جوان !!!

برای همین با جون و دل دارم براشون آماده ش میکنم ....



وسط بدو بدو ها اومدم و تمام فایلهای سیستم کاریم را ریختم روی هارد اکسترنال

حالا شبها توی خونه ریزریز و آروم لابلای خستگیا میتونم یه کمی به کارهام سرو سامان بدم و این بهم آرامش خیال داده

هنوز خیلی به صفحه کلید جدید عادت ندارم وبرای همین هنوز باهاش براتون پست ننوشتم

ولی در اولین فرصت این کار را شروع میکنم و تمام تلاشم را میکنم که دیگه بین نوشتنها فاصله نیفته



پریروز وقتی میخواستم از کارت بانکیم استفاده کنم متوجه شدم که منقضی شده

دیروز صبح زود رفتم بانک و کارت را عوض کردم و کارهای مربوط به رمز دوم و رمز پویا را انجام دادم و رفتم دنبال زندگیم

نصفه شب وقتی هلاک و خسته بدون ذره ای جان رفتم که بخوابم ... دینگ دینگ... صدای مسیج اومد

نوشته بود رمز اینترنتی شما تغییر کرد!

کلی ذهنم ریخت بهم

گفتم نکنه کارت را جایی جا گذاشتم یا گمش کردم!

پریدم سرکیفم و دیدم کارتم توی کیفم هست

بعد هم سریع از طریق اپلیکیشن رمزهام را عوض کردم

بعد که نشستم منطقی فکر کردم ، دیدم احتمالا این مسیج ماله صبح بوده ... ولی میدونید که چطوریه... نصفه شب رسید به دست من و یه شوک وحشتناک بهم داد

تمام پول پیش خونه و پولهای قلمبه م توی همین کارت بود...

من از این کارت برای کارهای روزمره استفاده نمیکنم

ولی بهر حال استرس خودش را داشت








پ ن 1:  این پست را از ساعت 8 صبح شروع کردم به نوشتن

الان ساعت از 12 گذشته

اونقدر تلفن داشتم ... اونقدر آدمهای جورواجور اومدن بهم سرزدن که نشده تمامش کنم

کلا هم رشته کلام از دستم رفت...

ببخشید اگه پراکنده نوشتم


پ ن 2: نزدیک به 40 تا کامنت تایید نشده دارم

میدونید که باید سرصبر و حوصله تاییدشون کنم



پ ن 3: تولد دخترخاله آخر هفته ست

هنوز هیچی نخریدم

آخ آخ بازم دیر شد...

سلام

روزتون زیبا

دیگه واقعا بی نظمی شدم

این نوشتن بی نظم را دوست ندارم

دوست دارم صبح به صبح بیام اینجا و بنویسم و از نزدیک باهاتون نفس بکشم

ولی چه کنم ...



باید یه فلش بک بزنم به یه هفته گذشته

روزهایی که هرروزش را یه جوری زندگی کردم

دوشنبه را که رفتیم خونه خواهرجان

اونم به طور سوپرایزی از صبح زود

با خاله و آلاله

و البته خواهر و مغزبادوم

مادرجان ناهار پخته بودند با یه عالمه تنقلات عین کسایی که دارن میرن پیک نیک زدیم زیر بغلمون و رفتیم اونجا

خواهر جان خیلی خیلی بهتره ... خدا را شکر

فسقلا ذوق کردند

دور هم صبحانه خوردیم

مغزبادوم وسایل لازم را آورده بود که به قول خودش آلفابافی یادم بده

و چقدر دوست داشتم و چه تجربه دلچسبی بود با این فسقلی دوست داشتنی...

سرمون حسابی گرم بود

البته که با قطع برق گرما بیشترم شد و غیر سرمون اونقدر گرما خوردیم تا پختیم

تا برگردیم خونه و بقیه را برسونم ساعت 8 شب هم گذشته بود

در یک تصمیم یهویی تصمیم گرفتم برم به آقای دکتر سربزنم...

البته تصمیم یهویی این بود که یه دعوای خونین انجام دادیم و من واقعا دیگه مستاصل شده بودم و کم آورده بودم ...

با ملیحه حرف زدم و کلی راهنماییم کرد... ولی کو گوش شنوا!!!!!

در نهایت تا آخر شب کوله م را بستم و شدم مسافر البته بدون بلیط و برنامه ریزی!

صبح زودتر بیدار شدم و دوش گرفتم

یه اسنپ گرفتم به مقصد ترمینال کاوه!

راننده روبروی ترمینال گفت اشکال داره اینطرف خیابون پیاده تون کنم خودتون از پل عابرپیاده که اتفاقا پله برقی هم داشت، برید اونطرف؟

منم دیدم اینطوری براشون راحت تره گفتم : نه ... چه اشکالی داره  و پیاده شدم

پام را از ماشین گذاشتم پایین یه راننده پرید جلو و پرسید: تهران؟؟؟؟؟

منم با نیش باز گفتم که بله

و اینگونه شد که در کسری از دقیقه سوار بر یک تاکسی که پر از مسافر بود و انگار فقط منتظر من بودند شدم

زنگ زدم به دکتر خبر دادم ... از تعجبش ذوق کردم ...

چند ساعت بعد زنگ زدن که کی میرسی؟

گفتم شما به کارهات برس... خودم تاکسی میگیرم و میام دفتر!!!!

فرمودند: اصلا و ابدا... خودم میام دنبالت...

و اینگونه بود که نیم ساعت قبل از رسیدنم منتظرم ایستاده بودند... و همینطوریه که تیلوتیلو گول میخوره و دوباره میشه همون عاشق دلباخته!!!!!

سوار که شدم یه هندفری بلوتوث دیگه بهم دادند... گفتند اینکه قول داده بودم!!!

یادم نیست اینجا تعریف کردم یا نه... دفعه قبلی یه هندزفری کادو گرفتم که توی مسافرت به چادگان با داداش اینا گمش کردم

همونجا وقتی داشتم غصه میخوردم آقای دکتر گفتند فدای سرت من یکی دیگه میخرم الان مسافرت را کوفت خودت نکن!!!!

منم همونجا گفتم که لطفا از اون سوسکیا باشه

برای همینم تا سوار شدم اون سوسکی عزیز را هدیه گرفتم ... البته اگه سوسکیا سبز رنگ بودند بیشتر ذوق میکردم

بعدش هم به پیشنهاد ایشون چون مدتها بود قرار بود لپ تاپ بخرم رفتیم برای خرید

نمیدونم لازمه توضیح بدم چقدر عجولانه خرید میکنن ... یا با تعریف این ماجرا خودتون متوجه میشین...

همون مغازه اول یه لپ تاپ ایسوس با مشخصاتی که ما میخواستیم همخوانی داشت ... من هنوز داشتم دل دل میکردم که ایشون فرمودند خوبه دیگه!

مهم مشخصاته ...

من هنوز به دلم نچسبیده بود و چشمم هنوز داشت دنبال یه چیز دیگه میگشت... اما آقای عجول سریع بیعانه دادند و قرار گذاشتند برای بعدازظهر...

پیش فاکتور را تحویل گرفتند و اومدیم بیرون...

چند تا مغازه اونطرف تر... یهو ... من چشمام برق زد... انگار یه لپ تاپی از اون دورها داشت میگفت تیلو من لپ تاپ تو هستم ...

یه لپ تاپ مایکروسافت نقره ای ... جمع و جور و خیلی سبک

به آقای دکتر گفتم این لپ تاپه منه... خلاصه که ایشون را با کلی خجالت و غرغر فرستادم داخل مغازه قبلی !!!!

اینجاهاش را دیگه تعریف نمیکنم ... چون کلی غر زدند و گفتند از این کار بدشون میاد و ...

ولی تقصیر من نبود

اون لپ تاپ داشت منو صدا میزد

خلاصه که با کنسل کردن خرید اول رفتیم داخل مغازه و لپ تاپ سرفیس منو خریدیم و یه موس گوگولی و یه کاور ساده ...

و اینگونه شد

دیگه ایشون جلسه داشتند رفتند دنبال کار و زندگیشون

منم یه لیست از برنامه هایی که میخواستم تهیه کردم

و قرار بر این شد که بعد از جلسات بریم یه جای دیگه برای برنامه ها و خرید یه هارد اکسترنال!!!!

اول رفتیم دوتا بستنی قیفی خریدیم و بستنی هایی که در حال آب شدن بود را با اعمال شاقه خوردیم

بعدش هم بقیه کارها....

و اینگونه روز اول به پایان رسید

فردا صبحش آقای دکتر کمی حال نداشتند و خیلی دیرتر اومدند دنبالم

یه دوری زدیم و یه کمی حرف و حرف و حرف

بعدش هم رفتیم ناهار

یه کمی دیگه حرف زدیم و من خیلی خسته شده بودم و ایشون هم چشم درد داشتند نوبت دکتر گرفتند

در نهایت دوباره عصر رفتیم بیرون و آب میوه خوردیم 

با یه گروهی در مورد یه کار و کاسبی در آینده صحبت کردیم

از شدت گرسنگی تن به پیتزا خوردن دادیم!!!! و نگم چقدر چسبید ...

فردا صبحش دیگه واقعا دلم برای مادرجان تنگ شده بود

قرار بود تا ظهر بمونم و ظهر بریم ترمینال... ولی من صبح بعد از بیدار شدن اسنپ گرفتم و پیش به سوی اصفهان!!!!!

بعدا قصه ی اسنپ را جداگانه تعریف میکنم

چون الان دیگه خیلی طولانی شد...


پنجشنبه بعد ازظهر اصفهان بودم...

مستاجر یکی از طبقات باید تخلیه میکرد... که کارها را شروع کردم

یه مستاجر جدید باید قرارداد میبستم ... و اینها پروسه ای هست که از لحظه ای که رسیدم درگیرشم و همچنان در حال دوندگی...

دوندگی به خاطر مستاجری که به خاطر اطمینان من خونه را به نابودی کشیده ...

و من که به مستاجر بعدی که یه عروس داماد هستند قول دادم تا آخر هفته ، خونه را تمیز و مرتب تحویلشون بدم ...

برم که خیلی شلوغم...