روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

+ یک هفته دیگر

سلام

روزهاتون زیبا و دلنشین

آخرین روز بهمن هم از راه رسید

از دیروز داره خیلی خیلی شدید باد میاد

اینها بادهای بهاری هستند... بادهایی که دارن درختها را با ناز و نوارش از خواب زمستونی بیدار میکنند

بعد از این بادها یهو جوانه ها و برگها و شکوفه ها پیداشون میشه

اسفند را کلا جدای از همه ی فصل ها میدونم

اسفند برای خودش یه فصل جداست ، با اونهمه حال و هوای خاص و ویژه



دیروز عموجان اومد یه سرکوچولو بهم زد

به محض دیدنش بی اختیار اشکام جاری شد

بغلش کردم و بهش گفتم که چقدر از رفتنش دلگیرم، اما براش کلی آرزوی خوب میکنم


آخر وقت که میخواستم برم یکی از همسایه ها اومد یه کاری براش انجام بدم

کامپیوتر را خاموش کرده بودم

باز روشن کردم و کارش را راه انداختم و عجله ای کارت کشیدم براش و رفت....

وسطای راه یهو تو ذهنم اومد که مبلغ را اشتباه حساب کردم

دقیق شدم و حساب کتاب کردم و دیدم که بله...

ازش پول زیادتر از اون چیزی که باید گرفتم

امروز صبح به محض اینکه رسیدم اینجا رفتم جلوی در شرکتشون... در بسته بود... زنگ زدم و خدا را شکر بودند...

باورتون نمیشه وقتی پول را پس دادم یه نفس راحت کشیدم


آهان 

براتون بگم از یکی از بسته های پستی که در واقع آخرین بسته ای بود که منتظرش بودم

رسیدم دستم و وقتی رفتم خونه تست کردم و حس کردم یه کمی تنگ هست

به خودم گفتم دیگه شده بیخیال...

رفتم توی پیچ و از فروشنده تشکر کردم

پرسید اندازه ش خوب بود... چون من خودم یک سایز بزرگتر سفارش دادم ولی ایشون خودشون گفتند که برش این لباس یه کمی آزاده و سایز کوچیک تر بردارین...

گفتم یه کمی تنگ بود...

و ایشون با برخورد بینهایت خوبی گفتند که بسته را سریع پست کن تا برات عوضش کنم...

و من از این برخورد و این روند کاری بسیار خوشحال شدم

حس کردم داریم به جایی میرسیم که دیگه به سادگی میتونیم به خریدهای اینترنتی اطمینان کنیم

این شد که صبح بعد از پس از دادن پول آقای همسایه ، پیاده رفتم سمت دفتر پستی که خیلی هم باهامون فاصله ای نداره

بسته را پست کردم و با خیال راحت برگشتم سمت دفتر....

برای یه مسیر کوچولو پیاده روی اونقدر نفس نفس زدم ... واقعا باید یه فکری برای پیاده رویهای روزانه بکنم...

اینطوری ادامه بدم خیلی زود میمیرم....




پ ن 1: یادتون نره که این روزها مهمترین چیز سلامتی تون هست

اسفند امسال هم بیخیال بیرون رفتنها و دورهمی ها و خریدهای غیرضروری بشین...


پ ن 2: میخوام برای تقویمهای خوشگلی که دیروز درست کردم باکس های خوشگل درست کنم

نمیدونم با «گالینگور» آشنایی دارین یا نه...

کتابهایی که جلد سخت دارن با یه مدل پارچه ای جلد میشن به نام گالینگور

این گالینگور مدلهای خیلی متنوع و رنگها و طرحهای خیلی زیادی داره

زمانی که توی کنار کارمون صحافی هم داشتیم ازش استفاده میکردم

وقتی که وسایل صحافی را فروختیم، اون طاقه هایی که ازشون زیاد مونده بود را هدیه دادیم به خریدار

ولی اونایی که تهشون بود موند

حالا میخوام با اونها باکس و جعبه های کوچولو درست کنم ... امیدوارم قشنگ بشن...


پ ن 3: در مورد قبض ها هم یه پیگیری ای کردم

گویا باید دقت کنیم که حتما همه مشخصات قبض درست باشه و بعد پرداخت کنیم

برای همین پیشنهاد نهایی استفاده از عابربانک بود

هنوز تست نکردم




کسی مرا شبیه تو، صدا نمی کند...

سلام

روزتون زیبا


هوای عالی

صدای گنجشکهایی که با شیطنت از سر و کول هم بالا میرن

فاخته ای که با ابهت داره برای خودش قدم میزنه

شمشادهایی که غرق جوانه های سبز ریزه میزه شدند

آفتابی که هنوز مهربانه

باغچه هایی پر از بنفشه

آقای دوره گرد با وانتش داره به خانمهای همسایه سبزی میفروشه

مشتریهاش کم هستند ، تک و توک خانم ها از خونه ها میان بیرون و با یه دسته سبزی بر میگردن

و این یعنی زندگی هنوزم زیبایی های خودش را داره



سفارش کار ندارم

غزلهام تمام شده و اون آقایی که غزلها را سفارش داده بهم پیام داد که به علت فوت پدرخانمش این هفته نمیاد

منم خودم را مشغول تقویم خانوادگی خودمون کردم

با وسواس عکسها را انتخاب کردم

با وسواس تاریخ ها را زدم

امسال پسته کوچولوهم به جمعمون اضافه شده

مدل این تقویم را که یادتونه میشه آویزونش کنیم به دیوار

اما دوتا خواهرها میخوان تقویهاشون روی میزی باشه ، برای همین مشغول درست کردن پایه برای تقویم ها شدم

و خب البته که تنظیمات و صفحه بندیش را هم باید عوض کنم و ...

تازه عکس هم فرستادند و خواستند که عکسهای انتخابی خودشون توی تقویم باشه

و حس کردم اینطوری بیشتر به دلشون میچسبه....



پ ن 1: دیروز یه مشتری اومد یه کاری براش انجام دادم بعدش گفت من از کرمان اومدم میشه بهم آدرس یه جای دیدنی را بدید

یهو یادم اومد اصفهان این فصل چقدر جای قشنگی هست برای گشت و گزار...


پ ن 2: دیروز عصر برام یه پیامک جریمه ماشین اومد

من اندازه دو دقیقه ماشینم را یه جایی پارک کردم و گویا نباید اونجا پارک میکردم...

میخوام با گوشی پرداختش کنم - وقتی شناسه ها را وارد میکنم میزنه قبض آب!!!!!!!!!

نمیدونم پرداخت کنم یا بعد با مشکل مواجه میشم...


پ ن 3: قبض عوارض از شهرداری اومده برامون

مشخصات قبض را وارد میکنم که پرداخت کنم

میزنه شهرداری تهران...

در حالی که بالای قبض شهرداری اصفهان قید شده ...

چند بار تست میکنم ... با برنامه های مختلف... از طریق بارکد.. از طریق شناسه ها...

حالا باید پرداخت کنم یا مشکلی داره این قبض؟؟؟؟

خلاصه که حسابی گیج شدم



گفته بودی که چرا؛ محو تماشای منی؟!

سلام

روزتون زیبا

خوب هستید دوستای عزیزم

خودتون را به اندازه کافی دوست دارید؟

به خودتون به اندازه کافی اهمیت میدید؟

حواستون به دلتون هست؟

حواستون به زیبایی هاتون هست ؟

حواستون هست با پوستتون مهربون باشید ؟

حواستون هست پشت این ماسکهایی که این روزها نصف بیشتر صورتتون را پوشانده با لبخندتون مهربون باشید؟

هوای دل خودتون را داشته باشید ، گاهی دست کودک درونتون را بگیرید و باهاش یه چند قدمی راه بیایید...

هوای زیبایی های پوست و مو و ناخن هاتون را داشته باشید...

و در نهایت هم خیلی خیلی مراقب سلامتیتون باشید

هیچی به اندازه سلامتی خودتون و عزیزانتون براتون مهم نباشه

مهم نیست اگه امسال بهار نتونستید دقیقا اون تیپ و رنگی که دوست دارید لباس بپوشید ، مهم این هست که عزیزانتون دور و برتون باشن و بهتون دلگرمی بدن

من یکی از کسانی بودم که تا قبل از قصه ی بلند کرونا، اصلا خرید اینترنتی را دوست نداشتم و فقط در صورت اجبار ازش استفاده میکردم

همیشه میگفتم دوست دارم وقتی میخوام لباس بخرم یه دستی به تار و پود اون پارچه بکشم و ببینم این برای من بافته شده یا نه...

یا حتی برای وسیله ها...

اما حالا بهتون توصیه میکنم با کمی دقت و نکته سنجی اگر هم چیزی نیاز دارید سعی کنید اینترنتی بخرید

توصیه نه به این معنا که من بیشتر یا بهتر از بقیه میفهمم... به این معنا که من اینکار را کردم و ازش راضی هستم

روزهای مونده از سالهای هزار و سیصد را برای خودمون خاطره های خوب درست کنیم و نزاریم خدای نکرده با یه حال نامناسب وارد هزار و چهارصد بشیم...

منم عین خیلی از خواننده های این وبلاگ زن هستم... یک زن با تمام جزئیات و علایق و پیچیدگی ها و در عین حال سادگی های منحصر به فرد...

نزدیک بهار که میشه دلم پر میکشه برای رنگها و طرح های تازه ... برای خرید یک ماتیک خوشرنگ و یه ریمل خوب... یک عطر جدید ... یک کیف و کفش ست که وقتی خودم را نگاه میکنم کیف کنم ... دلم میخواد برای خودم لاک جدید بخرم .... به خودم روسری و شال رنگی رنگی هدیه بدم ...اما....

این مدت خیلی از خریدهای اینترنتی را تجربه کردم

کتاب خریدیم

لوازم آرایشی و بهداشتی خریدم

لباس خریدم

عطر خریدم 

خریدای سوپری و خرده ریز را تست کردم

و به خودم گفتم همه اینا برای محافظت از خودم و عزیزانم هست ...

خرید حضوری هم رفتم ... اما دقت کردم که کجا میرم و چطوری...

جاهای شلوغ و پر ازدحام نرفتم

توی ساعتهایی که رفت و آمد کمتر بود رفتم

برای بعضی از خریدها از قبل تلفن زدم به فروشنده و باهاش هماهنگ شدم که ببینم چه ساعتی بهتره که مشتری نباشه

خلاصه که رعایت کنید

خلاصه که خودتون و سلامتیتون را در اولویت قرار بدید






پ ن 1: مامان للی همچنان بد حال هست


پ ن 2: دیروز یه عالمه با دانا حرف زدیم

دختر کوچولوش داره آروم آروم بزرگ میشه و چقدر مادرانه های زیبایی داشت


پ ن 3: دیشب زودتر از هر شب رفتم توی اتاقم

میخواستم کتاب بخونم

تصویری با آقای دکتر تماس گرفتم

ایشون هم کار داشتند و تند تند داشتن یه سری سند و ... آماده میکردند

این شد که تماس تصویری برقرار بود و من کتابم را میخوندم و ایشون هم در آرامش شب در حال کار کردن بودند...

نگاه کردن به کسی که دوستش داری لابلای لحظه هایی که خودش هم حواسش به خودش نیست یه حس عجیبی داره...

این شد که این شعر یادم اومد...

گفته بودی که چرا محو تماشای منی؟ آنچنان مات، که یک دم مژه بر هم نزنی ـ مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود، ناز چشم تو به‌قدر مژه بر هم زدنی....


پ ن 4: قدر صبحانه های خوشمزه و ایرونی را بدونید

قدر نانهای خوشمزه

قدر حلوا ارده های دلچسب

سه روز روزه بودم اندازه سی روز دلتنگ صبحانه شده بودم...

شکمو هم نیستم....



پایان پارت اول

سلام

روزتون زیبا


بله تایپ اون 628 غزل به پایان رسید

البته این قدم اول بود

هنوز با اون ویرایش نهایی درگیرم و هنوز راه حلی براش پیدا نکردم

فعلا تحویل بدم برای غلط گیری و ویرایش اولیه تا بعدا ببینیم چی میشه



امروز هم روزه هستم

گفتم سه تا روزه ای که در برنامه ام هست برای ماه رجب همین اول ماه بگیرم

از هفته بعدی با مادرجان تصمیم داریم یه خونه تکونی آروم و کوچولو را کلید بزنیم

باید به خانم تمیزکار هم زنگ بزنم و یه نوبت برای روزهای آخر اسفندماه بگیرم تا زحمت تمیزکردن راه پله ها و لابی و پارکینگ را بکشن...




دیشب که با آقای دکتر حرف میزدیم لابلای حرفامون در مورد بولت ژورنال هم حرف زدیم

صبح اومدم و یه سرچ کوچولویی کردم و یه سری عکس و شکل و ایده هم برای آقای دکتر فرستادم

ایشون سالهاست عادت دارن همه چیز را مرتب و منظم یادداشت میکنن

من عادت به یادداشتهای روزانه دارم که خیلی مرتب و منظم و منسجم نیستن

یادداشت میزارم برای مثلا یک هفته و خیلی هم مرتب و شیک وپیک نمینویسم ... بعد هم میره جز زباله ها

شاید امسال یه بولت ژورنال برای خودم درست کنم

البته دوستایی که قدیمی تر هستند میدونن که به زبان فارسی من یه سری دفاتر برنامه ریزی طراحی میکنم که مشتریهای ویژه خودش را داره و سالهاست که من این دفتر را هر سال، برای سال جدید تحصیلی ، برای مدارس و مدیران و مربیان آماده میکنم

و اتفاقا با سرچهای امروز یه سری یادداشت برای خودم نوشتم که به دفاتر برنامه ریزی ای که طراحی میکنم یه چیزایی اضافه کنم

شماها یادداشتهای دست نویس و برنامه ریزیهای اینچنینی را دوست دارید؟



خانم های همسایه از هوای خوب و آفتاب دلچسب استفاده کردند و یکساعتی هست در حالی که سبدهای چرخدار خریدشون کنارشون هست یه گوشه ای ایستادن و دارن حرف میزنن... اولش دوتا بودن و کم کم زیادتر شدند و الان 5 نفر هستند

خب اینم یه مدل معاشرت سالم هست...

همشون ماسک دارن ... خیلی هم که نزدیک هم نیستند... هوای آزاد هم هست...

هممون از این کرونا خسته شدیم ولی کاش یادمون نره که هنوز تمام نشده...

هنوز باید رعایت کنیم!!!!

این عزیزانی که بدون ماسک توی کوچه و خیابون راه میرن ، منطقشون چیه؟

اگه خودتون برای خودتون مهم نیستید، اگه عزیزان و نزدیکانتون براتون مهم نیستند، لطفا به فکر کادر درمانِ خسته باشید...

لطفا به فکر آدمهایی باشید که با بی احتیاطی های شما ، به خاطر یه خوش گذرونی شما ، ممکنه تا پای مرگ برن... متاسفانه حتی ممکنه بمیرن



پ ن 1: توی یه ساحل گرم استرالیایی ، یه جایی که بوی نمک و دریا همیشه توی هوا هست ، قاطی یه قصه شدم


پ ن 2: دوستم داره یه داستان دنباله دار مینویسه و هر روز یه مقداریش را میخونم

با اون میشینیم وسط یه خانواده ایرانی و گاهی باهاشون میخندم و گاهی باهاشون گریه میکنم

گاهی رومیزی های خوشگل و تمیز را پهن میکنیم روی میز و کنار هم میشینیم برای خوردن چای و میوه

گاهی هم عطر قورمه سبزی از لابلای کلمات به مشامم میرسه


پ ن 3: دارم کتاب خرده عادتها را دوباره مرور میکنم و یه یادداشتهایی برای خودم و آقای دکتر مینویسم

وسطهای یادداشتها یه پیشنهادهایی هم برای هردومون مینویسم...


پ ن 4: یکی از چله  هایی که برداشتم فردا تمام میشه

و من به اون چیزی که میخواستم رسیدم... آرامش...  از اون التهاب دور شدم و حالا ته دلم یه چراغی روشن شده


پ ن 5:بعضی آدمهای در ظاهر آرام و بی آزار ، در درونشون تلاطمی هست که وقتی متوجهش میشی حس میکنی گول خوردی...


ای خورشید رو! ماه تمام کیستی...

سلام

روزتون شاداب

امیدوارم پر از عشق و دوست داشتن باشید

امیدوارم دیروزتون را ، با اون مناسبت خاصش همونطوری که دوست دارید گذرونده باشید



دیروز اون پیراهنی که برای مادرجان سفارش داده بودم رسید

و شد هدیه روز عشق...

خیلی هم توی تنشون زیبا بود و دوست داشتند



پدرجان شب قبل زنگ زده بودند به اون خانم گله داری که ازش ببعی میخریم ...

ببعی را میخریم و خودشون زحمت میکشن همه کارهای لازم را انجام میدن و گوشتش را برامون آماده میکنن

دفعه قبلی اگه یادتون باشه با پدرجان بکوب رفتیم گرفتیم و برگشتیم،  4 ساعت راه رفت... 4 ساعت هم برگشت

اما اینبار خودشون گفته بودند که یکی از پسرهاشون داره میاد و میتونیم سفارش بدیم و پسرشون بیاره

اینطوری بود که دیشب ببعی جان رسید...

تازه افطار کرده بودم و آبگوشت خوشمزه مامان پز را زده بودیم بربدن...

رفتیم تحویل گرفتیم و اومدیم...

خب اونا همه زحمتش را میکشن ولی نهایت گوسفند را 6 قسمت میکنن و میزارن داخل پلاستیک بزرگ... و ما تا پاسی از شب در حال خرد کردن و تکه کردن و بسته بندی بودیم...

و اینگونه بود که کل دیشبمون بوی ببعی گرفت...






پ ن 1: مامان للی به شدت مریض شده و نیازمند دعاهاتونه...

خدا کمکش کنه


پ ن 2: دیشب اصلا شب عاشقانه ای با آقای دکتر نداشتیم

سعیمون را کردیم اما نشد

حالا هی من بگم ما آدم مناسبتهای خاص نیستیم... شماها باور نکنید


پ ن 3: میدونید من هنوز دوتا بسته پستی توی راه دارم که منتظرشونم؟


پ ن 4: امروز هم روزه هستم


پ ن 5: برامون از شهرداری برگه عوارض و مالیات اومده

دفتر کناری ما یه دفتر فنی مهندسی هست که خب عوارض چندین برابر ما اومده ...

من نبودم و برگه را به همین دفتر کناری تحویل دادند...

بعد خودش اومده داره تعریف میکنه که رفته شهرداری و گفته چرا برای دفتر کناری عوارض کمتری اومده!!!!!!!!!!!!!!

دقت کنید... نرفته بگه چرا برای من عوارض بیشتری اومده ها... ناراحت بوده که چرا برای من کمتر اومده!!!!!

اینا میشه تفاوت آدمها با همدیگه....


پ ن 6: عموجان توی گروه واتس آپ خانوادگی مطالب طنز و شوخی میفرسته ولی هیچکس هیچی نمیگه و نمیخنده...

یعنی متوجه میشه چه غمی توی دل هممون هست؟؟؟؟

کاش متوجه نشه...



بعد از کلی تعطیلی

سلام

روزتون پر از خیر و برکت

امیدوارم هفته ای بینظیر پیش رو داشته باشید

یادتون باشه رسیدیم به هفته آخر بهمن ماه... بهمن ماهی که آخرین بهمن در سالهای هزار و سیصدی هست ...

روزهای کمی مونده که توی تاریخش 1300 داره... و امیدوارم در این روزهای مانده کلی خاطره ی زیبا براتون رقم بخوره ... شاید این روزها شروع تازه ای باشن برای یه عالمه تغییر زیبا...

برای همتون ... برای زندگیهاتون ... برای لحظه هاتون ... تغییرات زیبا و پر از خیر و برکت آرزو میکنم



از چهارشنبه باید شروع کنم که صبح رفتیم به سمت باغچه

کارهای معمول باغچه در روزهای قبل از بهار و البته هوای بینهایت خوبی که باعث شد کفش و جورابم را در بیارم و پاهام را بسپارم به خنکای آب...

یه سری بذر هم برداشتم که در گلدانهای خانه بکارم ببینم قشنگ میشه یا نه...

رسیدیم خونه و ناهار را خوردیم و داشتیم آماده استراحت بعد از خواب میشدیم که عمو جان زنگ زدند به پدرجان

عموجان من مدیرعامل یکی از بخشهای دولتی بودند و نزدیک 20 سال سابقه کار دارند

اما تقریبا یکسال پیش وقتی که دستور تعدیل نیرو براشون فرستادند با این دستور مخالفت کردند و بعد جلسات و نشست ها شروع شد

و در نهایت خود عمو جان تعدیل شدند... نزدیک 6 ماه از این قصه گذشته

و ایشون تصمیم به مهاجرت گرفتند

وقتی زنگ زدند و این خبر را به پدرجان دادند شوکه شدیم... شوکه برانگیز ترین قسمت این بود که گفتند درحال فروش تمام وسایل خونه هستند...

لباس پوشیدیم و راه افتادیم سمت خونه عموجان ... (بیشتر از یکسال بود خونه هیچکس نرفته بودیم ولی واقعا شوک این قضیه اونقدر بزرگ بود که باید میرفتیم...)

و چه غم انگیز بود دیدن اون خونه که شبیه خونه های جنگ زده شده بود...

تا نزدیک شب اونجا بودیم و هزار بار چشمامون خیس شد...

وقتی میخواستیم بیایم عموجان سه تا کتاب و یک گلدان گل دادن دستم ...

کاش این روزها جبر این جغرافیا این شکلی نبود...


پنجشنبه باز صبح رفتیم سمت باغچه

و بازم تا ظهر اونجا بودیم ... با این تفاوت که زیاد دل و دماغ کارهای معمول را نداشتیم و سه تایی صندلی چیدیم و نشستیم زیر آفتاب بهمن ماهی به حرف زدن...

ظهر توی راه خونه یه مغازه باز بود که وسایل مسی داشت و مامان قصد خرید ازش داشتند- میخواستن برای عیدی دوتا خواهر ظرف مسی بخرن

پارسال برای عیدی هردوشون ظرف مسی خریدند و اونا خیلی دوست داشتند و جالب این بود که امسال توی گروه خودشون پیشنهاد داده بودند که مامان جان بازم براشون ظروف مسی بخرن...

یه خرید کوچولو از یه مغازه ی فوق العاده خلوت ...

بعداز ناهار بذر کدو و چغندر و تربچه توی گلدان کاشتیم

شب بوهایی که بزرگ شده بودند را یه کمی خلوت کردیم و تعداد گلدانهاش را زیادتر کردیم

یه عالمه هم با دست لباس و شالهای بافتنی را شستم و از آفتاب خوش رنگ این روزها استفاده کردم

یه سر و سامانی به کمد بالای کمدلباسم که حکم انباری را داره برام ، دادم

لباسهای زمستونی را هم جمع کردم البته غیر از کاپشنم که همچنان تنم هست و در نهایت هم میره توی کمد دوم اتاق مامان اینا و البته چکمه های بلند که من هنوز میپوشم چون دوستشون دارم ... حتما که نباید خیلی سرد و زمستونی و برف و بارونی باشه اونم در نهایت میره توی انباری طبقه بالا

و بعدش تا آخر شب یه نفس کتاب خوندم


جمعه صبح بازم رفتیم باغچه

ماشینم را بردم اونجا و حسابی شستمش

داخل و بیرون و صندوق و ...

هوای خوب و آفتاب دلپذیر و یه آب بازی دلچسب...

ظهر رفتیم خونه و از پشت بام گلدان آوردم برای تراس و حسن یوسف قلمه زدیم و یه عالمه هسته ی پرتغال و نارنج و لیموترش که ریشه داده بودند را کاشتیم

برای خانم همسایه پایینی هم قلمه حسن یوسف بردم و چون خونه نبودند گذاشتم پشت در خونشون



پ ن 1: یه خرید اینترنتی دیگه انجام دادم که به نظرم گرون تومنی بود

پدرجان پولش را پرداخت کردند و گفتند هدیه ولنتاین


پ ن 2: دلم برای فسقلیا یه ذره شده


پ ن 3: توی لیستی که یادداشت کرده بودم برای دوتا دخترعموی کوچولوم خریدن هدیه را یادداشت کرده بودم

و حالا با دیدنش دلم میلرزه...

نمیتونن چیز زیادی با خودشون ببرن و حتی اسباب بازیهای خودشون را هم نمیبرن و برای همین نمیتونم بهشون هدیه بدم

یادم باشه دوتا بسته شکلات تزئین شده خوشگل براشون بخرم...


پ ن 4:امروز اول ماه رجب هست و من روزه ام

پر از حس خوبم...


پ ن 5: زندگی جریان داره

زندگی بالا و پایین داره

زندگی هزار جور سوپرایز و هزار جور شگفتانه عجیب و غریب برامون داره

ولی کاش آدم از عزیزاش دور نمیشد...


پ ن 6: میدونید منتظر رسیدن دوتا بسته پستی که هفته گذشته برای مامان خریدم، هستم؟


آخر هفته یا وسط هفته؟

سلام

صبحتون شنگول و منگول

با توجه به تعطیلی فردا ، احتمالا دیگه تا شنبه نمیام سرکار


برنامه ریزی کردیم یه عالمه بریم باغچه

امسال موفق نشدم از اون انار کوچولوهای زیر درخت جمع کنم

علیرغم اینکه به دوست جانم هم قولش را داده بودم و چقدر تو ذهنم خیال پردازی کردم براش ولی نشد...

اما پدر جان برام یه اسپری رنگ طلایی خریدن

دوتا میوه کاج دارم و یه چندتایی از این گوی های چوبی کوچولو

میخوام اینا را با خودم ببرم باغچه و رنگشون کنم و ببینم میتونه یه چیز تزئینی فسقلی برای روی جا کفشی درست کنم یا نه

خودِ جا کفشی چوبش رنگ قهوه ای تیره هست و یه دونه جا شمعی چوبی با حباب شیشه ای گذاشتم اونجا

میخوام یه چیز تزئینی فسقلی هم درست کنم و بزارم کنارش

برای اون ماکت ها هم کلی ایده و برنامه دارم

ولی فعلا یه سری کار دارم که به خودم قول دادم اول اونجا را مرتب و منظم کنم و بعد برم سراغ کارهای دوست داشتنی

اینطوری ترغیب میشم کارهای جدی را زودتر انجام بدم




پ ن 1: دیشب للی ازم چیزی خواست...

نتونستم

و هنوز ذهنم درگیره و درونم پر از آشوب...



پ ن 2: صدای دوتا فاخته ای که خیلی آروم کنار هم راه میرن را میشنوم

انگار دارن درد دل میکنن

یه اندوه عمیقی انگار ته صداشونه



پ ن 3: در عوض گنجشکها چنان با هیجان سر و صدا راه انداختن که انگار دارن از یه جشن بزرگ حرف میزنن

همشون هم سرحال و بپر بپر میکنن



پ ن 4: منتظرم

ولی نمیدونم منتظر چی؟



پ ن 5: امروز صبح یه سری به حسن یوسف های ته پارکینگ زدم

حالا دیگه وقتشه که قلمه های خوشگل ازشون بگیرم و توی تراس یه گلدان بزرگ پر از حسن یوسف درست کنم

برای بهار باید تراس پر از رنگ و شور و حال بشه


من از آن روز که در بند توام آزادم...

سلام

روزتون بخیر

با این هوای دلبر چقدر یه گوشه نشستن سخت شده

دلم پیاده روی های طولانی میخواد

از اون پیاده رویهایی که اصلا نمیدونستیم ماسک چی هست.....

اخ اخ اخ ... کفشای سبک صورتیم را پا میکردم و میرفتم... از تمام زمین و زمان جدا بودم ... فقط نفس های عمیق بود و من

امروز صبح یاد افتاد به اینکه یه برشی از زمان روزگار منو در شرایطی قرار داد که دقیقا از اول بهار تا دقیق روز وسط تابستون هر روز صبح یه مسیری پر از دار و درخت (نزدیکای کوه صفه) را باید پیاده روی میکردم... یه مسیر یک ساعته... دقیق یادمه چقدر این پیاده روی های هر روزه حال منو خوب کرده بود...

زندگی همینه برش های رنگاوارنگ

و چه دلچسبن گاهی این رنگهای خوشرنگ



توی خونه ما اصولا بعد از ناهار یا شام چای نمیخوریم

چای را صبح میخوریم و عصر

دیروز ناهارمون که تمام شد با پدرجان هردو همزمان گفتیم هوس چای کردیم و این شد که مادرجان یه چای خوشرنگ آماده کردن

همین باعث شد که خواب ظهرگاهی کلا کنسل شد

پدرجان که زنگ زدن به آرایشگرشون که خیلی هم پروتکلها را جدی میگیرن و یه نوبت گرفتند برای ساعت 4 و نیم

من و مادرجان هم تصمیم گرفتیم اون لیست خرید را که من دیروز به علت شلوغی روزم نتونستم برم سراغش با هم دیگه تیک بزنیم

این شد که نزدیک ترین مسیر و نزدیک ترین فروشگاهها را در نظر گرفتیم و دوتایی راهی شدیم

ساعتی بود که هنوزخیلی شلوغ نبود

اولین مغازه اسباب بازی فروشی پر بود از وسایل ولنتاین و یه عالمه دختر و پسر در حال خرید با سبدهای پر از قلب و پوشال و خرس و ...

این شد که من و مادرجان وارد نشدیم

دومین مغازه که اسمش بازیهای فکری هست و توی یه زیرزمین بزرگ هست تقریبا بدون مشتری بود

وارد شدیم و با کمک آقای فروشنده که با حوصله برامون وقت گذاشت سه تا هدیه انتخاب کردیم...

برای مغزبادوم یه پکیچ درست کردن بدلیجات بود پر از مهره ها و وسایل رنگی رنگی ...

برای فندوق جان یک بسته از آجرهایی که با نقشه تبدیل میشن به یه کلبه دوتا لگوی شخصیتی هم داخلش بود

برای پسته هم که برای اولین بار بود عیدی میخریدیم یه عروسک بادی که کف اون پر از شن هست و وقتی باد میشه به صورت تعادلی می ایسته و فسقلی میتونه بهش ضربه بزنه...

یک بسته فانی بافت هم جداگانه برای مغزبادوم خریدم

یک بسته بازی «فکربکر» هم به چشمم اومد که خریدمش- یادم اومد وقتی بچه بودیم با پسرخاله م خیلی خیلی زیاد بازی میکردیم- شاید اونوقتا اسباب بازیهای ما خیلی محدود تر از حالا بود به خصوص بازیهای فکری- من و پسرخاله هم سن و سال بودیم و همبازی - شطرنج ، همین فکر بکر و تخته نرد پایه ثابت بازیهامون بود

خلاصه اقای فروشنده اسباب بازیها را کادو کردند و ما قبل از اینکه شخص دیگه ای وارد فروشگاه بشه اومدیم بیرون

بعدش هم یه سری خرید خوردنی جات داشتیم که انجام دادیم

لابه لای این خریدها بود که چشمم خورد به کفش فروشی به مامان جان گفتم یه نگاهی بندازیم

چون یه مدتی بود دنبال یه جفت کفش اسپرت با قیافه ی دلخواهم میگشتم که رنگ طوسی داشته باشه و اتفاقا از یه جفت کفش خوشم اومد و خریدمش

البته ناگفته نماند که کفش فروشی دوتا مشتری داشت و من و مادرجان بیرون منتظر شدیم تا این دوتا خانم کارشون تمام بشه ولی گویا کارشون خیلی طولانی بود و تمام شدنی نبود و قصد داشتند تمام مدلهای کفش موجوددر مغازه را تست کنن ... این شد که آقای فروشنده کفش مورد نظر را دادن به من همون بیرون تست کردم ، هم سایزش خوب بود و هم مدلش را از توی ویترین پسندیده بودم و تمام ...

خلاصه برگشتیم سمت خونه

و بعد از شام هم باز سفارش چای دادیم

خلاصه که یه عالمه از لیست خریدم تیک خورد

آخرای شب هم یه پیراهن خوشگل توی یه پیچ دیدم و ناخودآگاه دلم خواست برای مادرجان بخرمش...





پ ن 1: امروز صبح آقای دکتر یه جلسه مهم داشتند و دقیقا 45 دقیقه دیر رسیدند....

دیشب حرف زدنمون به درازا کشید و بعدش صبح خواب موندیم... 


پ ن 2: میخوام یه چیزی شبیه ماکت هفت سین درست کنم برای داخل آسانسور

نوروز برای من پر از حس و حال خوبه...

هرجوری بتونم سعی میکنم این حس و حال را به اطرافیانم منتقل کنم



پ ن 3: «گراد» کارت اشتراکم را یه مبلغی شارژ کرده

هی به خودم میگم اصلا به اون سمت نرو - چون تجربه ثابت کرده دقیقا ده برابر پولی که شارژ کردن آدم اونجا باید پول بده

اما ....


پ ن 4: نه که آقای دکتر خیلی زود رسیدند به جلسه

تازه داریم داریم با هم دیگه ریز ریز چت هم میکنیم


پ ن 5: خیلی وقتا یادمون میره خوشبختی چیه

دارایی هامون به چشممون عادی میان

اصلا دیگه نمیبینیم که چقدر نعمت داریم ...

یه نگاه ساده به بقیه آدمهای کره زمین بهتون ثابت میکنه اونقدرایی هم که فکر میکنید اوضاعتون بد نیست


پ ن 6: هوا که خوب میشه روی پاهام بند نمیشم

انگار روی ابرها هستم

انگار خورشید صبح به خاطر من طلوع کرده

و انگار تمام کائنات دست به دست هم دادند تا حال منو خوب کنند...


دیده ام خوابی که ماهی پادشا خواهد شدن...

سلام

روزتون بخیر

بعد از مدتها یه باران درست و حسابی باریده

هوا لطیف و دوست داشتنی

دقیقا عین هوای روزهای بهار....

گنجشک ها هم دارن توی کوچه غوغا میکنن البته جایی نیستند که در زاویه دید من باشند ولی من صداشون را میشنوم

یه آرامش بینظیر برقراره ... صدای رفت و آمد و آدمها شنیده نمیشه ... فقط یه کوچه خیس از بارون و صدای هیاهوی گنجشکها....


باز دوباره دیشب عموجان چند تا عکس قدیمی گذاشتن داخل گروه خانوادگی و یهو همه شروع کردند به حرف زدن

و من این موقع ها فقط به این فکر میکنم که چقدر دلتنگ هم شدیم که دنبال بهانه ایم

همه تند تند مینوشتند و هرکسی یه خاطره و یه حرفی را تعریف میکرد...

دلتنگ دور همی های خانوادگی شدم

حالا قدر خیلی چیزها را بهتر قبل میدونیم

و شاید این تنها نقطه قوت این روزهای کرونایی باشه




پ ن 1: امروز باید برم دنبال یه خرید کوچولو برای خونه

اگه بتونم سر راه میخوام یه سری به اسباب بازی فروشی بزنم

شاید بتونم چند تا از گزینه های لیستی که نوشتم را خط بزنم

همیشه برام رفتن به اسباب بازی فروشی یه هیجان و حس خوبی داره...


پ ن 2: اینترنتی برای مادرجان لباس سفارش دادم

اینم یکی دیگه از گزینه های لیست ...

میخوام برای عیدیشون


پ ن 3: پدرجان تقریبا دو ماهی هست یه چالش کاهش وزن برای خودشون گذاشتن و خیلی هم موفق و خوب عمل کردند

حالا این انگیزه ای شده که عصرها گاهی با هم نرمش کنیم

یادتون هست براتون از خرده عادت ها گفتم؟

خرده عادتها را توی زندگیتون جدی بگیرید... عملکردشون بینظیره


پ ن 4: یادتونه شهریور شب بو کاشتیم...

بینظیر و زیبا شدند

وقتی گل هاشون شکوفا بشه براتون عکس میگیرم

بینهایت خوشگل شدند



آغاز هفته ی چهار روزه....

سلام

اول هفته تون پر از حس و حال زیبا

امیدوارم امروز را با انرژی شروع کرده باشین و هفته ی پر نشاطی پیش رو داشته باشین

آخر هفته تعطیلی زیاد داریم و تقریبا این هفته نصفه ست ...

پس بریم که پر انرژی تر به کارهای روزمره برسیم


دیروز اونقدر هوا ملایم و دلپذیر بود که صبح بعد از خوردن صبحانه با پدرجان و مادرجان رفتیم به سمت باغچه

به حوض فسقلی وسط باغچه داریم

از اون حوض های آماده نیست

یه حوضی هست که با سرامیک درست شده و آب چاه میاد داخلش و بعد برای آبیاری ازش استفاده میشه

یه کمی نیاز به تعمیرات داشت و چند تایی از سرامیکهای لبه ش کنده شده بود

پدرجان سیمان و پودرسنگ را مخلوط کردن و تعمیرش کردیم

بعد هم یه سری نهال نارنج بود که میخواستن جابجا کنن

بعد هم یه چند تایی پاجوش انجیر و زردآلو داشتیم که جدا کردیم و گذاشتیم داخل گلدان برای کسایی که با خوردن انجیرهای باغچه سفارش نهال داشتن...

میدونید انجیر خیلی مدلهای مختلفی داره و این انجیر خیلی شیرین هست و پوست خیلی خیلی نازکی داره، یکی از دخترعمه ها که حیاطشون باغچه داره و یکی از دوستای پدرجان سفارش کرده بودن که از این انجیر بهشون نهال بدیم

بعدش هم با مادرجان چند تایی گلدون سفالی برداشتیم و خاکشون را عوض کردیم و یه عالمه بذر گل میمون و یه مدل گل سینره کاشتیم

یه کمی هم بذر فلفل توی گلدان کاشتیم که بعدا منتقل بشن به باغچه

نزدیکای ظهر بود که دیگه حسابی خسته شده بودیم - چند تایی شیار روی زمین کشیدم و بذرهای شاهی را توی زمین کاشتم

پدرجان هم آب را باز کردند و همین که آب داخل جوب (جوی) جاری شد من دیگه طاقت نیاوردم و کفش هام را درآوردم و پاهام را گذاشتم توی آب...

جاتون خالی

هوا محشر بود

و آب خنک حسابی میچسبید

برای ناهار برگشتیم خونه و بساط باربیکیو را روی پشت بام راه انداختیم

این روزهای کرونایی بیشتر از هر وقت دیگه ای قدر این باغچه ی فسقلی را میدونم

بعدازظهر به گلهای پارکینگ و سرسرا رسیدگی کردم

آروم آروم دارن از اون خواب زمستونی میان بیرون

خواب زمستونی گلها اینطوریه که رشد خیلی خیلی کمی دارن و حالا با گرمتر شدن هوا یهو انگار ذوق زده میشن

توی لیست برنامه هام یه سر رفتن به نمایشگاه گل و گیاه هست البته بازم بستگی به پروتکلهای بهداشتی داره

توی اصفهان یه قسمتی هست که این نمایشگاه ها دائمی هستند و فضای خیلی بزرگی دارن

سعی میکنم پرس و جو کنم و توی ساعت خلوت تر برم

شاید هم باز به خرید اینترنتی پناه ببرم

ولی بهر حال یه سری گل های بهاری برای تراس لازم داریم...




پ ن 1: یکی از فامیلهای دور مادرجان تغییر جنسیت داده

نمیدونم چرا با شنیدنش خیلی خیلی زیاد ذهنم درگیر شد


پ ن 2: پنجشنبه خیابانها به حدی شلوغ بود که باور کردنی نبود

من از تک تک تون خواهش میکنم رعایت کنید

کرونا تمام نشده

بیرون رفتنای غیرضروری را کنسل کنید

اول به فکر خودتون  بعدعزیزانتون ودر نهایت کادر درمان باشید

باور کنید یه کمی دیگه تحمل کردن و یه کوچولوی دیگه صبوری کردن به نفع همه مون هست...


پ ن 3: براساس یه سری اطلاعاتی که هنوز صحت و سقمشون مشخص نشده بود به خبری به آقای دکتر رسید

اگه حقیقت باشه خیلی خیلی اتفاق باحالی میتونه توی زندگی کل خانواده آقای دکتر باشه

بعد من تند تند خیالپردازی میکردم و هی ذوق میکردم

یهو دیدم آقای دکتر ساکت نشستن و زل زدن به من... میگم چی شده ... میگه این مدلی حرف زدن و ذوق کردنت را مدتی بود ندیده بودم!!!!!!!!




روز کیک شکلاتی

سلام

روزتون آرام

آرامش پنجشنبه ها یه طور دلچسبیه

دیروز وقتی رسیدم خونه با خانم همسایه طبقه پایینی با هم رسیدیم به آسانسور

یه کاسه بزرگ گل سرخی ، پر از حلیم بادمجان تزیین شده دستشون بود

داشتن میبردن برای طبقه ما...

با هم یه کمی خوش و بش کردیم و رسیدیم و روز زن را به مادرجان تبریک گفتند و ...

بعد از ظهر مادرجان پیشنهاد دادن که برای خانم همسایه کیک بپزیم و با گل نرگس ببریم براشون

این شد که دست به کار شدیم

داشتیم مواد را میریختیم داخل قالب که مغزبادوم زنگ زد و گفت میخوان یه سری بیان خونمون

این شد که کیک را ریختیم توی قالب و گفتیم این باشه برای خودمون که بچه ها میان با چای بخورن...

کیک دوم را درست کردیم و ریختیم توی قالب و داشتم برای مادرجان و پدرجان تعریف میکردم که دختر یکی از همسایه های دفتر را چند روز پیش توی کوچه دیدم و جویای احوال مادرشون شدم و گویا خیلی روبه راه نبودن....

که پدرجان پیشنهاد دادن یه کیک هم برای ایشون درست کن و فردا یه سری بهشون بزن...

این شد که تا مغزبادوم و خواهر برسن ... کیک سوم را هم ریختیم توی قالب و رفت برای پخت...

کیک خانم همسایه را با کمی هاتچاکلت و شکلاتای رنگی رنگی تزئین کردم و با چند شاخه گل نرگس که از باغچه آورده بودن بردم و چقدر ذوق کردن... (دفعه قبلی که کیک برای طبقات درست کردم این خانواده خونه نبودن و این تجربه را نداشتند)

بعدش کیک خودمون را تکه کردم و داخل ظرف گذاشتم و مغزبادوم و مامان و باباش با یه کادو برای مادرجان اومدن

با فاصله نشستیم و حالا که کمی هوا بهتره در تراس را هم باز گذاشتیم تا هوای تازه هم بیاد داخل...

ناگفته نماند که موقع رفتن خواهرجان باقیمانده کیک را بسته بندی کردیم و دادیم مغزبادوم با خودش برد

بعدش هم کیک مربوط به خانم همسایه را با غنچه های گل محمدی تزئین کردم و سلفون پیچ کردم وآوردم تا امروز برم یه سرکوچولو به اون مادرمهربان بزنم...

البته که من توی خونشون نمیرم و همچنان با شدت تمام ، همه پروتکلها را رعایت میکنم

خونشون در به حیاط هست و من میرم توی حیاط می ایستم و خانم همسایه را چند دقیقه ای با ماسک توی حیاط ملاقات میکنم و برمیگردم...


اینطوری بود که تمام دیروز بعدازظهرتا آخر شبمون دستمون به کیک های شکلاتی بند بود



پ ن1: توی رفتار با بزرگترها کمی حساس تر باشید

اونا حساستر و زودرنج تر هستند

هرچی سنشون بالاتر میره نگاهشون با آدمهای جوان بیشتر فرق میکنه

چند جمله و چند تا گلایه از طرف یکی از فرزندان خواهر پدرجان...  (که به نظر من هیچ درست نبود) تمام دیروز اعصاب پدرجان من را ریخته بود بهم

در حدی که فشارشون بالا رفته بود و به شدت ناراحت بودند


پ ن 2: دیشب آقای دکتر یه خاطره از یه روزی را تعریف کردن که از نگاه ایشون خنده دار بود

همون خاطره از اون روز ، در نگاه من کاملا گریه دار بود

و این شد که اول با یه خاطره خندیدیم... و بعد گریه کردیم...


پ ن 3: دیروز للی با همسرش اومد یه سری بهم زد

براش خیارشور آورده بودم

اونم برام یه بادی اسپلش آورده بود



روز مبارک

سلام

روزتون مبارک

بدون هیچ مناسبی جنسینی ... امروز همه تون مبارک

و به خصوص روز مهربانوهای قشنگ سرزمینم...

امیدوارم بلد باشین همه روزهای عمرتون را مبارک و شاد کنید

امیدوارم با بهانه و بی بهانه به عزیزاتون مهربونی و حال خوب هدیه بدید...

دیشب کلی تلفن و پیام و کلیپ و مهربونی رد و بدل کردیم

و این یعنی هنوزم که هنوزم حال دلمون خوبه و دنبال چیزای کوچولو میگردیم تا به عزیزانمون بگیم که چقدر دوستشون داریم



چند روزی هست که مغزبادوم با دعوت مدرسه شون برای شرکت در یک برنامه نمادین میره مدرسه

چند نفر را به صورت محدود دعوت کردن و برای برگزاری جشن تکلیف یه سری برنامه ضبط میکنن که بعدا با بقیه بچه ها به طور مجازی اشتراک بزارن و جشن بگیرن

گویا شبکه اصفهان هم قرار هست این برنامه را پخش کنه و مغزبادوم کلی بهم سفارش کرده که حتما ببینم

البته خیلی خیلی مایل بود که منم برم و تو برنامه شرکت کنم ...

خلاصه ش اینه که این فسقلی کی اینهمه بزرگ شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟




پ ن 1: هنوز دارم روی تقویم کار میکنم

پ ن 2: یه لیست بلند و بالا برای روزهای مانده بهمن تهیه کردم

پ ن 3: امروز شلوغم و این پست را تند تند لابلای کارهام نوشتم



وسط هفته

سلام

روزتون خوش

امیدوارم تا اینجای هفته براتون به خوبی و خوشی سپری شده باشه و برای بقیه اش هم یه برنامه درست و حسابی داشته باشید



صبح اول وقت رفتم پمپ بنزین

توی راه سمت دفتر ، یه جایی ایستادم تا گوشیم را جواب بدم

نزدیک یه فضای سبز کوچولوی محلی

چشمم خرد به یه عالمه گنجشک که توی پیاده روی وسط فضای سبز نشسته بودند

یه جایی وسط آفتاب...

اونقدر هیاهو به پا کرده بودن که نگو

پیاده شدم و از پلاستیک توی صندوق عقب براشون ارزن ریختم...

بعدم یه کمی تماشاشون کردم و اومدم ....

روی شاخه های شمشاد دنبال جوانه های تازه گشتم ... البته هنوز خبری از جوانه های تازه نبود

دیدن این جوانه های تازه حال دلم را عوض میکنه


چند روزی هست یه کتاب تازه میخونم

لابلای لحظه ها و احساسات آدمها غرق میشم و چه دلپذیره این حس

گاهی بدون اینکه متوجه باشم با شخصیت های داخل داستان لبخند میزنم و گاهی حواسم نیست چقدر دارم پا به پاشون غصه میخورم

به طور کلی دارم باهاشون زندگی میکنم


دنبال یه کیسه آبجوش از اون مدلهای قدیمی میگشتم که چند جایی سرزدم و پیدا نکردم

نمیخوام سلیکونی باشه و نمیخوام روکش داشته باشه

از این کوچولوهای فانتزی هم نمیخوام

از همون قدیمیا میخوام

میخوام براش روکش ببافم و برای داداش و زن داداش بزارم کنار

قبلا یکی براشون بافتم با این حال هر بار روکش کیسه آبجوش ما را میبینن ذوق میکنن و دلشون میخواد

برای همین میخوام یکی براشون آماده کنم

انشاله این کرونا تمام میشه و اونا هم پایان نامه شون تموم میشه و ....



پ ن 1: آقای دکتر به کلیپی برام فرستاده بودن - عاشقانه بودها - قشنگم بود - اما نمیدونم چرا بهم برخورد

انگار به شعورم توهین شد

حالا دقیقا مختصات اخلاق و درونیات آقای دکتر را میشناسم که چطور آدمی هستن و چطوری فکر میکنن

اما بهر حال بهم برخورد...

دیشب طی توضیحی که برای رفع این حال بهم دادن اونقدر خندیدیم ....

چقدر خوبه یه نفر آدم را خوب بلد باشه


پ ن 2: للی قراره امروز برام عسل بیاره

سفارش دادم بهش

براش یه شیشه بزرگ خیارشور خونگی آوردم

دلم براش تنگ شده


پ ن 3: دیروز به دانا پیام دادم

دلم براش تنگ شده بود

سراغ نی نی خانم را گرفتم

و البته تشکر کردم چون از مغازه پسرداییش خرید کردم و کلی تحویل گرفت ...


پ ن 4: با یه دوست قدیمی دیروز صحبت کردم

یه نقل قولی را از یه دوست مشترک دیگه که در مورد من گفته بود برام فرستاد

کلی خندیدم...

گاهی جالبه خودمون را از نگاه دیگران ببینیم...


پ ن 5: برای پسرعمو:

دیروز توی راه که داشتم به سمت خونه میرفتم - داشتم به خرید یه وسیله ای فکر میکردم

اطلاعاتی نداشتم و نگران بودم و توی ذهنم هی داشتم بالا پایین میکردم

یهو ناخودآگاه ذهنم رفت سمت شما...


گرد آن شمع به سر گشتم و پروانه شدم

سلام

روزتون شاد

امیدوارم خوب باشین

امروز آفتاب تا روی انگشتام روی کیبورد کش اومده ...

چه کیفی داره این حس قشنگ بازی نور و سایه ...

توی راه هم که میومدم عینک دودی نزدم و اجازه دادم نور با چشمام بازی کنه...

انگار وقتی هوا آفتابی و روشنه همه چیز درخشان تر به نظر میرسه...



دیروز بعد از ناهار با مامان جان یه مشورتی کردم که برای روز مادر چی بخرم

طبق معمول اولش که گفتن هیچی نمیخوان و ...

منم گفتم بهر حال که منو میشناسید یه چیزی میخرم ... پس چه بهتره خودتون بگین چی میخواین...

اینطوری بود که گفتند دلشون یه پتوی تازه میخواد

خواب بعدازظهرمون را که رفتیم و بیدار شدیم و بعدش هم بساط چای و خرما را برگزار کردیم هوا تاریک شده بود...

به مامان پیشنهاد دادم بریم خرید؟

گفتن بریم ... اما پیاده ...

تا هم پیاده روی کنیم و هم از همین اطراف خونه خرید کنیم

این شد که دوتایی راه افتادیم

رفتیم یکی دو جا سر زدیم و به سلیقه خودشون براشون یه پتو خریدیم

توی راه برگشت هم یه مغازه کفش فروشی دیدیم و من میخواستم کفش ببینم که رفتیم داخل و از دمپایی هاش خوشم اومد و اونجا یک جفت دمپایی هم برای مادرجان خریدم و اونم شد هدیه روز مادر...

اینطوری بهتره ... هم به سلیقه شون شد و هم چیزی که میخواستن





پ ن 1: پشت چراغ قرمز هستیم و چراغ سبز میشه

ماشین هایی که بوق میزنن منظورشون چیه؟

یعنی فکر میکنن بعضی از ماشین ها قصد دارن همینجا پشت چراغ بمونن؟؟؟؟

کاش یاد بگیریم چه جایی باید از بوق استفاده کنیم



پ ن 2: توی اتوبان میومدم و دیدم یه پراید داره با یه تویوتا کل کل میکنه...

و سعی میکنه با سرعتی حدود 120 تا از اون ماشین سبقت بگیره...

به نظرتون بهتر نیست توی رانندگی یه کمی عاقل تر باشیم؟

تذکر بدید به این مدل آدمها، اگه دور و برتون هستن و حرفاتون را میشنون...



پ ن 3: توی اینستاگرام چند مدل آموزش درست کردن این باکسهای ولنتاینی با شکلات و گل و ... را دیدم و خیلی خوشم اومد

شاید دوتا باکس خوشگل برای دوتا فسقلیا درست کنم

اگه توی اون زمان قرار باشه بیان خونمون حتما این کار را میکنم...



پ ن 4: دنبال بهانه نگردین

مهربونی کردن همیشه قشنگه

هرجوری که با روحیاتتون جور در میاد مهربونی کنید

خراب چشم سیاه و رخ چو ماه تو ام

سلام

روزتون خوش


هوای اصفهان یه طور دلپذیری شده

حیف که بارون نمیاد

اگه یه بارون حسابی میومد و همه جا را میشست دقیقا میتونستم بگم بهار داره از گوشه کنار زمستون سرک میکشه ...

اسفند را به چشم یه فصل جدا بهش نگاه کنید

کلی کیف و کلی حال خوب توی خودش داره که برای خودش یه دنیای جداگانه ست

هرچند اینطوری که داریم پیش میریم بعید میدونم امسال هم از عید و حال و هوای خرید و عیدبازی خبری باشه ...

من اون جنب و جوش و حس و حال اسفندی را همیشه خیلی دوست داشته و دارم

اون حس و حال پر از انرژی را



امروز آقای دکتر به خاطر انجام یه کاری باید یه سفر یک روزه برن به یکی از شهرهای اطراف

قبلا شاید هفته ای دو بار از این سفرها توی برنامه کاریشون بود

اما از اول شروع کرونا کلا این سفرها کنسل شده بود...

الان دلم پر از نگرانی های رنگاوارنگ هست که سعی میکنم هیچکدومشون را به ایشون منتقل نکنم

و فقط صبح تماس گرفتم که یه وقت خواب نمونن...

این ویروس چه به سر ما آورد

کلی از روزمره هامون شکل عوض کردن

حتی گاهی به این فکر میکنم که شاید مدتها نتونیم به سادگی از این ماسکها جدا بشیم...

وقتی میخوایم از خونه بریم بیرون اول چک میکنم که حتما ماسک و دستکش و ژل ضدعفونی همراهم باشه...

قبلا تنها دغدغه ام کارت بانکی و گواهینامه م بود...

چه ساده همه چیز تغییر شکل و رنگ میدن...


لیستم را هر روز تکمیل میکنم و گاهی هم یه کارهایی را ازش خط میزنم

یه چیزای ریزی مینویسم و خودم لبخند میزنم

این لیست نوشتن را از مامان یاد گرفتم... برای خودشون ریز ریز لیست مینویسن... بعد هم جلوی نوشته هاشون نتیجه را یادداشت میکنن

گاهی شبها بعد از اینکه آشپزخونه را مرتب میکنن همونجا میشینن پشت میز و خودکار و دفترچه شون را میارن و شروع میکنن به نوشتن... کلی چیز میز هم روی تقویمشون یادداشت میکنن...  دور بعضی روزها را خط میکشن و یه چیزایی کنارش مینویسن... روی بعضی از روزها را هم خط میزنن... حتی برای بعضی از روزها شماره میزارن و ....

چقدر مامانا موجودات دوست داشتنی ای هستند... حواسشون به همه چیز هست ...




پ ن 1: خواهر جان یه خوابی دیده و بعد توی خواب از دست من حرص خورده

کله سحر به من پیغام داده و کلی چیز بهم گفته که چرا توی خواب حرصش دادم

یعنی اینقدر سر صبحی خندیدم که نگو و نپرس

خواهر من شما خواب دیدی به من چه


پ ن 2: برای دوستم دعا کنید



گر به رقص آیی شبی...

سلام

روزتون شاد و زیبا


کلی حرف دارم

نمیدونم چقدر وقت کنم بنویسم براتون

اول از همه بگم که چقدر از بازخوردهایی که برای تقویم دادید خوشحال شدم و چقدر خوشحال ترم که بعضی از دوستانم گفتید که پرینت گرفتید و حالا لابلای روزهای سال بعد یاد تیلوتیلو میفتید...

توی لحظه هایی که زمان گذاشتم برای طراحی این تقویم ... لابلای لحظه هایی که چشمام به مانیتور بوده از خدا خواستم که کسایی که ازش استفاده میکنن روزهای بینظیری را تجربه کنن... خاطرات بینظیری را توش ثبت کنن و از اون زیباتر آرزو کردم که لابلای روزهای سال بعد ، یه جایی تو یه صفحه کنار یه روز یادداشت کنن، آغاز زیبای....

و این آغاز بشه خاطره سالهای بعدشون ...

منو با محبتهاتون شرمنده کردید


باید از چهارشنبه بگم که از بعدازظهر با مادرجان تندتند پودینگهای رنگی رنگی درست کردیم

کیک کاکائویی پختیم و خامه کشی کردیم و با کلی خنده و شوخی روی کیک گلهای قرمز نقاشی کردیم و کلی به نقاشی های خودمون و او برگهای سبز خندیدیم....

خونه را مرتب کردیم و آماده شدیم تا کله سحر پذیرایی فسقلیای باشیم

خواهرجان و فندوق و پسته صبح زود اومدن و حدود ساعت 10 رفتیم دنبال اونیکی خواهر و مغزبادوم ...

نان سنگک خریدیم و یه سررفتیم باغچه

هوا عالی بود و فسقلیا شروع کردن به بدو بدو و بازی

یکساعتی بودیم و به زور آوردیمشون خونه

رفتیم پشت بام و کباب درست کردیم و دور هم کلی خوش گذروندیم...

شب همه موندن خونمون و صبح جمعه باز با فسقلیا راهی باغچه شدیم

این بار چند ساعت اونجا بودیم و آفتاب مهربون زمستونی حسابی حالمون را جا آورد

بچه ها بازی کردن و کلی با بیلچه تو باغچه بهشون خوش گذشت

به قول خودشون داشتن قلمه میکاشتن.... هر چی چوب از حرس درختای مو (انگور) باقی مانده بود توی زمین کاشتن...

بعد هم برای ناهار اومدیم خونه و بچه ها هلاک بودن

بازم بعد از ناهار بازی و سرو صدا ...

تا عصر هم اونجا بودن

عصر هر کدوم با گریه و زاری رفتن... خیلی این قسمت ماجرا منو ناراحت میکنه ... از اینکه اینطوری غصه میخورن

فندوق که خیلی گریه کرد و توی ماشین هم از شدت گریه خوابش برده بود و باز توی خونه وقتی بیدار شده بود گریه را شروع کرده بود...

خواهر گفت چند ساعتی بیقراری کرده...

خلاصه بچه ها که رفتند من تازه شروع کردم به تمیزکاری

جارو برقی حسابی... زیر مبلا پر از اسباب بازی و تکه های کاغذ بود

بعد هم گردگیری ... جای دستاشون و بعضا پاهاشون روی تمام میزها و شیشه ها بود...

دلم نیومد جای دستاشون را از پایین شیشه های تراس تمیزکنم... اما بقیه خونه را حسابی برق انداختم

بعد هم به گلهای تراس رسیدگی کردم و البته گلهای سرسرا...

هوا به طور ناگهانی عالی شده ... اونقدر عالی که شب بوها یهو رشد کردند و حسابی دلبر شدند...

دیروز یه سری از هسته های پرتقال را کاشتم و حالا منتظر میشم تا جوانه بزنن...

خلاصه چند ساعتی به جمع و جور کردن خونه و ریخت و پاشهای بعد از بازیهای فسقلیا گذشت...



پ ن 1:  بسته پستیم رسید

و چقدر از خریدم راضی بودم

البته دفعه دومی بود که از این پیچ خرید میکردم

بعد از اون پست که گفتم کد رهگیری ندارم و به فروشنده پیام دادم و جوابی دریافت نکردم ... از اون فروشگاه اینترنتی باهام تماس گرفتند و گفتند خودشون پیگیری کردند و بسته م رسیده اصفهان و تا یکی دو روز دیگه میرسه دستم ...

جالب این بود که بعدش هم باز پیگیری کردند و تلفنی از رسیدن بسته و میزان رضایتم سوال کردند...

واقعا بعضی از فروشنده ها اخلاق عالی دارن...


پ ن 2: آقای دکتر خوب هستند و این روزها به شدت مشغول

دارن از روزهای پایانی سال نهایت استفاده را میبرند


پ ن 3: هنوز برای روز مادر هیچ فکری ندارم


پ ن 4: خیلی بیشتر حرف دارم - اما فعلا با توجه به کارهایی که باید انجام بدم نمیتونم بیشتر بنویسم...



بیاین که تقویم آوردم براتون

سلام

روزتون زیبا

مطمئنم که خیلی هاتون بهتر از من طراحی بلدید

خیلی هم خوش سلیقه ترید

ولی قول داده بودم فایل تقویم را بهتون بدم تا ایده بگیرید

و البته حتما شخصیش کنید که زیباتر بشه

اینها روی برگه A4 طراحی شدند و به سادگی میتونید پرینت بگیرید و با نصف کردن از وسط، و روی هم قرار دادن تقویم ماه به ماه داشته باشید

برای لبه بالایی هم میتونید از فنر زدن یا زده شیرازه های پلاستیکی استفاده کنید... چسب بزنید... سوراخ کنید و با نخ کنفی ببندید یا هرطوری که دوست دارید...

کناره های سمت چپ تقویم ، زیر قمستی که عکس داره را خالی گذاشتم تا مناسبت های خانوادگی و خاص خودتون را داخلش بنویسید...

خودم روزهای تولد افراد را با عکس هرکدوم از اعضای خانواده نشون میدم ... یعنی روی تاریخ مورد نظر عکس هرشخص را میزارم...

برای ازدواج ها از حلقه استفاده میکنم

شماها هم میتونید هرکاری دوست دارید انجام بدید

حتی میتونید همین شکلی پرینت بگیرید و با دست روی تقویم عزیزانتون یادداشت های جالب بزارید

خلاصه که امیدوارم خوشتون بیاد


اینجا کلیک کنید




پ ن : چندین بار مجبور شدم تست کنم ولی در نهایت نمیدونم درست شد یا نه

برای من دانلود میشه

لطفا اگه درست نیست بهم خبر بدید

ممنون

نـــور تـــویی سـور تــویی دولت منصور تـویی

سلام

روزتون بخیر

رسیدیم به وسط هفته

چشم به هم میزنیم و این هفته هم به پایان رسیده

امروز به کوچولو آفتاب رسیده به میز کارم و این نشون میده که زاویه تابش خورشید داره عوض میشه ...

من از اواخر پاییز و اوایل زمستان آفتاب داخل دفترم نمیتابه... ما به این جور جاها میگیم «نَسرم» ....

نمیدونم از این کلمه استفاده میکنید یا نه؟

یعنی زمستان آفتاب گیر نیست و برعکس تابستان آفتاب گیر هست...

دفتر منم همینطوریه...

خلاصه که داریم تند تند و با سرعت به سمت اسفند میریم ... اسفند خودش یه فصل جداگانه ست ...



امروز صبح وقتی میخواستم از خونه بیام بیرون مامان جان کیسه بازیافت را گذاشته بودند جلوی در که با خودم بیارم...

در اولین نگاه چشمم افتاد به جعبه گز...

پدرجان خیلی گز دوست دارن و مدتی هست که مرتب براشون گز میخرم...

البته علت اینکه من میخرم این هست که به خاطر کرونا بیشتر خرید خونه با من هست

هرچند گز مورد علاقه پدرجان مارک دیگه ای هست که به من دور هست و من نمیرم از اون خرید کنم و از سر راهم یه مارک دیگه میخرم که خب ، بد هم نیست ...

تقریبا چهارمین بار هست که از این مغازه دارم گز میخرم ... مثلا هر 10 روز یکبار...

هر بار یک قیمتی میدن...

بار اول خریدم و به قیمت توجه نکردم

بار دوم خیلی قیمت متفاوت بود (خیلی خیلی گرانتر) و وقتی پرسیدم فرمودند چون پسته و بادام مخلوط هست ... منم قبول کردم

بار سوم خیلی خیلی ارزون تر دادن و من بازم پرسیدم گفتند چون فقط پسته هست..... خب دفعه اول هم فقط پسته بود ... دقیقا درصدش هم همین بود...

بار چهارم که امروز باشه اصلا قیمت یه چیزی از دو برابر هم بیشتر بود...

و این بار فرمودند اگه قبلا ارزون تر دادیم اشتباه کردیم ، باید بقیه پول را بدین...

منم در این موارد خیلی پررو هستم گفتم: پس لطفا بگیرین بقیه اون پول را ازم و فاکتور بفرمایید ...

در این جا بود که حاج آقایی که مثلا صاحب مغازه هستند و یه مبل گذاشتن در یه گوشه ای از مغازه و فقط حضور دارن فرمودند: دخترم لازم نیست پول بدی حتما داری اشتباه میکنی

من هم به یه لبخند اکتفا کردم و اومدم بیرون ...

واقعا این مدل کاسبی کردن خیر و برکت نداره ...



پ ن 1: بسته پستی نرسید...

ازش کد رهگیری هم ندارم و البته پیغام دادم به فروشنده و جواب ندادن

البته باید بگم از اون مدل خریدهایی بود که پولش در محل موقع تحویل پرداخت میشه و نگران پول نباشید...

ولی من همچنان منتظرم


پ ن 2: دوست جون های خوشگلم - برای کاشت هسته های پرتقال و نارنگی و لیموتون عجله کنید که دیگه یواش یواش دیر میشه ها...

خودمم تازه ریختمشون داخل آب...


پ ن 3: دختر دایی جانم کرونا گرفته

هفته گذشته قشم تشریف داشته...


پ ن 4: برای هدیه روز مادر فکری کردید؟


پ ن 5: آقای دکتر از دیشب ناشتا بودن و صبح میخواستن برن آزمایش بدن

صبح توی راه آزمایشگاه میگن یه چیزی بگو انرژی بگیرم...

منم عنوان این پست را براشون خوندم


بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد- ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن

سلام

روزتون شیک و پیک

اصلا هم بد نیست بعضی از روزها پر از زرق و برق و تجملات باشه

امروزتون پر از لحظه های شیک

من که امروزم را شیک و پیک شروع کردم ... مامان جان یه صبحانه مجلسی و خوشگل چیده بودن که آدم از دیدنش هم چشماش قلب قلبی میشد

گاهی از این کارها میکنن

ظرفهای خوشگل را از توی کمد در میارن

فنجونهای خاص میزارن سر میز

گل نرگس هم که از باغچه آورده بودن و گذاشته بودن سرمیز

روی تخته سرو چوبی ، نان داغ...

و عطر خوش دارچین و هل توی چای ایرانی...

و خلاصه روز ما شیک و پیک شروع شد...

حالا که از مهمونی و دور همی خبری نیست ، لباسهای شیک و پیکتون را گاهی توی خونه بپوشید و حسابی به خودتون برسید و اجازه بدین حس های خوب بیاد سراغتون...



دیروز بعد ازظهر با مادرجان و پدرجان چای عصرونه میخوردیم و صحبت از روزهای کشدار و دوریهای اجباری میکردیم

بعد به این فکر افتادیم که چطوره روی پشت بام سایه بان بزنیم و میز و صندلی و با هماهنگی مهمونها را جدا جدا روی پشت بام پذیرایی کنیم و مهمون داشته باشیم...

اما یکی از مشکلات این بود که آسانسور فقط تا طبقه ما میاد و نمیره روی پشت بام و گذشتن از پله ها و ...

بعد در مورد پذیرایی از مهمانها توی باغچه کمی تبادل نظر کردیم و مشکلات اون قصه را بررسی کردیم و به نتیجه نهایی هم نرسیدیم

اما باید به فکری بکنیم...





پ ن 1: از وقتی دارم تقویم خودمون را طراحی میکنم پر از انرژی و حال خوبم...


پ ن 2: هر صبح مغزبادوم همه را ، توی گروه خانوادگی حاضر غایب میکنه...

اینم آثار مدرسه مجازی...


پ ن 3: آقای دکتر بعضی روزا دوست دارن توی غار تنهایی خودشون باشن

قدیما من این حالت را نداشتم ... یعنی خودم غار تنهایی را دوست نداشتم ...

البته با غار تنهایی ایشون از اول هم مشکل نداشتما... ولی خودم این حالت را نداشتم

اما تازگیها منم یه موقع هایی دوست دارم برم تو غار تنهایی خودم ... و عجیب این حس بهم میچسبه...


پ ن 4: جدای از تمام آداب و بحث های حاشیه ای، شروع به انجام یک عبادتی کردم که واقعا روی حال روحیم تاثیر شگفت انگیزی داشته

سر رشته های پیوندهای آسمانیتون را پیدا کنید و به آسمون وصل بمونید...

اصلا مهم نیست چطوری و چه شکلی ... مهم نیست بقیه چی فکر میکنن

شما نزارید رشته ها گسسته بشن


پ ن 5: من همچنان منتظر بسته پستی ای هستم که خیلی خیلی دیر شده رسیدنش...

به نظرتون باید از اومدنش ناامید بشم؟؟؟؟


سیر نمیشوم ز تو...

سلام

روز و روزگارتون پر از دلخوشی های رنگی رنگی


امروزم باز هوا سرده

دیروز وقتی اومدم زیپ چکمه م را بکشم بالا ، سر زیپ کنده شد

سر راه رفتم سراغ آقای تعمیر کفش

که فرمودند باید چکمه ها را بزاری و بری فردا بیای...

خب مسلم نمیتونستم پا برهنه برگردم تا خونه

این شد که عصر وقتی از خواب بیدار شدم رفتم از پشت بام یک جفت از بوتهای سال قبلم را آوردم و اون چکمه ها را هم بردم تحویل آقای تعمیرکار دادم

حالا هم با یه بوت ساق کوتاه تر نشستم اینجا و حس میکنم ساق پاهام چقدر یخ کرده ...

البته نمیدونم چقدر مربوط میشه اما دستامم به شدت یخ کرده


از دیروز استارت تقویم های خانوادگی را زدم

توی طراحی اولیه قضیه را شخصی نمیکنم تا بتونم فایلها را به شما هم بدم که مناسبتهای خانوادگیتون را بهش اضافه کنید و تقویم شخصی داشته باشید

میخوام یکی دوتا طرح سبزه و تنگ ماهی و .. هم برای داخل آسانسور درست کنم که کل ساختمان شاد بشن...

چند تا ایده رنگی رنگی دیگه هم دارم که باید از همین الان شروع کنم به طراحی و پرینت

چون تجربه بهم ثابت کرده توی اسفند ماه برای این کارها اصلا وقت پیدا نمیشه ...





پ ن 1: امروز منتظر آقای پستچی هستم

انگار ذوقش هنوز برام وجود داره


پ ن 2: من هر سال ، برای هر کدوم از خواهرا یه تقویم درست میکنم و برای مامان هم یه دونه

اماامسال میخوام برای خودم و مغزبادوم هم تقویم جداگانه در نظر بگیرم...

باید یادداشت های هیجان انگیز روی تقویمم را ببنید...


پ ن 3: آدمهایی که ادب را رعایت نمیکنن در واقع دارن خودشون را معرفی میکنن

این بی ادبی نشان دهنده تربیت خانوادگی و درونیات هر فرد هست

دیروز یکی از مشتریهام که سن و سال زیادی هم نداره (شاید 20سال)  همراه مادرش اومده بود برای انجام کاری...

گفت : میتونم از اینترنت شما استفاده کنم ؟

گفتم : نه... (میخواستم در دنباله بگم که : منم دارم از اینترنت همراهم استفاده میکنم و شما هم همین کار را بکن... ) (من کافی نت نیستم... دفتر تایپ و تکثیر هستم)

که ایشون اصلا اجازه نداد که کلمه از دهن من خارج بشه و دقیقا گفت : به جهنم....!!!

مادرش خجالت کشید و معذرت خواهی کرد.... البته پسر باز بی ادبی کرد... این بار به مادرش...


پ ن 4: بعضی از دوستای وبلاگی توی زندگی من خیلی پررنگ هستند

شاید حتی خودشون خبر نداشته باشن

ولی من لابلای زندگی روزمره یهو یادشون میفتم