روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

اسفند از نیمه گذشت

سلام 

شب اسفندماهیتون زیبا

ستاره های دلتون روشن و نورانی


شاید این مطلب را شنیده باشید 

که از جای زخمهای آدمی، نور به درونش تابیده میشه 

هر زخمی که میخوریم یاد میگیریم که این دنیا جای قرار نیست 

یاد میگیریم زخم نزنیم...یاد میگیریم مرهم باشیم ؛ تسلی باشیم ؛ مهربون باشیم 

به وقتش هوای هم را داشته باشیم 

اینا نتایج بزرگ شدنه

برای بزرگ شدن گاه گاهی باید پوست انداخت 

پوست انداختن گاه گاهی درد داره ... رنج داره ... سختی داره ... 

اما در عوض عین نو شدن هست ... عین تازه شدن ... پر از امید و انگیزه و نور...

باید اجازه بدیم نورها به درونمون بتابن تا روشن و شفاف بمونیم 

گاهی از وجود خودمون ، از درونمون  غافل میشیم و این باعث میشه کدر بشیم ، تاریک بشیم 

خوبه که خودمون را گم نکنیم

اما عین رسیدن بهار، یهو به خودمون میایم ... سعی میکنیم چراغ درونمون روشن بشه ، سعی میکنیم بازم نور بشیم ، روشنی بشیم ، بتابیم

ماها کرمهای شبتاب نیستیم

هرکدوم از ماها یک خورشیدیم

یک خورشید روشن که میتونه دنیا را روشن کنه

و چقدر خوبه با رسیدن بهار دوباره نو بشیم 

یه عالمه اخلاقایی که باید دور بریزیم را با دقت و وسواس پیدا کنیم 

تعصبها را کنار بزاریم و با دقت خودمون را وارسی کنیم 

گاهی باید اعتقاداتمون را واکاوی کنیم 

گاهی باید اخلاقهامون را بازنگری کنیم 

گاهی هم باید دوباره و دوباره و دوباره خودمون را از نو بسازیم 

هرکدوم از ماها از هزار تا آتشفشان و زلزله رد میشیم ... هزار بار میان راه جون میدیم و دوباره عین ققنوس از وسط آتش زنده بیرون میایم

تا زمانی که پروردگارمون بهمون مهلت نفس کشیدن میده، زندگی را باید زندگی کنیم


امروز هوا خیلی بهاری طور بود

خنک ولی نه سرد زمستونی

خنک و دلچسب و بهاری

صبح زودتر بیدار شدم چون قرار بود خواهر و فسقلیا بیان 

مغزبادوم اینا هم تا ظهر میرسیدن اصفهان و سفرشون تمام میشد و قرار بود ناهار را دور هم بخوریم 

مواد کیک وانیلی را مخلوط کردم و عطر وانیل که پیچید توی خونه حس و حالمون عوض شد (ببخشید که ماه رمضونه... !!!)

پرده ها را زدم کنارتر تا نور بیشتری بیاد داخل 

خواهر و فسقلیا رسیدند 

خواهر میخواست یه خرید کوچولو بکنه - برای همین فسقلیا را سپردیم به مامان جان و دوتایی رفتیم بیرون 

خرید خواهر را انجام دادیم 

سرراه رفتم  یه تراول ماگ خوشگل هم برای تولد خاله جان خریدم 

بعدش هم نان خریدیم و برگشتیم خونه

مغزبادوم خونمون بود و کلی دلتنگش بودم... خودشم دلش تنگ شده بود

یه عالمه برام تعریف کرد و حرف زدیم

بعدم با فسقلیها کارتون دیدیم و نقاشی کشیدیم 

تا یک ساعت پیش همشون اینجا بودند

دیگه وقتی رفتند سریع جمع و جور کردیم

ظرفها را چیدم داخل ماشین ظرفشویی

یه دنیا ظرف هم با دست شستم 

مادرجان هم مشغول نظم دادن و جمع آوری بودند...

دیدم حیفه توی این هوای بهاری پست ننویسم 




پ ن 1: برای فردا برای مغزبادوم و مامان جان نوبت آرایشگاه گرفتم 


پ ن 2: همچنان با بد قولی فروشنده میزناهارخوری مواجه هستیم 

و همچنان داره امروز و فردا میکنه و من یواش یواش خیلی حرص میخورم 


پ ن 3: باآقای دکتر در مورد وبلاگ و دوستای وبلاگیم حرف میزنم 

امشب بهم گفتند آدرس اینجا را بهشون بدم 

به نظرتون اینجا باید دور از حضرت یار بمونه یا بزاریم حتی گاهی حضرت یار هم یه پست هایی اینجا بنویسن؟؟؟//



باز هم ماجراهای بلاگ اسکای؟؟؟؟؟

سلام 

شبتون زیبا 


صبح تلاش کردم وارد بلاگ اسکای بشم و نشد 

فکر کردم طبق معمول اینترنتمون مشکل داره 

سرظهر هم میخواستم وارد بشم که هرچی تلاش کردم نشد که نشد...

و الان هم که اومدم دیدم هم تعداد کامنتها خیلی کم هست و نشانگر این هست که بلاگ اسکای یه ایرادی داشته و هم تعداد وبلاگهایی که به روز شدند!!!!

انگار کشش یه ماجرای غم انگیز دیگه برای خاطره هام را ندارم 

اصلا از فکر کردن به اینکه قرار هست اینجا هم ویران بشه سلولهای مغزم درد میگیره 

پس ترجیح میدم فعلا اصلا بهش فکر نکنم 

تازگی تحملم کمتر شده و فکر کردن به مسائل آزار دهنده با یه تعویق میندازم 

میدونم که این راه حل درستی نیست ...



امروز قصدداشتم حتما یه سری به محل کارم بزنم 

یه نگاهی یه لیست کارهایی که با مادرجان نوشتیم انداختم و در مشورت با مادرجان ...

اول سرراه رفتم سراغ جایی که گلدان و پایه گلدان میفروشه تا هم خاک برگ و هم گلدان و هم پایه بخرم تا گلدانهای جدید را سرو سامان بدم 

راستش را بخواین قیمتها یه کمی عجیب و غریب تر از چیزی که توی ذهنم هست، بود

یه کمی قیمتها را بالا و پایین کردم و بدون اینکه خرید کنم اومدم بیرون 

بماند برای بعد ... شاید یه جای دیگه ... با قیمتهای منصفانه تر!

رفتم سمت دفترکارم 

نمیدونم چند وقت هست که نرفتم ... ولی گرد و غبار همه جا را پوشانده بود

اگه میخواستم بمانم و تمیزکاری کنم باید تا شب میماندم 

برای همین پیشخوان جلو و میز کامپیوترم را دستمال کشیدم 

یه مقداری پرینت باید برای یه مشتری میگرفتم که انجام دادم و خواستم بهشون زنگ بزنم که بیان ببرن... که متوجه شدم گوشیم را جا گذاشتم خونه!

با تلفن دفتر اول با آقای دکتر تماس گرفتم که نگران نشن

بعدش هم به مادرجان خبر دادم که گوشیم را بزارن نزدیکشون و اگه لازم بود جواب بدن

بعد هم به مشتری زنگ زدم که بیاد دنبال پرینتهاش...

بعدش هم یه ویرایش نهایی روی تقویم های خانوادگی انجام دادم و پرینت گرفتمشون 

7 نسخه لازم داشتم ... بعد از چک کردن بقیه نسخه ها را هم چاپ کردم ... برش زدم و فنرشون زدم 

برای مامان و خاله هم برای اینکه میخوان خاطره بنویسن یه تعدادی صفحه خط کشی کردم و گذاشتم لابلای صفحه ها

بعدش هم چون قاب های عکس پدرجان را شکسته بودیم (یکیش را فندوق موقع شیطنت شکست... یکیش هم من موقع تمیزکاری) از داخل کارتن قاب عکس ها دوتا قاب جدید در آوردم که سایزش به عکسهای قبلی نمیخورد ... دوتا عکس چاپ کردم و یه قاب هم برای یکی از اون عکسهای قبلی پیدا کردم ...

دوتا بسته ماژیک 24 رنگ داشتم که برداشتم که اگه عید لازم شد به بچه ای عیدی بدم دم دستم باشه 

دوتا بسته هم مداد رنگی برداشتم 

دوتا دفترچه فانتزی و دوتا هم مداد اتد... 

یادم رفت که کاغذ کادو هم بردارم!

دیگه کار مشتری را که تحویل دادم ساعت نزدیک 12 بود

یه عالمه بازیافتی گذاشته بودم توی ماشین که باید تحویل میدادم ... برای همین مسیرم را تغییر دادم و بازفتی ها را تحویل دادم 

دیگه داشت برای باشگاه رفتن دیر میشد

بدو بدو رفتم باشگاه و باشگاه برق نبود!!!

ولی دیگه عادت کردیم 

اتفاقا مسئولان باشگاه هم یه عالمه چراغهای اضطراری گوشه و کنار باشگاه اضافه کردند

منم هر وقت برق نباشه سوسکی ها را میزارم توی گوشم و برای خودم حسابی کیف میکنم (ایرپاد)

البته امروز تا رسیدم باشگاه آلاله هنوز باشگاه بود و دیگه چون میخواستم بتونم باهاش ارتباط برقرار کنم بیخیال آهنگ شدم 

یک ساعت و نیم بیشتر زمان نداشتم... ورزش کردیم و با آلاله اومدیم بیرون 

گفتم میخوام برم نان سنگک بخرم میای؟؟؟

گفت بزن بریم!!!

رفتیم و نانوایی تعطیل بود خب ماه رمضان فکر کنم ساعت کار نانوایی هم فرق داره

دیگه آلاله را رسوندم دم خونشون و برگشتم خونه

رفتم بالا و برق ما هم قطع شد... و اینگونه هست که من بیشتر از روزی دو ساعت باید بی برقی را تحمل کنم!!!




پ ن 1: یه متن زیبایی خوندم 

از اینکه متنهایی که دست به دست بشه را کپی کنم اینجا خوشم نمیاد 

ولی دوست دارم براتون نتیجه ی نهایی اون داستان را بگم... 

اینکه 

هرکدوم از ما در جستجوی سعادت خویش به این سو و آن سو چنگ میزنیم 

اما باید یاد بگیریم که سعادت و خوشبختی ما در گرو سعادت و خوشبختی دیگران است ...

قانون زندگی ، قانون داد و ستد است

با یک دست سعادت را به دیگری میدهیم و با دست دیگر سعادت خود را از دیگری دریافت میکنیم.....



پ ن 2: از دختر داییم سراغ دختر کوچولوش را گرفتم 

یادم بود که زمان تولدش هست

بهش یکسالگیش را تبریک گفتم 

گفت خیلی مریض شده و داره دندون در میاره ...

براش نوشتم:  توی طایفه پدریم یه رسمی هست که برای بچه ای که میخواد دندون در بیاره آش دندون میپزن!

فلسفه ش هم این هست که میگن: بچه کوچولو اگه میتونست حرف بزنه به مادرش میگفت اگه میدونستی چقدر دندون در آوردنم دردناکه، حتی کلون در خونتون را میفروختید و آش میپختید و میدادید به همسایه ها و آشناها که بخورن و دعا کنن دندونم آسون در بیاد!!!

گفتم : برای دختر کوچولوت صدقه بده تا راحت تر دندون در بیاره 

گفت : بابات را خیلی دوست داشتم برای همین فردا برای دندون دختر کوچولوم آش نذری میپزم و موقع افطار میدم به همسایه ها!!!!


تقویم 1404

امشب یه بار دیگه سلام 

قول داده بودم فایل پی دی اف تقویم را براتون بزارم 

تقویم https://imgurl.ir/viewer.php?file=w65594_.pdf

کسانی که با تصاویر تقویم راحت تر هستند ، توی پست های قبلی تصاویر را ماه به ماه گذاشتم 

اما فایل پی دی اف را هم میزارم 

این فایل را میتونید همینطوری روی کاغذ A4 پرینت بگیرید و بعد از وسط نصف کنید که تبدیل بشه به A5

اینطوری هزینه پرینت هم کمتر میشه 

اگه دوست داشته باشید میتونید بالای صفحات را فنر بزنید - یا با گیره های مخصوص که آویز دارند به هم وصل کنید 

پیشنهاد من این هست که قبل چاپ مناسبتهای خانوادگیتون را به تقویم اضافه کنید و اینطوری یه تقویم خاص برای خودتون و عزیزانتون داشته باشید

تولدها... ازدواج ها... نامزدی... یادآوری... حتی از دست دادن عزیزان... 

تمام مناسبتهایی که بین ما و عزیزانمون مشترک هست و یادآوریش به هر نحوی یه حس نزدیکی به هممون میده ... 

منم این کار را میکنم و برای اطرافیانم چاپ رنگی میگیرم



اگه تقویم را دوست داشتید و دلتون خواست، برای پدرجانم فاتحه یا صلوات بفرستید 

امیدوارم بهترین اتفاقات را روی روزها و فصلهای این تقویم یادداشت کنید 




پ ن : مامان و خاله دوست دارند یه عالمه یاداشت داخل تقویمشون بنویسید

برای همین بعد از هر برگ یه صفحه خالی خط کشی شده هم براشون میزارم که بتونند راحت تر هرچی دوست دارند بنویسند... 

چند روز مانده تا بهار...

سلام 

شبتون پر از ستاره های رنگی رنگی


دیروز نتونستم پست بنویسم 

دارم تلاش میکنم روزانه نویسی هام بدون وقفه باشه 

برای همین باید یه امتیاز منفی به خودم بدم 

ولی گاهی انگار نمیشه که نمیشه 


باید اول ... از دیروز بگم 

صبح باشگاهم را رفتم 

همون صبح زود 

2 ساعت ورزش ... پر انرژی

برگشتم خونه 

ریشه های فرشها را چسب زدم 

من خوشم نمیاد ریشه های فرش نامرتب و نامنظم بشه 

به خصوص که ریشه های دوتا فرش سالن روی سرامیک هستند و دقیقا وسط سالن یا فاصله مثلا نیم متر

اگه ریشه ها شلخته بشن حس میکنم خونه بهم ریخته ست 

شاید اینم یه وسواس فکری یا ذهنی باشه 

ولی بهرحال خوشم نمیاد

یکی دو سال پیش از همونجایی که فرش خریدیم یه مدل چسب خریدیم که گفت مخصوص ریشه های فرش هست

شبیه همون چسب های 5 سانتی موجود در لوازم تحریری ها!!!

با این تفاوت که به جای 5 سانت مثلا 8 سانت عرض داره (میدونم که اون چسبهای لوازم تحریری در تمام ابعاد از یک سانت تا ده سانت موجود هستند)

و تفاوت دیگه ش در ضخامت چسب هست که خیلی نرم و نازک هست و چسبندگیش یه کمی کمتر هست ... 

به خاطر همین نازک تر بودن و کمتر بودن چسبندگی وقتی روی ریشه ها راه میری حس بد یا صدای خش خش نداره 

یه چیزی شبیه سلفون!!!

چقدر توضیحش سخت شد

خلاصه که من سالی یکبار این چسب ها را عوض میکنم تا هم تمیزتر بشن و هم نظمشون بهم نخوره 

البته توی اینستاگرام دیدم که یه مدل دیگه هم وجود داره برای ریشه های فرش ... که از جنس ساتن هست و با چسب دو طرف ریشه های فرش را پوشش میده... 

خلاصه که اصلا چیز مهمی نیست که اینهمه توضیح بدم 

ولی بالاخره کاری بود که چند ساعت زمان من را گرفت 

چسب های قبلی را کَندم و چسب جدید زدم و ریشه های فرش ها را مرتب کردم 

برای افطار دعوت بودیم 

همون فامیل دور مادرجان که فوت شده بودند دعوتمون کردند برای مراسم شبِ هفتم درگذشت!

مامان جان تماس گرفته بودند و تشکر کردند و گفتند ما نمیتونیم شرکت کنیم (که مودبانه باشه و به زحمت هم نیفتند) 

ولی تماس گرفتند و با اصرار زیاد گفتند اگه شرکت نکنیم ناراحت میشن!!!

سالنی که گرفته بودند به ما دور بود ولی دیگه وقتی اینهمه اصرار زشت بود که شرکت نکنیم 

خلاصه که با توجه به شناختی که ازشون داشتیم خیلی شیک و مجلسی آماده شدیم  و رفتیم که برای افطار برسیم

پذیرایی با نان و پنیر و خرما و گردو و زولبیا و بامیه، چای و آبجوش شروع شد 

بعدشم میوه و چای

در نهایت هم شام 

گروه دف و نی هم با شعرها و نوحه سرایی تمام سعیشون را برای گرفتن اشک ملت انجام دادند که البته موفق هم بودند!

دیگه تا برگردیم ساعت نزدیک 11 بود

مسیر طولانی و شلوغ واقعا خسته مون کرده بود ... برای همین پست ننوشتم


امروز صبح هم باز رفتم باشگاه 

با اینکه قرار بود برق قطع بشه ... قطع نشد و خیلی دلچسب ورزش کردم 

بعدش هم بنزین زدم و برگشتم خونه 

مسلما چون دیشب رفته بودیم برای مراسم شام ... باید امروز میرفتیم برای مراسم هفتم !

دیگه ساعت 2 رفتیم سمت باغ رضوان 

بعد از مراسم هم یه سری به مزار دایی جان و پدربزرگ و مادربزرگ ، شوهرخاله ، مادربزرگ مامان و دخترخاله شون زدیم 

دیگه هوا داشت تاریک میشد که از باغ رضوان اومدیم بیرون...

رسیدیم خونه و اول از همه با مادرجان یه قهوه خوردیم تا خستگیهامون در بیاد

بعدش یه دیوار دیگه از سالن مانده بود که تمیزش کردیم 

دوتا قالیچه کوچولو را توی حمام شستیم ...

اینم از یه روز دیگه اسفندماهی... 




پ ن 1: دلم قدم زدن های بی دغدغه های اسفندماهی را میخواد

دلم میخواد بچه بودم و پدرجانم دستمون را میگرفت میبرد مجتمع سپاهان و برامون لباس عید میخرید

دلم میخواد مثل وقتی بچه بودیم منتظر عیدی گرفتن های نوروزی باشم 

و ... 


پ ن 2: توی مراسم امروز یهو بغضم ترکید 

هنوزم هرجایی اسم جای خالی پدر میاد... 


پ ن 3: دلم خواست بهتون بگم «شیوِر براون» که چند ماه پیش خریدم خیلی خیلی خوب بود

اگه توی خریدش مردد هستید تردید نکنید

اگه میخواید برای کسی عیدی گرون تومنی بخرید هم گزینه ی خیلی خوبیه


پ ن 4: میخوام فردا برم دفتر و تقویم های خانوادگی را چاپ کنم 

اگه امشب بتونم فایل پی دی اف تقویم را برای اینجا هم آماده میکنم 


رمضان مبارک

سلام 

شب تون زیبا


در حالی دارم پست مینویسم که بوی خوب و ملایم نرم کننده ، توی خونه پیچیده ...



صبح زودتر بیدار شدم 

دوش گرفتم 

مادرجان را گذاشتم باغچه

رفتم سمت باشگاه 

روزه نبودم ... یه ساشه از انرژی زاهایی که داداش جان برام آورده ریختم توی بطری آب

زودتر رفتم باشگاه و خیلی هم پر انرژی بودم 

دوره ی طغیان هورمونها گذشته و بی دلیل حالم خوب بود

انگار زمین و زمان داشتند یه ملودی آروم را زمزمه میکردند و من شنونده ی آرام این موسیقی بودم 

یک ساعت و نیم ورزش کردم 

و اومدم بیرون 

مستاجر همون موقع زنگ زد و گفت تصمیم گرفتیم بریم!

گفتم هر جور صلاح میدونید...

گفت میشه تا آخر نوروز بمانیم و بعد بریم؟

گفتم بله ... فقط من به برنامه و نظم حساسم... تاریخ دقیق بگید و در همون تاریخ هم دقیقا تخلیه کنید

گفت تا شب خبر دقیق میدم... 

رفتم مادرجان را از باغچه برداشتم و اومدم خونه 

و تازه متوجه شدم مادرجان روزه گرفتند!

رسیدیم خونه و مامان گفتند که خونه تکونی سالن را تمام کنیم که اگه میز و صندلی ها اومد دیگه سالن کاری نداشته باشه... 

نردبان آوردم و پرده های یک سمت را باز کردم ... اول آستر را انداختیم داخل ماشین لباسشویی

دیوار و پنجره را تمیز کردم 

آستر که شسته شد را نصب کردم و پرده را انداختیم ماشین ...

دیوارهای این سمت را تمیز کردیم و پرده را نصب کردیم

بعد هم پرده و آستر اون طرف سالن و همین روند... 

ساعت 3 بود که برق قطع شد 

ادامه دادم و لوسترها را هم تمیز کردم و گردگیری و تمیز کاری... تا ساعت 5...

برق وصل شد

برای افطار مادرجان پیشنهاد دادم که من براشون آماده کنم و رفتم توی آشپزخانه 

یه سالاد خوشمزه و غذا

چای هم آماده کردم با خرما ...

لازم نیست حتما روزه بگیریم ... توی این روزها و شبها همدیگه را دعا کنیم 

من به انرژی خوب این ماه و انرژی خوب دعا در حق همدیگه ، اطمینان دارم...

زندگی عین یه رنگین کمان بزرگ ، پر از رنگ و نور و انرژی هست... 

با مهربونی میشه زندگی را روشن و روشن تر کرد...




پ ن 1: امروز بسته ی آقای دکتر رسیده بود!!!

من که متعجب شدم ... اینقدر زود


پ ن 2: مغزبادوم و مامان و باباش رفتند مشهد 

ذوق میکرد که داره برف میاد

هماهنگ کرده بود و امروز کلاس زبانش را رفته همون شعبه ی توی مشهد... و یه عالمه بهش خوش گذشته بود





مرا با توست چندین آشنایی

سلام 

لحظه هاتون پر از حال خوب


اونایی که روزه بودین - روزه تون قبول حق باشه 

برای هممون دعا کنید 

انشاله که انرژی مثبت دعای خوبتون اول توی زندگی خودتون و عزیزاتون جاری بشه 


امروز صبح یه کمی زودتر بیدار شدم 

صبحانه خوردم و زودی از خونه رفتم بیرون 

اول رفتم برای پست ... گفتم برای آقای دکتر خرید کردم و باید پست میکردم که خیلی زود برسه به دستشون 

با اینکه به نظر خودم زود رفته بودم ، چندین نفر جلوی من توی نوبت بودند

نوبت گرفتم و نشستم روی صندلی های انتظار

یهو عمه و شوهر عمه م از راه رسیدند 

دیدید دنیا چقدر کوچیکه...

باهاشون سلام و احوال کردم و اونا عجله داشتند و زودی رفتند

من ماندم و کارهای پست بسته را انجام دادم و بعدش رفتم سمت باشگاه 

یک ساعت و نیم ورزش کردم 

ساعت 10 و نیم میخواستم از باشگاه بیام بیرون که آلاله داشت تازه میومد باشگاه 

دیگه یه کمی ایستادم و با آلاله حرف زدیم و من ساک باشگاه را گذاشتم توی ماشینم و پیاده رفتم سمت نانوایی تا نان خشک بخرم...

برای مامان جان نان خشک معمولی و برای خودم نان خشک جوی دو سر...

بعدش هم ماشین را برداشتم و رفتم دنبال خریدای دیگه ای که مامان جان بهم لیست داده بودند

وقتی رسیدم جلوی در پارکینگ ساعت نزدیک 12 بود

و وقتی ریموت عمل نکردم فهمیدم که ... برق قطع شده...

دیگه پیاده شدم و با دست در را باز کردم و ماشین را گذاشتم داخل پارکینگ و دوباره در را بستم 

قسمت سخت بالا بردن اونهمه خرید از پله ها بود...

اونم پله های تاریک 

رفتم بالا و به مامان کمک کردم برای تمیز کردن خریدها و جا دادنشون سرجاهای خودشون 

دیگه برق اومد و مادرجان میخواستن گل مصنوعی و چند تا تکه از دکوریها را بشورن... که همشون را گذاشتم داخل ماشین ظرفشویی...

دیر ناهار خوردیم 

و بعدش یه مقداری تایپ برای یه مشتری انجام دادم ... 

گفتم یه پست بنویسم و با دوستای وبلاگیم معاشرت کنم 



پ ن 1: دو ماه قبل از اتمام قرارداد مستاجر باهاش تماس گرفتم و گفتم تصمیمتون برای سال بعدی چی هست

گفت ماه بعد خبر میدم...

ماه بعدی باهاش تماس گرفتم و گفت چند روز وقت بدید

دوباره چند روز بعد و در نهایت گفت فعلا تصمیم داریم یکسال دیگه بمانیم 

بهش گفتم پس زحمت بکشید برید پیش همون مشاوره املاک همیشگی و قراردادتون را تمدید کنید

نپرسید قیمت چقدره... خودم بهش گفتم اینقدر... گفت باشه

یک هفته قبل از پایان قرارداد بهش یادآوری کردم و گفت چشم میرم

دوباره یکی دو روز قبل از پایان قرارداد باهاش تماس گرفتم...

حالا که چند روز هم از قراردادش گذشته باهاش تماس گرفتم که چرا نمیری برای تمدید؟

میگه شاید چند ماه دیگه بخوام برم!!!!!!

گفتم حالا هرچی... برو هرجور خودت صلاح میدونی یه قرارداد بنویس!!!!!

میگه نمیشه برای چند ماه ننویسم؟؟؟؟

دیگه واقعا آدمها گاهی کاری میکنن که از خوب بودن و منعطف بودن، پشیمانم میکنند... 



پ ن2: برای دیرکرد و نیومدن میرناهار خوری هم دارم ریز ریز حرص میخورم 

میگه الان شب عید هست!!!!

آخه من که حالا از شما خرید نکردم ... 40 روز قبل خریدم...


پ ن 3: از جمع بندی آدمها و قضاوت بدم میاد

دوست ندارم در مورد آدمها پیش داوری کنم

دوست دارم هنوز به زندگی خوش بین باشم 

دوست دارم هنوزم بتونم به آدمها اعتماد کنم 

دوست دارم همچنان حس کنم خوبی گم نمیشه 




پیشواز ماه رمضان

سلام 

شبتون ستاره بارون 

همه ی سالهایی که روز میگرفتم به این پیشواز رفتن به شدت معتقد بودم 

چون همیشه این حس را داشتم و دارم که ماه رمضان ماه مبارک و پرخیر و برکتی هست و این استقبال و پیشواز حس خیلی خوبی داره  برام 

همیشه حس میکردم که این ماه ارزش استقبال رفتن و ذوق کردن را داره و همیشه برای روزه گرفتن ذوق داشته و دارم ... 

پارسال را که نتونستم روزه بگیرم 

ولی شماها هرکدوم روزه میگیرید لطف کنید و همه دوستان را دعا کنید 

با دلهای پاکتون ... با نیت های خوبتون... 

حالا اگه به هر دلیلی روزه نمیگیرم حداقل این ماه را برای خودمون هدف گذاری کنیم و یه کار خوب ... یه عادت خوب... یه هدف خوب... برای خودمون تعریف کنیم 

اصلا فرصت خوبیه که یه بازنگری به خرده عادتها بکنیم و یکی دوتا خرده عادت که قصد داریم به زندگیمون اضافه کنیم را همین حالا شروع کنیم 

من همیشه از قرآن خوندن لذت بردم و آرامش گرفتم 

شاید خیلی خوب روخوانی بلد نیستم ... شاید معانی را خیلی خوب نمیفهمم... هیچوقت تحقیق و بررسی و پژوهش نکردم 

ولی هربار یک آیه ... یک سوره ... و هرچقدر از قرآن را خوندم ازش آرامش و حس خوب گرفتم 

پس اگه مثل من حال خوب میگیرید بد نیست این ماه بی توجه به این مسئله هم نباشیم 

من کلا نه دانشش را دارم ، نه اصلا تیپ شخصیتم این هست که بخوام در مورد روزه گرفتن و نگرفتن حرف بزنم ... ولی پیشنهاد میدم که توی همین ماه تمرین کنیم و یاد بگیریم که به عقاید هم احترام بزاریم و حالا که توی این کشور و با این قوانین در حال زندگی هستیم، یه سری قوانین را رعایت کنیم تا حداقل حقوق شهروندی همدیگه را رعایت کرده باشیم...

من اینا را برای یادآوری به خودم مینویسم ... اگه روزه میگیریم یادمون بمونه که اونایی که روزه نمیگیرن به خودشون مربوطه ، اگه روزه نمیگیریم هم احترام ماه رمضان را در کوچه و خیابان و در مقابل روزه دارها رعایت کنیم

من عاشق حس و حال رمضان و سحر و افطارهاش بودم ... ولی حالا که یکسال روزه نگرفتم میدونم که این حس و حال برای اونایی که روزه میگیرن خیلی پررنگتر و دلچسب تر هست... 



از دیشب با خاله و آلاله قرار خرید و بیرون رفتن امروز را گذاشته بودیم 

با مادرجان صبحانه خوردیم 

لباسهایی که شسته و خشک شده بود را جمع کردیم 

به گلدانها آب دادیم 

و رفتیم سمت خونه خاله که اونا را برداریم و بریم

خاله تنها اومد و گفت آلاله گفته سردمه!!!!!

سه تایی رفتیم و هوا امروز بینظیر بود

آفتابی و دلچسب

از قبل با خاله صحبت کرده بودیم و قرار بود برای تولد اونیکی خاله، پول روی هم بزاریم و یه کتری و قوری بخریم!

من اصولا خیلی دوست ندارم برای کادوی تولد وسیله خونه بخرم ... ترجیحم وسایل شخصی هست ... 

ولی امسال خاله ها و مامان با هم صحبت کرده بودند و خودشون اینطوری تصمیم گرفته بودند

حتی خاله ها هم برای تولد مامان من، وسیله خونه آوردن... 

بعدش من و خواهرای خودم هم تصمیم گرفتیم حالا که اینطوری برای این خاله هم که تولدش اسفند هست با هم پول روی هم بزاریم و سرویس قاشق و چنگال بخریم 

برای همین بعدش هم اونو خریدیم

برای پذیرایی های عید نوروز هم یه ست تازه چای خوری خریدیم 

این تغییرهای کوچولو دلچسب هستند

در نهایت هم گز و پولکی و نبات خریدیم

همونجاها بودم که آقای دکتر باهام تماس گرفتند و وقتی متوجه شدند کجا هستم ، ازم خواستن از عمده فروشی نزدیک یه قیمت از فلان جنس براشون بگیرم 

گویا ایشون هم در حال خرید بودند

رفتم همونجایی که گفتند و قیمت گرفتم و دقیقا قیمت نصف قیمتی بود که ایشون داشتند... البته یه وسیله برای محل کارشون بود و میخواستن تعداد زیاد به صورت عمده بخرن ... عکس گرفتم و فرستادم تا چک کنند و دقیقا درست باشه 

دقیقا درست بود

دیگه خودشون پول را برای فروشنده واریز کردند و من جنس را با فاکتور تحویل گرفتم و قرار شد فردا صبح پستش کنم

دیگه اونقدر راه رفته بودیم که سه تایی مون هلاک و گرسنه بودیم 

یه کبابی از اون کبابی های قدیمی اصفهانی نزدیکمون بود 

رفتیم و نگم که نزدیک به صد نفر توی کوچه توی صف بودند!!!!

حوصله اینهمه انتظار نداشتیم و برگشتیم سمت ماشین 

ساعت نزدیکهای 3 بود 

اومدیم سمت خونه و توی مسیر تصمیم گرفتیم یه جایی که تا حالا تست نکرده بودیم ساندویچ بخوریم 

پیاده شدیم و سه تایی همبرگر سفارش دادیم و یکی هم برای آلاله گرفتیم که ببریم !

و عالی بود ...

دیگه خاله را رسوندیم خونشون و برگشتیم خونه مون ...

وسیله هایی که خریده بودیم را جا دادیم سرجاهای خودشون 

تلفنی با خواهرا حرف زدیم 

اون خواهر که به شدت سرما خورده بود و رفته بود سرم و امپول زده بود

اون خواهر هم که مسافر بودند و یه جایی وسط راه که توی برنامه شون بود مانده بودند و در حال خوشگذرانی بودند

و اینگونه روز جمعه را گذارندیم... 



پ ن 1: قبلا هم گفتم یکی از عمه هام ساکن شمال کشور شدند

نزدیکای ظهر تماس گرفتند و گفتند پشت در خونمون هستند 

خیلی یهویی و برای کاری اومده بودند اصفهان و خیلی سوپرایز طوری اومده بودند که به ما سربزنند

گفتم که بیرون هستیم و تا برگردیم شب میشه ... 

دعوتشون کردم که برای شام بیان خونه ی ما... که گفتند فلان جا مهمان هستند!!!


پ ن 2: این هفته باید هرطور شده باشگاه را هر روز برم ...

جلساتم میسوزه و این اصلا خوب نیست 



مسپورت و زیبایی

سلام 

شبتون ستاره باران 

هوا همچنان سرد هست و سوز داره 

صبح زودتر بیدار شدم و دوش گرفتم 

خواهر با دوتا فسقلی صبحانه و نان تازه خریده بودند و رفته بودند دنبال مغزبادوم و مامانش

ساعت 9 نشده بود که رسیدند خونه ی ما

مادرجان هم چای و سفره را آماده کردند و دور هم صبحانه مفصل خوردیم 

سفره را جمع کردیم و دوباره چای ریختیم و نشستیم دور هم 

حرف زدیم و حرف

فسقلیا بازی و شیطنت میکردند 

مادرجان ریز ریز کارهای تهیه ناهار را انجام میدادند 

من اون وسطا زنگ زدم به اون جایی که ازش میزناهار خوری خریدیم و قرار بود تحویلش فردا باشه!!!!

و ایشونم فرمودند که حالا دیگه نزدیک عید هست و تحویل ها دقیق و به روز نیست!!!!!!!!!!!!!!!

بهش گفتم ولی ما که حالا خرید نکردیم ... نزدیک 40 روز از خرید گذشته! و ایشونم فرمودند فعلا صبور باشید!!!!

متنفرم از بدقولی.... 

دارم تلاش میکنم فعلا حرص نخورم و اوقاتم را تلخ نکنم تا ببینم چی پیش میاد

نزدیک ظهر بود که حرف رفت سمت کارهای مربوط به زیبایی 

خواهر به تازگی برای خط اخمش بوتاکس زده بود و نتیجه خیلی خوب بود

البته خواهر دفعه سوم هست که بوتاکس تزریق میکنه 

سالی یکبار

به من هم هربار اصرار میکنه که همین کار را بکنم ؛ چون منم خط اخم دارم 

شاید بعضی از دوستان یادشون باشه که پارسال هم همین موقع ها با اصرار خواهر جان رفتم نوبت گرفتم و رفتم مطب دکتر و بعد از چند ساعت معطلی وقتی که دیگه داشت نوبتم میشد، پاشدم و بدو بدو از مطب اومدم بیرون و تمام !!!!

خلاصه که دوباره خواهر حرف را برد سمت اینکه منم باید بزنم و ... 

منم که دیدم نتیجه بوتاکس خواهر خیلی خوب بوده قبول کردم ... خواهر هم دیگه معطل نکرد

گفت پاشو تا همین حالا بریم 

حالا ساعت چنده؟

نزدیک 12...

دکتر هم پنجشنبه ها تا ساعت  1 مطب هست

دیگه بدو بدو لباس پوشیدیم 

سه تا خواهر ... بچه ها را گذاشتیم پیش مامان جان و رفتیم 

به آلاله هم زنگ زدم که اگه میخواد باهامون بیاد

ولی آلاله باشگاه بود و گوشی همراهش نبود و جواب نداد

ساعت 12 و نیم رسیدیم مطب و برق قطع شده بود و مطب بی نهایت شلوغ بود

گفتند ساعت 1 برق وصل میشه ... اونایی که کارهای زیبایی داشتند که باید با دستگاههای مختلف انجام میشد همه توی نوبت نشسته بودند

البته در حالی که خیلی ها پماد بی حسی زده بودند و پلاستیک به خودشون چسبونده بودند!!!!

خانم منشی گفتند فقط اگه کسی هست که میخواد بوتاکس تزریق کنه بیاد جلو که اینکار نیاز به برق نداره... 

ما هم سه تایی با هم پریدیم داخل!!!

اول خواهر کار ترمیم انجام داد

بعد از یه مشاوره کوتاه ، دکتر برای من تزریق انجام دادند و توصیه های لازم برای بعد از این تزریق را هم بهم گفتند 

ازشون پرسیدم برای غبغب هم میشه کاری کرد ... گفتند الان یه تزریق هم برای اون انجام میدن... 

دیگه تیلوتیلوی ترسو شجاعانه نشست و یه عالمه تزریق روی پیشانی و اطراف چشمش انجام شد... 

دیگه تا کار ما تمام بشه برق هم وصل شد و حساب کتاب کردیم و برگشتیم سمت خونه 

دور هم ناهار خوردیم 

مغزبادوم و خواهر و همسرش زودتر رفتند 

چون فردا عازم سفر هستند 

با مدرسه مغزبادوم صحبت کردند و یک هفته میرن مسافرت 

اونیکی خواهر هم یکی دو ساعت بعد رفت که فسقلیا را ببره آرایشگاه و آماده بشن برای یه جشن روز شنبه و یکشنبه توی مدرسه فسقلی...

ما هم یه کمی جمع و جور کردیم و بعدش رفتیم سمت خونه خاله 

دور هم شام خوردیم 

حرف زدیم 

برای بیرون رفتن فردا نقشه کشیدیم 

و در نهایت ساعت 11 خونه بودیم 

ماشین ظرفشویی را من روشن کردم 

مادرجان هم ماشین لباسشویی را روشن کردند 

و در این فاصله من دارم پست مینویسم 

مادرجان هم دارن توی دفترچه خودشون برای خودشون یادداشت و روزانه نویسی میکنند... 



پ ن 1: خواهر بهم کمک کرد و برای سه تا فسقلی لباس عین هم به عنوان عیدی خریدم

البته اینترنتی


پ ن 2: خودم برای دخترخاله ها و البته یکی از دختر عمه هام تی شرت سفارش دادم 

اونم اینترنتی

اینطوری یکی یکی عیدی هایی که لازم بود بخرم را دارم تیک میزنم 


پ ن 3: من برای همه کارهام با آقای دکتر مشورت میکنم 

ولی بدون مشورت ایشون رفتم برای کارهای زیبایی امروز

و این برای ایشون خیلی خیلی تعجب برانگیز بود!!!!!!


پ ن 4: امشب هنوز اون تقویم پی دی اف را تکمیل نکردم 

یکی دو روز دیگه اون فایل را هم براتون میزارم

ابرهای سپید، آسمون آبی

سلام 

روز سرد زمستونیتون بخیر

امروز باد نمیاد

در عوض آسمون آبی و پر از ابرهای سفید هست

صبح که بیدار شدم بخاطر طغیان هورمونها، حال باشگاه رفتن نداشتم 

بالافاصله بعد از اینکه دست و روم را شستم برق قطع شد 

با مادرجان صبحانه خوردیم و همون موقع آقایی که قرار بود برای تنظیم ماهواره بیاد تماس گرفت

گفتم برق نداریم!!!

گفت مهم نیست من کارم را انجام میدم !!!

تا بیاد یک ساعت از بی برقی گذشت

از پله ها رفتم پایین و در را براش باز کردم 

باهاش از پله رفتم تا پشت بام 

روی پشت بام از دیدن آسمون به این قشنگی خوشحال شدم که اومدم بالا و دارم وسط این هوای خوب نفس میکشم 

هوا به سردی دیروز نبود... اما هنوزم سوز میومد و برای همین زیپ کاپشنم را تا خرخره م کشیدم بالا

آقای نصاب کارش را انجام داد و با یه جابجا کوچولو همه چیز درست شد

ازش خواستم سیمهای مربوط به دیش ها که زیر آفتاب سوخته بودند را هم عوض کنه

دوباره با هم از پله ها رفتیم پایین و سیم و وسایل لازم را برداشت و اومدیم دوباره پشت بام 

دیگه یه نگاهی به ساعت انداخت و چیزی تا وصل شدن برق نمونده بود

باهاش اومدیم توی خونه 

پرسیدم چای یا نسکافه؟

گفت نسکافه

یه نسکافه و بیسکویت و شکلات براش آوردم و برق وصل شد...

تی وی را روشن کردیم و همه چی سرجاش بود!!!!

دیگه حق الزحمه ش را ریختم به حسابشون و بعد از تشکر ازشون خداحافظی کردیم!!!



یه لیست کوچولو از کارهامون با مامان نوشتیم 

بعد مامان یه نگاهی بهش انداختن تا ببینن کدوم را میشه امروز انجام داد؟؟؟؟

و اون خریدن و پاک کردن و تمیزکردن سبزی برای قورمه سبزی های عید!!!! بود

دوتایی رفتیم بیرون و سبزی و پیاز و کلم خریدیم و برگشتیم خونه

ناهار خوردیم و مادرجان مشغول سبزی پاک کردن شدند...

منم میخواستم کمک کنم که مامان جان نزاشتن... 

منم با کمال میل پذیرفتم و لپ تاپ را برداشتم و اومدم توی گوشه ی دنج خودم ... 

حالا هم پارت آخر عکسهای تقویم را میزارم 

و هم فایل پی دی اف را آماده میکنم 

و هم تقویم خانوادگی خودمون را!!!!



آذرhttps://imgurl.ir/uploads/j996216_--9.jpg


دیhttps://imgurl.ir/uploads/q355150_--10.jpg


بهمن https://imgurl.ir/uploads/v845807_--11.jpg


اسفندhttps://imgurl.ir/uploads/s739407_--12.jpg

ششمین روز اسفندماه

سلام 

لحظه هاتون پر از شادی و حال خوب


امروز صبح بعد از صبحانه با مادرجان از خونه اومدیم بیرون

یکی از فامیلهای دور مادرجان فوت شده بودند و برای احترام به فامیلهای نزدیکترشون باید میرفتیم مراسم 

رفتیم دنبال خاله و آلاله

بنزین نداشتم و اول رفتم سراغ پمپ بنزین که به خاطر قطع برق تعطیل بود!!!!

حدس زدم پمپ بنزین نزدیک بعدی که از این پمپ های خیابونی هست باید خیلی شلوغ باشه ... برای همین یه پمپ یه کمی دورتر انتخاب کردم و رفتیم بنزین زدیم 

اتفاقا هم خیلی خیلی شلوغ بود

مسیری که رفتیم نزدیک یه مرکز فروش میوه و تره بار بود

برای همین خاله و مامان میوه و تره بار خریدند

خوشم میاد از رنگی رنگی بودن خرید میوه و سبزیجات!

بعدش راه افتادیم سمت باغ رضوان 

توی مسیر شلوغ بود و یک ربع دیرتر از ساعتی که توی اعلامیه اعلام شده بود رسیدیم

نگران بودم دیر شده باشه 

رفتیم سالن تطهیر و اونقدر شلوغ بود که گفتنی نبود!!!!

بیشتر از 2 ساعت معطل شدیم تا کارهای مربوط به متوفی انجام شد و رفتیم برای نماز!!!!!!

متوفی 84 سال عمرکرده بود 

4تا دختر داشت و داماد و نوه 

همسرش چند سال پیش ازش جدا شده بود و این آقا با خواهرشون زندگی میکردند 

توی مراسم امروز همسرسابقشون هم حضور داشتند 

دو ساعتی هم خاکسپاری مراسم های جانبیش طول کشید 

ساعت نزدیک 2 رفتیم برای خداحافظی که با اصرار خیلی زیاد ازمون خواستند که بریم برای ناهار

وقتی اصرارشون زیاد شد به خصوص فامیلهای مامان که مدتها بود همدیگه را ندیده بودند، چاره ای نبود و دور از ادب بود که نریم

خلاصه رفتیم سالنی که آدرسش را دادند و مراسم ناهار هم یکی دو ساعت طول کشید

جو خیلی غمناک یا پرسوز و گداز نبود و بیشتر یه دورهمی بعد از مدتها بود 

فامیلها تجدید دیدار میکردند 

خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون 

اون خاله اصرار کرد که به خونشون نزدیک هستیم و بریم یه کمی دور هم

دیگه ساعت 5 از خونه خاله اومدیم بیرون 

ماجراهای ازدواج اطلسی داره جدی میشه و کلی در این باره حرف زدیم و ذوق کردیم و برای خودمون برنامه چیدیم

این ضرب المثل را شنیدید که میگه : «خونه عروس عروسیه خونه داماد هیچ خبری نیست» ؟؟؟

اینم از همون مدلهاست

البته خاله به خانواده داماده آینده گفته که از فروردین هرموقع خواستن میتونن بیان خواستگاری

با توجه به اینکه علف هم باید به دهن بزی شیرین بیاد و اومده ... دیگه ماها کار را تمام شده حساب میکنیم!!!!




پ ن 1: اون آقای نصاب که با من قرار بعدازظهر داشت صبح اومده بود پشت در و زنگ زد و گفتم ما نیستیم

حالا گفته فردا صبح میاد

یعنی امشبم تی وی نداریم 


پ ن 2: هیچی در این جهان قابل پیش بینی نیست 

چیزی که اینهمه براش نگران بودم داره به یه شکل دیگه پیش میره و شاید اونی نشه که من ازش میترسم!


پ ن 3: این هم 4 ماه بعدی تقویم 

مردادhttps://imgurl.ir/uploads/f08842_--5.jpg


شهریورhttps://imgurl.ir/uploads/o484246_--6.jpg


مهرhttps://imgurl.ir/uploads/f762636_--7.jpg


آبان https://imgurl.ir/uploads/f107204_--8.jpg


اگه از تقویم خوشتون اومد و به کارتون اومد و البته دلتون خواست ، برای پدرم صلوات بفرستید...

اینگونه نریز از لبت انگور و عسل را

سلام 

شب تون زیبا


چقدر باد میاد

البته که با وجود اینهمه باد، هوا تمیز شده و به لطف این بادها تونستیم امروز آسمون آبی را بعد از مدتها ببینیم

ولی انگار سوز و سرما با این بادهای شدید، زیادتر شده و باز هوا زمستونی شده 



صبح که بیدار شدم حالم به طور محسوسی بهتر بود

صبحانه را با مادرجان خوردیم و تصمیم گرفتیم بریم برای مراسم همون مامان دوستم که فوت شده

نمیدونم این مراسم توی شهرشما چطوری برگزار میشه و چه ساعتهایی انتخاب میشه 

امروز مراسم صبح بود 

رفتیم و من همچنان طاقت شرکت در این مراسم را ندارم و بی اختیار اونقدر اشک میریزم که گفتنی نیست

بعد از مراسم یه سر هم زدیم به مزار پدرجانم 

اومدیم خونه و با وجود اینکه خیلی خیلی باد میومد با مادرجان تصمیم گرفتیم انباریهامون را یه کمی مرتب کنیم 

انباریهای خونه ما برعکس بیشتر خونه ها که انباری توی پارکینگ هست، روی پشت بام هست

یه عالمه کارتن و جعبه از توی انباری آوردیم بیرون و چیزی نمانده بود که باد ببرتمون!!!!!!

همینطوری که مشغول کار بودیم صدای آژیر بازیافت شهرداری (از اونا که توی کوچه ها سر میزنن) اومد و دیگه بدو بدو همه بازیافتی ها را رسوندیم به دستشون!!!

یه عالمه جا توی انباری باز شد و موفق شدیم میز پذیرایی که توی سالن اضافه بود را ببریم توی انباری

بازم یه کمی جا توی سالن باز شد 

و بعد از اینکه اومدیم توی خونه مادرجان مشغول غذا پختن شدند و منم یه کمی جارو زدم و مرتب کردم 

در نهایت هم متوجه شدیم باد کار خودش را کرده و تلویزیون سیگنال نداره... 

بعد از ناهار دو سه قسمت از سریالم را از روی لپ تاپ تماشا کردم و برای مامان جذاب نیست و این سریال را با من تماشا نمیکنند





پ ن 1: فردا مراسم خاکسپاری یکی از فامیلهای دورمون هست 

نمیخواستم برم 

قرار بود من و آلاله بریم باشگاه 

مامان و خاله با دایی جان برن... 

حس کردم مادرجانم معذب شدند... برای همین برنامه ها را عوض کردم و قرار شد فردا ببرمشون 



گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

سلام 

شب زمستونیتون پر از حال و احوال خوب


امروز نوبت دکتر داشتم

صبح بیدار شدم و آماده شدم و رفتم بیرون 

اول باید میرفتم بانک یه کار کوچولو انجام میدادم 

بعدش هم مادرجان را رسوندم باغچه 

ترافیک اسفندماهی داره آروم آروم خودش را نشون میده و خیابانها شلوغ و پرترافیک بود

تازه من بیشتر مسیر را از اتوبان میرم ... با این حال هم ترافیک و شلوغی بود

رفتم مطب دکتر و طبق معمول دو ساعت در انتظار نشستم 

موقعی که داشتم میومد بیرون حالم به شدت بد شده بود

رفتم داروخانه و عرق سرد کرده بودم و دیگه واقعا داشتم میلرزیدم 

به سختی خودم را به ماشین رسوندم و به سختی با اونهمه ترافیک اومدم سمت خونه

حالم به شدت بد شده بود ... ناهار خوردم و خواب بعدازظهری کار خودش را کرد... حالم بهتر شد

آقای کابینت ساز تماس گرفت و پارت آخر کار این بود که باید میومدن و یه جاهایی را چسب میزدند که اومدند و نیم ساعته انجام شد و تمام ... 

دیگه با آقای کابینت ساز حساب کتاب کردیم و ایشون رفتند


هرچی فکر کردم امسال برای خواهرام چی عیدی بخرم به هیچ نتیجه ای نرسیدم 

در نتیجه پولش را زدم به کارتشون و یه مسیج نوشتم و ازشون خواهش کردم امسال زحمت خرید عیدی برای خودشون را خودشون بکشن!

شاید اینم یه ایده باشه ... بالاخره همیشه که نباید یه مدل کارها را انجام بدم 

حالا برای فسقلیا و دخترخاله ها یه ایده هایی دارم ...

ببنیم چی پیش میاد




پ ن 1: به زور یه کمی بهترم 

نمیدونم فردا میتونم برم باشگاه یا نه 


پ ن 2: مادر یکی از دوست هام فوت شده 

باید یکی از مراسمش را شرکت کنم 

شرکت در مراسمات اینطوری واقعا در توان روحیم نیست دیگه 


پ ن 3: تصمیم گرفتم فایل تقویم را به صورت عکس بزارم براتون 

ببینید اینطوری راحت تر هستید یا مثل هرسال تبدیل به پی دی اف کنم؟

فروردین   https://imgurl.ir/uploads/t47873_--1.jpg


اردیبهشتhttps://imgurl.ir/uploads/o572533_--2.jpg


خرداد https://imgurl.ir/uploads/f13740_--3.jpg


تیر https://imgurl.ir/uploads/h389702_--4.jpg

لالایی بعدازظهر زمستونی

سلام 

عصر دلنشین زمستونیتون پر از رنگ و نور

پرده های سالن را زدم کنار و هنوز با اینکه نزدیک غروب هست سالن همچنان روشن و دلچسبه

قهوه ی عصرمون را خوردیم 

یه قرار با یه باغبان داشتیم برای باغچه که با اینکه باهاشون قرار را فیکس کرده بودم با بدقولی بهم خورد و نیومدند

قطع برقمون ساعت 2 تا 4 بود 

وقتی صبح متوجه شدم این هفته هر روز قطع برق داریم کلی حالم گرفته شد... 


صبح بعد از صبحانه و کارهای روزمره رفتم باشگاه 

با آلاله با هم رسیدیم 

2 ساعت و ربع ورزش کردم 

آلاله هنوزم میخواست بمونه... ولی من دیگه خسته شده بودم

برگشتم خونه 

نیم ساعتی تا قطع برق وقت داشتیم 

لپ تاپ را زدم به شارژ تا وقتی برق قطع شد بتونم فیلم ببینم 

یه سریال روی هاردم دارم که داداش جان بهم داده بود و هنوز ندیدمش... 

برق که قطع شد ولو شدم گوشه کاناپه و پتوی بافتنی را کشیدم روم و فیلم را پلی کردم 

باور کنید چند دقیقه هم از فیلم را ندیده بودم که به خواب دلچسب بعدازظهر فرو رفتم 

نیم ساعت بعدش بیدار شدم و لپ تاپ را خاموش کردم و بی سر و صدا به خواب ادامه دادم 

کتاب خوندن و فیلم دیدن ، تازگیها شده بهترین لالایی برای من!



پ ن 1: امروز از جلوی یه شیرینی فروشی نزدیک باشگاه رد میشدم 

یه عالمه گل بهاری خوشگل توی باغچه کاشته بودند

اینطوری حس خوب را به اشتراک گذاشته بودند


جمعه اسفندماهی

سلام 

شبتون زیبا

چند روز از اسفند با سرعت گذشت 

دیروز بعد از نوشتن پست مغزبادوم و خواهر اومدن اینجا

با مغزبادوم رفتیم دنبال قفل ساز 

چند تا قفل سازی در نزدیکیمون بود که هیچکدوم قبول نکردند بیان !!!

دوباره زنگ زدم به شوهرعمه م و گفتند میان یه نگاهی میندازن

برگشتیم سمت خونه و شوهر عمه اومد و قفل را باز کرد و یه کمی بهش ور رفت و فعلا درست شد...

اما قرار شد که یه قفل شبیه همین که هست بخرم و عوضش کنم .... 

بعد هم با مغزبادوم رفتیم خونه و بعدش هم باباش اومد و برامون آش آورده بود

دور هم بودیم و سرشب رفتند خونشون 


برای امروز برنامه های دیگه ای داشتم 

ولی خواهر گفت که با فسقلیا از صبح میان خونمون و برنامه های ما کلا بهم خورد

وقتی اونا قرار شد بیان به اون خواهر و خاله هم خبر دادیم تا دور هم باشیم

دیگه صبح با بوی قورمه سبزی مامان بیدار شدم 

یه کیک وانیلی خوشمزه پختم 

یه کمی هم سیب زمینی ریختم داخل فرایر برای فسقلیا

یه مقدار هم پیازپرورده که دستورش را توی اینستا دیده بودم درست کردم 

خواهر رفته بود دنبال مغزبادوم و همشون با هم اومدن... 

سه تا وروجک...

بعد هم خواهر و خاله و دختر خاله 

از تغییرات جدید کلی تعریف کردند و همه خوششون اومد 

البته که هنوز تکمیل نشده ... میزناهار خوری نیومده و ... 

خلاصه دور هم بودیم 

بعد از شام دیگه یکی یکی همه رفتند 

ظرفها و چدنها و قطعات اجاق گاز را چیدم داخل ماشین ظرفشویی و بهش زمان دادم برای بعد از ساعت 12 شب

سینک را برق انداختم 

جمع آوریهای نهایی را انجام دادم 

قرار بود دوتا بروشور برای مغزبادوم درست کنم ... 

گفتم اول یه پست بنویسم و بعد برم دنبال کار ...



پ ن 1: برگ انجیری مون یه برگ جدید و خوشرنگ داده که بهم یه عالمه انرژی خوب داده


پ ن 2: شب بوهایی که توی فلاورباکس کاشتم سرحال هستند و دارن قد میکشن


پ ن 3: یه کمی از لیست خریدهای عیدیم را دادم به خواهر تا زحمتش را بکشه برام اینترنتی خرید کنه

واقعا شلوغم و بعضی کارها در توانم نیست 


پ ن 4: با آلاله قرار گذاشتم برای فردا باشگاه 



دومین روز اسفند

سلام 

روزتون قشنگ 

اخ که امروز چه آفتاب دلچسبی داره 

اگه اینهمه کار نبود حتما با مادرجان میرفتیم باغچه و کلی کار انجام میدادیم

ولی خب نمیشد

صبح زودتر بیدار شدم 

دوش گرفتم 

پرده های اتاقم را در آوردم و انداختم توی ماشین 

توی همون زمان پنجره را تمیز کرد 

بعد هم فیلترهای اسپلیت اتاقم را درآوردم و شستم 

و لوستر اتاقم را برق انداختم تا حسابی بدرخشه

و در نهایت پرده ها را از ماشین درآوردم و نصب کردم 

نردبان گذاشتم و قسمت بالایی کمدم را سامان دادم و یه قسمتی از لباسای خیلی زمستونی را گذاشتم توی سبد اون طبقه بالایی

یه جاروبرقی کشیدم و تخت را گذاشتم سرجای خودش و تمام!!!!!

پروژه اتاقم تمام شد و آقای شیشه بر از راه رسید

شیشه ها را اندازه زد و برش زد م قرار شد ببره توی مغازه ش تا لبه هاش را پرداخت کنه تا دیگه حالت تیزی نداشته باشه 

تا شیشه بر رفت خرده های شیشه و اضافه هاش را جمع و جور کردیم 

تازه در حال جارو برقی کشیدن بودم که شیشه ها را آوردن

شیشه ها را گذاشتم سرجاهاشون و مشغول تمیزکاری شیشه های پر از لک شدم که همسایه پایینی زنگ زد!!!

در ورودی ساختمان یه ایرادی توی زبانه ش پیدا شده بود که بسته نمیشد

دیگه رفتم پایین و یه خرده روغن زدم و یه مقداری باز و بسته کردم شاید درست بشه ولی نشد که نشد

دیگه ساعت از یک گذشته بود و مطمئنا مغازه ها باز نبودند... برای همین باید بعدازظهر برم قفل ساز بیارم!

بعدش دیگه اومدم بالا و جاتون خالی ناهار خوردم و تصمیم گرفتم یه کمی پرده های سالن را بزنم کنار و توی رد دلچسب نور دراز بکشم و یه پست تازه بنویسم


برای اسفند باید بنویسم:

لابلای بدو بدو های اسفند آب نوشیدن یادمون نره که به پوستمون طراوت میده 

با دستهامون مهربون باشیم و حواسمون به پوست حساس و زیبای دستامون باشه 

یه لیست تهیه کنیم و برای عزیزامون هدیه های کوچولو کوچولو هم که شده بخریم و سال نو رو با حال بهتری شروع کنیم 

گل خریدن یادمون نره که بهار را باید با تازگی و طراوت شروع کرد

و در نهایت تا جایی که میتونیم توی کارهای آخر سال به همدیگه کمک کنیم...



اسفندتون مبارک

سلام 

شب زمستونی تون بخیر

دیشب بعد از اون پستی که نوشتم آقای کابینت ساز اومدند 

و به همون نام و نشان تا ساعت 2 شب اینجا مشغول کار بودند

خب کار کابینت نصب کردن و رگلاژ و درست کردنش ، کار پر سر و صدایی هست و اصلا مناسب اون زمان نیست 

تازه اگه خونه آپارتمانی باشه 

واقعا من معذب بودم و واقعا اذیت شدم 

ولی ایشون انگار نه انگار 

اونقدر حرف زد... حرف زد... اصلا منتظر نمیشد نه کسی گوش بده ... نه جواب بده ... عین رادیو حرف میزد

و منی که دیگه واقعا اعصابم خرد شده بود 

تازه آقای دکتر هم از نیمه شب به بعد پیامکی و تلفنی در حال غر زدن بودند ... و البته که حق داشتند ولی من مقصر نبودم و کاری از دستم بر نمیومد

چند بار به آقای کابینت ساز گفتم میخواین بقیه کار را بزارید برای فردا صبح؟؟؟؟

و ایشون خیلی ریلکس فرمودند نه صبح باید جای دیگه باشم و همه این وسایل را باید با خودم ببرم...!!!!

در نهایت ساعت 2 شب کارش تمام شد و رفت

البته قرار شد چسب آکواریوم و یه مدل چسب دیگه بیاره و چند تا خرده کاری انجام بده ... بعدا!!!!!!!!!!!!!!!!

من و مامان جان صبح از خواب بیدار شدیم و مشغول تمیزکاری شدیم و کابینت جدید را حسابی تمیز کردیم 

بعدش هم همه کابینت ها را به بهانه کابینت نو از اول چیدیم و کلی تمیزکاری کردیم 

دوتا کمد خیلی عمیق زیر جزیره بود که به علت عمق خیلی زیاد ، خیلی خوب، قابل دسترس نبود

حالا اون کابینتها تبدیل شده به چهارتا کابینت با عمق معمولی و دسترسی عالی...

و اینطوری انگار یه عالمه جا توی آشپزخونه باز شد

تغییراتی که توی دکوراسیون میدیم یه انرژی خوب با خودشون میارن توی خونه 

تا نزدیک ساعت 5 دستمون توی تمیزکاریهای آشپزخونه بند بود...

بعدش خواهر و فسقلیاش تماس گرفتند و گفتند به خاطر شلوغیای خونه ی ما دارن میرن خونه خاله جان مهمونی و به ما هم گفتند که بریم تا دور هم باشیم

ولی دیگه من و مامان توان مهمانی نداشتیم ... 




پ ن 1: امروز نتونستم برم باشگاه 


پ ن 2: فردا صبح با شیشه بر قرار داریم... 


پ ن 3: مامان جان پتوس ابلق خوشگلی که خیلی دوستش دارن را صبح گذاشتند یه جایی نزدیک پنچره های سالن... 

اونقدر منظره ی خوبی داشت ... انگار ساقه هاش را کشیده بود توی آفتاب و لم داده بود

کلی ازش عکس گرفتم 


پ ن 4: باید لیست بنویسم برای کارهای نوروز...

هنوزم به خاطر فسقلیها هم که شده دوست دارم جشن و شادیها پابرجا باقی بمونن

آخرین روز بهمن ماه

سلام 

شبتون آروم 

شب آرومتون پر از ستاره های درخشان 

امروز صبح پر انرژی بیدار شدم 

البته که این روزها صبح زود بیدار نمیشم و تا هر وقت دلم بخواد تنبلی میکنم چون فعلا سرکار نمیرم و کار را تعطیل کردم 

ولی وقتی بیدار شدم حالم بهتر از روز قبل بود و برای صبحانه خوردم و رفتم باشگاه 

بطری آب باشگاهم را مادرجان پر از آب و دانه چیا کرده بودند

یک ساعتی ورزش کرده بودم که آلاله هم اومد باشگاه 

توی باشگاه وقتی با هم باشیم بیشتر خوش میگذره 

یک ساعت دیگه هم ماندم و با آلاله حرف زدیم و ورزش کردیم و کالری سوزوندیم 

تا برگردم خونه ظهر شده بود 

گلدونهای توی پارکینگ را آبیاری کردم 

بعدش هم گلدونهای توی سرسرا را 

در نهایت هم یه سری به گلدونهای توی تراس زدم 

بعد از ناهار هم رفتم توی اتاقم تا ادامه تمیزکاری را از سر بگیرم

میز آرایشم را برق انداختم و لوازم آرایشی که دیگه استفاده نمیکردم یا تمام شده بودند یا لازمشون نداشتم را ریختم دور

من دلم از این میزهای جدید میخواد 

از اونا که پشت آینه شون به صورت ریلی جا دارند برای جا دادن وسایل

در عوض شلوغیها و وسایل روی میز پیدا نیست 

تازه زیرش هم کلی دراور و کشو داره 

ولی میز آرایش من از اون قدیمی هاست 

از اونا که شیشه ای هستند و همه چیز پیداست و باید دائم هم تمیز و مرتبش کنیم ...

خلاصه میزآرایشم را مرتب کردم و بعدش دیگه حال نداشتم ادامه بدم 

بله ... با اینکه قصد داشتم امروز دیگه پرونده تمیزکردن اتاقم را تمیز کنم ولی بازم نشد که نشد

عصر بود که آقای کابینتی اومد ... البته دو ساعت دیرتر از ساعتی که قول داده بود

بعدش هم وسایلش را آورد بالا و گذاشت توی آشپزخونه و گفت میرم و ساعت 8 شب برمیگردم برای نصب... 

ای خدا ... 

دیگه واقعا هیچی نمیتونم بگم .. 

الان که ساعت از 8 گذشته ولی هنوز نیومده 

ولی من یه گوشه ی دنج برای خودم روی کاناپه جدید درست کردم 

یه لیوان بزرگ چای هم گذاشتم کنار دستم 

و دارم پست مینویسم 

از این زاویه ی تازه ای که میشینیم ، عصرها بازی نور روی گلدونهای سبز و شاداب کنار سالن خیلی دیدنی هست... 



پ ن 1: داره برای طراحی تقویم سال جدید دیر میشه ... 

باید عجله کنم 

برای خودم و خانواده ... 

و البته برای شماها... 



روزهای آخر بهمن

سلام 

شبتون زیبا و پرستاره 


امروز صبح که بیدار شدم خیلی سرحال نبودم 

قرار بود برم باشگاه 

ولی اونقدر سطح انرژیم پایین بود که نمیتونستم برم باشگاه و یه عالمه کالری بسوزونم 

این بود که بعد از صبحانه به مادرجان گفتم چه کار کنیم؟

گفتند : بریم یه کمی خرید...

لباس پوشیدیم و دقیقا همون زمانی که میخواستیم از خونه بیایم بیرون برق قطع شد

از پله ها با نور گوشی اومدیم پایین و در پارکینگ را با دست باز کردم و انگار کوچه پر از نور بود... روشن و دلچسب

یه هوای تمیز

یه آسمون آبی

ابرهای پنبه ای و قلمبه قلمبه ی دلبر

و یهو حالم عوض شد

رفتیم خرید کردیم و یه نگاهی به ساعت انداختیم ... هنوز تا وصل شدن برق 40 دقیقه مونده بود

برای همین رفتیم باغچه

باغچه پر از نور

تمیز و مرتب

برگها را جمع کرده بودم و حالا باغچه منتظر بهار هست

به محض رسیدن لباسم را عوض کردم و شروع کردم به کندن و جمع کردن علفهای هرز که یه قسمتی از باغچه را پر کردن

بعدش هم بیل را برداشتم و با تمام توانم تلاش کردم که جوب آب را یه کمی عمیق تر کنم 

هوای تمیز زمستونی

آفتاب مهربون بهمن ماهی

و زمینی که بوی زندگی و رویش میده

مادرجان اسفناج و گشنیز چیده بودند و داشتند تمیزشون میکردند

همسایه باغچه هم برامون ریحان آورده بود و با مادرجان در حال حرف زدن بود... 

و من پر از حس خوب بودم ... یه نگاهی به ساعت انداختم 

بیشتر از 2 ساعت گذشته بود

برگشتیم سمت خونه 

تا خریدها را سر و سامان بدیم و یه کمی جمع و جور کنیم و ناهار بخوریم بعدازظهر شده بود

اتاقم همچنان نامرتبه و خیلی آروم آروم پیش میرم 

در عوض یه عالمه تغییرات و جابجایی انجام دادم 

یه قسمت دیگه را مرتب کردم 

حالا فکر نکنید چه اتاق بزرگی دارما... اتاقم کلا اندازه یه کف دست هست... فقط مشکل اساسی این هست که وسایلم خیلی زیاده 

مادرجان یه کشوی بزرگ توی اتاق مهمان برام خالی کردند و یه سری از لباسام را بردم اونجا 

یه مقداری از لباس زمستونیهام را هم قرار شد ببرم توی کمد اتاق مادرجان 

اتاق من کوچولوترین اتاق خونه ست 

خلاصه که هنوزم مرتب نشده و خونه تکونی اتاق من ادامه داره...

سرشب از جایی که کاناپه خریدیم زنگ زدند و گفتند کاناپه ها آماده تحویله

البته که وقتی خرید کردیم ازشون خواستم که همزمان با میزناهارخوری و همون تاریخ آماده کنند و هردو را با هم ارسال کنند که توی هزینه های ارسال صرفه جویی بشه ... 

ولی خب... چه میشه کرد

گفتند آماده ست و تا یک ساعت دیگه میرسه جلوی خونه 

دیگه کاناپه ها را آوردند و دقیقا همونی بود که میخواستم و سفارش داده بودم 

زنگ زدم و ازشون تشکر کردم 

الان هم روی کاناپه تازه نشستم و دارم براتون پست مینویسم... 



پ ن 1: آقای کابینت ساز امروز هم بد قولی کرد و نیومد


پ ن 2: حالا دیگه منتظر میزناهارخوری و صندلی هاش هستیم


زیر پوست شهر

سلام 

شب زمستونیتون زیبا

هوا به طور محسوسی تغییر دما داده 

من که همیشه میگم اسفند یه فصل جداگانه برای خودش هست...

روزها به طور محسوسی بلندتر شدند 

آفتاب به طور محسوسی پررنگتر و گرمتر شده 

و همه چی داره عوض میشه ...


امروز صبح بیدار شدم و دوش گرفتم و رفتم سمت دکتر

برای ساعت 11 و ربع نوبت داشتم 

فاصله م با مطب دکتر زیاد هست و حداقل باید 40 دقیقه زمان برای رسیدن در نظر بگیرم 

رفتم و کلی توی ترافیک موندم 

خیابونهای شلوغ

زندگی پر از هیاهو

آدمهایی که هرکدوم بدو بدو دنبال زندگی هستند 

دارن تلاش میکنن

دارن بدو بدو میکنن

زندگی جریان داشت 

یه جاهایی اونقدر زندگی رنگی رنگی بود ...

 پر از میوه فروشیهای بزرگ و پر از آب و رنگ ...

 مغازه های پرطمطراق آجیل و شکلات 

درسته که این روزها به طور محسوسی خرید کردن کار سختی شده ...برای همه ... حتی برای خوردنی ها

درسته که این موج بزرگ گرانی را نمیشه نادیده گرفت 

درسته که فشار برای هممون هست 

ولی وقتی میشینی توی ماشین و به آدمها نگاه میکنی غصه هاشون را نمیبینی، همونطوری شادیهاشون را هم نمیبینیم 

اصلا هرچقدر هم به آدمها نگاه کنیم از حرفای دلشون خبردار نمیشیم 

ولی وقتی نشستی و از پشت شیشه ها به آدمها نگاه میکنی یه موج سیال زندگی میبینی 

همه دارن تلاش میکنن

همه دارن تند تند کارهاشون را پیش میبرن 

و چیزی که از دور تماشا میکنی هیاهوی زندگیه.. 

انگار همه دارن با یه آهنگ تند و ریتم شاد زندگی را زندگی میکنن

گاهی بد نیست یه گوشه بشینیم و بدون هیچ قضاوتی به آدمها نگاه کنیم 

حداقل من که این کار را دوست دارم 

خلاصه رفتم مطب دکتر و یکی از اعصاب خرد کن ترین کارهای جهان این معطلی های بی دلیل توی مطب هست!

حتی به منشی گفتم خب یه خرده دقیقتر نوبت بده که هرکسی اینقدر معطل نشه... ولی ایشون اخماشون را کردند توی هم و گفتند همینه که هست!!!!

هربار میرم حداقل 2 ساعت باید بشینم توی نوبت ..وحالا جالب این هست که مثلا نوبت میده ده و چهل دقیقه ... اگه ده و چهل و پنج دقیقه برسی میگه شما مگه فلان ساعت نوبت نداشتی؟؟؟؟ چرا دیر اومدی؟؟؟؟ 

تازه خانم دکتر، سر اذان، کار را تعطیل میکنن و یه ربع میرن برای نماز...

خلاصه که با یه عالمه معطلی و بعدش هم با یه عالمه ترافیک و عبور از این طرف شهر تا اونطرف شهر برگشتم خونه 

و بعد از ناهار همچین بیهوش شدم که انگار سالهاست نخوابیدم 

یه جایی وسط سالن ... اونجایی که آفتاب داشت دلبری میکرد... یه زیرانداز پهن کردم و دراز کشیدم و یه پتو هم کشیدم روم ... 

تا غروب بیهوش بودم ... چیزی حدود 3 ساعت

هنوز عین یه لاک پشت تنبل آروم آروم کمد و کشو مرتب میکنم و اتاقم همچنان بهم ریخته هست 

اما کتابخونه ام را برق انداختم 

آقای کابینت ساز هم چهارچوب کابینتها را آماده کردند و آوردند داخل لابی گذاشتند و قرار شد فرا شب درها را بیارن و بیان برای نصب

آقای کابینت ساز را دیشب توی لابی دیدم و متوجه شدم به شدت دستش درد میکنه و از درد به خودش میپیچید و کارش را انجام میداد

نمیدونم بهتون گفتم یا نه... این آقای کابینت ساز زمان دبستانش، شاگرد مامانم بوده و هربار کلی خاطره از اون دوران میگه و به گفته خودش مامانم یکی از مهربونترین معلمهای مدرسه ش بوده...

خلاصه وقتی دیدم دستش خیلی درد میکنه ازش پرسیدم علتش و ... گفت ماله کار زیاد و خستگیه... گفتم ازپماد مسکن استفاده کن و نزار کهنه بشه ... که گفت : یه پماد مسکن بهم بگید که بخرم... گفتم خودم براتون میخرم .. امروز از داروخانه براش پماد خریدم ... انشاله که بهتر بشه 





پ ن1: لابلای کتابهای قدیمی که توی کتابخانه ام بود 

یه عالمه دستخط پدرجان پیدا کردم 


پ ن 2: لای کتابای قدیمی، یه سری نامه پیدا کردم ماله سالها قبل از تولد من

زمانی که مامانم شهر دیگه دانشجو بوده و داییم براش نامه مینوشته... (همون دایی که به تازگی فوت شدند...)



جمعه ای که امیدوارتر از همیشه بودیم به آمدنت...

سلام 

شبتون زیبا 

اونم شب زمستونیتون 

اینجا که هوا عالیه 

شایدم من سردم نیست 

ولی آفتاب از صبح درخشید و اول چشم و دلمون را گرم کرد و بعد دلمون را ... 


دیروز با مادرجان یه کاناپه بردیم توی لابی 

بعد رفتیم باغچه و کاناپه های تو باغچه را اندازه زدیم 

تصمیم گرفتیم همه ی مبلهای توی لابی را بدیم به همسایه های طبقه پایین که ببرن برای باغ تازه شون 

ما هم کاناپه های باغچه را که سه سال و خرده ای بود ازشون هیچ استفاده ای نکرده بودیم بیاریم توی لابی...

توی مسیر برگشت رفتیم سرمزار پدرجان

بعدش هم اومدیم خونه 

من دارم خیلی ریز ریز و عمیق و دقیق کمدهام را خونه تکونی میکنم 

برای همین اصلا پیش نمیره 

دیگه بعدازظهر مغزبادوم و مامانش اومدن خونمون و نشستیم دور هم 

حرف زدیم 

با مغزبادوم دستبند درست کردیم

در نهایت هم پلولوبیای مامان پز خوردیم 


امروز صبح که بیدار شدم اول از همه یه دوش گرفتم 

صبحانه خوردیم 

من بازم یه کمی کمدم را مرتب کردم 

دو سری وسیله بردم انباری روی پشت بام 

بعدازظهر هم رفتیم باغچه 

آقای همسایه کاناپه ها را بار زد و آوردیم خونه 

مبلهای لابی را برداشتند 

میز توی لابی را بردیم پشت بام برای داخل انباری

آینه و شمعدان عقدکنان مادرجان و پدرجان را روی میزتوی لابی گذاشته بودیم 

با یه گلدون پر از گلهای صورتی

میز را که بردیم ... دیگه جا برای آینه شمعدون پر از شراره های کرستال و آینه براق و قاب طلاییش نبود...

نمیدونستیم چیکارش کنیم ... خواهرجان گفت میبره خونشون و میزاره توی لابی... 

بالشتکهای روی کاناپه ها را آوردم بالا و انداختیم توی ماشین لباسشویی

اینطوریه که عطر شوینده و نرم کننده همه ی خونه را پر کرده...

سری سری داره میشوره و خشک میکنه...

ساعت نزدیک 7 بود که دایی جانم زنگ زد و گفت میخواد بیاد یه سری بهمون بزنه

تند تند جمع و جور کردیم 

من یه کیک کوچوی قرمز (ردولوت) درست کردم 

دایی جون و زن دایی با یه کوزه گل بزرگ برگ انجیری که داشت از زیبایی برق میزد اومدند داخل...

دو ساعتی پیش مون بودند و بعد رفتند...

و اینگونه یه روز پر از هیاهو و پرکار سپری شد...



پ ن1: امروز هوا خیلی خوب بود

مادرجان شهریور ماه بذر شب بوها را کاشتند

امروز باید یه مقداری از شب بوها را جابجا میکردند و گلدانها را خلوت میکردند تا جا برای رشد داشته باشند

برای همین یه تعدادی از نهالهای شب بو را بردم توی فلاورباکس دم در کاشتم... 


پ ن2: توی کمدم دوتا عطر باز نشده از سوغاتیهایی که داداش و همسرش آوردند پیدا کردم که فراموششون کرده بودم 

حالا میتونم سال نو را با عطر جدید شروع کنم


پ ن 3: امسال یه عالمه از وسیله هایی که استفاده نمیکنیم را خرد خرد داریم میدیم به کسایی که ازشون استفاده کنند


پ ن 4: دوست مغزبادوم ازم پرسیده میشه خاله اونم باشم؟

چون خودش خاله نداره 

حالا کلی پیام هم برام نوشته... الان خاله یه دختر فسقلی دیگه هم شدم...