روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

بازم باشگاه نرفتم...

سلام 

عصر پاییزیتون طلایی


قرار بود امروز برم باشگاه 

بچه های باشگاه بهم پیام دادند که حتما برم و یه دوره جدیدی را با هم شروع کردند

ولی دیروز خواهرجان بهم زنگ زد گفت که امروز مدرسه فندوق جلسه گذاشته و میخواد پسته را بزاره پیش من و بره 

دیگه نمیشد کاریش کرد

مادرجان صبح زودتر بیدار شده بودند و برای خودمون و خواهر اینا ناهار پخته بودند

خرمالو و انار هم براشون برداشتیم 

پسته را آورد جلوی دفتر داد به ما و رفت

ساعت 8 صبح

دیگه میز صبحانه را همونجا چیدیم و با فسقلی صبحانه خوردیم 

دلش تنگ شده بود و تند تند حرف میزد

یه کمی راه رفت و چیزای جدید را تماشا کرد

بعد گفت میخوام نقاشی بکشم 

یه کاغذ و مداد سیاه دادم بهش 

یه گل خیلی قشنگ کشید

منم یه بسته مداد رنگی بهش جایزه دادم .. یه عالمه ذوق کرد و باهاش نقاشیش را رنگ کرد

با مادرجان رفتند بیرون یه کمی قدم زدن 

مادرجان براش شیرینی خریده بودن

منم مشغول کارهای دفتر شدم 

مغازه کناری هم که به شدت مشغول تعمیرات و سرو صدا!

چاره ای نبود... باید تحمل کنیم تا بگذره ... 


خواهر جان شلوار زاپ دار پسته را آورده بود که بدوزمش و اون زاپ ها را بپوشونم

با نخ دمسه (مخصوص گلدوزی) شبیه تار و پود کوک میزنم و از همدیگه ردشون میکنم ... قشنگ شد

بهتر از اون شلوارای پاره پوره ست که من اصلا خوشم نمیاد

خلاصه که تا خواهر اومد دنبال پسته ساعت نزدیک 2 بود

یه کمی هم نشستند و بعدش ناهار و میوه هاشون را دادیم رفتند

ما هم اومدیم سمت خونه

توی راه نان سنگک خریدیم 

حالا هم میخواستم مشغول کار بشم که دیدم اول پستم را بنویسم بهتره .... 

نظرات 10 + ارسال نظر
ربولی حسن کور دوشنبه 14 آبان 1403 ساعت 17:04 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
نمیشد پسته را هم ببرین باشگاه؟

سلام جناب دکتر
تاحالا مغزبادوم را بردم باشگاه
ولی پسته ... پسرهاخیلی شیطنت دارند ... میترسم ببرمشون جاهای اینطوری

الف. پلف دوشنبه 14 آبان 1403 ساعت 19:41

سلام ، آخی چقدر خوب که اومد پیشتون و بهش خوش گذشت ، دوستش دارم

ای جانم
مهربونی از بس
سلام به روی ماهت

جازی دوشنبه 14 آبان 1403 ساعت 20:29

سلام
خواندمت و نمیدونم چی بنویسم
فقط ارزوی سلامتی و شادکامی برایتان دارم

سلام دوست خوبم
چقدر خوبه که همراه و همدل هستید

فرشته دوشنبه 14 آبان 1403 ساعت 23:37

خانم هنرمند همه فن حریف


اینا را به من گفتید؟؟؟؟
ذوق کردم

الهام سه‌شنبه 15 آبان 1403 ساعت 08:24

سلام تیلو جان
دیشب خوابت را می دیدم؛ یه خواب رنگی و عمیق
کلی بغلت کردم و بهت گفتم تو خود شوق زندگی هستی
بعد با هم توی بازار سنتی قدم زدیم و کلی سبزی خشک معطر خریدیم.
خیلی خوش گذشت
وقتی بیدار شدم هنوز هم صدای خنده هات توی گوشم بود

سلام به روی ماهت
چقدر قشنگ
اشک شوق اومد توی چشمام
خدایا
انشاله که خواب پر از خیر و برکت باشه برات و خیلی زود این اتفاقات واقعی بشن

سمیه چهارشنبه 16 آبان 1403 ساعت 12:35

سلام واقعا شانس اوردین خواهر من نیستین والا با این همه حوصله و مهربونی بیست و چهارساعته دخترم پیش خاله اش بود

من از خدامه... مغزبادوم چشمای منه... کاش بودین... هم خواهر بیشتر داشتم که خیلی دوست دارم و همه بچه خواهر... که عاشقشونم

پت جمعه 18 آبان 1403 ساعت 03:10

شلوار زاپ دار. نمیگم چی خوندم اولش

خب میگفتی دور هم میخندیدیم

لیلی جمعه 18 آبان 1403 ساعت 09:13 http://leiligermany.blogsky.com

خاله/عمه مهربون و بچه دوست قشنگ ترین هدیه کودکی بچه هاست که کلی خاطره زیبا براشون می سازه.
مادرجون رو هم خداقوت بده که با عمر بابرکتش در راستای کمک به گل های زندگیش قدم برمیداره.
با این پست یاد خانواده خودم افتادم که خواهر و برادر و پدر و مادر به هم کمک می کنیم

کاش عمه هم بشم
عزیزمی شما... خدا شماها را هم برای همدیگه حفظ کنه... هیچی مثل خانواده ارزشمند نیست

لیمو دوشنبه 28 آبان 1403 ساعت 09:24 https://lemonn.blogsky.com

چقدر خوووب که باشگاهت رو رها نکردی. پر انرژی باشی همیشه

ولی من باشگاه را رها کردم و الان دقیقا سه ماه هست که باشگاه نرفتم
و اونقدر از این موضوع ناراحتم که در کلمات نمیگنجه
بازم وقت ندارم برم باشگاه

لیمو دوشنبه 28 آبان 1403 ساعت 09:27

در مورد کامنت قبلی باید بگم که حواسم هست باز هم نرفتی اما همینکه دلت میخواد بری و بابتش عذاب وجدان داری یعنی توانایی. من هیییچ عذاب وجدانی هم ندارم متاسفانه.

آهان... عذاب وجدان نداشتم که بهتر بود
الان هی ناراحتم و دلم میخواد برم و یه چیزی گنج ذهنم همش داره اذیتم میکنه ولی بازم وقت ندارم که برم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد