سلام
روز پاییزیتون قشنگ
هوا حسابی خنک شده و دیگه آروم آروم رفتیم سراغ لباسهای گرمتر
دوست داشتم روزهای آبان هر روز بیام و بنویسم ولی نشد که نشد
اما یهو کارام تمام شد
همیشه همینطوریه ... یهو نگاه میکنم و میبینم دیگه کار نیست
الان هم همین نیم ساعت پیش لیستها را چک کردم و دفترم را ورق زدم و دیدم دیگه کاری برای انجام باقی نمانده!!!
به همین سادگی فصل شلوغی ها و کار زیاد منم تمام شد
حالا باید آروم آروم لیست جدید روتینهای زندگیم را آماده کنم و برگردم به زندگی
واقعا توی این مدت زندگی نکردم... فقط کار و کار و کار...
قوای بدنی هم یواش یواش داشت تمام میشد...
هفته قبل یه آزمایش کلی دادیم با مادرجان
شنبه هم بردیم متخصص دید ... با توجه به نظریات خودشون یه سری دارو نوشت و قرار شد همچنان زیر نظر دکتر باقی بمانم
اما فشار خونم کاملا کنترل شده و با همین نصفه قرص همه چی فعلا آرومه
هودی پارسالی را از کمد بیرون آوردم و از اول هفته پوشیدمش...
این هودی را داداش جان برام آورده و خیلی دوستش دارم ...
وقتی میپوشم اول دلم گرم میشه...
امسال که اومد یه کاپشن هم برام آورده بود... اونو هنوز نپوشیدم
گذاشتم برای روز تولدم!
از اول آبان خرد خرد برای خودم خریدای کوچولو کوچولو کردم ... اولیش امروز به دستم رسید
عکسش را میزارم براتون اینستا
یه شیور قلمی مارک براون خریدم که همیشه توی کیفم داشته باشمش
لحظه ای که رسید تستش کردم و خیلی خیلی خوشم اومد ازش...
بازم خرید کردم ... یکی یکی برسه بهتون نشون میدم
این روزها فندق و پسته و خواهر سه تایی درگیر ویروس شدند
فکر کنم فندق ویروسها را از مدرسه شون میاره و بعد دسته جمعی درگیر میشن
بدجور هم درگیر شدند
همشون گوش درد شدید دارند
اونقدر شلوغ بودم که نشده حتی یه سر کوچولو بهشون بزنم
از بعد از تولد مادرجان ، یکی یکی همه مریض شدند و دیگه نشده همدیگه را ببنیم
جز مغزبادوم که هرطوری باشه خودش را به من میرسونه ... با بهانه و بی بهانه ... گاهی میفهمم دلش تنگ میشه
زنگ میزنه فلان چیز را پرینت بگیر برام بیار... فلان کار را بکن ... و اینطوری میرم یه سرکوچولو دم درخونه بهش میزنم و میبوسمش و میام...
خاله جان هم به شدت مریض هست
خلاصه که دورهمی ها کلا کنسل بوده
در عوض بالاخره موفق شدم یه مستاجر مناسب خونمون پیدا کنم و دیروز اسباب کشی کردند
دیگه واقعا داشتم حرص میخوردم از اینهمه طولانی شدن
خالی بودن خونه دردسرهای خودش را داشت که از حوصله این پست خارج هست
وسط شلوغیا یه برقکار خوب پیدا کردم و برای همون طبقه سه تا هواکش حسابی کار گذاشتیم
ولی اونقدر شلوغ بودم که حتی وقت نداشتم ببینم چی شد و چی نشد... فقط پول واریز کردم و تحویل گرفتم
ولی در نهایت از کارش راضی بودم
الان هم باید زمان بگذره تا ببینم چی به چی هست
این وسطها یکی دو تا مشاوره املاک سر زدم که عملا یکیشون شده مزاحم هرشب!!!!!
زحمت میکشه هر شب و روز به من پیام میده ... نه که فکر کنید حرف بدی میزنه ها... از همه جای دنیا کلیپ و فیلم و عکس ارسال میکنه
دیگه دیشب واقعا دیدم اعصابم کشش نداره ... بلاکش کردم
عمه جان و همسرشون رفتند مکه!
گویا تصمیم دارند توی هفته بعد هم وقتی برگشتند مهمونی برگزار کنند
و من از همین الان ... هنوز دعوت نشده ... در حال ذکر « چی بپوشم» شدم...
هربار در کمد لباسم را باز میکنم با خودم عهد میبندم که دیگه لباس نخرم
از بس که دیگه توی کمدم جا نیست... ولی باز وقتی میخوام برم یه جایی مهمونی وسوسه ها شروع میشه!
باید یه کمد تکونی حسابی انجام بدم...
دیگه براتون چی بگم؟
دیگه الان چیزی یادم نمیاد
باید به عالمه از ماجراهای خودم و آقای دکتر براتون بنویسم
باید از تولد فندوق که نزدیکه بنویسم
باید دور و برم را جمع و جور کنم
امروز میخوام بعد از این پست برم خونه!
اخی... خسته شدم ... یه ناهار دلچسب توی عصر پاییزی توی خونه!!!! میدونم که میچسبه...
باید باشگاه را دوباره پیگیری کنم
باید به فکر سوپرایز برای تولدهای پیش رو بشم...
باید...
باید ..
باید...
دلم برای زندگی و روتین هاش تنگ شده
سلام
آبان ماهتون عاشقانه
میدونید که من متولد آبان هستم
پدرجانم وقتی که من دنیا اومدم یه درخت خرمالو کاشته بود وسط باغچه خونه مادربزرگ (خانواده مادری)
گفته بود این درخت نماد تولد دخترکوچولوی منه
سالها این درخت وسط اون باغچه بزرگ دلبری میکرد
یادمه که سالهای آخر عمر مادربزرگ ... اون موقعی که دیگه نه میتونست حرف بزنه ... نه قدرت تکون خوردن داشت
با ایما و اشاره به همه میفهموند که خرمالوها را تا جایی که میشه از درخت نچینن.. دوست داشت از زیبایی این تابلوی قشنگ لذت ببره
سالها بعد پدرجانم توی باغچه خودمون هم یه درخت خرمالو کاشت
به همه هم میگفت که این درخت به خاطر تولد دخترمه
الان که مینویسم دونه دونه اشکام سر میخوره پایین
درخت خرمالوی باغچه هم عین یه تابلوی نقاشی دلبری میکنه
سال آخر... روزهای آخری که من نمیفهمیدم بی تکرار هستند و دیگه بر نمیگردن
پدرجانم بهم گفت که بیا دور و بر درخت خرمالو نردبان درست کنیم چون خیلی قد کشیده و دیگه نمتونی به سادگی میوه هاش را بچینی...
حالا ... اون درخت خرمالو... هست... پدر نیست...
اینا همه یادآوری های آبان هست
یادآوریهایی که درسته اشکم را در میاره ... ولی بازم باعث میشه من آبان را دوست داشته باشم و یادم بیاد که پدرم این ماه را دوست داشته
به خاطر دختری که خداوند بهش داده
دوستایی که همیشه همراهم هستند یادشون هست که پیامک پدرجانم را پست کردم توی اینستا
پیامکی که پدرم خدا را شکر کرده بود به خاطر داشتن من...
و من ... و من ... و من ...
بدون وجود نازنین پدرم... هنوز خودم را پیدا نکردم
هنوز گاهی قدم میزنم و لابلای هیاهوی زندگی دنبال خودم میگردم
زندگی را زندگی میکنم
قدر لحظه ها را میدونم
آدمهای اطرافم را دوست دارم
برای زندگی شور دارم
ولی یه چیزی سرجاش نیست... یه چیزی این وسطها کم هست...
بگذریم
قرار بود شروع آبان را یه طور دیگه یادآوری کنم ...
یادم نیست آخرین پست چی نوشتم و از کجاها نوشتن
ولی میدونم که مهرماهم را با تولد مادرجان تموم کردم و خیلی پایان خوبی بود
توی این روزها به خودم جایزه های خوبی دادم
روزهام را با تلاش و پر انرژی گذروندم
دارم برنامه های تازه ای برای خودم مینویسم ..
هرچند توی این جغرافیا و این روزهای سخت برنامه ریزی کردن کار آسونی نیست ولی من انگیزه هام را از دست نمیدم و تلاشم را میکنم
توی آبان سه تا تولد داریم که برای من مهم هست
و البته چند تا تولد که فقط باید تبریک بگم
عمه م داره میره مکه!
عموجانم هنوز باهام سرسنگین هست
دخترخاله نوبت کاشت ابرو گرفته .. دلم میخواد همراهش برم و همراهیش کنم
و هزارتا کار دیگه... هزارتاکاری که منو به زندگی گره میزنه
هوا اونقدر خنک شده که صبح بعد از دوش صبحگاهی حسابی با سشوار خودم را خشک کردم و گرمای سشوار برام دلچسب بود
بعدش هم یکی از کتهای لی که ضخیم تر هست را از کمد درآوردم و با یه بلوز پاییزی پوشیدمش
و این یعنی یه آدم گرمایی هم یواش یواش داره سردش میشه
یه آزمایش کلی دادم و باید جوابش را بگیرم و ببرم دکتر
یه کمی دیر شده ... از وقتی شروع کردم به خوردن قرص های فشار حالم خیلی بهتره
نمیدونم ربطی داره یا تلقین میکنم ... انگار خیلی آروم تر شدم
قرار بود هرسه ماه آزمایش بدم و همه چی را چک کنم
با اینهمه رعایت چربی خونم هم بالا بود دفعه قبلی... حالا باید اینبار ببینم چطوریه
هفته بعدی جواب آزمایش را میبرم پیش دکترم ...
مادرجان هم آزمایش دادند...
برای دندونم هم هفته بعدی باید برم
بخیه ها را بکشن و قالب بگیرن... چقدر این پروسه ایمپلنت طولانیه...
بیشتر از 6 ماه شد که دارم بدون دندان 5 بالا سمت راست زندگی میکنم
لبخندم را اینطوری دوست ندارم ...
و ...
و ...
و ...
زندگی ادامه داره
همینطور ساده
همینقدر دم دستی
و البته همینقدر با شکوه ...
پ ن : شیرین جانم
نمیدونم این پست را میخونی یا نه
ولی کامنتهات را خیلی خیلی دوست داشتم
شاید باورت نشه ... بیشتر از 5 شش بار خوندمشون
شاید یه پست طولانی و بلند و بالا بنویسم ...
میخوام بدونی که نظراتت یکی از تاثیرگذارترین حرفهای زندگیم بوده و هست ...
سلام شبتون زیبا..
دری که به تراس باز میشه باز هست و من وسط سالن نشستم
یه جایی که نسیم خنک پاییزی روی پوست تنم لرز میندازه
من این یخی و خنکی را دوست دارم
تازه انگوریخ زده هم گذاشتم کنار دستم و این لذت خنک را دوبرابر میکنم ...
شماها انگور یخ زده میخورید؟
خیلی خوشمزه ست....
صبح امروز یه کمی زودتر از خواب بیدار شدم و با مادرجان رفتیم باغچه
انار چیدیم
خرمالو چیدیم
یه کمی ابیاری کردیم
و بدو بدو برگشتیم سمت خونه
توی راه به عموجانها انار و خرمالو دادیم
تند تند دوش گرفتم و تراول ماگهای فسقلی که تازه خریدم را پر از قهوه کردم و با مادرجان راه افتادیم
ساعت 11 نوبت دندانپزشکی داشتیم
اونقدر ترافیک بود که 11 و نیم رسیدم مطب
به محض اینکه وارد شدم منشی گفت برو داخل
دکتر هم سریع بی حسی را زد و اومدم بیرون
یک ربع نشستم و بعدش را دسته جمعی فراموش میکنیم....
یک ربع زمان ترسناک روی یونیت را تعریف نمیکنم ... فقط بگم نه دردناک بود نه وحشتناک... ولی من کلا میترسم
اومدیم بیرون و چون از اون هول دراومده بودم حالم عالی بود
با مادرجان رفتیم وسایل سالاد خریدیم
بعدش هم یه کیک با تزئینات موسیقی خریدیم
بعد هم چند تا خرید دیگه...
یه چیزی چشمم را گرفت و مادرجان همون لحظه گفتند که چرا همش فرشته دندون بقیه ای؟
امروز که دندونت را درست کردی این را بخر...
و اینطوری شد که فرشته دندون به منم سر زد...
برگشتیم خونه و ناهار خوردیم
من مشغول تمیزکاری شدم
مادرجان هم توی آشپزخانه ،انار دانه کردند و ریز ریز بقیه کارها...
من اونقدر حالم خوب بود که سر صبر جارو و تی کشیدم و گردگیری حسابی کردم
اتاقم را حسابی مرتب کردم
میز آرایشم را تمیز کردم
بعدش دسر درست کردم و عکسش را براتون گذاشتم توی اینستاگرام
ظرفهایی که برای مهمونی فردا لازم داریم را را از کابیتها درآوردم و تندتند هرکاری توی لیست مامان بود و من میتونستم انجام دادم و تیک زدم...
و اینطوری شد که امروزمون هم گذشت
فردا هم مهمان داریم و البته تولدبازی هم ...
سلام
شب پاییزیتون آرام
شب پاییزی و البته مهتابی...
دیروز صبح باید میرفتم بازار و کمی خرید برای دفتر کارم انجام میدادم
لیست را برداشتم و یه راست رفتم پارکینگ مرکز خرید
با مادرجان سفارشاتمون را دادیم و خریدها را آوردند و چیدند داخل صندوق عقب ماشین
همه وسایل مورد نیاز کارم بود
بعدش همونجا نزدیک عمده فروشی اسباب بازی بودیم رفتیم یه سری هم اونجا زدیم و چند تا اسباب بازی خریدیم چون تولد فندوق نزدیکه
بعدش مادرجان را بردم و کادوی تولدشون را به سلیقه خودشون خریدم
بعد هم دوتایی رفتیم ناهار
یه رستوران توی فضای باز
قصد داشتم تولد مادرجان را روز جمعه با همه عزیزانم اونجا جشن بگیرم
برای همین میخواستم زودتر فضا و غذا را تست کنیم
دوتایی نشستیم و ریز ریز حرف زدیم و ناهار خوردیم
وسط شلوغیای دنیا انگار لازم داشتیم ...
من که این مدت اونقدر مشغول کار بودم که زندگی یادم رفته بود
ناهار دلچسبی بود
بعد از ناهار اومدیم سمت دفتر
وسایلی که خریده بودیم را جا دادم سرجاهای خودشون
یه کمی کار کردیم و دیگه شب بود که برگشتیم خونه
برای دندونم از دندانپزشکی زنگ زدند و باید برای مرحله دوم ایمپلنتم برم
یه عکس از دندونم لازم بود که امروز صبح رفتم و انجام دادم
فردا صبح هم باید برم ببینم چی در انتظارمه
میدونید که خیلی خیلی از دندانپزشکی میترسم
از همین الان استرسش را دارم
برای جمعه هم ، طبق نظرسنجی که همه با هم انجام دادند برنامه های منو بهم زدند
قرار شد مهمونی توی خونه باشه
از صبح
مادرجان امروز یه سری خرید کردند
انشاله بقیه ش را هم فردا انجام میدیم
یه دورهمی پاییزی
بعدا ازش براتون مینویسم
امشب بی انرژی و خسته بودم و هرکاری کردم حال کار کردن نداشتم
برای همین گفتم بزار یه پست بنویسم و پر انرژی بشم
نوشتن حالم را خوب میکنه
مثل آب دادن به گلها...
خیلی وقت بود به گلها آب نداده بودم ...مادرجان زحمتش را میکشیدند
امشب از راه که رسیدم رفتم سراغ گلها
یه کمی باهاشون حرف زدم و بهشون آب دادم
پ ن1: یه کاری میخواستم انجام بدم
توی دقیقه ی اخر با آقای دکتر حرف زدم و پشیمانم کردند
الان خیلی خوشحالم که اون کار را نکردم ...
پ ن 2: فندوق دندونش افتاده و بهم پیام داده که :
میدونم فرشته دندون وجود نداره و خودت برام کادو میخری...
اما یادت باشه دندونم افتاده!
سلام
روز پاییزیتون قشنگ
صبح با بوی قرمه سبزی مادرجان از خواب بیدار شدم
کله سحر ناهار ظهر را آماده کرده بودند
تا دوش بگیرم و صبحانه بخورم ، پلو هم دم کشید و مادرجان غذاها را بسته بندی کردند که با خودمون بیاریم سرکار
منم قهوه درست کردم و توی فلاسک ریختم که داغ بمونه
اسپرسوی تلخ با کمی شیر
بی انرژی بودم
اومدیم و نرسیده مشغول کار شدیم
هرکسی کار خودش
یه سری از کارها را میزارم برای مادرجان و دیگه نیاز به توضیح نداره ... خودشون به طور اتوماتیک از راه که میرسن مشغول میشن
منم چندتا کار عجله ای را باید آماده میکردم
تقریبا یکساعت و نیم هرکسی به کار خودش مشغول بود
زنگ زدم به پیک و برای هرکدوم از سفارشات پیک جداگانه گرفتم تا زودتر برسن...
بعد یه نفس راحت کشیدیم و دوتایی قهوه خوردیم...
تازه سرحال شدم و آماده پارت بعدی...
تا من یه سری کار آماده کنم مادرجان هم انار دانه کردند و با دمنوش گذاشتند روی میز...
هنوز نرسیدم انار بخورم ... ولی همین که روز میز دلبری میکنن خوشم میاد..
تازه ناهار خوردیم
من مشغول کارهای تازه شدم و مادرجان هم یه کمی استراحت...
بالاخره باید روزهای پاییزی را یه طوری سپری کرد...
سلام
روز پاییزیتون پر از زیبایی و شور و هیجان
نور و آفتاب دلچسب پاییزی مهمون دلهاتون
هوا که حسابی دلچسب شده
روزهای پاییزی هم که دارن دلبری میکنن
تیلوتیلو هم که همچنان داره تلاش میکنه که به کار و زندگیش سر و سامان بده ...
اما این وسط نمیدونم چرا نمیرسم پست بنویسم
حتی دیروز از صبح تا شب سرکار بودم اما چند دقیقه هم وقت پیدا نکردم که یه پست بنویسم
شب ها هم که میرم خونه یکی دوتا کار با خودم میبرم و تا نصفه شب درگیر کار هستم ...
این وسطا تولد مادرجان آخر مهرهست و قرار شد هرطوری شده یه زمانی را خالی کنم
به همه گفتم جمعه... اما توی گروه هنوز همشون دارن نظر میدن و بین پنجشنبه و جمعه با هم دیگه در حال نظرسنجی هستند
منم که وقت ندارم بخونم ببینم کی چی میگه
آخر هر روز از مادرجان میپرسم قطعی شد؟؟؟؟
ایشونم میگن هنوز نه!!!
خلاصه که بالاخره به توافق میرسن و یه تولدی برگزار میکنیم
امسال از سوپرایز خبری نیست
همه از خیلی وقت پیش توی گروه در مورد تولد حرف زدن و مادرجان خودشونم با بقیه همراه شدن
حالا هرسال هم که نباید سوپرایز باشه... اصلا نمیشه ...
ریز ریز از آخرای شهریور یه چیزایی اینترنتی و از توی سایتها برای مادرجان سفارش دادم
بلوز و تی شرت و شومیز و شلوار ...
ولی یه کادوی گرون تومنی هم میخرم... حالا ببینم کی جور میشه
امروز صبح هم خاله جان بهم زنگ زدند و گفتند هرچی فکر کردند چیزی به ذهنشون نرسیده... منم هیچ پیشنهادی نداشتم
اصلا اونقدر شلوغ و درگیر کار بودم که ذهنم هیچ یاری نمیکرد...
گفتند به نظر من اشکال داره اگه برای مادرجان قاشق و چنگال بخرن؟؟؟؟
منم گفتم نه چه اشکال داره
تازه در ادامه هم گفتم لطفا هرچقدر برداشتین همونقدر هم به حساب من بردارین تا زیادتر بشه و همش با هم ست باشه
یه خانمی هم زحمت کشیدند و در راستای اینکه اعصاب منو برای کل روز به فنا بدن صبح زنگ زدن و فرمودند حس میکنند فاکتور من را باید به جای فلان مبلغ فلان مبلغ پرداخت کنند ....
والا من که نفهمیدم از کی تا حالا باید مبالغ را حسی بزنن نه براساس سفارش و مبلغ...
دیگه میدونید که کلا هرسال یه چند تایی مشتری اینطوری هم داریم در راستای به فنا رفتن اعصاب و روان...
دیگه بخوام از پاییز بگم ...
همین که همیشه یه طرف انار دانه شده ی صورتی و سفید روی میزم هست
عطر نارنگی را از خودشم بیشتر دوست دارم
بطری آبم را هنوز همراهم میارم
و .... پر حرفم
پر از کلمه
پر از جمله هایی که باید تک تک و سرصبر اینجا بنویسمشون و شماها بیاین باهام در موردشون یه عالمه حرف بزنید... اما فرصت ندارم
زندگی داره با یه ریتم تند برام مینوازه و منم دارم مدل سرخپوستی به ساز دنیا میرقصم ...
آقای دکتر همراه و همدل هست
نگرانی های زندگی سرجاشه
فندق هنوز با گذشت اینهمه روز خیلی از روزها با استرس میره مدرسه
پسته از فرصت نبودن فندق استفاده میکنه و هرروز بهم زنگ میزنه
مغزبادوم امروز مریض بوده و نرفته مدرسه ... سرماخوردگی ها شروع شده
و من ... و من ... و من ...
من در جهانی که متعلق به خودم هست زندگی میکنم
زندگی را دوست دارم
خودم را دوست دارم
حتی اگه از بیرون خودشیفته به نظر بیام برام مهم نیست ...
مهم اینه که به آدمهای اطرافم احترام میزارم
دارم تلاش میکنم سکوت کردن را بیشتر تمرین کنم
در برابر ناملایمات منعطف تر برخورد میکنم
و دارم برای داشتن برنامه و هدف به خودم خیلی خیلی فشار میارم ...
چون ناامیدیها داشت به شدت به درونم نفوذ میکرد... برای زندگی ... برای بودن... برای تمام چیزهایی که حالم را خوب کنه میجنگم
اما یه جنگ آرام
میخوام به یه صلح درونی با خودم برسم
یه صلح جهانی که در جهانی که متعلق به خودم هست حکمفرما بشه
یقین دارم به تعداد آدمهای روی زمین جهانهای زیبا وجود داره... به تعداد تک تک ماها ...
تهدید جناب جازی کارساز بود...
نوشتم تا بدونید تیلوتیلو مدتی دور خودش پیله پیچید و کار کرد...
هنوزم داخل پیله ی خودش داره زندگی میکنه...
ولی خیلی زود پروانه میشه ...
اونوقت اونقدر مینویسه که شماها از خوندنش خسته میشید....
سلام
بعدازظهر پاییزیتون هیجان انگیز
اصلا زمان برای نوشتن نداشتم
ولی این ماجرا را باید داغ داغ براتون تعریف کنم تا هیجانش کامل منتقل بشه
یه پسربچه از همسایه های نزدیک محل کارم که برای پرینت و کارهای مدرسه ش، زیاد هم اینجا میاد و میره
سرظهر بدوبدو اومد و گفت که یه پرینت میخواد
پرینت را گرفتم و تا چشمم به مگنتهای مینیاتوری که مغزبادوم درست کرده بود افتاد خیلی خوشش اومد و چند تا هم از اونا برداشت
در نهایت یه پولی هم دستی داد و یه مقداری کم بود
گفت 8 هزارتومان از کارتم بکشید
حالا تصور کنید یه پسربچه ی وروجک که هروقت میاد یه عالمه حرف میزنه ، داره تند تند حرف میزنه
من کارت را کشیدم و اونم هی میپرسه این چیه ... اون چیه ... این چقدر ... اون چقدر ...
این وسط پرسیدم رمزت چند هست ... یه عدد چهاررقمی طبق معمول... اونم زدم و تمام
رسید اومد بیرون ...
دیدم که واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
مبلغ را زدم و پشتش رمز را زدم و بعد بدون توجه ... دوباره رمز... و اینگونه شده که به جای 8 هزارتومان... 80 میلیون تومان از کارت کشیده بودم!!!!
تازه 80 میلیون هم کارت موجودی داشت و سریعا کسر شده بود!!!!!
دیدید چی شد؟؟؟؟
یه نگاهی به کارت انداختم ماله باباش بود
گفتم الانه که باباش سکته کنه
بهش گفتم شماره بابات را بگو تا زنگ بزنم و بهش اطلاع بدم... حالا یه ریز داره حرف میزنه و غر میزنه و میگه بابام منو میکشه!!!!!!
یه شماره گفت و زنگ زدم و سلام کردم و خودم معرفی کردم و شروع کردم به توضیح دادن ماجرا
میبینم آقای اونور خط داره فقط میخنده!!!
منم که کلا در این مواقع بیشتر از اینکه عصبانی بشم خنده م میگیره!
بهش میگم فردا صبح میرم بانک و پول را منتقل میکنم ...
بعد از اینکه تا ته ماجرا را گوش داده و خوب خندیده ... میگه من عموش هستم ... باید به باباش زنگ بزنید
دیگه اینجا میخواستم این پسربچه ی بازیگوش را حسابی گوش مالی بدم
بهش میگم چرا شماره را اشتباه دادی.. میگه هول شدم!!!
یه لحظه بی دقتی ....
سلام
روز پاییزیتون قشنگ
روزگارتون پر از برکت و شادی
دیشب مغزبادوم توی گروه نوشت که : خسته شدیم از بس خاله رفت سرکار و دورهمی هام کم شده!
اینو نوشت و بقیه هم انگار آماده بودند
خواهر یه چیزی نوشت
خاله جان یه چیز دیگه
آلاله هم ...
من که با سرفیس جان همچنان وقت میگذروندم و مامان جان برام میخوندند
در دفاع از من مامان جان هرازگاهی چیزی میگفتند و اینکه مامان ازم دفاع میکرد اونا بیشتر و تند تند تر مینوشتند و گله میکردند
البته کل ماجرا طنز بود و یه دورهمی مجازی...
ولی در نهایت همشون با هم تصمیم گرفتند حالا که هوای پاییزی در دلبرانه ترین حالتش هست
برای امروز یه دورهمی توی پارک ترتیب بدن
مامان جان هم گفت که ناهار میپزن که ببریم پارک
دیگه تند تند تقسیم کار کردند و اصلا به اینکه من چی بگم یا نه هم کاری نداشتند
در نهایت هم گفتند صبح زودتر برو سرکار و سرظهر بیا فلان پارک!
دیگه نمیشد نه بگم
برای همین کله سحر که میومدم سرکار توپ چهل تکه خوشگل و خوشرنگم را دادم به آپاراتی تا بادش کنه
یه شیشه شور هم ریختم توی ماشین
و آماده شدم که ظهر بهشون ملحق بشم !!!
چی بهتر از این...
عزیزانم دوستم دارند و دوست دارن کنارشون باشم ... تمام این ماجرا همین معنا را داشت
من که صبح با بوی غذا بیدار شدم
مادرجان داشت تهیه و تدارک میدید
دوش گرفتم و آماده شدم و ظرف انارم را برداشتم و اومدم...
اینجا هم که رسیدم آقای نانوا کل کوچه را آبپاشی کرده بود!!
این بوی نم خاک و حس پاییز چقدر دلچسبه
الانم داره با صدای بلند آواز میخونه
یه آواز بلند و شاد...
توی کوچه صدای رفت و آمدهای معمولی برقراره و زندگی جریان داره !
پ ن 1: کاش یادم باشه توی پارک براتون عکس بگیرم و دوباره اینستاگرام را احیا کنیم
سلام
پاییزتون زیبا
رنگهای زندگیتون پر از جلوه های ناب
از صبح زود اومدم سرکار
خیلی دیر اخبار دیشب را فهمیدم
اونقدر دیر که دیگه زمانی برای ترسیدن و فکر کردن و مشارکت در تحلیل و تفسیرها نداشتم
در عوض فقط شنیدم
ساعت نزدیک 12 و نیم شب هم خسته و هلاک خزیدم توی تختخواب
حتی اونقدر خسته بودم که در جواب آقای دکتر که گفتند کارشون طول کشیده و تا نیم ساعت دیگه میان... گفتم : اصلا توان بیدار بودن ندارم... شب بخیر...
بیهوش شدم
صبح به زور آلارم بیدار شدم
عین همه ی روزای دیگه دوش گرفتم و حتی یادم هم نیومد اخبار چی بود و چی هست
صبحانه خوردم و سریع خودم را رسوندم سرکار... زودتر از هرروز
البته قبلش هم مادرجان را رسوندم باغچه
مشغول به کار شدم و تلفن پشت تلفن... البته کاری... همش کار و کار و کار
نیم ساعت پیش حس کردم خیلی خیلی گرسنه شدم ... یه ناخونک کوچولو به ناهارم زدم
و بعد دوباره مشغول شدم ...
الان متوجه شدم کوچه عجیب آرومه
یه آرامش دلچسب
نانوایی زودتر از همیشه یکساعت پیش تعطیل کرد و رفت
و همینطوری سبزی خردکنی روبرویی
و یهو انگار همه چی آروم شد
بی صدا و دلچسب
یه باد پاییزی می وزه
شاخه ها دست افشان توی هوا تاب میخورن
لیوان دمنوشم کنار دستمه
بطری آبم پر از آب و برش لیمو هست
و هیچ صدایی جز خش خش باد و شاخه نمیاد...
گاه گاهی یه پرینت میگیرم و یه صدای دستگاه گوش میدم
و تنها صدایی که الان توی فضای دور و برم هست - صدای کیبوردی هست که من باهاش تندتند تایپ میکنم
اونقدر تند تند که انگار واقعا دارم با دستام حرف میزنم
و اینا همش کافیه تا حال دلم خوب باشه
از صبح هیچ مراجعه کننده ای نداشتم و این یعنی هیچ تحلیل و خبری هم دریافت نکردم
جهانم آرومه...
ذهنم متمرکز به کار هست
و میدونم که تا خدا نخواد برگ از شاخه نمیفته....
پ ن 1: مسجد نزدیکم هست
ولی امروز اونقدر توی اون ساعت شلوغ بودم که صدای اذان را نشنیدم
سرظهر شنیدن صدای اذان را خیلی دوست دارم
پ ن 2: سالاد کاهو را با سرکه ی بالزامیک خیلی دوست دارم
و الان یه ظرف بزرگش روی میزم هست
درسته که مامان برای ناهارم گذاشته... ولی من از صبح درش را باز کردم و ریز ریز ازش میخورم
پ ن 3: انارهای باغچه از اون انارهای دانه صورتی هست...
دانه های صورتی خوشرنگ و شیرین
الان یه ظرف کوچولو هم انار دانه کرده روی میزم دارم...
ولی هنوز فرصت خوردنش را پیدا نکردم
اما دیدن دونه های انار را دوست دارم
پ ن 4: پسته در نبود فندوق بهش سخت میگذره
اینقدر که بهم وابسته بودن
از وقتی چشم باز کرده فندوق کنارش بوده و حالا که اون میره پیش دبستانی این دوری برای پسته سخته
خیلی کوچولوعه
اما در نبود فندوق بهم زنگ میزنه و سعی میکنم چیزایی بگم که بخنده ... این خندیدن هاش را دوست دارم
پ ن 5: من زندگی را دوست دارم
سلام
روزتون قشنگ
عصر پاییزیتون پر از حال خوش
عطر نارنگی های تازه تقدیم مهربونیاتون
یکی دو روز هست که دیگه اونقدر شلوغ و پلوغ و در هم و برهم شدم که خودمم نمیدونم چیکار میکنم
وقتایی که اینطوری میشه دیگه کار هم جلو نمیره
انگار همه چی گره میخوره
اصلا دیگه نمیدونم چی الویت هست
چی را باید اول انجام بدم چی را انجام ندم
شب که میشه دفترچه یادداشتم را میبرم خونه و با سرفیس جان میشینیم به مشورت ... اما ... اما...
یه عالمه برنامه ریزی میکنیم و صبح که میام سرکار میبینم باید خودم را بسپارم به جریان سیال روزگار...
اونقدر کارهای بی برنامه و سفارشات عجله ای میرسه که اصلا نمیرسم ببینم برنامه چی میگه...
در عوض... در عوض... دور و بریهام یه عالمه هوامو دارن
درکم میکنن و صبورن از اینهمه بی برنامگی...
دیروز یه کمی فشار خونم هم بالا و پایین شده بودو در طول روز کمی کسل بودم
آقای دکتر هم در معرض یه ویروس خطرناک قرار گرفت و ناخواسته کلی درگیری ذهنی برامون درست شد ...
امروز اومدم براتون بنویسم که خاله للی اومد سراغم
اول اینطوری بگم که خاله للی معاون یکی از مدارس نزدیک ما هست و سالهاست که من با اون مدرسه کار میکنم
خاله للی امسال از اون مدرسه جابجا شده بود
امروز اومد سراغم
من سعی میکنم مشتری ها را طوری مدیریت کنم که کسی زیاد مجبور به مراجعه به من نباشه
هم اینطوری در زمانم صرفه جویی میشه
هم برای مشغله ی آدمهایی که میخوان مراجعه کنند این بهترین روش هست
ولی خاله للی اومد
نشستیم
چند دقیقه ای حرف زدیم
حتما اگه وقت داشتم و سرم خلوت بود میتونستیم ساعتها گپ بزنیم
شاید حتی چای عصرانه را کنار هم بخوریم ...
اما حرف زدیم
در حمایت از یک خانمی که کار میکنه و کارهای دستیش را آورده تا من به بقیه نشون بدم و تبلیغ کنم یک « توت بگ» ازم خرید
در حمایت از همون خانم قرار شد «کیف لقمه» ها را برای هدیه به دانش آموزان در نظر بگیره
و در نهایت وقتی که رفت ... همچنان انرژی خوب و مثبتش اینجا باقی مانده...
و من دارم فکر میکنم ... خاله ها... ناخواسته ... مهربون میشن
به خاطر وجود بچه هایی که بچشون نیست... ولی براشون مادری میکنن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
پ ن 1: گوشه ی دلم پر از حرفه
وقت ندارم
سلام
روزتون قشنگ
چه روز خوش آب و هوایی بود امروز
چقدر خنکای پاییزی دلچسبی داشت
حیف که نتونستم حتی اندازه چند دقیقه هم برم قدم بزنم
ولی بعد از دیروز بعد از ظهر که نم نم بارون پاییزی دلمون را به دست آورد... هوا یهو خنک شد
ماشینم پر از لکه های گرد و غبار شده بود... چون بارون اونقدرا نبود که بشوره و ببره...
برای همین به محض اینکه رسیدم توی پارکینگ شلنگ آب را باز کردم و چند دقیقه کوتاه شیشه ها را شستم
اونقدر خسته و هلاک بودم که حال دستمال کشیدن نداشتم
بعدش هم دیدم با این خنکای دلچسب باید حتما به گلدونهای پارکینگ و سرسرا آب بدم...
امروز اما... صبح با نسیم خنک و حال پاییزی شروع شد...
باید بگم حضرت پاییز... با اینهمه رنگ و جلوه و دلبری
اول وقت بدو بدو رفتم بانک
یه چک باید پول میشد... خانم حواس پرتی که چک را صادر کرده بود یه صفر اضافه گذاشته بود...
یه صفر ناقابل...
بعد هم چک را توی سامانه تایید کرده بود
آقای بانکی هم زحمت کشید کاراش را انجام داد بهم گفت تاییدش کن توی گوشیت
تاکید کرد با دقت نگاه کن
منم از بس عجله داشتم بی دقت نگاه کردم و رد شدم
بعد آقای بانکی گفت مطمئنی که انیقدر بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یهو پریدم بالا گفتم نه... !!!!!
گفت پس چرا تایید کردی...
دیگه زنگ زدم به خانم حواس پرت... کلی تشکر کرد که پول را برداشت نکردم...
قرار شد خودش بریزه به حساب... ولی دوباره امروز برام چک فرستاده ... چی بگم به این آدمها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بعدش اومدم سرکار
نانوا نیومده بود و مشتریهاش همه میومدن سراغش را از من میگرفتند
دم ظهر یه سرباز جوان اومده بود که یه کاری انجام بده
اجازه گرفت برای نوشتن چند دقیقه ای بمونه توی دفتر من
همین موقع آقای نانوا اومد و چند تا تکه نانهای مختلف داد به من گفت اینا را تست کن و بگو نظرت چیه...
نان شیرین با شیره انگور!!!!!!!!!!!!
نان شیرین با شکر
نان شیرین با آرد ذرت ...
نان جوی دو سر
نان جو ...
از هرکدوم یه تکه آورده بود...
من تکه های اول را خوردم و از خوشمزگیشون شگفت زده شدم ... یهو یادم اومد اون سرباز جوان هم توی دفتر هست
برای همین نان ها را بردم و بهش تعارف کردم ... اولش تعارف کرد! اما بعدش چند تا تکه برداشت ...
حس کردم گرسنه ست... فقیر یا محتاج نبود
اتفاقا خیلی هم مرتب و منظم و رو فرم بود... اما مسافر بود
بهش بازم نان تعارف کردم و انگورهای روی میز را
بعدش هم براش آب آوردم
لبخندش نشون میداد که مهربونی های کوچیک معجزه های بزرگ میکنند...
سلام
روز مهرماهی تون قشنگ
پاییزتون مبارک و شاد
روزهاتون رنگی رنگی
نارنجی و کرمی ...
اصلا هر روزتون اکلیلی و پر از رنگ و نور
این نور کم جون عصر پاییزی دل منو میبره
اونقدر هواییم میکنه که وسط روز - وسط یه عالمه کار... وسط مشغله های رنگارنگ... یهو لیوانم را پر از عطر سیب و دارچین و به و زنجفیل میکنم و به تمام جهانم میگم که چند دقیقه بایسته...
و اونوقت دمنوشم را فوت میکنم و عطرش را نفس میکشم و زل میزنم به رفت و آمدهای پر از شور پاییزی...
به بچه مدرسه ای هایی که با لباسهای فرم صبح ها مرتب و اتو کشیده میرن مدرسه و سرظهر با لباسای نامرتب و کوله های کج برمیگردن خونه
دختربچه ها با اون مقنعه هاشون دیدنی هستند
نگاه میکنم به مامانایی که گاریهای خریدشون را پر کردند و تند تند راه میرن تا زودتر به کارهاشون برسن و تا بچه ها نیومدن خونه برسن خونه
و گاهی هم یه فروشنده دوره گرد... از اونا که هندونه و خربزه میفروشن... یا اون دوره گردی که میاد و چاقو و قیچی تیز میکنه
زندگی همینطوری جریان داره؟
نانوایی نان میپزه و عطر زندگی تو کوچه جاری هست
سبزی خرد کنی روبرو - آب لیمو میگیره و برام شربت میاره...
همسایه ها از اینکه مرتب اینجا هستم ذوق میکنن و بهم تند تند سر میزنن و مهربونیاشون برام عزیز هست
تازه ... براتون بگم از بچه مدرسه ای ها...
میان خرید میکنن... میان کتاب فنر میزنن... احساس میکنن خیلی بزرگ شدند
هرکدومشون یه دنیایی برای خودشون دارن...
منم این روزا توی دنیای بچه ها شریک هستم.. باهاشون قد میکشم ... ذوق میکنم ... دل به دلشون میدم
سر به سرشون میزارم ... ازشون در مورد مدرسه میپرسم ... از ذوقشون به ذوق میام ...
مگه مهر ماه نباید همینطوری باشه؟
دوست دارم برم بیرون و قدم بزنم ... ولی زمان ندارم ... در عوض میشینم اینجا پشت این شیشه های قدی بلند و هرچند ساعت یه بار محو تماشای بازی سایه و نور میشم ...
کار میکنم و خداوند را شاکرم برای اینکه کاری برای انجام دارم
مادرجان هم هرروز باهام میان... میوه میزارن کنار دستم و قربون صدقه ی دست و پای بلورین بچه شون میرن...
منم ذره ذره این عشق را دریافت میکنم و زندگی را عاشقانه زندگی میکنم ...
زندگی عین یه سکه همیشه دو رو داره
من نیمه های پر را میبینم و براشون ذوق میکنم
مشکلات هستند و تا جایی که بتونم باهاشون سرو کله میزنم
طبقه زیرزمین همچنان خالی مونده و لابلای شلوغیا با بنگاهی ها هم در مراوده هستم
یه برقکار بهم معرفی کردند که یه مکنده ی قوی برای تهویه هوای اتاقهای اون طبقه زیر زمین کار بزاریم و این روزها با اونم دائما در حال سرو کله زدنم
گاه گاهی آدمهایی سرراهم قرار میگیرن که اعصابم را بهم میریزن.. ولی من میدونم که حضور این آدمها برای اینه که یاد بگیرم زندگی را چطور زندگی کنم...
پ ن 1: امروز از نانوایی کنارمون برای فسقلیا نان قندی خریدم
ببینم دوست دارن یا نه... با خودشون ببرن مدرسه
پ ن 2: برای خواهرا و خاله سفارش نان جوی دوسر دادم و امروز برامون پخته بود
مهربونی نمیتونه عطر نون باشه؟
پ ن 3: اون کیفهای مخصوص لقمه را خانم همسایه آورد و فسقلیا کلی براش ذوق کردند
هنوز استفاده نکردند که بدونم خوبه یا نه...
پ ن 4: مادرجان یه مراسمی دعوت بودند و نیاز به یه مانتوی مناسب داشتند
وسط همه شلوغیا چند ساعت تعطیل کردم و باهاشون رفتم خرید...
اولش گفتند که باید برم این مراسم و مانتوی مناسب ندارم و نمیدونم چیکار کنم...
وقتی گفتم : برای شما همیشه وقت دارم ... هیچی مهم تر از شما نیست ... و تعطیل میکنم ... برق چشماش دیدنی بود...
بخدا الان که دارم مینویسم هم بغض کردم ...
حواسم به آدمای مهم زندگیم باشه!!!!!!!!!!!!
رفتیم و به جای یه مانتو دوتا خریدیم
کنار مانتو فروشی هم یه صندل فروشی بود که صندلای طبی داشت... یه جفت صندل خوشگل هم براشون خریدم
از روز اول مهر که میشه دوست دارم کادو بخرم و بگم تولدتون مبارک ... آخر مهر تولد مامان جان هست
اینترنتی هم براشون لباس سفارش دادم دوباره ...
پ ن 5: مادرجان به دوتا خواهرام هدیه نقدی دادند و قسم دادند که برای تولدشون هیچ کادویی نخرن
گفتند هروقت چیزی نیاز داشتم بهتون میگم ...
پ ن 6: کنار لحظه هام جای پدرجانم خیلی خالیه...
شکلات گذاشتم کنار عکسشون روی میز
هرکی وارد میشه ...
جات خالیه و من از نبودنت درد میکشم...
پ ن 7: تماس گرفتم آقایی که همیشه برامون کاغذ میارن... بی هوا سراغ بابا را گرفتند
بعد هم خودشون بغضی شدند... گفتند باورش سخته...
پ ن 8: خیلی پر از حرفم... ولی زمان ندارم
برام بنویسید
کامنتهاتون بهم انرژی و انگیزه میده ... عین کامنت طلا بانو که باعث شد این پست را بنویسم
سلام
دیگه چیزی نمونده که تابستون تمام بشه
کمتر از 2 ساعت...
حضرت پاییز آروم و با وقار داره میاد تا ما را عاشق تر کنه
پاییز فصل قشنگیه
مثل همه فصلهای دیگه
بهتر بود بگم پاییز هم قشنگیای خودش را داره
این یکی دو روز سعی کردم علاوه بر اینکه به کارهام رسیدگی میکنم یه سری هم به بقیه بزنم
یه سر به دایی جان که هنوز مریضه
یه سر خونه خاله که یه هفته بود ندیده بودمشون
یه کمی مادرجان خرید داشتند
یه سری زدیم به مزار پدرجان
حالا دیگه هر روز نمیرم سرمزار ... دیگه اونجا یه عالمه گل نداره... دیگه اونجا پاتوق دائمیم نیست ...
شاید اینطوری درست تر باشه... ولی دارم عادت میکنم ...
ولی هر روز یه عالمه خاطره ها را یادآوری میکنیم... با خواهرا... با مادرجان ... با داداش...
بگذریم ...
امروز صبح رفتم سرکار
دانا زنگ زد و اومد برای فنر زدن کتاب پسرجانش..این فسقلی هم کلاس سومی شد
دوست داره بیاد و توی فنر کردن کتاباش خودش کمک کنه... خوشش میاد
اصلا بچه ها دوست دارن حس کنن مفید هستند و مسئولیت دارند
منم که کلا بچه ها را دوست دارم
ازشون انرژی میگیرم
حرف زدیم و کار کردیم
بعد از ظهر اومد خونه
بعد از ناهار دلم چرت عصرگاهی خواست
از بس خسته بودم
یه جایی توی سالن زیراندازم را پهن کردم و خوابیدم و وقتی بیدار شدم حس کردم پاییز سرک کشیده توی سالن...
خنکای عصر... و حس خوب روز تعطیل
بعدش هم با مادرجان قهوه خوردیم
یه نگاهی انداختم به کمد لباسام
یه نگاهی هم کردم به لوازم روی میزآرایشم
یه کمی هم کتابخونه را مرتب کردم
دلم میخواد این پاییز مهربونتر باشم
دیشب آقای دکتر برام یه عالمه در مورد صفت مهربونی حرف زدند
اینکه مهربونی از صفات خداونده و با روحمون در وجودمون دمیده شده...
من اینطور حرفا را دوست دارم
باشماها هم بعضی وقتا از این جور حرفا میزنیم... خیلی خوشم میاد
دوست دارم با هم دیگه تمرین کنیم
به هم دیگه یاد بدیم و یادآوری کنیم که چطوری میشه با کارهای کوچولو کوچولو دنیا را قشنگ تر کنیم
مدتیه باشگاه نرفتم
این روزها باید دوباره به فکر شروع باشگاه رفتن باشم
باید فعال تر و پر انرژی تر برم سراغ پاییز
پاییز برای من حضرت پاییزه
یه عالمه تولد پاییز هم داریم
اولش مامان جان
بعدش خواهر (مامان مغزبادوم)
بعدش هم فندق
منم که بعدترش... البته پسرخاله و دخترعموی پاییز هم دارم
دانا هم متولد پاییزه...
و اینطوریه که باید حواسم به روزای پاییزی و به دست آوردن دل عزیزانم باشه...
پ ن 1: برنامه های پاییزیتون را برام تعریف کنید
پ ن 2: هنوز برای پوشیدن لباسای پاییزی زوده ...
اما اگه مثل من عاشق لباسای تابستونی هستید، الان زمان خوبی برای خریدن شومیز و پیراهن های تابستونیه...
پ ن 3: مغزبادوم ذوق فردا را داره
برام پیام داده
روزی که رفته بود برای جشن مدرسه ازش عکس گرفتم و هزاربار قربون صدقه دست و پای بلوریش رفتم ...
پ ن 4: فندق هم دیروز برای جشن اول سال رفت
پیش دبستانی
فردا روز اولش هست و عین خیالش نبود
هنوز با این تجربه آشنا نشده
مطمئنم فردا شب استرس بیشتری خواهد داشت...
سلام
روزتون قشنگ
شهریور را دوست دارم
میدونید که تمام ماههای سال و فصل ها را تک تک دوست دارم
نمیتونم بگم این یکی را بیشتر از بقیه دوست دارم
اصلا باید بگم تک تک روزهای هفته را دوست دارم
هرکدوم برام یه رنگ و بویی دارن
اینکه الان هوا یه خنکی و گرمای خاصی داره برام یه حال خوبی داره
سرظهر مثل الان گرمم میشه ... در عوض سرصبح از خنکای دلچسبی که میخوره به صورتم لذت میبرم
خلاصه که نمیتونم از وسط روزهای سال چند تا روز را بکشم بیرون و بگم از این روزها خوشم میاد... شاید چند روزی توی سال هستند که خیلی دوستشون ندارم و ازشون خوشم نمیاد... اما نمیتونم بگم از این روزها خاص خوشم میاد... چون تک تک روزها هدیه خداوندهستند و من دوستشون دارم
یهو نگاه میکنم میبینم چند روز گذشته و یه پست ننوشتم
همونطوری که یهو نگاه میکنم میبینم شب شده و یه عالمه کار تیک نخورده توی لیست توی ذوق میزنن
فسقلیا و خواهرا دلتنگم شدن
دیگه اونقدر سرم را کردم توی کامپیوتر و اونقدر مشغول کار شدم که حساب روزها از دستم رفته
دیروز خواهر و مغزبادوم بعد از جشن مدرسه اومدن اینجا
تا شب هم ماندند
دلشون برامون تنگ شده بود و چون ما اینجا بودیم (محل کار) اونا هم اومدن اینجا
روز قبل تر هم اون یکی خواهر و دوتا فسقلا اینجا بودن
امروز دیدم مادرجان از پشت سر هم صبح تا شب سرکار اومدن خیلی خسته شدند- برای همین صبح گفتم امروز شما نیا!!!!
اومدم و رسیدم سرکار و نفهیمدم چطوری چند ساعت گذشت
یهو دیدم فسقلیا از در اومدن تو
حالا دیگه خواهر رانندگی را تمرین میکنه و یهو میبینم از در میان تو!!!!!
خورد توی ذوقشون که مامان جان نبود
با مامان تماس گرفتند و مامان باغچه بود
ناهارشون را برداشته بودند و اومده بودند که اینجا کنارمون باشن
ولی وقتی دیدن مامان باغچه ست با مغزبادوم تماس گرفتند و تصمیم گرفتند همه شون برن باغچه
در گوشی بگم خیلی خوشحال شدم
چون برنامه امروزم فشرده ست و اصلا وقت برای حضورشون نداشتم
اینطوری شد که از نانوایی کناری براشون نان تازه خریدم و اونا هم رفتند که برن پیش مامان جان!!!
للی هم صبح برام پیام گذاشته بود که دلتنگ شده و خیلی وقته هم را ندیدیم!!
واقعا مدتی هست که همش صبح و شب و تعطیل و غیرتعطیل چسبیدم به کار
براش نوشتم یه قرار بزار
دیروز سالگرد پدرش بود... چقدر زود هر دو پدرمون پر کشیدند
با فاصله کوتاه...
یادتونه که!؟؟
امروز سرمزار برنامه داشتند... سه سال گذشت...
گفت باشه برای شنبه که تعطیله!!!
نوشتم من تعطیل نیستم ولی چند ساعتی زمان آزاد میکنم ... یه قرار بزارید و بهم خبر بدید...
من از آدمهایی که میان و میرن زندگی یاد میگیرم
از کلماتشون به وجد میام
از حرفایی که میزنن انرژی میگیرم
یاد میگیرم از چه کلماتی در چه جایی استفاده کنم که جادو کنه
یاد میگیرم که با یه لبخند چه معجزه هایی در راهه..
و بچه ها...
عشق...
من زندگی را عین یه صفحه ی رنگی رنگی پر از نقش و نگار میبینم
گاهی وسط شلوغیا دکمه استپ را میزنم و چند لحظه می ایستم... نفس میکشم و یادم میاد که زندگی هنوز ادامه داره..
برای لحظه ها شاکرم
ثانیه ها را دوست دارم
صبح که میشه عاشق صبحم
به ظهر که میرسم از شنیدن اذان و دیدن آفتاب پررنگ به وجد میام
و وقتی آروم آروم آفتاب کمرنگ میشه ذوق میکنم
چای و قهوه و عصرانه برام یه جشن باشکوهه
زندگی قشنگه
شب که میشه... یه بار دیگه عاشق میشم
حرفای عاشقانه شبانه با آقای دکتر باعث میشه که دوباره پر از انرژی و شور زندگی بشم...
خواب را دوست دارم
بیدار شدن یه معجزه ست که ازش لذت میبرم
و میدونم که مهربونی زندگی را قشنگ و قابل تحمل میکنه...
پ ن 1: وقتی زندگی سخت میشه باید زندگی را دوباره از اول شروع کنیم...
پ ن 2: وسط مشکلات یادمون نره لطف خدا هنوز هست
یه معجزه خیلی نزدیکه...
پ ن3: فصل میخواد عوض بشه...
یادتون باشه که برای جشن پاییز آماده بشین...
سلام
همیشه های زندگیتون قشنگ
حال دلتون خوب
چقدر زود زود دیر میشه
چقدر تند تند روزهای شهریوری میگذرن
روی دور تند زندگی را زندگی میکنم
عین اینکه یه موسیقی شاد و زنده داره با صدای بلند پخش میشه و من هم دارم باهاش پایکوبی میکنم
با موسیقی روزهای شهریوری آواز میخونم و با رنگی رنگی ترین لباسهام چنان پایکوبانم که هیچی از اطرافم نمیفهمم... جهانم شده پر از اون موسیقی و ریتم تندو..
چهارشتبه را اصلا یادم نمیاد
پنجشنبه تعطیل بود و من اصلا نمیتونستم تعطیل کنم
مادرجان همراهم شد و با هم از صبح زود اومدیم دفتر
جمعه هم از صبح زود اومدم و مادرجان بازم دلش نیومد منو تنها بزاره
جمعه کارام پیش نرفت و دستگاه ایراد پیدا کرد و تعمیرکار قول شنبه را داد
منم با مادرجان رفتم باغچه
ته مانده های انگورهای روی شاخه ها اونقدر آفتاب نوشیده بودند که عسل شده بودند
یه عالمه انگور چیدیم برای همسایه ها... برای خواهرا.. برای خودمون
بعدش هم عناب... درخت عناب یه درخت پر از تیغ هست... اما وقتی دست دراز میکنی که میوه هاش را از دستاش بگیری، با مهربونی مراقبه که تیغهاش را بهت نزنه...
برای همینم یه عالمه عناب تازه چیدیم
و بعدش اومدیم خونه و دوش گرفتیم و رفتیم سردایی جان
بعد هم مغزبادوم را برداشتیم و رفتیم خونه خاله
ساعت نزدیک 8 شب ناهار و شام را یکی کردیم و ناهارمون را که برده بودیم خونه خاله دور هم خوردیم
شنبه هم باز از صبح سرکار بودم
اونم با مادرجان
مادرجانی که هرچی میتونه کمکم میکنه...
این روزا خسته ش میکنم... ولی با مهربونی همچنان همراه و همدلم هست...
اما براتون نگم از یکشنبه
ساعت 4 صبح...
از خستگی اونقدر هلاک بودم که صداهای محیط را از شدت بلند و زیاد بودن میشنیدم ، اما تشخیص نمیدادم و بیدار نمیشدم
تا یه جایی که دیگه نمیشد نشنید... با همه خستگی چشمام را باز کردم و دیدم ساعت 4 صبحه و یکی داره به شدت جیغ میزنه
و صداهای وحشتناک کوبیده شدن در و دیوار
تا بیدار بشم و برسم جلوی در مادرجان با چشمای وحشت زده و یه چادر بر سر جلوی در بود....
همسایه پایینی یه خانم و آقای جوان - یه بچه ی سه ساله .... جوری دعوا میکردن و هوار میکشیدن که باور کردنی نبود
این همسایه با خودمون وارد این ساختمون شده
عروس و داماد بودند و جهازشون را چیدن توی این خونه و شدن همسایه مون
بعدها توی روزهایی که پدرجان خیلی مریض بود دخترکوچولوشون به دنیا اومد
و ما تا دیشب جز خوبی و مهربونی و احترام چیزی ازشون ندیده بودیم
و من یه بار دیگه فهمیدم سکه همیشه دو رو داره...
رفتیم پایین و تا صبح نشستیم و دعوا گوش دادیم ... نمیخوام جزئیات را بگم ... ولی خیلی بد بود
ساعت 7 امدیم بالا
یه قهوه خوردیم
دوش گرفتیم
سریع رفتیم سرکار...
روز شلوغی بود... نزدیکای ساعت 7 آقای بنگاهی زنگ زدند و گفتند یه مستاجر برای طبقه خالی پیدا کردند
دیگه مجبور بودم برگردم سمت خونه
با مادرجان از آقای نانوا یه چانه نان خریدیم و اومدیم
مستاجر را دیدیم
با چانه نان توی ایرفرایر دوتا پیتزای خوشمزه درست کردیم
و من سریع سرفیس جان را زدم زیر بغلم و نشستم یه گوشه...
یکساعتی کار کردم که برای استراحت اومدم یه سری به وبلاگ بزنم
با دیدن پیامهاتون دیدم باید حتماحتما یه پست بنویسم
بنویسم که حالم خوبه
بگم که امروز اونقدر حالتهای آلرژیک داشتم که یه عالمه دمنوش و آب خوردم
الانم یه پارچ بزرگ آب و عسل و لیموی تازه گذاشتم کنارم و نشستم اینجا...
نشستم که بگم یه عشقولانه کوچولو از آقای دکتر هنوزم منو دوباره عاشق میکنه... عین روزای اول
و این خوبه...
لاک صورتیم روی میزه و توی زمان استراحت بعدی لاک صورتی میزنم و هنوزم لاک صورتی دوست دارم
و این خوبه
مغزبادوم کتابهاش را آورد و فنر زدم و از ذوقش منم ذوق میکنم
اینم خوبه
پس این روزا هنوزم زندگی چیزای خوب داره....
دلم میخواد یه لیست بنویسم که بدونید هنوزم یه عالمه چیز دور و برم هست که باعث لبخندم میشه
اما دیگه ساعت استراحتم تمام شد...
میرم و سعی میکنم خیلی زود دوباره بنویسم...
شاید خیلی زود
سلام
عصر تابستونیتون زیبا
حال دلتون قشنگ
دو ساعتی بی برقی باعث شد که از صبح تا حالا همه کارهام بریزه بهم و نتونم بیام یه پست بنویسم
ولی الان هرطوری بود وسط کارها به جای استراحت اومدم یه پست کوچولو بنویسم و برم
اول اینکه دیروز به طور معجزه آسایی ماشین آقای دکتر درست شد و بهشون زنگ زدند و رفتند تحویل گرفتند
میبینید مرغ آمین دقیقا روی شونه های ما نشسته تا یه چیزی از خداوند بخوایم ... اون خواسته ی قشنگ و خوبمون را به منقار بگیره و برسونه به دست پروردگار...
و بعد پروردگار با مهربونی بی نهایتش اجابت را عین اکلیلهای براق و پر زرق و برق مشت مشت بپاشه روی زندگیمون...
بله قرار بود ماشین یه مشکل خیلی جدی داشته باشه...
قرار بود مدتها توی تعمیرگاه بمونه
و قرار بود خیلی خیلی زیاد خرجش بشه...
با جرتقیل حمل شد ... با سختی رسید تا دم خونه ... با سختی نشد حتی برسه به پارکینگ
بعد با سختی و دردسرهای زیاد... ولی آخرش... رفع شد
زندگی همینقدر میتونه غیرقابل پیش بینی باشه و همینقدر ساده تر از تصورات و بدبینی های ما...
خلاصه که فعلا درست شد .. تا بعد ببینیم چی میشه!!!!
بسته لباسای مادرجان را دادم بهشون و نگم که چقدر دوست داشتند و چقدر عالی بود
رنگها عالی و دقیق بودند
شاید کمتر زمانی رنگهایی مثل قهوه ای و آجری توی لیست خرید من باشن... ولی این بلوز آجری (کرم پررنگ) و اون شلوار قهوه ای رنگش... عالی بودن
بلوز سبز با یقه ی سفید هم بینهایت خوشرنگ و اندازه و خوب بود
و اینگونه بود که مادرجان همه را دوست داشتن و من بازم چشمام برق زد...
برقکار ساختمان هم که میدونید پسرعمه ی مغزبادوم هست
همونی که مغزبادوم رفت برای عقدکنانش و جشن و چقدر بهش خوش گذشت
بهش زنگ زده بودم قبل تر...
دیشب اومدش...
بهش تبریک گفتم
این جوجه ها کی اینهمه بزرگ شدند که کار و شغل دارن و همسر انتخاب میکنن و زندگی تشکیل میدن؟؟؟
انشاله همه خوشبخت و شاد باشن...
اومد و لیست چیزهایی که لازم بود را نوشت و قرار شد امروز بره خونمون و یه سر و سامانی به چشمی ها و لامپهای پارکینگ و راه پله ها بده
منم دیروز عصر یه سری به طبقه پایین که همچنان خالی هست زدم
یه کمی دیگه سم پاشی کردم که دیگه کاملا خیالم راحت بشه و هیچ جک و جونوری اونجا باقی نماند
یه زنگ هم زدم به دایی جان و یه مشورتی کردیم ببینیم میشه یه هواکش به کل سیستمهای تهویه ی هوای اون طبقه اضافه کنیم یا نه
که قرار شد یه نفر را امروز ببرن خونه و یه مشورتی از یه نفر که اطلاعات بهتری داره بگیرن...
خب دیگه چی مونده که نگفته باشم؟
آهان خواهر خیلی خیلی بهتره و هر روز میره تمرین رانندگی
فسقلیا هم گزارش را هر روز صوتی برام میفرستن...
توی مشتم عناب داشتم و با تلفن حرف میزدم
خانم همسایه رسید و همونطوری با لبخند بهش عناب توی مشتم را تعارف کردم
برداشت و دستم را گرفت و بدون حرف یه مشت پسته تازه ریخت توی مشتم!!!
لبخند زدم ... یه مراوده پر از مهربونی بدون کلمه ای حرف...
لبخند زدم
لبخند زد...
رفت دنبال زندگیش...
منم همچنان در حال مکالمه تلفنی با یکی از مراجعه کننده هام بودم ...
باید برم...
وگرنه مثل خیلی از عصرهای ته تابستون پر از حرفم
کلمات از توی انگشتام سرازیر شدند و دلم میخواد حالاحالاها حرف بزنم...
اما وقت ندارم
پ ن 1: عنوان پست ماله قصه ای هست که امروز از ایران صدا گوش دادم ...
یه کتاب گویای دیگه... چقدر قشنگ بود این پادکست...
چند تا داستان تو در تو و پیچ پیچ و جذاب...
پ ن 2: بیشتر از دو ساعت برق نبود...
لپ تاپم دنبالم بود یکساعتی کار کردم ودیگه نمیشد با لپ تاپ ادامه داد
نیاز به چاپ و کارهای دیگه داشتم ...
دیدم بهترین فرصت هست که یه قسمتی از یه فیلم را ببینم و لقمه ی ناهارم را بخورم و ریلکس کنم...
تا چشم بهم زدم ... یکساعت گذشت...
سلام
روز شهریوریتون قشنگ
اخ اخ که دیگه آفتاب خانم مثل همیشه پررنگ و طلایی نیست
در عوض خنکای نسیم صبحگاهی حال دلمون را خوب میکنه
امروزم نرفتم باشگاه
دیدم خیلی کار قول دادم و هلاک و خسته ام
دیروز تا ساعت6 ماندم
بعدش هم مادرجان خرید داشتند و رفتیم خرید گوشت و لبنیات
میخواستیم یه سر به دایی جان هم بزنیم که گفت خونه نیستم و رفتم آرایشگاه و ...
برگشتیم خونه و ساعت نزدیک 8 بود
همون موقع خواهر و مغزبادوم و باباش اومدند اونجا
مامان جان کتلت درست کرده بودند و با لقمه های خوشمزه از مهمونا پذیرایی کردند
مغزبادوم هرکاری یاد میگیره و انجام میده نمونه هاش را میزاره روی پیچ خودش
یه سری فرشینه خوشگل با کاموا درست میکنه که گویا یکی از روی پیچش پسندیده بود و بهش سفارش داده بود
آماده کرده بود و میخواست پستش کنه
عجله داشت و گفت بابام فردا صبح نمیتونه... برای همین من گرفتمش
صبح بردم پست و پستش کردم
مهمونا هم تا نزدیک 10 اونجا بودند و بعدش رفتند
من تا 12 شب داشتم کار میکردم و با دوتا مشتری یه سری طرح را اوکی میکردیم
دیگه 12 بیهوش شدم
صبح بیدار شدم و دیر شده بود برای دوش گرفتن... به خصوص که میخواستم به پست هم برسم
توی پست یه کمی معطل شدم و برای همین باشگاه هم نرفتم و دویدم سمت دفتر
چند تا کار راه انداختم و بعدش سوسکی ها را گذاشتم توی گوشم ...
این داستانی که گوش میدم را دوست داشتم و گفتم به شما هم بگم
از ایران صدا... داستان دفترچه یادداشت قرمز
داستان قشنگ و گیرایی بود
مدتها عادت کرده بودم به صدای علی بندری و فقط پادکستهای اونو گوش میدادم
بعد هم هی پراکنده گوش دادم ولی هیچی جذبم نکرده بود
ولی این داستان را واقعا دوست داشتم و خوشم اومد
بهتون توصیه میکنم گوش بدید... ارزشش را داشت
سه ساعت و ربع زمانش بود
من تکه تکه گوش دادم چون وسطش هی گوشیم زنگ خورد و هزاربار مجبور شدم قطع و وصل کنم
ولی داستان قشنگی بود...
پ ن 1: آقای دکتر ماشین نداره
اینقدر که به من فشار میاد به خودش فشار نمیاد
وقتی بهش زنگ میزنم و میگه توی تاکسی و اسنپم ، من استرس میگیرم
پ ن 2: لباسای پاییزی که برای مامان سفارش دادم الان به دستم رسید
بازم از آرتی سفارش دادم و چه تخفیفای خوبی داشت
اما بازش نکردم
بسته بندیش را دوست دارم
میبرم همینطوری میدم به مامان جان خودشون بازش کنن
سلام
روزتون زیبا
عصر شهریورماهی تون به خیر و شادی
دیروز مسیج قطع برق برای ساعت یک بعدازظهر اومد...
منم سریع پریدم بیرون و درها را بستم
دیدم فرصت دارم - دستبندم را داده بودم برای تعمیر... رفتم که تحویل بگیرم
رسیدم و گفتند که چون هفته گذشته چندین روز تعطیل بوده ، آماده نشده ...
در عوض یه کمی قدم زدم ... چون پیاده و بدون ماشین رفته بودم
قدم زنان برگشتم سمت دفتر و دیدم برق قطع نشده... ولی دیگه برنگشتم داخل
رفتم سمت خونه
توی راه نان سنگک خریدم
ناهار خوردیم
یه چرت بعدازظهری زدم و سرحال بیدار شدم
میخواستم برای دبیرستانی شدن مغزبادوم (همون کلاس هفتم دیگه دبیرستان دوره اول محسوب میشه) یه چیزی براش بخرم
بهش گفتم برات کوله بخرم که زودتر مامانش براش سفارش داده بود
گفتم کفش بخرم برات ... گفت دارم ... ولی اگه میخوای بخر...
خوب میدونم دختر بچه ها توی اون سن از کفش و کیف و لباس سیر نمیشن
برای همین رفتم دنبالش و رفتم سمت کفش فروشی
بعد از خرید برش گردوندم خونشون و خودمون هم اومدیم خونه و یه نفس تا 12 شب کار کردم
خوابیدم و صبح زودتر بیدار شدم و دوش گرفتم و اومدم دفتر
امروز روز شلوغی بود
برای همین سوسکیا را گذاشتم توی گوشم (ایرپاد)
یه پادکست پلی کردم و حسابی کار کردم
غرق شدم توی دنیای قصه ها و کاغذهای رنگی رنگی
الان به خودم اومدم دیدم خیلی گرسنه شدم
مادرجان برام خربزه گذاشتند
اون را آوردم و گفتم یه پست کوچولو هم بنویسم و برم دنبال بقیه کارهام...
پ ن 1: دایی جان مرخص شدند
پ ن 2: آقایی که روبروی مغازمون سبزی فروشی و سبزی خرد کنی دارند
همون آقایی که بهم شربت های عجیب غریب با شیره انگور تعارف میکردند...
گفتند براتون گوجه آب بگیرم که راحت تر رب درست کنید؟
چون مغازه شون دقیقا روبروی من هست ، من میبینم که چقدر تر و تمیز و مرتب هست کارهاشون ....
منم امسال نزاشتم مادرجان رب درست کنند ... چقدر خودشون را به زحمت بندازن... گفتم نهایتا همیشه گوجه در دسترس هست
گفتم راستش را بخواین توی خونه رب درست کردن سخته برای مامانم ... بزارید روز جمعه که لااقل ببریم باغچه...
ایشون هم فرمودند: اگه بخواین خودم براتون آماده میکنم!
منم از خدا خواسته...
پ ن 3: الان دیدم که مادرجان برام لقمه هم گذاشتند
خیلی گرسنه شدم
برم لقمه را بخوم و دوساعت دیگه کار کنم و بعدش برم خونه
سلام
روزتون پر از حال و احوال خوب
مراقب حال دلتون هستید؟
مراقب روزهای شهریوری هستید؟
عاشقی میکنید
قدم میزنید
حواستون به دلتون هست
حواستون به پوست قشنگتون هست
من که با ضدآفتاب جدیدی که از سایت خانومی سفارش دادم (البته ایرانی... البته ارزون... ) خیلی خیلی این روزها حال پوستم خوبه...
البته که آب مینوشم
کلاژن میخورم
یه سری روتین پوستی کوچولو دارم که هر روز تکرارشون میکنم
خواهرجان این روزها یه کمی بهتر شده
دیروز برای بعدازظهر نوبت برای تمرین رانندگی گرفته بود
با یه خانم پر انرژی که اول از همه انرژیش وارد زندگی خواهر شده تا مهارتش!!!
البته که گویا در کار خودش و آموزش هم خیلی ماهر و دوست داشتنی و محبوب هست...
ماشین خواهر از روزی که خرید توی پارکینگ ما بود
و با ماجراهای کمر درد و بیماریش دیگه همونطوری دست نخورده ماند گوشه ی پارکینگ
یه چند دفعه ای جابجاش کردیم برای تمیزکاریهای معمول پارکینگ
یکی دوبار هم استارت زدیم و درجا گذاشتیم کار کنه...
القصه!!!!
خلاصه که خواهر جان اصرار کرد که بریم و برای ناهار هم دور هم باشیم چون همسرش نبود
این روزها دایی جان هم به شدت مریض و مجددا بستری هستند
برای همین به هیچکدوم از افراد اکیپ نگفتیم و قرار شد نزدیک ظهر بریم خونشون
با توجه به اینکه شب قبلش تا نیمه های شب مشغول کار بودم ... صبح دیرتر از همیشه بیدار شدم و دوش گرفتم و صبحانه خوردیم
بعد هم یواش یواش آماده شدیم و با مادرجان رفتیم پارکینگ
ولی استارت زدیم و ماشین روشن نشد که نشد!!!!
خب مشخصه دیگه... باطری مشکل داره
زنگ زدم به باطری فروشی که نزدیکمون هست و دیگه منو میشناسه !!!!!
(ماجراهای باطریهای ماشینا را قبلا گفتم و در حوصله این پست نمیگنجه تکرارش)
گفتند که با توجه به اینکه جمعه هست در زودترین زمان دو سه ساعت بعد میرسن بهمون!
یه زنگ هم زدم شوهرعمه جان که ایشون فرمودند باطری را عوض نکن و به دلیل اینکه ماشین حرکت نکرده اینطوری شده و باید باطری به باطری بشه
البته تاکید کردند که با ماشین خودم باطری به باطری نکنم
گفتند خودشون هم شیفت هستند و سرکارن و نمیتونن بیان...!!!
خب هیچ گزینه ای باقی نمانده بود که یهو آقای همسایه طبقه پایینی از راه رسید
بنده خدا به شدت کمر درد داشت و عین خواهرجان یه آتل طبی بزرگ بسته بود به کمرش
پرسید چی شده و وقتی ماجرا را گفتیم گفت اینکه کاری نداره... خودم انجام میدم!!!
فقط کابلشون کوتاه بود و باید یه کابل دیگه هم پیدا میکردیم
رفتم در همسایه روبرویی را زدم و پرسیدم کابل دارن یا نه... که ایشونم لطف کردند و سریع به یاری شتافتند و دوتا همسایه یاری کردند و ماشین استارت خورد
دیگه ماشین خواهرجان را برداشتیم و رفتیم سمت خونشون
دیگه یه راست نرفتم توی پارکینگشون... گفتم بزار اطراف خونشون یه چرخی بزنم و ببینم تعمیرگاه کجاهست که اگه خاموشش کردم و روشن نشد گرفتار نشم
یه دوری زدم و نزدیکشون یه تعمیرگاه که باز هم بود پیدا کردم و با سلام و صلوات ماشین را خاموش کردم ... بعد از چند دقیقه استارت!!! و روشن شد
هزاربار خدا را شکر کردم و بازم توی خیابونشون یه دوری زدم و یکی دو جا توقف کردم
یه جا هندونه خریدم
یه جا هم ذغال اخته
بعد هم رفتم توی پارکینگشون و ماشین را پارک کردم و تماممممممممممممممممم
دیگه ناهار را دور هم خوردیم و فسقلیا چقدر ذوق کردند
ساعت 3 و نیم هم خواهر رفت برای آموزش
6 بود که برگشت
با فسقلیا که خیلی خیلی ذوق رانندگی مامانشون را داشتند رفتیم و چند باری درآوردن و پارک کردن ماشین توی پارکینگشون را تمرین کردیم
(توی مجتمع بزرگ زندگی میکنند و پارکینگ طبقاتی و خیلی شلوغی دارند)
و بعد هم با اسنپ برگشتیم خونه!!!
اسنپ که چه عرض کنم ... جانمون را گرفتیم کف دستمون....
و اینگونه جمعه خود را سپری کردیم...
پ ن 1: مغزبادوم با ذوق و شوق کلی از مراسمی که شرکت کرده بود برام تعریف کرد
زاویه نگاه این بچه های امروزی را دوست دارم
پ ن 2: امروزم نرفتم باشگاه!
پ ن 3: فندوق این هفته باید برای جشن ورود به مدرسه بره
البته که پیش دبستانی..
ولی با تاکید میگه که : من فقط و فقط با مامان جان میرم جشن!