روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

یکشنبه ی زمستانی

سلام

روزتون قشنگ

زمستونتون پر از گرماهای دلچسب

مثل گرمای دستای اونایی که دوستشون دارید

گرمای آغوش کسی که بهتون آرامش میده

گرمای دلچسب کنار آتیش با دوستانتون

و هزار گرمای دیگه که فقط و فقط توی زمستون اینهمه میچسبه!!!!!

از لحظه ها لذت ببرید که فرصت کوتاه تر از چیزی هست که ما حتی فکرش را بکنیم

گاهی روتینهای زندگی میشن یه آرزو!!!!

چیزی که تا دیروز از تکرار هر روزه اش شاکی بودیم و برامون حوصله سربر بود، گاهی در چشم بر هم زدنی تبدیل میشه به سختترین و دست نیافتنی ترین آرزوی زندگی!!!

شکر گزاری ها نباید یادمون بره

حواسمون به داشته هامون باشه

برای دست یافتن به هرچیزی که میخوایم تلاش کنیم

دنیا را خدا برای ما آفریده

ما اشرف مخلوقاتیم

میتونیم هرچیزی که میخوایم را به دست بیاریم و هرچی را اراده کنیم داشته باشیم

فکر نکنید که جهان دور خورشید میچرخه ها!!!! نخیر!!!! جهان حول هرکدوم از ما ... تک تک ... گِرد ما میچرخه!!!

به خودتون و حال خوبتون اهمیت بدید

برای خودتون لحظه های ناب خلق کنید

برای خلق لحظه های ناب نیاز به چیزهای عجیب و غریب و غیرقابل دسترسی نیست

گاهی مهربونی با دستامون ... یه کرم مرطوب کننده خوشبو

گاهی یه چای خوشرنگ توی لحظه های پر از خستگی

گاهی هم یه چرت کوتاه

خلاصه که زندگی را ساده بگیریم

زندگی خیلی پیچیده و عجیب و غریب نیست

مثل عشق و دوست داشتن

اونم باید ساده بگیریم

باید ساده و صمیمی اطرافیانمون را دوست داشته باشیم و بهشون محبت کنیم



دیروز بعد از نوشتن پست برق قطع شد و واقعا کفر منو بالا آورد!

چون از روی اپلیکشین چک کرده بودم و ساعت قطع برق نبود

دیگه چاره ای نبود

نشستم کنار بخاری و آروم آروم یه کمی بازی فکری کردم

نمیدونم اسمش چیه ... یه چیز خیلی معروفه!!!! چند تا مربع و مثلث داره و یه عالمه کارت!

باید شکل ها را درست کنیم!

اینم از مزایای نداشتن گوشی دلخواه!!!!!

سردوساعت برق وصل شد

سریع جمع و جور کردم و خاموش کردم و رفتم سمت خونه

گفتم شاید تصمیم بگیرن روی ساعت اعلامی روی اپلیکیشنشون هم برق را قطع کنند و دیگه من واقعا نابود میشم!

دیگه سرراه نان سنگک خریدم

قابل توجه عمه جون!!!! که گفت بلد نیستم نون بخرم

اتفاقا من خوب بلدم

از راه که میرسم اول باهاشون سلام احوال میکنم

بعد هم میایستم توی صف!

نوبتم هم که بشه دوست ندارم کسی به نان من دست بزنه!

نان را هم همونجا تکه میکنم

سفره ی پارچه ای هم همیشه همراهم هست

یه سفره قلمکار اصفهانی با نقش و نگارهای دلچسب ایرانی!

البته یه کیسه ی پارچه ای سفید هم دارم که مخصوص نان هست

هرکدوم توی داشبورد ماشین دم دستم باشه همون را برمیدارم!

خلاصه نان خریدم

بعدش هم نزدیک خونه شلغم و لبو خریدم

و رفتم خونه

اصلا مثل کسی که کوه کنده ، خسته بودم!

ناهار را خوردم و بیهوش شدم

بعدش هم یه مقداری سوال باید تایپ میکردم که تا آخر شب وقتم را گرفت

امروز بعد از صبحانه اپلیکیشن را چک کردم و قطعی برای امروز نبود! حالا ببینم چی میشه

اومدم و هیچ کاری اینجا ندارم ...

البته ساعت 8 و نیم اومدم و کمی با همسایه ها گپ زدم

پست مینویسم و بعدش میخوام یه گوشه از دفترکارم را مرتب کنم

فردا هم صبح نوبت دکتر دارم 






دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور

سلام

روز شنبه تون بخیر

هفته ی بینظیری پیش رو داشته باشید

رسیدیم به هشتیمن روز زمستانی!

باید یاد بگیریم از همه چیزهای اطرافمون لذت ببریم

وقتی سرد هست از سرما

وقتی گرم هست از گرما

یاد بگیریم بخاطر داشته هامون شکر گذار باشیم

همین که لباسهای گرم و خوشگل داریم

همین که خونه ای داریم که وقتی بهش میرسیم انگار دلمون گرم میشه

به خاطر آدمهایی که زندگیمون را گرم و زیبا و دلچسب میکنند

من این روزها با یه تجربه دیگه از جنس از دست دادن آدمهای زندگیم فهمیدم که تمام آدمهایی که اطرافمون هستند پازلهای زندگی ما هستند

هرکسی از زندگیمون میره یه تکه از زندگیمون را با خودش میبره

پس هوای آدمهای اطراف زندگیتون را داشته باشید که گنج ها و ثروتهای واقعی زندگی آدمها هستند


همچنان درگیر سرماخوردگی و سرفه هستم

پنجشنبه و جمعه را هم به مراسم و رفت و آمدهای مربوط به اون گذروندیم

ولی امروز صبح اومدم سرکار

دفتر کارم سرد و پر از گرد و غبار شده

از راه رسیدم و اول از همه بخاری را روشن کردم و عین انسانهای نخستین آتش توانست نور امید به دلم بتابونه

بعدش هم یه کمی گردگیری کردم

هنوز سرماخوردگی توی تنم هست به خصوص که دو روز هم همش در حال رفت و آمد بودم و استراحت نکردم

برای همین نمیتونم خیلی مرتب و منظم و تمیز کردم اطرافم را

ولی همین که الان اینجام به نظرم بهترین حال دنیاست!!!!

انشاله امروز میخوام ...

آروم آروم چای بنوشم

از گرمای بخاری لذت ببرم

یواش یواش کامنتها را تایید کنم

قبض ها را پرداخت کنم

به نگاهی به حساب کتابهای کاریم بندازم

چند جایی زنگ بزنم

و ظهر هم برم سمت خونه

توی راه هم باید نان بخرم

زندگی همین قدر ساده و آروم نباید باشه؟؟؟؟




پ ن 1: پتویی که مشغول بافتش بودم ، بافته شد

نتیجه خوب بود و دوستش دارم


پ ن 2: دوباره میخوام برای هرسه تا فسقلی شال و کلاه ببافم


پ ن 3: کسی هست که بتونه توی دیزاین داخلی خونه بهم کمک کنه؟


پ ن 4: یه رخوت عجیب و دلچسب زمستونی زیر پوست تنم حس میکنم

یه حسی که دوستش دارم

زمستان تون مبارک

سلام و روزبخیر

دیگه این تیلوتیلوی هرروز بنویس قدیم نمیشه که نمیشه!!!

این وبلاگم دیگه نمیتونه وبلاگ روزانه ها باشه

اخه این چه وضعی هست!!!

من که نفهمیدم چطوری اینهمه روز گذشت و نیومدم بنویسم

شنبه صبح رفتم دفتر و علیرغم میل باطنی ام اعلامیه های دایی جان را آماده کردم 

اونایی که با شغل من از نزدیک آشنایی داشته باشند میدونند که یکی از پردرآمدترین کارها توی شغل ما زدن اعلامیه فوتی هست!!!

من از همون سالهای اولیه کارم چون با روحیه م سازگاری نداشت تصمیم گرفتم اصلا این کار را انجام ندم 

برای همین هم کلا اعلامیه فوتی نمیزنم

اون آدمهایی که تازه عزیزی را از دست دادند پر از حال بد و حس بد هستند و مواجه با این آدمها واقعا در توان من نیست

برای همین هم این کار را انجام نمیدم 

ولی دیگه وقتی دایی بهم گفتند که بزن و من یه بار توضیح دادم ... و ایشون طبق معمول قبول نفرمودند!!! مجبور شدم!!!

خلاصه که اعلامیه ها را زدم و بعدش هم یه کار کوچولو انجام دادم و در عین ناباوری...برق قطع شد!!!!

و من مجبور شدم 2 ساعت کامل بشینم اونجا و به در و دیوار زل بزنم

برگشتم خونه و اینبار لوله آب تانک روی پشت بام نشتی داشت!!!!!

اصلا از این قسمت عبور میکنم چون واقعا ازش نوشتن در توانم نیست ... چون خیلی اذیت شدم


یکشنبه مراسم توی مسجد بود

به رسم اصفهان - صبح ... از ساعت 9 تا 11

زودتر آماده شدیم و رفتیم دنبال خواهر و خاله و دخترخاله ها

جا نمیشدیم و دخترخاله ها خودشون اومدن و من خاله ها را بردم

توی مراسم هم طبق معمول من هی راه رفتم و پذیرایی کردم و خوش آمد گفتم و استقبال و بدرقه کردم

تا مراسم تمام شد...


دوشنبه خانواده همسرِ داداش قرار گذاشته بودند برای تبریک روز زن بیان خونمون

خبر نداشتند از فوت دایی 

ما هم برای اینکه توی زحمت نیفتند بهشون نگفته بودیم

دیگه خرید کردیم و مادرجان هم برای شب آش کشک آماده کردند 

خواهر و مغزبادوم و باباش اومدند و بعد هم مهمانها اومدند و یه دور همی کوچولو

و از آخر شب یهو حالم بد شد و دچار آنفولانزا ... شایدم سرماخوردگی... ویروس... نمیدونم چی ... شدم 

بدن درد و بی حالی شدید

آب نمک قرقره کردم و ویتامین خوردم و خوابیدم 


سه شنبه یه عالمه تایپ سوال امتحانی قول داده بودم

بیحال و بدحال بودم 

تب هم داشتم 

ولی چاره ای نبود

هی دو صفحه تایپ میکردم .. بیهوش میشدم... آب میوه و سوپ میخوردم ....و دوباره از اول!!!

تا نزدیک 12 شب برنامه م همین بود


امروز با سرفه شدید بیدار شدم 

ولی حالم خیلی خیلی بهتره 

فصل امتحانات هست و نمیتونم بیخیال کارم بشم 

پس نشستم پای لپ تاپ

حالم بهتره 

با سرعت بهتری پیش میرم 

البته از برنامه هام عقبم ... ولی بهرحال مریض بودم و این طبیعیه




پ ن1: دوست وبلاگیم بهم سوال داد که براش تایپ کنم 

ذوق کردم که اینقدر واقعی هستید


پ ن2: یه عالمه کامنت پر از مهربونی ازتون دارم 

سرصبر جواب میدم و تایید میکنم 

ممنون که اینهمه بهم حس خوب میدید

روزگار گوش ندارد که تو هی شِکوه کنی

سلام 

شب تون بخیر

دیگه چیزی از پاییز باقی نمانده 

در حد چند ساعت... 



ما نزدیک  روزهایی هستیم که پدرجانمان را از دست دادیم ... 

سه سال تمام!!!

البته ما پدر را روز سوم دی ماه از دست دادیم 

اما پنجشنبه با توافق بقیه قرار بر این شد که بریم سرمزار 

به رسم همیشگی یه مقداری خیرات حلوا و خرما و شیرینی و چای برداشتیم و رفتیم 

از ساعت 3 اونجا بودیم

دوستِ پدرجان زودتر از همه مون اونجا بودند

شمع و عود بردیم و روشن کردیم و دور هم از خاطرات شیرین پدر گفتیم 

قرآن خواندیم و در نهایت غروب برگشتیم...

با مغزبادوم و خواهر اومدیم خونمون و دور هم نشستیم و خاطرات پدر را مرور کردیم و اشک ریختیم 

دلتنگی...


ساعت نزدیک 10 شب بود که خبر فوت دایی  جان...

مادرجان بیقرار و بی تاب شدند

خاله هم به شدت...

برای همین مامان را برداشتم و رفتیم خونه خاله و کنار هم یه کمی سوگواری کردند 

ساعت نزدیک 1 برگشتیم خونه 

ببخشید که این پست اینقدر غم انگیزه

این دایی ، هیچ وقت ازدواج نکرده بود و تنها زندگی میکرد

این اواخر مشکلات ریه و بعدتر هم مشکلات دیگه اضافه شد و ...

بعد از 2 روز کما به رحمت خدا رفتند...


صبح جمعه ساعت 8 صبح رفتیم جلوی بیمارستان الزهرا

و یکی یکی همه اومدند همونجا 

جمع شدیم 

بعد هم ساعت 10 رفتیم سمت باغ رضوان

مراسم شلوغی بود به خاطر دوستانشون... اما یه غربت و غم عجیب...

بعد هم مراسم ناهار

حالا دیگه فقط یه دونه دایی دارم... ایشون هم اصرار کردند و ما و خاله ها رفتیم خونشون...

تازه برگشتم... 

اینم از یلدای امسال... 


تعطیلات پاییزه

سلام

رسیدیم به ته پاییز

پاییز رنگی رنگی ، وقتی به روزهای آخر میرسه دیگه دستاش توی دستای زمستون هست و حسابی هوا سرد هست

حالا جوجه هاتون را شمردید یا نه؟

شمردن جوجه ها را نزارید برای آخر وقت ... یه حساب کتابی بکنید و یادتون باشه از سال 1403 فقط و فقط یک فصل ... اونم سه ماه ... اونم چیزی حدود90 روز باقی مانده...


هوا حسابی سرد شده و دفتر کار منم که از سرما روی یخچال را سفید کرده

برای همین توی این فصل تاجایی که بشه نمیرم سرکار

امسال که سرفیس جان هم به دادم رسیده و به همه اعلام کردم سوالاتشون را توی خونه تایپ میکنم و فایل تحویل میدم

برای همین دیروز صبح وقتی بیدار شدم با اونایی که برام فایل فرستاده بودند یه زمانبندی تقریبی هماهنگ کردیم و بعدش صبحانه خوردیم

اول رفتم پایین و یه سری به تانک زدم ... یکی از اتصالاتش چکه میکرد و به سرویس کار اعلام کردم

بعدش هم رفتم یه سری به عموجان زدم

بعدش هم از روی لیست مادرجان خریدای روزانه را همون دور و بر انجام دادم و برگشتم خونه

توی پختن ناهار به مامان کمک کردم و یه بسته دلمه از فریزر درآوردم و گذاشتم روی اجاق !!!!

میدونستم که خواهر و فندوق و پسته یه سرکوچولو بهمون میزنن

برای فسقلیا خوراکی هایی که دوست دارن اماده کردم ومنتظرشون شدم

اومدن و نیم ساعتی کنارشون شیطنت کردم و رفتند

دیگه نشستم برای انجام کارهایی که قرار بود انجام بدم

بعد از ناهار هم یه کمی بافتنی کردم و باز کارهای تایپی را انجام دادم

تا آخر شب هی ریز ریز بافتنی کردم و تایپ ها را غلط گیری کردم و ارسال نهایی زدم

یکی از مشتریها اصرار داشت که حضوری مراجعه کنه و حضوری غلط گیری انجام بده و ...

برای همین الان توی سرمای شدید دفترکارم نشستم و دارم پست مینویسم

و ایشون هم همچنان تشریف نیاوردند!!!!!! در حالی که قرار بوده ساعت 9 اینجا باشه!




پ ن 1: توی معبد آکشاردام که یکی از زیباترین معابد دنیاست یه برنامه خیلی قشنگی اجرا میشد

تماشای رقص آب و نور درمیان موسیقی که توی این برنامه نمایشی از تاریخ چند هزار ساله هندوستان یه افسانه به نمایش در می اومد

این برنامه اونقدر برام جذاب و دیدنی بود که فکر نمیکنم فراموشش کنم

اگه دوست دارید بیشتر در موردش بدانید حتما سرچ کنید

این معبد 24 سال به دست 11 هزارنفر به طور شبانه روزی ساخته شده ...

اصلا قدیمی نیست و جزو معابد جدید به شمار میره ولی واقعا جذاب و دیدنی هست


پ ن 2: توی فرودگاه تهران ، میناکاریهایی که کیفیت خیلی بالایی هم نداشتند چندین برابر میناکاریهای من به فروش میرفت!!!!!!


پ ن 3: اونقدر اینجا سرد هست که با یه عالمه لباس گرم دارم یخ میزنم


روزهای آخر پاییز

سلام 

شب پاییزیتون پرستاره 


امروز صبح آماده شدم که برم سرکار

لباس پوشیدم و با مادرجان صبحانه خوردیم 

بعدش هم اومدم پارکینگ 

تصمیم داشتم قبل از اینکه سوار ماشین بشم رقم کنتورهای آب را یادداشت کنم و هزینه آب های مصرفی را حساب کنم و برای همه بفرستم 

برای همین کلید انباری را برداشتم و رفتم سمت انباری که دیدم از زیر در آب اومده بیرون!

چشمتون روز بد نبینه

از تانک بود!

حالا انباری تا خرخره پر از آت و آشغال و وسیله...

هیچی دیگه... شروع کردم به خارج کردن یه سری وسیله تا بتونم یه نگاهی به شناور بندازم 

در تانک را باز کردم و شناور را چک کردم و سالم بود

بعدش هم اتصالات را چک کردم و دیدم اونا هم سالم هستند

دیگه زنگ زدم به آقای تاسیساتی!

فرمودند احتمالا تانک سوراخ شده!

پرسیدم چکار کنم؟

گفتند تانک را خالی کن تا بیام!

حالا من یه تانک پر از آب را چطوری خالی کنم؟

زنگ زدم به طبقات و گفتم تا شب احتمالا آب نداریم... هرچی میتونید آب بردارید... اینطوری حداقل بی آب نمیشدند

بعد دیدم چاره ای نیست ... ماشین را شستم ... پارکینگ را شستم ... 

حالا دقت کنید هوا چقدر سرده!

منم بوتهام شده خیس آب! و یواش یواش آستین و هودیم هم نم کشیده بود!!!!

چاره ای نبود

آب را خالی کردم و سعی کردم دور و بر انباری را خشک نگه دارم تا بتونن تشخیص بدن!

گلدانها را هم آب دادم 

آقای تاسیساتی اومدن!

این انباری از شیشه سکوریت درست شده برای همین باید خیلی مراقب میبودن!

تانک هم از در این انباری بیرون نمیاد... پس باید توی همون فضای کوچیک کار میکردند!

حالا تصور کنید که دست تنها بود و گفت کمک لازم داره!!!!!!

سرتاپا خیس آب شده بودیم و هوا هم که میدونید چقدر سرده!!!

تا اتصالات را در بیاره یه دور خیس شدم 

بعد هم کف تانک کثیف شده بود و نیاز به شستشو داشت!

تعریف کردنش هم بی مزه ست

چند ساعتی این تعمیر و پیدا کردن اون سوراخ فسقلی توی اون فضای تنگ و چسب زدنش طول کشید 

حالا دیگه اینقدر همه جا خیس بود که نمیشد تشخیص داد آب میچکه یا نه!!! و همه چیز موکول شد به بعد!

دیگه آقای تاسیساتی زحمت کشید و کمک کرد وسایل را چیدیم داخل انباری و تانک را آب کردیم و من اومدم بالا

عین موش آب کشیده

یخ زده بودم ... یه دوش داغ گرفتم و داشتم از گرسنگی هلاک میشدم 

ساعت 5 بود که ناهارخوردیم

بعدش هم یه مقداری کار تایپی قول داده بودم که مشغول اونا شدم!

هرچی تلاش کردم حال ندارم که برم یه سری بزنم ببینم اون پایین تو انباری چه خبره!

پس بیخیال میشم تا فردا... 

فردا هم انگار مدارس تعطیل شدند!

یه نگاهی هم به اپلیکیشن برق من انداختم و دیدم قطعی برق دفتر کارم از ساعت 9 و نیم تا 11 و نیم هست

عملا رفتنم به درد نمیخوره!!!!

و اینگونه است که هرکاری کردم این چند روز نشده برم سرکار!



پ ن 1: یه عالمه کامنت تایید نشده دارم 

ممنونم که صبوری میکنید


پ ن 2: دکتر دایی جان گفتند که ایشون تو کما نیستند و بیهوششون کردند تا مراحل درمان ساده تر پیش بره!


پ ن 3: اولین چیزی که زمانی که رسیدیم هند توجهمون را جلب کرد صدای بوق های شدید و زیاد بود!

در حدی که به شدت ما را ترسوند و استرس گرفتیم!

آقای لیدر توضیح دادند که گاندی به مردم سرزمینش توصیه کرده برای فراری دادن انگلیسیها همه شون به شدت بوق بزنند!

چون انگلیسیها به آرامش و قانونمندی عادت داشتند و با این ترفند و یک ترفند دیگه که اونم ریختن آشغالها در کل شهر هست ، پا به فرار میزارن!!!

حالا اینکه چرا اونها طی اینهمه سال خودشون را اصلاح نکردند یه بحث دیگه س!!!

ولی به طور اعصاب خرد کنی همشون اشغال میریختن و بوق میزدن!!!!!


پ ن4:  دلمون میخواست مراسم عروسی هندی را از نزدیک ببینیم 

ولی لیدر گفت که نمیتونه قول بده

جالب این بود که دقیقا توی همون هتلی که ساکن بودیم شب دوم سه تا عروسی بود!

با مهربونی و مهمون نوازی ما را در جمع شون پذیرفتند و حتی دعوتمون کردند که بریم و توی مجلسشون شرکت کنیم 

یه قسمتی از مراسم که توی فضای باز هتل بود را شرکت کردیم و خیلی خوشمون اومد 

چند تایی از دوستان گروه حتی باهاشون توی سالن رفتند و توی رقص هاشون شرکت کردند و خیلی جالب و دیدنی بود!

حیف از اونهمه فیلم که گرفتم!!!!

شبهای بعد هم توی هتلهایی که بودیم عروسی بود و همچنان برامون جالب و دیدنی بود

بخصوص اونهمه لباس رنگی رنگی و جذابشون!


سفرنامه بهارات

سلام 

شب تون زیبا 

باید خیلی خیلی براتون بنویسم 

امیدوارم حوصله تون سر نره 

چون تصمیم دارم توی یه پست کل سفرنامه را براتون بنویسم 

البته مگر اینکه شارژ لپ تاپ تمام بشه



همه چیز همونطوری که توی پست قبل گفتم پیش رفت 

دوشنبه به آخر رسید و ویزاها نیومد

ساعت 12 شب با مسئول آژانس صحبت کردم و گفتند تاحالا نشده که ویزاها نرسه 

قرار بر این شد که ما صبح راه بیفتیم و بریم برای فرودگاه امام خمینی ... بدون ویزا...تا اونا تمام تلاششون را بکنن و تا دم هواپیما هم که شده ویزاها را برسونن

خلاصه که صبح 6 بیدار شدیم و آماده شدیم و کارهای نهایی و جمع و جورهای آخری را انجام دادیم و 8 راه افتادیم

ساعت 10 نزدیکای کاشان ایستادیم و زنگ به آژانس و همچنان هیچ خبری از ویزاها نبود

ولی بازم گفتند ریسک کنید و تا فرودگاه برید

خلاصه رفتیم تا رسیدیم به استراحتگاه مهروماه...

اونجا ایستادیم و دستشویی و بعدشم ناهار

دیگه ساعت 12 و نیم بود و من و مادرجان تصمیم گرفتیم دیگه بقیه راه را نریم و همونجا منتظر بشیم 

یه کمی قدم زدیم و حرف زدیم و ساعت یک بود که از آژانس زنگ زدند که ویزاها آماده شده و سریع برید فرودگاه...

دیگه کمتر از یکساعت با فرودگاه فاصله داشتیم 

با خوشحالی راه افتادیم و رسیدیم و ماشین را توی پارکینگ فرودگاه پارک کردیم و رفتیم سمت فرودگاه 

ویزاها را با پیک موتوری فرستاده بودند و 800 هزارتومان هزینه پیک دادم 

بعدشم سریع رفتیم و از گیت رد شدیم 

دیگه افتادیم توی پروسه آماده شدن برای پرواز

ساعت 6 و نیم پرواز سر ساعت انجام شد

به موقع هم رسیدیم اونجا

لیدرفارسی زبان هندی الاصل به اسم راحیل منتظرمون بود

وقتی رسیدیم اونجا یکی یکی جمع شدیم و شدیم 47 نفر در یک تور با یک لیدر البته 3 تا هتل

اونجا توی فرودگاه دوباره فرم پر کردیم و دوباره انگشت نگاری شدیم

از لیدرخواستیم که برامون سیم کارت بخره و گفت به خاطر مشکلاتی که با کشورهای همسایه دارند به سادگی سیم کارت به مسافرا نمیدن(البته بعد فهمیدیم ترفند لیدر بود و میشد سیم کارت داشت!!!) 

خیلی طول کشید تا همه را جمع کرد و 2 ساعتی معطل بودیم ولی توی همین دوساعت دوست پیدا کردیم 

یه خانم و آقایی که اصالتا اصفهانی بودند

و یه خانم مجرد تهرانی

شدیم یه گروه 5 نفره 

وقتی سوار اتوبوس شدیم به رسم هندوستان به گردنمون حلقه گل انداختند و خیلی خوشمون اومد و برای هممون جالب بود

تا برسیم هتل ساعت از 4 صبح گذشته بود

اتاق را بهمون دادند و رسیدیم و قرار شد همه ساعت 9 صبحانه خورده توی لابی منتظر لیدر باشن!

من تا برم توی اتاق و دوش بگیرم ساعت 6 بود - 2 ساعت خوابیدیم - بعد رفتیم برای صبحانه 

صبحانه جز برنامه تور بود

صبحانه مفصلی بود... اما بیشترش پر از فلفل های تند!

البته پاپایا و آناناس و موز پایه ثابت صبحانه بود که دوست داشتیم 

نان شیرینی های خوشمزه ای هم بود...مثل کروسان 

من همه مزه های تند را تست کردم و دوست داشتیم 

ولی اکثرا برای بقیه آزار دهنده بود

منم که دوست داشتم در حد تست خوب بود... 

بعد از صبحانه سوار اتوبوس شدیم و همراه لیدر راهی شدیم 

اولین جایی که رفتیم راج گهات به یادبود گاندی بود

جایی که جسم گاندی را سوزانده بودند و بعد خاکسترش را به رود گنگ سپرده بودند

توضیحات لیدر را نمینویسم که دیگه خیلی طولانی نشه

بعد هم رفتیم به سمت منار قطب

یه منار خیلی بلند به ارتفاع 73 متر و خیلی خیلی زیبا که توسط یک مسلمان ساخته شده بود

بعد برای ناهار رفتیم مک دونالد

بعدشم یه سمت دروازه هند

برای بعد ازظهر برنامه رفتن به معبد آکشاردام بود

و از زیبایی هایی که اونجا دیدیم نمیتونم هیچی بگم 

اجازه بردن گوشی نمیدادن و فقط باید با چشمامون ضبط میکردیم و لذت میبردیم

یه برنامه ای داشتند که سوار قایق میشدیم و از یه غار عبور میکردیم و کل تاریخ و تمدن هند با مجسمه های خیلی باشکوهی بازسازی شده بود

مجسمه هایی با یه عالمه جواهر و طلا

اونقدر زیبا و دیدنی بود که در کلمات نمیگنجه

بعدش هم یه افسانه ای را با موسیقی و بازی نور و رقص آب تعریف میکردند که واقعا عجیب و رویایی بود

شنیدن و دیدنش واقعا برامون جالب بود

تا از اونجا برگردیم هتل ساعت نزدیک 11 شب بود و هممون دیگه از خستگی هلاک بودیم 

همون شب به محض اینکه به هتل رسیدیم تند تند و با عجله چند تایی عکس استوری کردم و بیهوش شدیم

بازم برنامه فشرده بود و قرار بود فردا 9 صبح توی لابی باشیم و با گروه بریم بیرون

صبح دوش گرفتیم و برای 8 صبح برای صبحانه رفتیم پایین 

بچه های گروه 5 تاییمون بهمون گفتند که برنامه دیشب که براش هر نفر 30 دلار به لیدر پرداخت کردیم کلا بلیط و هزینه رفت و برگشتش به 5 دلار هم نمیرسیده و بهتره که جاهایی که با تور نیست را با لیدر نریم و خودمون بریم و مقرون به صرفه تر هست و اینطوری با مردم عادی هم مراوده داریم و سفر بیشتر بهمون خوش میگذره 

برنامه ای هم که برای اون روز از طرف لیدر بهمون داده شده بود حدود 50 دلار هزینه داشت که بچه ها حساب کرده بودند اگه خودمون میرفتیم 10 دلار هم در نمیومد...

خلاصه صبحانه را خوردیم و رفتیم سراغ توک توک همون تاکسی های سه چرخه ی هندی 

با توک توک راهی شدیم و رفتیم برای بنگلا صاحب

یه معبد برای سیکهای هندی که روزانه به 5 هزارنفر غذای رایگان میداد و کلی انرژی خوب داشت

معبد جالبی بود و بهمون اجازه میدادند به محلی که آشپزخونه بود و محل پخت نان و غذا بود بریم

بیشتر این معابد را باید بدون کفش و جوراب وارد میشدیم و حوضچه ی پر از آبی جلوی در بود که پاهاشون را داخلش میزاشتن و عبور میکردند...

بعد از این معبد هم به سمت معبد بیرلا رفتیم  که بینهایت زیبا بود ... معبد خدای ثروت ... معبد خدا بانو... 

بعد از این معبد قرار شد به سمت معبد ایسکون بریم 

یه توک توک گرفتیم و راهی شدیم ... ولی چون سیم کارت نداشتیم و اینترنت نداشتیم توک توک ما را یه جای اشتباه پیاده کرد

یه جایی توی دهلی کهنه... یه جایی پر از جمیعت و برای ما توریستها ترسناک 

یه کمی سوال کردیم و متوجه شدیم اشتباه اومدیم 

آدمهای محلی میگفتند با مترو برید و خیلی هم به ایستگاه مترو نزدیک بودیم ولی واقعیت این بود که یه کمی از اینهمه جمعیت ترسیده بودیم 

یه توک توک گرفتیم و قرار شد سوار بشیم و بریم سمت ایسکون

در لحظه ای که اومدم سوار بشم یه هندی خودش را محکم کوبید به من ... من وحشت زده فکر کردم کیفم را زدند!!!!

دلارها هم همه توی کیف دستیم بود

سریع در کیف را باز کردم و دیدم که پولهام سرجاشه ... سوار شدم و یهو ساعتم اعلام کرد که گوشیم ازم دور شد!!!!!

بله ... به همین سادگی گوشیم را دزدیدند!!!!

وای انگار دنیا روی سرم خراب شده بود

دیگه کاری از دستم بر نمیومد

توک توک حرکت کرد به سمت معبد ایسکون و من دیگه حالم را نمیفهمیدم  اما هیچی نگفتم 

نمیتونستم حال بقیه و مامانم را خراب کنم ... دوستامون هم خیلی ناراحت بودند ولی چاره ای نبود... اتفاقی بود که افتاده بود!!!!!

چیزی که از دست دادم فراتر از یک گوشی بود

یک نوت 16 ساله بدون بک آپ!!!!!!! 

یک دنیا عکس از دوسال زندگیم ... سفر ترکیه و هند...تولدها... دورهمی ها... لحظه های خوب و بدمون!!!!

و یه عالمه فایل کاری

یه دنیا شماره تلفن مشتریها... 

یه عالمه پیامک کاری... عشقی... دوستی...

دیگه واقعا حال بدی داشتم ولی تلاشم را کردم که سفر را به خودم زهر نکنم!!!!

از اونجا توک توک ما را برد معبد لوتوس 

معبدی مربوط به بهایی ها

حالم اونجا اصلا خوب نبود ولی با همه همراهی کردم 

بعد از معبد لوتوس رفتیم و نارگیل سبز خوردیم و کلی همه سعی کردند حال منو عوض کنند و گفتیم و خندیدیم 

از اونجا رفتیم سمت معبد ایسکون و خیلی قشنگ بود

واقعا دیدنی و جالب بود و یه دنیا آرامش داشت

دیگه غروب شده بود که رفتیم سمت هتل

ساعت نزدیک 9 شب بود که رسیدیم و باید چمدانها را جمع و جور میکردیم چون قرار بود ساعت 10 صبح راه بیفتیم سمت آگرا

جمع و جور کردیم و دوش گرفتیم و خوابیدیم... تمام طول شب تب داشتیم و هزاربار خوابیدم و بیدار شدم و توی تب سوختم 

صبح بیدار شدم و اصلا به روی خودم نیاوردم ولی صدام گرفته بود

میدونید که هروقت فشار عصبی بهم میاد صدام میگیره!

به روی خودم نیاوردم و بعد از صبحانه اتاق را تحویل دادیم و راه افتادیم سمت آگرا

تا همه را جمع کنند و از هتلهای مختلف سوارکنند و راه بیفتیم نزدیک 11 بود

تا برسیم آگرا هم ساعت نزدیک 4

توی هند اتوبوس ها توی جاده ها با سرعت خیلی خیلی کم حرکت میکنند... 60 کیلومتر!

رسیدیم آگرا و قرار گذاشتیم و 5 نفری پیاده راه افتادیم و اطراف هتل یه کمی گشت زدیم و بعد با توک توک رفتیم  یه بازار محلی نزدیک

برای خودم از اون کفش های سنتی هندی که اسمش جوتی هست خریدم 

یه جایی هم هممون عود خریدیم

توی بازار گشت زدیم و ساعت 11 شب خسته و هلاک برگشتیم هتل

فردا صبح برنامه گشت با تور بود ولی ما بازم با تور نرفتیم 

خودمون صبح زودتر توک توک گرفتیم و رفتیم سمت تاج محل زیبا

یه جای دیدنی بینظیر که در کلمات نمیشه وصفش را گفت

وقتی وارد شدیم کنار درخت انجیر معابد عکس گرفتیم و هرکدوم هرچی اطلاعات از تاج محل جمع کرده بودیم با هم در میون گذاشتیم و رفتیم داخل

زیبایی مسحور کننده!

چند ساعتی توی تاج محل گشت زدیم و میتونستیم ساعتها بمانیم... ولی برنامه های سفر خیلی فشرده بود و دیگه نمیشد همونجا بمونیم...

بعد از تاج محل رفتیم به سمت قلعه سرخ آگرا

یادگار مغولها

دورتادور قلعه خندق داشت و زیبا و دیدنی بود

یادم رفت بگم که همه جا پر از سنجابهای شیطون و بازیگوش بود 

بلیطهای تاج محل را نشان میدادیم و 50 روپیه تخفیف گرفتیم و رفتیم داخل

گوشه گوشه قلعه پر از زیبایی های چشم نواز بود 

کم و بیش سعی میکردم با گوشی مامان عکس بگیرم و جای خالی گوشیم خیلی اذیتم کرد

بعد از دوستامون جدا شدیم و تا تونستیم توی قلعه بالا و پایین رفتیم و کیف کردیم 

ما دیگه خسته شده بودیم و بچه ها میخواستن برن مقبره اعتماد الدوله

ولی من و مامان اومدیم هتل و یه چیزایی خوردیم و دوتایی رفتیم سمت یه فروشگاه که نزدیکمون بود

میخواستیم یه چیزایی برای فسقلیا بخریم ... دیگه بدون سوغاتی که نمیشد برگردیم

رفتیم فروشگاه و برای هرکدوم از فسقلیا یه تکه لباس خریدیم

جورابهای خوبی پیدا کردیم که بسته های 3 تایی و 6 تایی بود از اونا هم برای فسقلیا خریدیم و با توک توک برگشتیم سمت هتل

دیگه باید جمع و جور میکردیم که فرداش راه بیفتیم سمت جیپور

چمدانها را بستیم و دوش گرفتیم و خوابیدیم 

صبح هم بعد از صبحانه همه جمع شدیم و راهی شدیم 

اینبار راه طولانی تر بود

وسط راه یکی دوجا توقف داشتیم و فروشگاههای صنایع دستی را دیدیم و از اینهمه رنگ و زیبایی واقعا مسخ شدیم 

ساعت نزدیک 4 رسیدیم هتل باز 5 نفری بدو بدو رفتیم سمت یه بازار محلی نزدیکمون 

باپو بازار

باید یه پست جدا در مورد قیمت ها و خریدها بنویسم 

همینطوری در مورد رفتارهای مردم و چیزهایی که به نظرمون عجیب بود

ولی توی این پست اگه بنویسم خیلی طولانی میشه 

خلاصه رفتیم باپو بازار و برای خواهرا و دخترخاله ها جوتی خریدیم

مادرجان برای همه رومیزی خریدند

البته همه بچه های گروه هم در حال خرید بودند

دیگه آخرشب اومدیم هتل 

صبح گشت گروهی بود که اینبار با گروه همراه شدیم 

و بعد ازصبحانه رفتیم به سمت هوامحل

عکسای رنگی رنگی گرفتیم و دیگه اینجا واقعا همه چی رنگی رنگی بود

بعد از هوا محل رفتیم سمت یه عمارتی که روی آب بود و اسمش یادم نیست 

بعدش هم رفتیم کاخ آمر که باید با ماشین جیپ میرفتیم و روی ارتفاع بود

اونجا هم خیلی خوشگل بود و دیدنیهای خوشگلی دیدیم 

اینجا لیدرمون یه لیدر جایگزین خودش کرده بود و با فاروق همراه بودیم 

بعد از اونجا رفتیم جایی که میشد سوار فیل بشیم 

فیلهای نقاشی شده و خوشگل 

خیلی هیجان انگیز و قشنگ بود... ولی من دلم نیومد سوارشون بشم ... فقط از دیدنشون لذت بردم ... از دیدنشون و عکس گرفتن ازشون 

بعدش به پیشنهاد لیدر قرار شد بریم یه جایی که ناهار سلف سرویس داشت و نزدیک به ذائقه ایرانی بود

ناهار روزهای گشت شهری با تور بود و قرار شد تفاوت قیمتی این ناهار را خودمون پرداخت کنیم 

ناهار خوشمزه ای بود و دور همی کلی هم خوش گذشت 

بعد از ناهار لیدر بردمون یه جایی که سنگهای قیمتی میفروخت

یه جواهرشناس توی گروهمون بود که یه بررسی کردند و گفتند که سنگها در برابر قیمتی که میگن ارزشمند نیستند!

دیگه عصر شده بود که توی بازار پیاده مون کردند 

توی بازار قدم زدیم و یه کمی هله هوله ی تند و تیز خریدیم که بیاریم برای بچه ها

بچه ها آدرس یه پاساژ بهمون دادند و با توک توک رفتیم و با اینکه دیروقت بود تونستیم چند تایی پیراهن و بلوز برای سوغاتی بخریم

و در نهایت عمر سفر کوتاهه!

شب اومدیم سمت هتل و چمدانها را بستیم و آماده شدیم 

فردا روز آخر بود ولی از صبح هتل را تحویل دادیم و رفتیم سمت معبد میمون که ما داخل نرفتیم چون مادرجان میترسیدند و من دوست نداشتیم تنهاشون بزارم

چند نفر دیگه از همسفران هم داخل نرفتند

مسیرش زیبا و دیدنی بود و پر از طاووس و طوطی

بعد از اونجا راه افتادیم سمت دهلی

سر راه باز یکی دو جا توقف داشتیم 

دوتا پاساژ هم توی دهلی ...ولی دیگه خیلی خسته شده بودیم

ساعت حدود 9 شب رسیدیم فرودگاه 

پرواز ساعت 2 شب بود

کارهای مربوط به پرواز را انجام دادیم و خیلی خیلی خسته شدیم 

وقتی سوار هواپیما شدیم از شدت خستگی هممون بیهوش بودیم

دیگه نه بلند شدن هواپیما را متوجه شدم نه نشستن هواپیما را ... 

بعد از تحویل چمدانها از دوستامون خداحافظی کردیم و رفتیم سمت ماشین 

ساعت 6 صبح بود و شیشه های ماشین کلا یخ بسته بود

یه کمی معطل شدیم تا یخ های شیشه را پاک کنیم و بخاری ماشین را گرم کنه و بعد راه افتادیم 

6 و نیم از فرودگاه راه افتادم و 10 و نیم اصفهان جلوی پاساژ نزدیک دفترم پارک کردم

با مادرجان رفتیم توی پاساژ و برای فسقلیا و شوهرخواهر و دایی و داداش و لباس خریدیم

بعد هم رفتیم دفتر مخابراتی و سیم کارت گرفتم 

بعدش هم نانوایی

بعد هم یه کمی میوه خریدیم و اومدیم خونه

خونه !!!!!!

چمدانها را باز کردیم و سوغاتی ها را دسته بندی کردیم 

بعدش هم چند دور ماشین لباسشویی روشن کردیم 

شب مغزبادوم و خواهر و همسرش اومدند

پنجشنبه را استراحت کردیم 

دایی جان حالش خوب نبود و رفتیم بیمارستان دیدنش

جمعه صبح خواهر و فندق و پسته اومدند و یه سرکوتاه بهمون زدند

امروز صبح آماده شدم و رفتم سرکار

ولی به محض اینکه رسیدم خاله جان تماس گرفتند و خبر دادند که دایی جان رفتند توی کما!!!!

و اینطوری شد که سریع برگشتم سمت خونه و مامان و خاله را سوار کردم و بردم بیمارستان

تا ظهر اونجا بودیم ...




فعلا یه گوشی موقت دارم 

رمز اینستاگرامم را فراموش کردم و یادم نیست

رمز ایمیلم هم یادم نمیاد و هیچ جوره نتونستم واردش بشم ...

من باید یه عالمه پست دیگه در مورد این سفر بنویسم

ولی دلم نخواست بیشتر از این دیر بشه!

چمدانهای منتظر

سلام 

عصر پاییزیتون قشنگ 

چقدر هم یهو هوا سرد شد و انگار واقعا زمستون سرک کشیده 

گلدونهای توی تراس را جز یکی دوتا که با سرما میانه خوبی دارند پلاستیک کشیدم که یخ نزنن

به گلدونهای توی پارکینگ آب دادم 

فلاورباکس دم در را هم مرتب کردم و آب دادم 

مادرجان هم گلدانهای سرسرا را آب دادند

امروز ناهار با من بود

مرغ را مزه دار کردم و با یه عالمه دور چین لایه لایه چیدم داخل یه ظرف و گذاشتم داخل فرایر

این وسطا ریز ریز از روی لیستی که مادرجان نوشته بودند وسایلم را چیدم داخل چمدان

کیف لوازم آرایشم را جمع کردم و هرچی لازم بود چیدم داخلش

بازم به لیست مادرجان یه نگاهی انداختم و یه کیک وانیلی خوشمزه پختم با گردو

عطر کیک که پیچید تو خونه انگار یه کمی از دلهره هام کمتر شد

خانمی که توی آژانس کار میکنه و باهاش در تماسم بلیط ها را برام فرستاد و گفت چک کنید

خب!!؟؟؟

هنوز ویزاها نیومده و من دل آشوبم

بهش پیام میدم که چرا بلیطها را قطعی کردی وقتی هنوز ویزاها نیومده؟؟؟؟؟!!!!

هیچی نمیگه و باز دل آشوب میشم 

یه ماسک میزنم به صورتم و سعی میکنم به هیچی فکر نکنم 

یه ماسک هم میدم به مادرجان 

بعد دوباره دور خونه راه میرم و به غذا سر میزنم 

پولبیبر و آویشن و یه کمی پودر سیر اضافه میکنم 

باز دوباره توی لیست مادرجان نگاه میکنم 

عطر عود پیچیده توی خونه 

مادرجان به هایی را که خرد کردند میریزند توی قابلمه مسی و میزارن روی اجاق

عطر به و بوی عود...

ناهار خوردیم و دیدم خیلی دل آشوبم 

یه چرت بعدازظهری زدم 

بیدار شدم و با مادرجان قهوه و کیک وانیلی خوردیم و هر ثانیه هزاربار گوشی را چک کردم...

دیگه نمیدونم قراره چی بشه 

میسپارم به خدا... هرچی خیره همون میشه انشاله

هنوز چمدانها را تکمیل نکردیم ....




بازم پست م دیر شد!!!!

سلام 

عصر پاییزیتون قشنگ 

دیگه از تیلوتیلوی این وبلاگ انتظار نداشته باشین که یادش بیاد تا کجا نوشته و آخرین بار از کی و چی نوشته!!!

خب اصلا کجام که نمیام و هر روز نمینویسم؟

یعنی چی؟

زندگی اینهمه روی دور تند چه معنی داره؟

ریتم زندگی باید آروم و دلچسب باشه و ما به سازش ریز ریز قر بدیم و کیف کنیم ... این چه وضعیه واقعا؟

چهارشنبه هفته قبلی اومدم سرکار و تا عصر کارها را مرتب کردم و تحویل دادم 

یه سوپر هم در نزدیکیمون باز شده - به جای اون کافه شاپ که قبلا براتون گفته بودم 

عصر که میخواستم بیام دوتا از بسته ها را گذاشتم پیش آقای سوپر تا برن ازشون تحویل بگیرن

5شنبه صبح زود با مادرجان رفتیم باغچه و انار چیدیم

بعد اومدم خونه و کیک درست کردم 

بعدش هم سالاد 

مادرجان هم غذاها را آماده کردند 

پسته روز قبلش رفته بود دندانپزشکی و حالش زیاد خوب نبود

بعد از ناهار دور هم نشستیم و انارها را دان کردیم و همه کمک کردیم 

بعدش هم آبش را گرفتیم و گذاشتیم روی اجاق تا رب انار بشن!

مغزبادوم و خواهر آخر شب رفتند خونشون 

اونیکی خواهر و دوتا فسقلی ها هم ماندند 

من و مادرجان صبح جمعه زودتر بیدار شدیم و رفتیم مراسم خاکسپاری یکی از آشناها 

تا مراسم تمام بشه خواهر زنگ زد که دارن میرن خونشون 

باهاشون توی مسیر قرار گذاشتیم و وسط راه خداحافظی ها را کردیم و اونا رفتند

من و مادرجان هم اومدیم خونه و چمدانها را از داخل کمد درآوردیم!!!!

بله 

گفته بودم داریم برنامه ریزی میکنیم برای سفر!

حالا بماند که همچنان ویزاهامون نیومده و با اینکه بلیط و هتل و همه کارها انجام شده ، ولی همچنان بلیط ها نیومده!!!!

جمعه یه مقداری وسایل را جمع کردیم

شنبه صبح هم رفتم دفتر  و بقیه روز را به بافتنی کردن گذراندم

امروز هم صبح اول رفتم دفتر و دیگه ته مانده کارها را تحویل دادم و دیگه کاری قبول نکردم 

سرراه به دایی جان سرزدیم 

بعدش یه مقداری خرید کردیم 

و در نهایت بانک هم رفتیم و برگشتیم خونه 

مقصد را نمیگم تا وقتی که توی فرودگاه از بلیطم براتون عکس بزارم 

نمیدونم میام اینجا پست بنویسم یا نه... ولی عکس میزارم براتون

برنامه سفر را هم میزارم برای سفرنامه ای که بعدا خواهم نوشت !

 


پ ن 1: اینقدر وسط این پست رفتم و اومدم که رشته کلام از دستم رفت

داداش و همسرش رفتند از تخفیفهای کریسمسی استفاده کنند و برامون خرید کنند

برای همین چندین بار بهمون زنگ زدند


پ ن2: فندق و پسته هردوشون دچار ویروس هستند و کلی اذیت شدند


پ ن 3: این چند روز کلی استرس برای سلامتی اطرافیانمون داشتیم 

یکی مشکوک به آپاندیس

یکی گوش دردهای شدید و تشخیصهای خیلی ترسناک

یکی دندون دردهای پسته 

یکی سرفه های شدید

داداش و همسرش هم هردو مریض شده بودند

خلاصه مراقب سلامتیتون باشید


دوستهای گاهی نامهربان

سلام و روز بخیر

باز امروز از اون روزهای پاییزی و آفتابی هست که خورشید خانم داره توی آسمون دلبری میکنه

هوا خنکه و پاییز پررنگه

برگهای درختها زرد و نارنجی شدند 

یادم اومد که وقتی آقای دکتر اومدند دنبالم یه برگ بزرگ نارنجی روی داشبورد ماشینشون بود

ازشون پرسیدم این چیه؟

گفتند:  یه جایی توی خیابون ایستاده بودم و با تلفن حرف میزدم که این برگ از شاخه جدا شد و توی هوا چرخید و از پنجره ماشین افتاد داخل

ایشون هم برگ نارنجی خوشگل را گذاشته بودند روی داشبورد

منظره خوبی بود ولی یادم رفت ازش عکس بگیرم

در عوض توی قاب چشمام نگهش داشتم




دیشب دیر خوابیدم و تا دیر وقت داشتم بافتنی میکردم

دارم یه پتو میبافم

چند تا کاموای مخلمی خیلی نرم پارسال از ازمیر خریده بودم که برای فسقلا کلاه ببافم

ولی زیادی نرم بود و توی بافت شل و ول میشد و به درد کلاه و لباس نمیخورد

یه رنگ آبی پاستیلی قشنگی هم داشت

منم هوس کردم که با ترکیبش با چند تا کاموای دیگه - تبدیلش کنم به یه پتو

آخه من چند سال پیش هم پتو بافتم و فسقلیا این پتوهای بافتنی را خیلی دوست دارند

هربار میان خونمون ازش استفاده میکنند و دوستش دارند

به اون پتو میگن : رنگی پنگی!

خلاصه که دیشب دیر خوابیدم

خسته بودم و صبح که آلارم گوشیم را شنیدم ، صداش را بستم و دوباره به خواب ادامه دادم

حدود ساعت 8 بود که خواهر زنگ زد و گفت صبحانه خریدم و دارم میام سمت دفترت!!!!!!

پریدم بالا و به مادرجان خبر دادم که گفتند من نمیام!! گویا از کله سحر مربای به درست میکردند

زودی لباس پوشیدم و لوله پشت توالت فرنگی داشت چکه میکرد و مادرجان نگران بودند

یکی دو جا زنگ زدم و سوال کردم و اومدم سمت دفتر

توی مسیر هم با دوتا تاسیساتی صحبت کردم که هیچکدوم وقت نداشتند مراجعه کنندو نظرشون این بود که هیچی نیست و با یه تفلون پیچیدن درست میشه!

خلاصه اومدم و با خواهر و پسته همزمان رسیدیم

خواهر حلیم عدس و نان تازه خریده بود

مادرجان هم چای و میوه برام گذاشته بودند

دیگه نشستیم دور هم و صبحانه خوردیم و خواهر رفت که به کارهاش برسه

من ماندم و پسته

یه کمی کاغذ و مقوا و چسب و مداد رنگی بهش دادم و سرگرم شدم

خودم وبلاگ را باز کردم ویه کامنت با کلمات رکیک و حرفای خیلی بد زد توی ذوقم...

نگم براتون که چقدر ناراحت شدم ... خب نخون عزیزم من!

کلمات من اذیتت میکنه ، به خاطر خودت ، نخون

اینقدر من در نظر شما غیرقابل تحمل و دروغگو هستم و اونقدر بدکاره!!!!! شما نخون عزیزدلم!

خلاصه که اعصابم از دست چکه های اون لوله که خرد بود... این هم اضافه شد!!!

دیدم بهترین کار وقت گذروندن با فسقلی هست

سیستم را بستم و نشستم کنار دستش و فرو رفتم توی دنیای رنگی رنگی و شادش

کاردستی درست کردیم و به حرفاش خندیدم

وقتی میبینه به حرفاش میخندم سعی میکنه بیشتر خودشیرینی کنه

کلاه زنبوریش را گذاشته بود سرش و در مورد زنبور و گربه و دنیایی که خودش ساخته برام تعریف میکرد

خلاصه که تا کارهای مامانش تمام بشه کنارم بود

بازم به دوتا تاسیساتی زنگ زدم ... چقدر همه شلوغ بودند و هیچکس وقت نداشت... در نهایت قرار شد خودم یکی دوتا کار را چک کنم و بهشون خبر بدم!

باز سیستم را باز کردم و دوباره یاد اون کامنت افتادم

گفتم بزار یه پست بنویسم و بعدش برم دنبال کارم!

زندگی ادامه داره

چه انرژی خوب به همدیگه بدیم و باعث شادی هم بشیم

چه سعی کنیم با کلماتمون دیگران را برنجانیم

من جادوی کلمات را میشناسم

میدونم که توی هیاهوی روزگاری که داره به خیلیهامون سخت میگذره ، گاهی چند تا کلمه قشنگ چقدر تاثیر خوبی داره ...




خبرهای تازه

سلام 

عصر پاییزیتون قشنگ 

وقتی نگاه کردم و دیدم ده روز هست که پست ننوشتم باورم نشد که اینهمه روز گذشته 

اینهمه روز گذشته و من نرسیدم پست بنویسم 

البته برای اینکه خبر قرار عاشقانه بیات نشه و از دهن نیفته توی اینستاگرام براتون نوشتم ...


بزارید یه طور دیگه پستم را شروع کنم 

از شنبه هفته گذشته 

از اون روزی که اونقدر شلوغ بودم که وقت نشد سرم را بخارونم 

یه مقدار کار قبول کردم و افتادم توی یه دور تند 

مجبور شدم تا بعدازظهر یه نفس کار کنم و بعدش را دیگه یادم نمیاد

یکشنبه صبح زودتر خودم را رسوندم دفتر و در عین ناباوری برق قطع شد

دو ساعت کامل ... باید انتخاب میکردم یا حرص بخورم یا اینکه قبول کنم شرایط فعلی همینه...

برای همین به محض قطع برق شروع کردم به تمیزکاری و مرتب کردن دفترم 

ولی بعدش مجبور شدم بازم تا عصر بمونم و کارهای عقب افتاده را سامان بدم 

دوشنبه تصمیمم را برای دیدن حضرت یار قطعی کردم 

یه بلیط خریدم  و تا عصر کارهای دفتر را جمع و جور کردم 

رفتم خونه و یه کمی استراحت کردم و کوله م را جمع و جور کردم 

صبح زودتر بیدار شدم و دیگه دل توی دلم نبود...

نرسیده به قم ... اونجا که اتوبوس توقف کرد برای استراحت ... حضرت یار اومد دنبالم...

وقتی کنارشم لحظه ها متوقف میشن...

رفتیم همون نزدیکی یه جایی برای ناهار

یه جای خیلی باصفا و سرسبز با آلاچیق های خوشگل

نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن و وقتی آقایی که اومد سفارشمون را بگیره معذرت خواهی کرد که یکساعت ما را منتظر گذاشته هر دومون متعجب شدیم!!!

یکساعت یه نفس حرف زدیم 

برق چشماش را دوست دارم 

تلفظ کلمات را از زبون اون دوست دارم 

شنیدن ملودی صداش را دوست دارم 

مدل نگاه کردنش

تکون دادن دستاش

موهای جوگندمیش

عطرش

اخماش

... و همینه که کنارش زمان برام متوقف میشه 

سفارش غذا را دادیم 

اتفاقا یکساعتی هم طول کشید تا غذا را بیارن 

ولی اصلا مهم نبود... نشسته بودیم ... جامون خوب بود... هوا خوب بود... حرف میزدیم... و جهان دور ما میچرخید!!!

خلاصه ناهار خوردیم 

بعدش هم چای سفارش دادیم... 

یه ناهار خوردن نزدیک به سه ساعت طول کشید... 

وقتی اومدیم بیرون عصر شده بود...

من سه شنبه و چهارشنبه را کنار حضرت یار گذروندم 

کنارش قدم زدم 

باهاش اینور و اونور رفتم ...

 توی ماشین کتاب صوتیش را گوش دادم تا بره و به جلسه ش برسه 

براش یاداشت نوشتم و چسبوندم به آینه ماشینش و وقتی اومد از ته دل خندید...

و اینطوری لحظه هام ناب و بینظیر شدند و یه قرار عاشقانه دیگه توی دفتر خاطراتمون ثبت شد

فکر میکردم شب را دوست جان میتونه بیاد پیشم بمونه و برای همین یه اتاق دو تخته رزرو کردم و بهش زنگ زدم - ولی شرایطش جور نبود

قرارشد چهارشنبه اگه تونست بیاد شب پیشم ...منم اتاق دو تخته را کنسل نکردم ولی زمان از دستم رفت و یادم رفت به موقع بهش زنگ بزنم 

برای همین نشد که هم  را ببینیم

برای برگشت بلیط نگرفته بودم ... برای همین هم یه اسنپ گرفتم و دستای یار را فشردم و نشستم توی ماشین 

اشکام چکید ولی به روی خودم نیاوردم ...

تا برسم خونه - خواهرا و خاله و فسقلیا و دخترخاله خونمون بودند

دور هم ناهار خوردیم  و تا شب دور هم بودیم 

فندق ویروس گرفته بود و تب داشت

برای همین شب را ماندند

صبح بهتر شده بود و ساعت نزدیک 11 رفتند

منم کمک مادرجان خونه را جمع و جور کردیم 

بعدش هم رفتیم بیرون البته با خاله و آلاله

میدونید ... باید سرم را گرم میکردم که دلتنگی اذیتم نکنه...

رفتیم جایی که موسیقی زنده داشت

بعدازظهر برگشتیم خونه و شروع کردم به بافتنی کردن 

خواهر 2 تا کاموا خریده بود تا برای فسقلیا کلاه ببافم... اینم عکسش را براتون گذاشتم توی اینستاگرام 

شنبه شلوغتر از حد عادی بودم چون چند روزی نبودم

وقتی هم اومدم خونه درگیر بافتنی شدم و کاری که آورده بودم خونه و باید برای روز بعد تحویل میدادم

توی پست بعدی براتون میگم که دارم کارهای یه مسافرت را با مادرجان انجام میدیم

یه کمی هم درگیر ماجراهای مربوط به اون سفر هستم ... 

امروز هم به محض اینکه اومدم خونه چند تا کاموای آبی رنگ از توی کمد درآوردم تا یه پتوی کوچولو ببافم



پ ن 1: عینک حضرت یار را بهش دادم و خیلی خوششون اومد


پ ن2: دوست دارم روزانه نویسی کنم و نمیدونم چرا نمیشه 


پ ن3: همسایه کناری که غذای بیرون بر هست داره کارهای بازگشایی مغازه ش را انجام میده 


پ ن 4: خیلی حرف دارم ولی از بس ننوشتم ... نوشتن یادم رفته


پ ن5: یه شعر خوشگل زیر فاکتور غذای روز اول بود که من اون تکه شعر را از فاکتور جدا کردم و چسبوندمش به شیشه ماشین آقای دکتر

بعد باد زد و اون کاغذ کوچولو را با خودش برد... از اون روز ذهنم درگیر این هست که اون شعر چی بود و یادم نمیاد!


پ ن6: تا حالا 21 هزارقدم توی یه روز راه نرفته بودم ... خیلی هیجان انگیز بود



تولدم مبارک

سلام 

شب پاییزیتون قشنگ 

چطوری زمان میگذره که من متوجهش نمیشم؟

چطوری اینهمه از آخرین پست گذشت  و من بازم یه عالمه غیبت داشتم؟


البته که این روزها کلی تولد بازی و سورپرایز داشتم 

باید از دوشنبه شروع کنم؟

اصلا یادم نمیاد چی شد و چی نشد


ولی از سه شنبه را یادم میاد

پس از سه شنبه شروع میکنم 

صبح با مادرجان از خونه اومدیم بیرون

از شب قبلش تصمیم گرفتم 4شنبه نیام سرکار و 5شنبه هم که از قبل همه را دعوت کرده بودیم برای تولدم

برای همین سه شنبه صبح دوتایی با لیست خریدمون از خونه اومدیم بیرون 

یه راست رفتم سراغ خرید 

سیب زمینی و هویج و ذرت 

مغازه بعدی 

موز و سیب و نارنگی

مغازه بعدی کلم و هویج و ... 

بعدش هم سرراه رفتیم قابلمه هایی که مادرجان داده بودن برای بازسازی را تحویل گرفتیم 

رفتیم دفتر و یه سرو سامانی به کارهام دادم 

مادرجان هم رفتند و قابلمه ها را بردند یه جای دیگه که دسته بخرند براشون 

بازم کم کم خرید داشتیم و انجام دادیم 

نزدیک ساعت 3 بود که رفتیم سمت خرید از کوثر که همیشه خاله را هم با خودمون میبریم

برای همین مادرجان زنگ زدند و خاله هم اومدند و رفتیم برای خرید شیر و ماست و خامه و ... 

خریدها را کردیم و رفتیم که خاله را برسونیم 

خاله اصرار کردند که بیاین خونمون و مادرجان هم پذیرفتند... من تعجب کردم اینهمه خرید توی ماشین!!!!!

ولی خب رفتیم و وارد که شدیم آهنگ تولد و گل و کیک!!!!

بله ... خاله جان و آلاله با همکاری مادرجان سورپرایزم کردند

خاله ناهار و دسر آماده کرده بود و 4تایی ناهار خوردیم و با گل و کیک یه عالمه عکس گرفتیم 

ساعت نزدیک 5 بود که دیدم خاله و مامان به تکاپو افتادند و دارند سالن خونه خاله را مرتب تر میکنند

فکر کردم قرار هست خواهرا بیان... ولی... در زدند و دانا و للی وارد شدند... 

با کیک و هدیه !

گویا اونا هم میخواستن سوپرایزم کنند و زنگ زدند دفتر و خونه و دیدند که من نیستم برای همین با خواهر هماهنگ شدند و به مامان خبرداده بودند و ...

خلاصه که اومدند و با اونا هم کلی عکس گرفتیم و دور هم کیک خوردیم و واقعا از ته دل خوشحال شدم 

بعدش هم مغزبادوم و خواهر اومدند

اونا هم برام هدیه آورده بودند

اون یکی خواهر که همه کارها را برنامه ریزی کرده بود خودش نتونست بیاد...

خونه خاله شام خوردیم و اومدیم سمت خونه


چهارشنبه نیومدم سرکار

در عوض صبح رفتیم باغچه 

انار و اسفناج چیدیم و به درختهای پاییزی آب دادیم و اومدیم خونه 

با مادرجان انارها را دانه کردیم و آب گرفتیم و رب انار رفت روی گاز

خونه را مادرجان روز دوشنبه مرتب کرده بود و جارو زده بود... گردگیری کردیم و بازم مرتب کردیم 

کیک پختیم 

دسر پختیم 

کارهای سالاد را انجام دادیم 

چون برای فندوق تولد نگرفته بودیم قرار بود جشن فردا برای هردومون باشه ... برای همین کادوهاش را کادو کردم 

و ... در نهایت آخر شب هلاک و خسته رفتیم تو رختخواب


5شنبه صبح زودتر بیدار شدیم 

با مادرجان سیب زمینی آماده کردیم و توی فرایر سرخ کردیم چون مدتهاست دیگه چیپس بیرونی نمیخریم و بچه ها اینطوری بیشتر دوست دارند

خودم سس درست کردم 

بعد سالاد را آماده کردیم 

مادرجان هم مشغول پخت و پز ناهار بودند

ذرت ها را بخارپز کردیم 

میوه ها را شستم و روی میز چیدم 

بدو بدو دوش گرفتم و آماده شدم 

خواهر و فندق و پسته زودتر از همه اومدند

بعدش هم خاله ها و دخترخاله ها و در نهایت هم خواهر و مغزبادوم 

دور هم ناهار خوردیم 

کیک بردیم

بچه ها شیطنت کردند

تولد بازی کردیم 

عکس گرفتیم 

کادو بازی کردیم 

و بعد از شام همه یکی یکی رفتند خونه هاشون 

البته خواهر و فندق و پسته شب هم ماندند و صبح جمعه رفتند

جمعه هم بعد از رفتن خواهر با مادرجان خونه را مرتب کردیم .... بعد از مهمانی... اونم مهمانی که کوچولوها توش باشن باید حسابی خونه را تمیز کرد

جارو و گردگیری

ظرفها را برگردوندیم سرجاهای خودشون و در نهایت پرونده تولد تمام شد...



امسال تبریک های کمتری دریافت کردم ... در عوض همه چیز صمیمی تر و واقعی تر بود

فهیمه مثل خیلی از این سالها یادش بود و بهم پیام داد که خیلی خوشحالم کرد

آقای دکتر یه تبریک ویژه بهم گفتند که به دلم چسبید

دوستای وبلاگی زیادی بهم تبریکهای خاص گفتند

یکی از دوستان که از چندین روز قبل هی بهم یادآوری کرد که یادش هست و منو شرمنده محبتشون کردند

و در نهایت 43 سالگی تمام شد 

باید یه پست جداگانه برای این سن جدید و تازه بنویسم 

عکسها را گذاشتم توی اینستا

هر روز سرجای خودشون 

توی صفحه خانوادگی هم یه پست به یاد پدرجانم گذاشتم و عمه بهم تبریک خاص گفت

و ....

زندگی هنوز به لطف پروردگارم ادامه داره ....

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

سلام

یکشنبه تون رنگی رنگی

روزتون قشنگ

پاییزیتون پر از دلخوشی های ناب

از دیروز تا امروز یه جوری یه نفس کار کردم که انگار به کل دنیا بدهکارم

رفتم سمت خونه و توی مسیر نان سنگک خریدم

به محض اینکه رسیدم داخل پارکینگ آقای مخابراتی زنگ زدند و میخواستن پیرو درخواستی که ثبت کرده بودم و برای بررسی اینترنتمون بیان

گفتم تشریف بیارین!

فرمودند پشت در هستم

تقریبا یکساعتی طول کشید ... سیمها را از بیرون و داخل چک کردند

بعد هم اومدند داخل خونه و مودم و پریز و همه را چک کردند و فرمودند هیچ مشکلی نیست !!!!

والا من موندم مگه میشه به این اینترنت قراضه که هر دو دقیقه یه بار قطع میشه بگی هیچ مشکلی نیست! ولی خب فرمودند

البته من از پیگیری و سرعت عمل مخابرات و 2020 خیلی خوشم اومد

چون هم قبلش هم بعدش کلی تماس گرفتند و هماهنگ کردند و میزان رضایت را بررسی کردند

و برخوردشون هم خیلی خوب بود!

خلاصه...

دیگه ساعت 4 بود رفتم برای ناهار

بعد از ناهار هم یه راست نشستم سر بافتنی... یکساعت بافتم

رسیدم به قسمت آستین...

خیلی وقته یه بافتنی دستم هست و دیگه میخوام تمامش کنم

بعد از اون هم سرفیس جان را که شارژش کامل شده بود آوردم و نشستم پای تایپ

یه عالمه تایپ برده بودم خونه و به همون نام و نشان دوتا استراحت نیم ساعتی وسط به خودم دادم ...اما تا 12 شب یه نفس کار کردم

البته که کار تموم نشد

دیگه خرد و خمیر رفتم توی تختم و صبح زود بیدار شدم و بدو بدو اومدم دفتر و نشستم تا ساعت 10 و نیم تمامش کردم

بعد هم تحویل دادم و کارهای غلط گیری را انجام دادیم و ساعت 11 و نیم بود که دیگه اون آقا رفت و خیالم یه کمی راحت شد

یه عالمه کارت تولد قول داده بودم که بدو بدو رفتم سراغ اونا

الان دیدم دیگه شکمم داره قار و قور میکنه از گرسنگی... ظرف انار را از توی یخچال در آوردم و گفتم یه پست هم بنویسم و برم دنبال بقیه کار...

میخوام ساعت 3 نشده برم سمت خونه!




پ ن 1: طبق معمول همیشه که من و آقای دکتر هر وقت دلمون تنگ میشه باید تند تند با هم دعوا کنیم

الکی بهش گیر دادم ... بعد که هزار بار زنگ زدن و موشکافانه و زورگویانه به من ثابت کردن همه اینا ماله دلتنگیه، و من قبول کردم ... یه چیزی گفتند که تا الان هم هردفعه یادم میاد هنوز دارم غش غش میخندم...

پس لطفا قدر آدمهایی که در هر شرایطی شما را میخندانند را بدونید...


پ ن 2: پسته کوچولو و خواهر جان همچنان به شدت درگیر گوش درد و ویروس هستند


پ ن 3: مغزبادوم وروجک روزانه کلی کار به من میگه که باید براش انجام بدم و ببرم دم خونشون


پ ن 4: همسایه کناری داره بازسازی و تعمیرات میکنه برای آماده سازی اینکه اون غذاپزی بیاد کنارمون


پ ن 5: آقای املاکی پاش را از گلیمش درازتر کرد...در حد یک کلمه... نوشت عزیزم... منم به طور کلی بدون هیچ جواب و سوالی بلاکش کردم


زبان عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد...

سلام

روزتون زیبا

روز پاییزیتون پراز دلخوشی

به خصوص که اول هفته هم هست ... اول هفته تون پر از رنگی رنگی های دلچسب





چهارشنبه از دفتر که رفتیم بیرون با مادرجان یکی دوتا خرید خرده ریز انجام دادیم و رفتیم سر دایی جان

همچنان مریض و همچنان بدحال

براشون انار و خرمالو و شیرینی بردیم

یک ساعتی اونجا بودیم

چقدر آدمهایی که مریض میشن و خونه نشین منتظر بقیه هستند... چقدر از دیدن عیادت کننده خوشحال میشن!

بعدش هم رفتیم دیدن عمه جان که میشه مامان بزرگ مغزبادوم - چون از مکه اومده بودن

اون یکی عمه هم از شمال اومده بود و اونجا بود

دیگه یکساعتی نشستیم و برگشتیم سمت خونه

توی مسیر دوتا کار باید انجام میدادم که خدا را شکر انجام شد

تا برسیم خونه ساعت 5 بود

شام دعوت عمه جان بودیم برای ولیمه مکه... البته تالار

با عجله دوش گرفتیم

و آماده شدیم و برای ساعت 8 خودمون را رسوندیم تالار

همه ی فامیل پدری جمع بودند و جای پدرجان من خیلی خیلی خالی بود...

مدتها جز برای مراسم عزا دور هم جمع نشده بودیم

این مدتها!!!! که میگم بر میگرده به زمان کرونا و بعدش هم که پدرمن فوت شد و بعدتر پدربزرگ ... عمه پدر... پسرعمه پدر... زن عموی پدر... عموی پدر... و یکی یکی پشت سر هم...

برای همین واقعا یه دور همی آروم و بدون غصه به هممون چسبید

فقط همه تند تند یاد پدرجانم میکردند و اون لابلا چندین و چند بار چشمامون اشکی و خیس شد...

ولی در کل شب خوبی بود

چهارشنبه شب دیرتر از وقت معمول رفتیم برای خواب

بعدشم من یکی دوساعتی با آقای دکتر حرف زدم و عملا خیلی خیلی دیر خوابیدم

صبح هنوز خواب بودیم که صدای زنگ در اومد

ساعت 9 صبح بود و خواهر با دوتا فسقلیا اومده بودن که بهمون سر بزنن و به قول خودشون سورپرایزمون کنند

دیگه بیدار شدیم و مادرجان صبحانه را روی جزیره ی آشپزخونه چیدن و دور هم صبحانه خوردیم و گپ زدیم و با وجود فسقلیا و دنیای قشنگشون صبح مون رنگی رنگی شد

مادرجان کارهای اولیه ناهار را انجام دادن و با فسقلیا رفتیم یه سرکوچولو هم به خاله زدیم و برگشتیم

دور هم ناهار خوردیم و تا هوا روشن بود، رفتند به سمت خونشون

من یه کمی کار کردم و بعدشم بافتنی

به خاطر خستگی روز قبل شب یه کمی زودتر خوابیدیم و صبح جمعه سرحال بیدار شدیم

با خاله و آلاله قرار بیرون رفتن برای ظهر را گذاشتیم

بعد از صبحانه با مادرجان رفتیم باغچه

انار چیدیم و اسفناج

اومدیم خونه و دوش گرفتیم و آماده بیرون رفتن شدیم 

تا رسیدیم به خاله و آلاله ساعت نزدیک 2 بود

رفتیم چهارباغ خواجو و پیتزا خوردیم

دوتا خانم با فاصله 40 یا 50 متری از ما در حال دعوا بودند

اونقدر جیغ و داد میکردند که انرژی منفی شون کل فضا را گرفته بود

واقعا صحنه اعصاب خرد کنی بود... یکی یکی اونایی که روی صندلیهای نزدیکتر بهشون نشسته بودند از اونجا رفتند

ولی اونا دست بردار نبودند

ما با اینکه ازشون فاصله داشتیم ولی بعد از گذشت نیم ساعت دیگه واقعا اعصابمون بهم ریخته بود

من زنگ زدم به 110 و بعد از توضیح ماجرا ... ازشون بیشتر فاصله گرفتیم و اومدیم سمت ماشین

دیگه تصمیم گرفتیم برگردیم خونه خاله و دور همی عصر را اونجا در آرامش بگذرانیم

خلاصه که چای و پاییز و عزیزان... یه ترکیب برنده ست

رفتیم خونه خاله و مغزبادوم و خواهر هم اومدند و تا آخر شب دور هم بودیم

و اینگونه بود که ساعت 11 شب برگشتیم خونه

تازه ... بعد از اینکه رسیدیم خونه با مادرجان تصمیم گرفتیم انارهایی که از باغچه آوردیم را آب بگیریم و رب انار درست کنیم!!!!!

دست به کار شدیم و تا 12 و نیم انار را دانه کردیم

بعدش من با آبمیوه گیری آب انارها را گرفتم و ریختیم داخل قابلمه

انارها که رفتند روی گاز من مشغول تمیزکردن آشپزخونه شدم

مادرجان هم ماشین لباسشویی را روشن کردند

و اینگونه بود که تا ساعت 2 و نیم دستمون بند رب انار و بقیه کارها بود

بعدش دیگه بیهوش شدم

ولی امروز خیلی کار قول داده بودم و برای همین ساعت 7 بیدار شدم و صبحانه خوردم و اومدم سرکار...

وقتی صدای اذان ظهر اومد باورم نشد که اینقدر زود ظهر شده...

الان هم یه استراحت به خودم دادم و گفتم یه پست مفصل بنویسم و برم دنباله کارها را انجام بدم

میخوام ساعت 3 برم سمت خونه!!!! انشاله




پ ن 1: از روی یه سایت توی قشم برای آقای دکتر عینک سفارش دادم

رسید به دستم و از کیفیت نسبت به پولی که داده بودم راضی بودم

برای همین عکس و پیچش را براتون گذاشتم اینستاگرام

@tilotilomaniya1402



پ  ن2: یه بسته به دستم رسید...

یه بارونی سبز یشمی داخلش بود

روش نوشته بود تولدت مبارک

خواهرجان طبق معمول اول از همه سوپرایزم کرد!



پ ن 3: با خواهرا و دخترخاله - همه با هم - از یه پیچ - یه سری لوازم بهداشتی و آرایشی مثل ماسک صورت و مداد چشم و ضدآفتاب و سفیدکننده دندان و ... خریدیم

اونقدر سر این خرید گفتیم و خندیدیم و شوخی کردیم ، که واقعا وسایلی که خریدیم برام مهم نیست ... اون لحظه های خوش برام موندگار شد...

نیمه پاییز...

سلام

امروز دقیقا وسط پاییز هستیم

نصفه پاییز گذشت

رفتید وسط برگهای پاییز قدم بزنید؟

از بازی رنگها لذت بردید؟

این بازی نور و سایه را به اندازه کافی تماشا کردید؟

از شبهای بلند پاییزی استفاده میکنید؟

خلاصه که چشم بهم بزنیم پاییز تمام شده ... همینطوری که نصفش رفت ... نصفه دیگه ش هم به چشم برهم زدنی میگذره...

دلم میخواست برم باغچه و از لحظه های ناب پاییز عکس بگیرم ...

دلم میخواست یه روز توی این هوای عاشقانه پاییزی برم چهارباغ و پاییز را نفس بکشم

دلم میخواست یه برنامه صبحانه با دوستام بزاریم بریم کوه صفه

دلم میخواست...

ولی افسوس که واقعا روزهای پاییز را، اصلا حس نکردم

همش داشتم دودوتا چهارتا میکردم که به کار و قرار و برنامه های کاری برسم ...

ولی امروز رسیدیم به نیمه پاییز و فندق قصه ی ما دقیقا متولد نیمه پاییز هست...

امروز باید بره واکسن شش سالگیش را بزنه

قرار شده صبح یه کمی دیرتر بره مدرسه (پیش دبستانی) و اول بره واکسن بزنه و بعدش بره اونجا

هنوز خیلی از تاریخ و زمان سردرنمیاره و برای همین بهش نگفتیم امروز تولدشه تا در یک فرصت مناسب براش تولد بگیریم

امروز امکانش نبود

ولی من صبح که چشمام را باز کردم گوشیم یه یادآوری از سال گذشته همچین روزی برام گذاشته بود که لبخند به لبم آورد...

عکسهای تولد فندق با یه عالمه لبخند و شور و هیجان

فسقلیایی که یک سال بزرگتر شدند و توی عکسها میخندن و چشماشون برق میزنه

همین کلیپ کوچولوی یادآوری را توی گروه به اشتراک گذاشتم و میدونم که لبخند به لب همه آورد

شش سال پیش همچین روزی پدرجانم در کنارمون بود

وقتی خواهرجان خبر اینکه داره میره بیمارستان را بهمون داد با مادرجان سه تایی رفتیم بیمارستان ...

فندوق به دنیا اومد و من کنارشون ماندم بیمارستان

یادآوری اون روزها و جای خالی پدر قلبم را به درد میاره

ولی توی این روز باید شکرانه بدم و یادم باشه که خداوند عزیزانی بهم داده که منو به زندگی امیدوارتر میکنند

کوچولوهایی که یه عالمه دوستم دارند و با اسم خاله دنیاشون پر از رنگ میشه

براش اسباب بازی و لباس خریدیم

ولی منتظر میمانم تا یه روز مناسب با یه کیک سوپرایزش کنم و تولدش را تبریک بگم

این روزها داره چیزهای تازه یاد میگیره و وارد یه دنیای تازه شده

فندق یه بچه درونگراست و دنیاش با پسته و مغزبادوم که هردو برونگرا هستند فرق میکنه

لذت بردنش... مهربونی کردنش... علایقش... همه ش یه جور دیگه ست و من بچه ها را با تفاوتهاشون دوست دارم

هربچه ای یه دنیای تازه ی پر از رنگه

بودن هرکدومشون یه جون به جونهای من اضافه میکنه...

خدارا سپاس...


دیروز بعد از ظهر دوباره قطع برق داشتیم

دوساعت تمام

حالا برق نبود... آب نبود... پکیچ هم قطع شد و سرما هم بهش اضافه شد...

ساعت حدود 7 برق قطع شد... توی تاریکی... کاری نمیشد کرد

لپ تاپ جان را آوردن و با مادرجان یه فیلم دیدیم تا برق وصل بشه...

چای خوردیم و تخمه شکستیم و تاریکی ها را به روی خودمون نیاوردیم



بازم باشگاه نرفتم...

سلام 

عصر پاییزیتون طلایی


قرار بود امروز برم باشگاه 

بچه های باشگاه بهم پیام دادند که حتما برم و یه دوره جدیدی را با هم شروع کردند

ولی دیروز خواهرجان بهم زنگ زد گفت که امروز مدرسه فندوق جلسه گذاشته و میخواد پسته را بزاره پیش من و بره 

دیگه نمیشد کاریش کرد

مادرجان صبح زودتر بیدار شده بودند و برای خودمون و خواهر اینا ناهار پخته بودند

خرمالو و انار هم براشون برداشتیم 

پسته را آورد جلوی دفتر داد به ما و رفت

ساعت 8 صبح

دیگه میز صبحانه را همونجا چیدیم و با فسقلی صبحانه خوردیم 

دلش تنگ شده بود و تند تند حرف میزد

یه کمی راه رفت و چیزای جدید را تماشا کرد

بعد گفت میخوام نقاشی بکشم 

یه کاغذ و مداد سیاه دادم بهش 

یه گل خیلی قشنگ کشید

منم یه بسته مداد رنگی بهش جایزه دادم .. یه عالمه ذوق کرد و باهاش نقاشیش را رنگ کرد

با مادرجان رفتند بیرون یه کمی قدم زدن 

مادرجان براش شیرینی خریده بودن

منم مشغول کارهای دفتر شدم 

مغازه کناری هم که به شدت مشغول تعمیرات و سرو صدا!

چاره ای نبود... باید تحمل کنیم تا بگذره ... 


خواهر جان شلوار زاپ دار پسته را آورده بود که بدوزمش و اون زاپ ها را بپوشونم

با نخ دمسه (مخصوص گلدوزی) شبیه تار و پود کوک میزنم و از همدیگه ردشون میکنم ... قشنگ شد

بهتر از اون شلوارای پاره پوره ست که من اصلا خوشم نمیاد

خلاصه که تا خواهر اومد دنبال پسته ساعت نزدیک 2 بود

یه کمی هم نشستند و بعدش ناهار و میوه هاشون را دادیم رفتند

ما هم اومدیم سمت خونه

توی راه نان سنگک خریدیم 

حالا هم میخواستم مشغول کار بشم که دیدم اول پستم را بنویسم بهتره .... 

رنگ های پاییزی

سلام 

شب پاییزیتون زیبا

باز سرفیس جان را برداشتم و اومدم وسط سالن 

تلویزیون روشنه و مادرجان با تلفن مشغول صحبت کردن هستند

منم یه عالمه تایپ با خودم آوردم خونه 

گفتم قبل از شروع کار یه پست بنویسم که قول دادم روزانه نویسی را از سر بگیرم 

البته که روزانه نویسی هم به معنای دقیقا هر روز نوشتن نیست ولی حالا سعی خودم را میکنم!


صبح یه کمی دیرتر بیدار شدم 

آماده شدم و با مادرجان رفتیم دفتر

همسایه کناری که قرار شده مغازه ش را اجاره بده به غذای بیرون بر، در حال کند و کوب بود

یعنی داشتن با دستگاه سرامیکهای کف را میکندند برای اینکه یه سرویس بهداشتی برای مغازه درست کنند

این بود که سر و صدا بینهایت بود

با مادرجان رفتیم داخل و مشغول شدیم یک ساعت نگذشته بود که واقعا حالت تهوع و سردرد از شدت سرو صدا اومده بود سراغم 

اومدم بیرون و از کارگرهای مشغول کار پرسیدیم این کندن چقدر دیگه طول میکشه؟ گفتند یکساعت!

منم به مادرجان گفتم بیا بریم بیرون قدم بزنیم تا یکساعت بگذره 

واقعا از تحملم خارج شده بود

رفتیم و قدم زدیم و دوباره یه چیز گرون تومنی برای خودم خریدم 

بعد کاموای خوشگل خریدیم که برای فسقلیا کلاه زمستونی ببافم 

با مادرجان قدم زنان برگشتیم و وقتی رسیدیم که دیگه کار را تعطیل کرده بودند و رفته بودند

یه کمی کارهای دفتر را مرتب کردم و سرو سامان دادم 

ساعت نزدیک 2 بود که آلاله زنگ زد که کارش تمام شده 

دیگه با مادرجان رفتیم و سوارش کردیم 

صورتش ورم داشت ولی نتیجه خوب به نظر میرسید

خاله هم زنگ زد و گفت حتما برای ناهار بریم اونجا و دور هم باشیم 

دیگه با آلاله رفتیم خونه ی خاله جان 

سوپ گرم و سالاد لبوی خوشمزه  خوردیم 

بعدش هم ناهار و غذای اصلی خاله پز

دور همون میز آشپزخونه نشستیم و دوساعتی حرف زدیم و میوه خوردیم 

ساعت نزدیک 5 برگشتیم خونه 

یه کمی کار تایپ را انجام دادم 

مادرجان هم توی آشپزخونه مشغول بودند

میدونید عصرای نارنجی پاییزی را باید یه جور متفاوت گذروند

باید چای دم کرد و کنار عزیزان گپ زد و لحظه ها را جشن گرفت... 

من یکساعتی هم با آقای دکتر تلفنی حرف زدیم و کلی با هم خندیدیم

حالا هم باز نشستم سرکار ... گفتم بزار یه پست کوچولو بنویسم

البته بگذریم که دوبار پست را نوشتم و به خاطر مشکلات اینترنتی نصفه نیمه موند و مجبور شدم دوباره و دوباره بنویسم ... 



پ ن 1: خاله جان زنگ زدند و گفتند جلوی پارچه فروشی هستند و میخوان برام پارچه برای هودی بخرن

چه رنگی؟

منم گفتم سفید 

یادتون هست داداش جان برام کاپشن سفید آورده بود؟

عکسش را براتون توی اینستا گذاشته بودم 

حالا هدیه تولدم میشه یه هودی سفید ...که خاله با مهربونی برام میدوزه!!!!


پاییز یک شعر است یک شعر بی‌مانند

سلام 

شب پاییزیتون زیبا

سرفیس جان را باز کردم و یه نگاهی به پیغامها انداختم 

دفترچه یادداشتم را باز کردم و دوتا یادداشت کوچولو برای خودم نوشتم 

سفارش کارها را ثبت میکنم و دسته بندی میکنم که در اولین فرصت انجام بشن و از قلم نیفتند

حالا دیگه سفارشها زیاد نیستند

دوتا یادداشت کوچولو نوشتم و یه طرح را ویرایش کردم و دوباره فرستادم تا مشتری ببینه

بعد هوس کردم یه پست بنویسم 

شاید یه پست بلند و بالا و طولانی 

همینطوری که اینجا وسط سالن نشستم روی زمین و بافتنیم یه طرف روی زمین کنارم هست

دفترچه یادداشتم یه طرف دیگه م هست 

گوشیم را گذاشتم روی میز وسط سالن

و دلم حرف زدم میخواد

دلم همنشینی میخواد 

ولی از یه جنس دیگه ... یه دوست که بشه باهاش از هرجا و هرکی گفت و شنید 

یه دوست مثل للی... یا ... یا... 

دیروز صبح یه کمی بیشتر از هر روز خوابیدم 

ساعت از 8 گذشته بود که مسیج اداره پست بیدارم کرد

گفته بود که بسته ام امروز تا ساعت 13 میرسه و توی محل آدرس باشم برای دریافت

میخواستم بیشتر بخوابم... ولی پاشدم و با مادرجان صبحانه خوردیم 

بعد گوشی تلفن بی سیم را که مدتی بود باطریش ضعیف شده بود برداشتیم و رفتیم سمت دفتر

قبل از اینکه من برسم پستچی بهم زنگ زد... گفتم بسته را بدید به آقای سبزی فروش

5 دقیقه بعد رسیدم و بسته را تحویل گرفتم و همونجا ایستادم و بازش کردم 

کانسیلر و بی بی کرم و پرایمر خریده بودم 

شامپو و رنگ مو و یه کرم روز برای مادرجان 

و سه تا بسته دستمال آشپزخانه برای خودمون و خواهرا

همه چیز دقیقا همونی بود که انتظار داشتم 

رفتم یه امانتی دیگه را تحویل بگیرم که گفتند طبق قرار باید همون بعدازظهر برم

رفتیم سمت اون مغازه ای که میدونستم میتونن باطری تلفن را عوض کنند

همونجا سویچ کارت ماشین را هم دادم باطریش را عوض کردند 

اتفاقا اصلا هم معطلم نکردند 

بعد پیش به سوی باغچه 

آقای افغان که زحمت یه سری از کارهای باغچه را میکشند هم اونجا بودند و ازشون خواستیم خرمالوها را بچینند... خرمالوهایی که به آسمون رسیده بودند

خودم هم مشغول چیدن انار شدم 

مادرجان هم گشنیز و ریحان و نعنا چیدند

سهم آقای افغان از خرمالوها را دادیم 

برای عموجانها و عمه هم بردیم 

برای خواهر جان هم

و البته همسایه های خونمون...

بعد هم یه سری به مزار پدرجان زدیم و گلهای داوودی را که غرق گل شده بودند آبیاری کردیم

اومدیم خونه و ناهار خوردیم و یه چرت کوچولو...

بیدار شدم ساعت 6 بود

یه دوش گرفتم و بامادرجان رفتیم اون امانتی را تحویل گرفتیم و رفتیم خونه خاله جان 

آلاله نوبت گرفته برای شنبه بره ابرو بکاره!!!!

باهاش حرف زدم که از صبح همراهش برم.. ولی گویا گفتند همراه نداشته باش

گفتم وقتی کارت تمام شد زنگ بزن بیام دنبالت

چند ساعتی اونجا بودیم و معاشرت کردیم و حرف زدیم ... 

تا برگردیم خونه از نیمه شب هم گذشته بود

خواب از سرمون پریده بود

من رفتم سراغ مرتب کردن کمد لباس و جابجا کردن لباسهای فصل

مادرجان هم مشغول درست کردن ترشی شدند... نصفه شب

تا بریم برای خواب ساعت از 3 هم گذشت....


خواهرجان برای ناهار ظهر جمعه دعوتمون کرده بود

چیزی نگفت 

ولی میدونستیم به مناسبت تولدش هست 

روز تولدش نبود... اما وسط هفته یه عالمه برنامه داره که میدونستم برای همین زودتر اینکار را کرده 

تصمیم از قبل این بود که هدیه نقدی بدیم 

ولی من یه باکس کوچولو هدیه های ریز ریز هم با خودم بردم 

جوراب و اکسسوری های مو و ماسک صورت و ماسک لب و ... 

دور همی خوبی بود

همسرش و مغزبادوم براش گوشی خریده بودند و من و مغزبادوم ساعتها سرمون با گوشی جدید گرم بود

بعدش هم که دور هم ناهار خوردیم 

حرف و حرف و حرف

در نهایت عصر هم کیک بردیم و با چای ... عکس گرفتیم و ... 

اینطوری عصر پاییزی را کنار عزیزانمون گذروندیم  و برگشتیم خونه ...



بافتنی را برداشتم و نشستم وسط سالن 

مادرجان هم توی آشپزخونه برای خودشون مشغول بودند... 

زنگ زدم به آقای دکتر ولی کلاس آنلاین داشتند و وقت حرف زدن نبود

زنگ زدم خواهر و باز کمر درد داشت

زنگ زدم خاله و برای تولد فندق برنامه ریختیم...

یه تماس تصویری هم با داداش جان همسرش گرفتم... داشتند میرفتند سینما و شهربازی...

در نهایت 

خسته که شدم دلم هوس نوشتن کرد... 

نوشتن ... حرف زدن 

حرف زدن با شماهایی که همیشه کنارم هستید... 
شاید اینطوری شب پاییزی را دلچسب تر بشه گذروند... 
شبتون آروم 


شاخه با ریشه خود حس غریبی دارد- باغ امسال چه پاییز عجیبی دارد....

سلام

روز پاییزیتون دل پذیر

صبح یه بلوز پاییزه سرمه ای از لابلای لباسها درآوردم

شلوار سرمه ای ... یه کت کوتاه لی... البته لی پررنگ سورمه ای...

و این شد تیپ امروز ... روز پاییزی

من تیپ های رنگی رنگی را دوست دارم

دوست دارم نارنجی و زرد و آجری بپوشم

دوست دارم توی پاییز لباسهای نسکافه ای بپوشم و با عطر دلچسب قهوه دلگرم بشم

اما امروز با این لباسا اومدم

کیف و کفشم سفید هست و شالم سفید و سرمه ای...

صبح اومدم و تند تند کارهایی که باید انجام میشد را انجام دادم و تیک زدم و دادم به پیک...

بعد خیالم راحت شد ...

گفتم باید برگردم به روزانه نویسی

باید هر روز بنویسم

از پاییز

از جشن برگ و درخت

از تجلی اینهمه رنگ

از انتظار باران

از حال خوش خنکای هوا

حالا به جای بطری آب هر روز تراول ماگم را صبح پر از نوشیدنی گرم میکنم

زیادی کوچولو  و فسقلیه... اندازه یه کاپ قهوه بیشتر جا نداره

باید به تراول ماگ بزرگتر هم برای خودم بخرم ... ولی راستش را بخواین وقتی به قیمتش فکر میکنم فعلا خریدش را میندازم عقب!!!!



دیروز صبح رفتم دندانپزشکی و بخیه های دندونم را کشیدم

ولی قالب گیری ماند برای بعد

بعدش هم زنگ زدم آرایشگاه !!!!

میدونید که من زیاد اهل آرایشگاه رفتن نیستم ولی توی تابستون یه جوانسازی ابرو انجام دادم و قرار شد ماهی یکبار برم آرایشگاه فعلا!

البته که من سه ماه پیش رفته بودم ... ولی خب... رفتم و بعد از کلی معطلی بالاخره نوبتم شد

خانم آرایشگر که از هزارتا دکتر و متخصص خودشون را ماهرتر و واردتر در امور پوست و مو میدونن! فرمودند باید دوباره برای ترمیم بیای!!!!!

و من که گریزانم از آرایشگاه!

حالا فعلا که خوشگلاسیونم را انجام دادم

از ابروهام راضی هستم

«شیور» ی که خریده بودم و عکسش را نشونتون دادم عالی بود و از نتیجه 100درصد راضی بودم

و الان از قیافه خودم هم راضیم

قرار نیست شکل خیلی خاص و عجیبی داشته باشم

همین که وقتی توی آینه نگاه میکنم به خودم لبخند میزنم ، از نظر خودم عالیه!

همین که وقتی توی آینه آسانسور خودم را میبینم از خودم راضی هستم برام کافیه !

خلاصه بعد از آرایشگاه اومدیم دفتر و یکی دو ساعت کار کردم

بعدش هم رفتیم به سمت خریدهای روزانه

کلم بروکلی ...کلم سفید ...قارچ... شیر .. پنیر... زنجبیل...

بعد هم رفتیم غذا بخریم ... ساعت نزدیک 4 بود

اتفاقا داشتند تعطیل میکردند که من رسیدم

از اونجایی که من هرجایی را که بیشتر از یه دفعه برم دیگه باهاشون سلام احوال دارم و حتما باهاش گپ میزنم !

شروع کردم با خانمی که هم فروشنده ست و هم کارای آماده سازی را انجام میده صحبت کردن

که گفتند باید از اونجا جابجا بشن و دنبال جا میگردن!

منم سریع مغازه کناری دفترکارم را بهشون پیشنهاد دادم

همون که نانوایی بود و دقیقا دیروز خالی شده بود!

جالب اینکه اونا هم به شدت استقبال کردند...

امروز هم اومدن و صحبت های اولیه را با مالک مغازه کناری انجام دادن و قرار شد بیان اینجا!!!!

و اینگونه است که از این به بعد به جای بوی نان ... باید براتون از بوی کباب تعریف کنم



از بس وسط این پست رفتم و اومدم و تلفن جواب دادم بیشتر از چند ساعت از شروع نوشتن گذشت

و به قول معروف : پست بیات شد ...

اصلا یادم رفت میخواستم چی براتون تعریف کنم و از کجا بنویسم ...

ولی فعلا همینم خوبه

تمرین هست برای اینکه من برگردم به روزانه نویسی

و هرروز کنار دوستام باشم !


روزهای گذران

سلام

روز پاییزیتون قشنگ

هوا حسابی خنک شده و دیگه آروم آروم رفتیم سراغ لباسهای گرمتر

دوست داشتم روزهای آبان هر روز بیام و بنویسم ولی نشد که نشد

اما یهو کارام تمام شد

همیشه همینطوریه ... یهو نگاه میکنم و میبینم دیگه کار نیست

الان هم همین نیم ساعت پیش لیستها را چک کردم و دفترم را ورق زدم و دیدم دیگه کاری برای انجام باقی نمانده!!!

به همین سادگی فصل شلوغی ها و کار زیاد منم تمام شد

حالا باید آروم آروم لیست جدید روتینهای زندگیم را آماده کنم و برگردم به زندگی

واقعا توی این مدت زندگی نکردم... فقط کار و کار و کار... 

قوای بدنی هم یواش یواش داشت تمام میشد...



هفته قبل یه آزمایش کلی دادیم با مادرجان

شنبه هم بردیم متخصص دید ... با توجه به نظریات خودشون یه سری دارو نوشت و قرار شد همچنان زیر نظر دکتر باقی بمانم

اما فشار خونم کاملا کنترل شده و با همین نصفه قرص همه چی فعلا آرومه

هودی پارسالی را از کمد بیرون آوردم و از اول هفته پوشیدمش...

این هودی را داداش جان برام آورده و خیلی دوستش دارم ...

وقتی میپوشم اول دلم گرم میشه...

امسال که اومد یه کاپشن هم برام آورده بود... اونو هنوز نپوشیدم

گذاشتم برای روز تولدم!

از اول آبان خرد خرد برای خودم خریدای کوچولو کوچولو کردم ... اولیش امروز به دستم رسید

عکسش را میزارم براتون اینستا

یه شیور قلمی مارک براون خریدم که همیشه توی کیفم داشته باشمش

لحظه ای که رسید تستش کردم و خیلی خیلی خوشم اومد ازش...

بازم خرید کردم ... یکی یکی برسه بهتون نشون میدم


این روزها فندق و پسته و خواهر سه تایی درگیر ویروس شدند

فکر کنم فندق ویروسها را از مدرسه شون میاره و بعد دسته جمعی درگیر میشن

بدجور هم درگیر شدند

همشون گوش درد شدید دارند

اونقدر شلوغ بودم که نشده حتی یه سر کوچولو بهشون بزنم

از بعد از تولد مادرجان ، یکی یکی همه مریض شدند و دیگه نشده همدیگه را ببنیم

جز مغزبادوم که هرطوری باشه خودش را به من میرسونه ... با بهانه و بی بهانه ... گاهی میفهمم دلش تنگ میشه

زنگ میزنه فلان چیز را پرینت بگیر برام بیار... فلان کار را بکن ... و اینطوری میرم یه سرکوچولو دم درخونه بهش میزنم و میبوسمش و میام...

خاله جان هم به شدت مریض هست

خلاصه که دورهمی ها کلا کنسل بوده



در عوض بالاخره موفق شدم یه مستاجر مناسب خونمون پیدا کنم و دیروز اسباب کشی کردند

دیگه واقعا داشتم حرص میخوردم از اینهمه طولانی شدن

خالی بودن خونه دردسرهای خودش را داشت که از حوصله این پست خارج هست

وسط شلوغیا یه برقکار خوب پیدا کردم و برای همون طبقه سه تا هواکش حسابی کار گذاشتیم

ولی اونقدر شلوغ بودم که حتی وقت نداشتم ببینم چی شد و چی نشد... فقط پول واریز کردم و تحویل گرفتم

ولی در نهایت از کارش راضی بودم

الان هم باید زمان بگذره تا ببینم چی به چی هست

این وسطها یکی دو تا مشاوره املاک سر زدم که عملا یکیشون شده مزاحم هرشب!!!!!

زحمت میکشه هر شب و روز به من پیام میده ... نه که فکر کنید حرف بدی میزنه ها... از همه جای دنیا کلیپ و فیلم و عکس ارسال میکنه

دیگه دیشب واقعا دیدم اعصابم کشش نداره ... بلاکش کردم



عمه جان و همسرشون رفتند مکه!

گویا تصمیم دارند توی هفته بعد هم وقتی برگشتند مهمونی برگزار کنند

و من از همین الان ... هنوز دعوت نشده ... در حال ذکر « چی بپوشم» شدم...

هربار در کمد لباسم را باز میکنم با خودم عهد میبندم که دیگه لباس نخرم

از بس که دیگه توی کمدم جا نیست... ولی باز وقتی میخوام برم یه جایی مهمونی وسوسه ها شروع میشه!

باید یه کمد تکونی حسابی انجام بدم...


دیگه براتون چی بگم؟

دیگه الان چیزی یادم نمیاد

باید به عالمه از ماجراهای خودم و آقای دکتر براتون بنویسم

باید از تولد فندوق که نزدیکه بنویسم

باید دور و برم را جمع و جور کنم

امروز میخوام بعد از این پست برم خونه!

اخی... خسته شدم ... یه ناهار دلچسب توی عصر پاییزی توی خونه!!!! میدونم که میچسبه...

باید باشگاه را دوباره پیگیری کنم

باید به فکر سوپرایز برای تولدهای پیش رو بشم...

باید...

باید ..

باید...

دلم برای زندگی و روتین هاش تنگ شده