ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
سلام
روزگارتون پر از حال خوب
امروز صبح وقتی بیدار شدم حالم بهتر بود
دیشب اونقدربدحال بودم که تصمیم داشتم بدون نوبت برم دکتر و اونهمه معطلی را به جان بخرم
ولی صبح که بیدار شدم حالم بهتر شده بود
برای همین با مطب تماس گرفتم و برای سه شنبه بهم نوبت دادند
بعدش هم مادرجان گفتند منو برسون باغچه و خودت برو باشگاه
رفتم باشگاه و یک ساعت و نیم یک نفس ورزش کردم و حس کردم حالم خیلی خیلی بهتر شد
برگشتم سمت باغچه و ساعت نزدیک یازده بود
مادرجان دوتا فرش کوچیک جلوی در و فرش راهرو را برده بودند باغچه که بشورن
رسیدم و فرشها را پهن کردیم روی نرده ها تا خشک بشن
دوتا شیرهای ورودی آب خراب شده بود و دیگه نمیشد بازش کرد
زنگ زدم به لوله کش که پسرخاله پدرجانم هست و ایشونم سریع اومدند
یکیش را به سادگی درست کردند ولی یکیش نیاز به وسیله خاص و شیرمخصوص داشت که قرار شد بعدا درست کنن
اون آقای افغان که یه وقتایی توی کارهای باغچه کمک میکنند هم اومدند و مشغول کاشت تره و جعفری برای مادرجان شدند
یکی دوتا از نرده های چوبی بعد از بادهای شدید این مدت از جاشون کَنده شده بودند که سیم و سیم چین بردم و تلاش کردم تا جایی که در توانم بود تعمیرشون کنم
مادرجان اسفناج و نعنا و گشنیز از باغچه چیده بودن
یکی از همسایه های باغچه که گلخانه دارند هم برامون ریحان و شاهی آورده بودند
بعد از همه کارها با مادرجان سبزی ها را همونجا پاک کردیم و شستیم
در نهایت هم فرشها و پادریها را برداشتیم و اومدیم خونه
امروز یکشنبه بود و روز تعطیلی داداش و خانمش... دوساعتی با اونها حرف زدیم
بعد هم رنگ مو آماده کردم و موهای مادرجان را رنگ زدم
پ ن 1: فردا میخوایم بریم تولد خاله جان
پ ن 2: مغزبادوم توی سن حساسی هست و یه سری رفتارها و اخلاقهای عجیب غریب از خودش نشون میده
خوب درس میخونه
به کارهای هنری علاقه داره و کارهای هنری جالبی انجام میده
به کتاب خوندن علاقه داره و خیلی خیلی کتاب میخونه
ولی اونطوری که ازش انتظار میره احترام به بزرگ تر را رعایت نمیکنه
بابای مغزبادوم رشته تحصیلیش روانشناسی بوده و تخصصش در زمینه رفتارهای نوجوان هست - در حال حاضر هم در حال تحصیل در همین رشته هست
ولی ... گویا همیشه کوزه گر از کوزه شکسته آب میخوره...
پ ن 3: امروز با یه دوست در مورد اولویت های فردی در زندگی حرف میزدیم
این مکالمه منو به فکر فرو برد
هرکدوم از ماها برای مسائل اقتصادی و رفتارهامون برنامه هایی داریم که با همدیگه فرق داره
گاهی لازم نیست خیلی پولدار یا خیلی سرشناس باشیم ، فقط همین اولویت ها هستند که مسیر زندگیمون را مشخص میکنند
پ ن 4: یکی از آشناها امروز بهم زنگ زد
گفت دارن برای کسی کمک جمع میکنند چون نیاز به کمک داره!
بعد شروع کرد داستانش را تعریف کردن!
قصه ی مریضی که دقیقا توی شهرصدرا... توی همون بیمارستانی که پدرجانم بود... و دقیقا با همون بیماری!!!
انگار داغ دلم تازه شد!
پ ن 5: هسته های نارنج که گذاشتم ریشه بزنه
اصلا نزده
تصمیم ندارن برای امسال سبزه بشن!