روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

اول هفته زمستانی

سلام

روزتون گرم و نرم

از اینجایی که نشستم یه قسمتی از کوچه را میبینم که مقدار زیادی آب جمع شده بوده و یخ بسته

دیدن این منظره انگار سرما را چند برابر میکنه و هر بار چشمم بهش میفته انگار یه لرز ریزی توی تمام بدنم حس میکنم

طبق پیش بینی هوا شناسی برای آخر هفته، هوا واقعا خیلی سرد شد

من پنجشنبه هم اومدم سرکار ولی اصلا نتونستم پست بنویسم

اول وقت که اومدم و یه کار عجله ای که دستم بود را آماده تحویل کردم

بعدش یهو دیدم للی پیداش شد

از روز عقدش دیگه حضوری هم دیگه را ندیده بودیم

کلی ذوق کردیم و حرفامون تمام نمیشد

هی تندتند حرف میزدیم و دلمون میخواست پیش هم بشینیم و یه دل سیر همدیگه را ببینیم

یه نسکافه و بیسکویت برداشتیم و رفتیم چسبیدیم به بخاری...

یکساعتی حرف زدیم ولی للی وقت زیادی نداشت و باید میرفت

دوباره رفتیم جلوی در ایستادیم و دلمون نمیومد خداحافظی کنیم... بعدش من رفتم کنار ماشینش ایستادم و باز دلمون نمیومد خداحافظی کنیم

خلاصه مراسم خداحافظی خودش یکساعتی به طول انجامید

هی حرف و حرف و حرف

تازه یادمون اومد چقدر دلتنگ هم بودیم...

خدا را شکر از ازدواجش راضی هست و روزهای خوبی را میگذرونه و حال دلش خوبه... الحمدلله


بعدش یکی از آشناهای پدرجان سرو کله شون پیدا شد ...

بدون توجه به اینکه من جلوی در را بستم و یه پوشش پلاستیکی هم جلوی در قرار دادم ... خیلی راحت مانع را کنار زدن و از اون پوشش هم گذشتند و با آقایی که همراهشون بود تشریف آوردند داخل

بعد هم فرمودند : شما در این حد هم سخت نگیر... و شما نمیگیرید....!!!!!!

نمیدونم از کجا به همچین علم و یقینی رسیده بودند ولی امیدوارم واقعا همینطوری باشه

خلاصه که این آقا هم برای یه سری سوالات در مورد کار و شغلمون اومده بودند و نزدیک 2 ساعتی در حال حرف زدن بودند

دیگه واقعا خسته شده بودم...

بعد از رفتن اونها دیگه تند تند جمع کردم و رفتم سمت فروشگاه کوثر برای خریدن اون لیست کوچولوی خرید...

ماست و شیر و خامه و پنیر... کلا لبنیاتمون ته کشیده بود

یه مدل پنیر بز هم داشتند که خریدم امتحان کنم ... بلکه تمام تصوراتم از پنیر خوشمزه بز بهم نخوره...

توی خونه ، ما سه نفر سه مدل پنیر جداگانه را میپسندیم

والا قدیما از این خبرا نبود... یه مدل میخردیم هر 6 نفرمون هم همون را میخوردیم...

تازه حالا جالب تر اینکه من اصلا صبحانه پنیر نمیخورم

خلاصه یه مقداری بستنی هم برداشتم و یه دوری توی فروشگاه زدم و اومدم صندوق و ... حرکت به سمت خونه...

(ساعتی که رسیدم اونجا خلوت بود و فضای این فروشگاه هم خیلی بزرگه و برای همین جرات کردم یه دوری توی فروشگاه بزنم...)

جمعه هم صبح بعد از صبحانه من و پدرجان رفتیم به سمت باغچه

مادرجان هم میخواستن ناهار خوشمزه جمعه را بپزن و نیومدن

رسیدیم باغچه و اونقدر سرد بود که اصلا فکر اینکه بخوایم لباس عوض کنیم و مشغول کار بشیم هم آدم را یخ زده میکرد...

این شد که برگشتیم و سرراه هم مغزبادوم را برداشتیم و اومدیم خونه

این فسقلیا وقتی بیان خونه ما یه دقیقه هم آروم و قرار ندارن... بیا دومینو بچینیم... دالتون بازی کنیم... حالا نوبت شطرنجه... روپولی ... و ...

بعدازظهر هم یک کیک کاکائویی خوشمزه درست کردم و روش هم با دستوری که دوست جان برام فرستاده بود یه لایه نارگیلی ریختم  و چقدر عالی شده بود..

شب بود که خواهرجان و همسرش اومدن دنبال مغزبادوم

مامان آش کشک پخته بودن و دعوتشون کردیم داخل... ما این سمت هال ... اونا اون سمت... یه کمی از در تراس را هم باز گذاشتیم ... که البته بعد از نیم ساعت خیلی سردمون شد و بیخیال شدیم و بستیمش

و اینگونه بود که جمعه را با پایان رساندیم...




پ ن 1: روزها خوب خوبم... نمیدونم چرا شب ها توی خواب اینهمه سرفه میکنم


پ ن 2: آقای دکتر باید برای یه مراسم خاکسپاری شرکت میکردن

سرتاپا مشکی پوشیده بودن و ماسک و کلاه و عینک دودی...

یعنی این روزها چطوری باید آدمها را بشناسیم؟؟؟؟؟

من که کلی خندیدم

به نظرم باید همه آدمهایی که شرکت کرده بودند با پلاکارد پشت پالتوهاشون اسمشون را مینوشتند... وگرنه کسی کسی را نمیشناسه اینطوری


پ ن 3: خواب دیدم موهام را کوتاه کوتاه کردم

صبح که بیدار شدم تصمیم گرفتم در اولین فرصت همین کار را بکنم ...


بهمن ماه مبارک

سلام

دومین ماه زمستانی از راه رسید

امیدوارم بهترینها براتون در راه باشه


امروز صبح شیشه ها را پاک نکردم

جناب بلاگر فرمودند تیلوی سخت گیر را بزار برای آقای دکتر...

منم جلوی یادداشت امروز که نوشته بودم پاک کردن شیشه ها، یک شکلک خنده کشیدم و کلا بیخیال پاک کردن شیشه ها شدم


دیروز روز شلوغی بود

مجبور شدم تا ساعت 4 یک سره بمونم اینجا و روی دور تند کار کنم

یواش یواش باید اسم دفترکارم را عوض کنم و بزارم : اورژانس تایپ وتکثیر...

والا هرکی از هرجا کارش میشه دقیقه 90 ، یاد من میفته...

دیروزم قضیه همین شکلی بود



بعد ازظهر هم یه پیشنهاد کار بزرگ و عجله ای داشتم

براساس چیزی که خود مشتری گفت قیمت دادم

چند باری زنگ زد و هی اصرار اصرار که خیلی کم وقت داره و یه وقت بدقولی نکنم و ...

منم با چند تایی از دوستام حرف زدم و قرار شد دسته جمعی این کار را انجام بدیم

صبح ساعت 5 هم دوباره بهم پیام داده بود و یادآوری...

کله سحر خودم را رسوندم دفتر و بعد از کلی حرف و مذاکره ، متوجه شدم کار اصلا اون چیزی نیست که مشتری گفته... و با قیمتی که براون اساس گفته بودم جور در نمی آمد... باهاش حرف زدم و قبول کرد... براش زمان خیلی خیلی حیاتی و مهم بود و منم بهش قول دادم

وقتی رسیدیم به آخر مذاکرات یک برگه آوردم تا مذاکرات مکتوب بشه ... بعد هم باید یه مبلغی را ایشون پیش پرداخت میدادند...

که اولا از مکتوب شدن اصلا خوششون نیومد و فرمودند خب همینطوری حرف زدیم...

و بعد هم اصلا از مبلغ پیش پرداخت خوششون نیومد و خیلی خیلی کمتر میخواستن پرداخت کنن...

و این شد که به هیچ نتیجه ای نرسیدیم...




پ ن 1: آقای دکتر اهل خاطره بازی و یادآوری های اینچنینی نیست

اما تازگی یهو وسط حرف زدنا یاد خاطرات میکنن

: عه فلان جا را یادته ... فلان جان فلان کار را کردیم یادته... چقدر غذای فلان روز بهمون چسبید... چقدر قهوه فلان جا خوب بود... دلم هوس خورشت ماست فلان جا را کرده...

و اینگونه است که میفهمم دلتنگی دو طرفه است...



پ ن 2: یک شایعه ای توی فضای مجازی پخش شده بود که ضرر مالی نسبتا بزرگی برای من و پدرجان در پی داره ...

امیدوارم شایعه باشه...



پ ن 3: این روزها حساب و کتاب کردن ها و دو دوتا کردن ها را کنار گذاشته ام

از بس که وضعیت اقتصادیم غیرقابل پیش بینی شده ...


پ ن 4: هوای بهمن ماه را داشته باشید...

زودتر از اون چیزی که فکر کنید به آخرش میرسید...

برنامه هاتون را بنویسید و مجدانه پیگیرشون باشید...