ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
سلام
شبتون زیبا
صبح تلاش کردم وارد بلاگ اسکای بشم و نشد
فکر کردم طبق معمول اینترنتمون مشکل داره
سرظهر هم میخواستم وارد بشم که هرچی تلاش کردم نشد که نشد...
و الان هم که اومدم دیدم هم تعداد کامنتها خیلی کم هست و نشانگر این هست که بلاگ اسکای یه ایرادی داشته و هم تعداد وبلاگهایی که به روز شدند!!!!
انگار کشش یه ماجرای غم انگیز دیگه برای خاطره هام را ندارم
اصلا از فکر کردن به اینکه قرار هست اینجا هم ویران بشه سلولهای مغزم درد میگیره
پس ترجیح میدم فعلا اصلا بهش فکر نکنم
تازگی تحملم کمتر شده و فکر کردن به مسائل آزار دهنده با یه تعویق میندازم
میدونم که این راه حل درستی نیست ...
امروز قصدداشتم حتما یه سری به محل کارم بزنم
یه نگاهی یه لیست کارهایی که با مادرجان نوشتیم انداختم و در مشورت با مادرجان ...
اول سرراه رفتم سراغ جایی که گلدان و پایه گلدان میفروشه تا هم خاک برگ و هم گلدان و هم پایه بخرم تا گلدانهای جدید را سرو سامان بدم
راستش را بخواین قیمتها یه کمی عجیب و غریب تر از چیزی که توی ذهنم هست، بود
یه کمی قیمتها را بالا و پایین کردم و بدون اینکه خرید کنم اومدم بیرون
بماند برای بعد ... شاید یه جای دیگه ... با قیمتهای منصفانه تر!
رفتم سمت دفترکارم
نمیدونم چند وقت هست که نرفتم ... ولی گرد و غبار همه جا را پوشانده بود
اگه میخواستم بمانم و تمیزکاری کنم باید تا شب میماندم
برای همین پیشخوان جلو و میز کامپیوترم را دستمال کشیدم
یه مقداری پرینت باید برای یه مشتری میگرفتم که انجام دادم و خواستم بهشون زنگ بزنم که بیان ببرن... که متوجه شدم گوشیم را جا گذاشتم خونه!
با تلفن دفتر اول با آقای دکتر تماس گرفتم که نگران نشن
بعدش هم به مادرجان خبر دادم که گوشیم را بزارن نزدیکشون و اگه لازم بود جواب بدن
بعد هم به مشتری زنگ زدم که بیاد دنبال پرینتهاش...
بعدش هم یه ویرایش نهایی روی تقویم های خانوادگی انجام دادم و پرینت گرفتمشون
7 نسخه لازم داشتم ... بعد از چک کردن بقیه نسخه ها را هم چاپ کردم ... برش زدم و فنرشون زدم
برای مامان و خاله هم برای اینکه میخوان خاطره بنویسن یه تعدادی صفحه خط کشی کردم و گذاشتم لابلای صفحه ها
بعدش هم چون قاب های عکس پدرجان را شکسته بودیم (یکیش را فندوق موقع شیطنت شکست... یکیش هم من موقع تمیزکاری) از داخل کارتن قاب عکس ها دوتا قاب جدید در آوردم که سایزش به عکسهای قبلی نمیخورد ... دوتا عکس چاپ کردم و یه قاب هم برای یکی از اون عکسهای قبلی پیدا کردم ...
دوتا بسته ماژیک 24 رنگ داشتم که برداشتم که اگه عید لازم شد به بچه ای عیدی بدم دم دستم باشه
دوتا بسته هم مداد رنگی برداشتم
دوتا دفترچه فانتزی و دوتا هم مداد اتد...
یادم رفت که کاغذ کادو هم بردارم!
دیگه کار مشتری را که تحویل دادم ساعت نزدیک 12 بود
یه عالمه بازیافتی گذاشته بودم توی ماشین که باید تحویل میدادم ... برای همین مسیرم را تغییر دادم و بازفتی ها را تحویل دادم
دیگه داشت برای باشگاه رفتن دیر میشد
بدو بدو رفتم باشگاه و باشگاه برق نبود!!!
ولی دیگه عادت کردیم
اتفاقا مسئولان باشگاه هم یه عالمه چراغهای اضطراری گوشه و کنار باشگاه اضافه کردند
منم هر وقت برق نباشه سوسکی ها را میزارم توی گوشم و برای خودم حسابی کیف میکنم (ایرپاد)
البته امروز تا رسیدم باشگاه آلاله هنوز باشگاه بود و دیگه چون میخواستم بتونم باهاش ارتباط برقرار کنم بیخیال آهنگ شدم
یک ساعت و نیم بیشتر زمان نداشتم... ورزش کردیم و با آلاله اومدیم بیرون
گفتم میخوام برم نان سنگک بخرم میای؟؟؟
گفت بزن بریم!!!
رفتیم و نانوایی تعطیل بود خب ماه رمضان فکر کنم ساعت کار نانوایی هم فرق داره
دیگه آلاله را رسوندم دم خونشون و برگشتم خونه
رفتم بالا و برق ما هم قطع شد... و اینگونه هست که من بیشتر از روزی دو ساعت باید بی برقی را تحمل کنم!!!
پ ن 1: یه متن زیبایی خوندم
از اینکه متنهایی که دست به دست بشه را کپی کنم اینجا خوشم نمیاد
ولی دوست دارم براتون نتیجه ی نهایی اون داستان را بگم...
اینکه
هرکدوم از ما در جستجوی سعادت خویش به این سو و آن سو چنگ میزنیم
اما باید یاد بگیریم که سعادت و خوشبختی ما در گرو سعادت و خوشبختی دیگران است ...
قانون زندگی ، قانون داد و ستد است
با یک دست سعادت را به دیگری میدهیم و با دست دیگر سعادت خود را از دیگری دریافت میکنیم.....
پ ن 2: از دختر داییم سراغ دختر کوچولوش را گرفتم
یادم بود که زمان تولدش هست
بهش یکسالگیش را تبریک گفتم
گفت خیلی مریض شده و داره دندون در میاره ...
براش نوشتم: توی طایفه پدریم یه رسمی هست که برای بچه ای که میخواد دندون در بیاره آش دندون میپزن!
فلسفه ش هم این هست که میگن: بچه کوچولو اگه میتونست حرف بزنه به مادرش میگفت اگه میدونستی چقدر دندون در آوردنم دردناکه، حتی کلون در خونتون را میفروختید و آش میپختید و میدادید به همسایه ها و آشناها که بخورن و دعا کنن دندونم آسون در بیاد!!!
گفتم : برای دختر کوچولوت صدقه بده تا راحت تر دندون در بیاره
گفت : بابات را خیلی دوست داشتم برای همین فردا برای دندون دختر کوچولوم آش نذری میپزم و موقع افطار میدم به همسایه ها!!!!
سلام
صبح من هم نتونستم وارد بشم
سلام جناب دکتر
پس با بلاگ اسکای ماجراها داریم!!!
سلام به روی ماه مهربانت


مانی
سلام عزیزدلم
ممنون که همیشه مهربانانه همراه و همدلی
فقط یه دختر که الان بابا نداره میدونه حرف دخترداییت با دل آدم چیکار میکنه
خدا رحمت کنه پدر نازنینت را عزیزدلم
بله ...متاسفانه همینطوریه
دختردایی هام خیلی بابام را دوست داشتند و اتفاقا رابطه نزدیکی هم داشتیم و این محبت دو طرفه بود
تیلوجان شاید ندونی اما همین روزمرگی نوشتن تو با حال و انرژی خودش یه دنیا رحمت الهی برای مرحوم پدرت همین که این دختر را با مسیولیت و انسان و هدفمند میبینه روحش شاد میشه و لذت میبره میخوام بگم اینا ارزش نامه اس حتی شده یک نفر هم تحت تاثیرت از جاش بلند بشه و یه کار مثبتی بکنه یا حتی یه فکر مثبت به ذهنش بندازی خدا سلامتی به مادر بده که همراه خوبیه بهترینهای دنیا از آن شما
عزیزمی رویای مهربونم
کامنتت بهم شور و انرژی میده نازنینم
امیدوارم همینطوری باشه
امیدوارم این انرژی مثبت و خوبت، ثروت بشه توی زندگیت
ثروت فقط پول نیست ها... ثروت سلامتیه... عزیزان خوب و صالح و سالمه ... ثروت داشتن دل بزرگ و بزرگواریه...
سلام عزیزم چقدر خوبه هر وقت میام اینجا پست جدید گذاشتی دستت درد نکنه بی دلیل یا با دلیل هدیه میدی رسم آش دندونی فکر کنم همگانیه چون تو شهر ما که رسمه اون مطلبی که در مورد سعادت نوشتی من کاملا از ته وجودم بهش رسیدم
سلام به روی ماهت نازنینم
آدمهایی که اون مطلب در مورد سعادت را درک میکنند آدمهای سعادتمندی هستند... خوشبختی را بلد هستند...
فدای محبتتون
با سلام
روح سید بزرگوار شاد
اینکه اش پختن موجب تسهیل شدن دندان در اورذن شود یا نه نمیدانم اما رسم خوبی است اش پختن و دادن به همسایه ها و اگر به فقرا داده شود بهتر و. زیبا تر است
سلام دوست خوبم
متشکرم
خداوند پدر بزرگوار شما را رحمت کنه
بله ... این رسوم قدیمی همشون خوبن
سلام.ایام به کام.
یه مورد در مورد بازیافت بگم خدمتتون که شاید اطلاع نداشته باشید.
بازیافهاتون را میتونید به ایستگاههای ثابت بدید و در قبال فکر کنم بیست و پنج کیلو اگر اشتباه نکنم دفتر ،خونه،مغازه را بیمه آتش سوزی از طرف شهرداری بکنید.
این بیست و پنج کیلو را خرد خرد،هم میتونید تحویل بدید و در دفاتر ثبت میشه به محض کامل شدن بیمه انجام میشه.
سلام نگار عزیزم
شاید خیلی دقیق ننوشتم و شما متوجه منظورم نشدید
نوشتم که بازیافتها را تحویل ایستگاه بازیافت دادم
سالهاست که بازیافتی ها را تحویل همون ایستگاهها میدم برای همین مسیرم را یه کمی تغییردادم که از جلوی یکیشون رد بشم
اطلاع رسانی خوبی انجام دادید و من ازتون ممنونم
سلام گلم متوجه شدم چی نوشتی.منم راهنمایی کردم که در قبال دادن بازیافت به همون ایستگاههای ثابت که مراجعه میکنید بیمه آتش سوزی دریافت کنید.
من خودم هر سال اینکار را انجام میدم و به محص تمام شدن تاریخ بیمه نامه مجدد تکرار میکنم.
سلام به روی ماهت
متشکرم
بازم تشکر میکنم از راهنمایی خوبتون
حتما به درد هممون میخوره این اطلاع رسانی ها
من دوست دارم این جور اطلاعات را با هم به اشتراک بزاریم