ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
سلام
شب زمستونیتون پر از دلگرمی و دلخوشی
دوست جانم یه پست با همین عنوان گذاشته بود
وقتی دیدم دلم ریخت
ترسیدم
انگار یه چیزی ته دلم فرو ریخت
میترسم از خیلی از پایانها
هرچند نباید ترسید
خیلی از پایانها میشن سرآغاز یه آغاز خوب... میشن یه عالمه تجربه تازه
ولی من ترسیدم
از دیدن عنوان ترسیدم
دیروز زنگ زدم نوبت دکتر بگیرم
باید پاپ اسمیر و آزمایشهایی که دکتر نوشته بود را نشان میدادم
هرکاری کردم ساعتش را جوری تنظیم کنم که بتونم باشگاه هم برم نشد که نشد
منشی بد اخلاق و سرد گفت سرساعت ده و چهل و پنج دقیقه اینجا باشید !!!!
صبح با مادرجان رفتیم
با اینکه نوبت قبلی داشتیم یکساعتی توی نوبت نشستیم
الکی دل آشوبه داشتیم
شاید باورتون نشه اولین باری بود که جواب آزمایشها را که گرفتم حتی یه نگاه هم بهشون ننداختم ... همونطوری گذاشتمشون توی صندوق عقب
دو هفته ای همونجا بودند تا امروز صبح که برشون داشتم و رفتیم دکتر!
الکی دل آشوب بودم
توی زمانی که منتظر نوبتمون بودیم قرآن خوندم
توی مطب از این قرآنهایی که صفحه صفحه لمینت شدند بود... یه طرف نوشته بود خوانده شده ... یه ور خوانده نشده... منم چند تاش را خوندم تا نوبتم بشه
مادرجان اول رفتند داخل
بعدش هم من... حرفای خانم دکتر را شنیدم
با لبخند حرف زد
حرفای خوب زد ... با انرژی مثبت
بهم امید و انگیزه داد
گفت سالمی... نگران هیچی نباش... !!!
سالمم...
ولی من نگران شدم ... یه ساعت شنی توی دلم شروع کرد به فرو ریختن
و از اون ساعت هر بار شنهای ساعت شنی تمام شد یه دستی اومد و دوباره برش گردوند و دوباره شروع کرد به ریختن...
ازش مینویسم
حتما مینوسم
این یه فصل تازه ست توی زندگیم ... یه پایان ... یه شروع ...
ولی من غصه دار شدم
ساعت شنی توی دلم هنوز داره تند تند خالی و پر میشه ...
حالا یه عالمه از آرزوهام در حال جون دادن هستند... در عوض من مثل همیشه دارم نیمه پر لیوان را میبینم و لبخند میزنم
و اینطوریه که زندگی هر روز یه برگ تازه برامون رو میکنه!
و این برگ تازه شاید یه پایان و یه آغاز تازه باشه!
پ ن 1: نپرسید چی شده
چون هیچی نشده
من سالمم و هیچ جای نگرانی وجود نداره
خودم میام و میگم
پ ن 2: برای همه تون سلامتی آرزو میکنم