روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

آخرین روز مهرماه ...

سلام

آخرین روز مهرماه تون پر از مهر

امروز رو برای خودتون روز مهربونی و شادی نامگذاری کنید

برای اونایی که میدونن شاد میشن... پیامکهای خوشگل بزنید

توی پرانتز خواهش میکنم از این پیامهای آماده و صبح بخیر و شب بخیر هی کپی نکنید

چند تا حرف دلی... حرف دلپذیر خودمونی... یه سلام احوال ساده ... یه دلم برات تنگ شده ... چقدر هواتو کردم

شاید هم یه شاخه گل بخرید

حتی برای خودتون

به خودتون یه خوردنی لذت بخش جایزه بدید

برای خودتون بخور و دمنوش درست کنید

یه عود خوشبو

یه اسماچ

حتی اگه بوی اسپند را دوست دارید... چند تا دونه اسپند

زندگی خیلی ساده و کوتاهه

روزها از دستمون لیز میخورن و میرن

من که نفهمیدم مهرکی شروع شد و کی تموم شد...

امروز که دیدم آخرین روز مهرماهی هست متعجب شدم ...

خلاصه که روز آخر مهر را خاص کنید....

بعدش هم توی تقویم تون بنویسید که آخرین روز این ماه را اینطوری خاص کردم ...



امروز اگه خوب کار کنم کل سفارشاتم تمام میشه

میخوام چند تا کار را با پیک بفرستم بره

اگه تا ظهر حسابی روی برنامه باشم میتونم بعد از ظهر یه کمی دور و برم را جمع و جور کنم

این مدت که خیلی کار داشتم همه چیز را آوردم دم دست

دیوایدرها یه میز را کامل گرفتند... کاغذ رنگی ها هم یه میز دیگه را

بسته بسته کاغذ سفید هم دور و برم هرجایی رسیدم گذاشتم

میخوام پنکه را از روی میز جمع کنم

در عوض قفسه ها را مرتب کنم و جا باز کنم

باید امروز یه روز متفاوت بشه دیگه...



پ ن 1: مدتهاست باغچه نرفتم

واقعا مادرجان دست تنها اذیت شدند این مدت


پ ن2: باید پکیچ خونه را روشن کنم

خونه مون سرد شده

ولی اول باید یه چیزایی را توی اتاقم جابجا کنم

بخصوص میزآرایشم را که خیلی نزدیک شوفاژ هست


پ ن 3: باید وقت بزارم و یخچال را برسونم نمایندگی


پ ن 4: باید اون پرده مگنتی پلاستیکی که سفارش دادم را بگیرم و نصب کنم به در


پ ن5: باید برم آقای دکتر را سورپرایز کنم...

اصلا اسمش سورپرایز هم نیست

بهش میگم ... هماهنگ میشیم ... ولی دلمون تنگ شده



تولد سورپرایزانه مامان

سلام

روزتون زیبا

پاییز قشنگتون دلپذیر

روزگارتون پر از انرژی های خوب...




پنجشنبه ساعت یازده و نیم رفتم به سمت شیرینی فروشی خیلی نزدیک و یه کیک قلبی قرمز خریدم

بعد هم از مغازه کناری که وسایل تولد میفروخت سه تا بادکنک بزرگ قرمز ... یکی قرمز خالدار سفید.. یکی قرمز خالدار مشکی.. یکی هم قرمز با نوشته تولدت مبارک

بعدش هم رفتم سمت گلفروشی و یه دسته گل به نظر خودم خوشگل خریدم

عکس گل را براتون گذاشتم توی اینستا گرام

یک ربع به یک مانده بود که رسیدم خونه

از صبح به مامان جان گفته بودم من بریون میخرم و میام که غذا نپزن

خواهرجان و پسته و فندوق هم رفته بودن خونمون خیلی عادی

رفتم و گفتم تصمیم گرفتم به جای بریون بریم بیرون غذا بخوریم

فسقلیا استقبال کردن و شلوغ کردن و مادرجان هم در برابر کار انجام شده قبول کردند

لباس پوشیدیم و تندتند به خاله جان پیامک دادم که شماها هم راه بیفتید

به اونیکی خواهر هم زنگ زدم که راه بیفته

رستوران را هم از قبل رزرو کردم و چند بار زنگ زده بودم .. البته هرچی اصرار گرفتم پول رزرو بگیرید گفتند لازم نیست و فضای بزرگی داریم و همیشه فضا هست

رسیدم جلوی رستوران و از دور دیدم که خواهر زودتر رسیده و رستوران تعطیل بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یعنی از حرص و استرس یه لحظه به نقطه انفجار رسیدم

حالا هرچی هم زنگ میزنم به آدمین و مسئول رزرو جواب نمیدن!!!!!!!!!!!

ماشین را جلوتر گذاشتم جوری که مادرجان بقیه رانبینن

خودم پیاده شدم و در همین لحظه پیامک آدمهای بی مسئولیت این رستوران و باغ بزرگ با یه دنیا تبلیغات رسید به دستم:

متاسفانه امروز استثنائا تعطیل هستیم ...

همین ...!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یعنی کارد میزدی خونم در نمیومد

ولی من همیشه در کارهای سوپرایزی یه پلن B هم قائل میشم

به خواهر گفتم فلان رستوران ... فلان جا

اونا حرکت کردند... به خاله ها هم که با اسنپ نزدیکمون بودن پیام زدم

و بعد حرکت کردیم به سمت محل دوم

من یه کمی آروم تر رفتم و بقیه زودتر از من رسیدند

بعد هم ما رسیدیم و مادرجان به محض پیاده شدن از ماشین با یه عالمه چهره آشنا مواجه شدند

سورپرایز...

کیک و گل را از صندوق عقب در آوردیم و مادرجان واقعا باورشون نمیشد

دیگه کلی عکس و فیلم گرفتند همه

دوتا مجموعه غذایی کنار هم بود... با سالن های بزرگ

پرسیدم فست فود یا غذای سنتی... همه فست فود را انتخاب کردند

این شد که یه ناهار عالی دور هم خوردیم

بعد هم همه مهمونا اومدند خونمون

تا جمعه آخر شب هم ماندند!!!!!!!!!!

کیک بریدیم

گفتیم خندیدیم

جای پدر را خالی کردیم اشک ریختیم

تولد گرفتیم

شلوغ کردیم

زدیم رقصیدیم

و در نهایت تولد مادرجان برگزار شد....





پ ن 1: عکس کوله م را دیدید؟

قیمتشون نسبت به جاهای دیگه خیلی منصفانه بود



پ ن 2: صبح باشگاه بودم

وقتی اومدم بیرون از شدت عرقی که کرده بودم و هوای بیرون خورد بهم یهو لرزیدم

دیگه باید برم سراغ لباسای گرمتر


پ ن 3: بازم آقای همسایه بهم انگور داده


پ ن 4: اطلسی یه جایی مشغول به کار شده ...

البته اول تحت عنوان کارآموز

بعد از گذشت یک ماه هم با یک قرارداد یک ماهه

ولی خیلی براش خوشحالم ...

اولین تجربه ش هست



واقعا پاییز شد... اونم اینهمه سرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام

روزتون بخیر

پنجشنبه تون پر از حال خوش

پر از سورپرایز



دیروز هوا عالی

گاها آفتابی

من توی باشگاه از مسئول باشگاه خواستم که کولر را روشن کنه

البته بیرون باشگاه هوا عالی بود و نیاز به هیچی نداشت

و ما با لباسای نخی تابستونیمون داشتیم کیف میکردیم

از دیشب بعد از غروب یهو هوا عوض شد... یهو سرد شد

در حدی که یه شاپرک پر زد و اومد توی دفتر.....

میدونید که من فوبیای حشره دارم... منم پاشدم و تعطیل کردم و رفتم به سمت جایی که میدونستم از این مغازه های چادرمسافرتی دوزی هست...

از این پرده های پلاستیکی که آهنربایی هستند برای جلوی در سفارش دادم

تا هم هوای داخل یه کمی ملایم تر باقی بماند و هم حشرات نیان داخل

بعد امروز صبح که بیدار شدیم یهو دما در حد 6 یا 7 درجه سرد شده

در حدی که دماسنج داره عدد 16 را نشون میده ...

میدونید که کلی برنامه سوپرایز چیدم برای امروز

حالا باید برم ببینم چطوری میشه

بعدا براتون تعریف میکنم






پ ن 1: فقط لازمه من برم کارواش...

یعنی شده در حد 6 تا قطره بارون بیاد که گند بزنه تو ماشین....

خب یا قشنگ ببار که همه جا را بشوری... یا اصلا نیا که گند نخوره تو ماشین من


پ ن 2: توی برنامه سوپرایز من باید ساعت یک برم خونه و مادرجان را راضی کنم که بریم بیرون ناهار بخوریم ...

حالا با این سرما... عمرا رضایت بده ....

کارم سخت شده

ولی زبون چرب و نرم تیلو را دست کم نگیرید




صدای حزن انگیز

پیرمرد همسایه داره به یه صدای حزن انگیزی قرآن میخونه

کوچه به طرز عجیبی ساکت و آرومه

انگار صدای حزن انگیز و سنگین و سالخورده با نسیم جابجا میشه

کل جهان ایستاده تا این صدا به گوشم برسه

انگار دور و نزدیک میشه

برای همین ناخواسته گوشهام را تیز میکنم

دلم میخواد بشنومش

دلم میخواد بخونه و بخونه

دلم میخواد منم بشنوم چی میخونه و باهاش تکرار کنم...

میدونم که توی کوچه نشسته ...

میتونم پاشم برم نگاش کنم

اما نمیرم

همین که دارم صداش را میشنوم یه حس خوب بهم میده

تایپ نمیکنم که صدای کیبورد صدا را ازم دور نکنه

به جاش خودکار را برمیدارم و آروم آروم یادداشت هایی که باید را مینویسم

حساب و کتابها را مرتب میکنم ...

صدا قطع میشه ...

سرم را از روی کاغذها بلند میکنم ... به آسمون خیره میشم ...

انگار چشم هام را تنگ و گشاد میکنم ...

دلم میخواد بازم بخونه ...

انگار رسیده به ته سوره ...

شاید داره توی دلش دعا میکنه

زیاد طول نمیکشه

تشخیص میدم ... بسم اله میگه

باز شروع میکنه...

گوشام را تیز میکنم بشنوم چه سوره ای میخونه ... اما نمیشنوم و کلمات را نمیفهمم

فقط یه آوای حزن انگیز عصر پاییزم را یه طوری آروم و دلچسب کرده که گفتنی نیست

دلم میخواد توی همین لحظه بمونم ...

شاید پاشم یه دمنوش بیارم ... 

صندلیم را ببرم عقب تر

مانیتور را خاموش کنم...

و توی این لحظه غرق بشم...

توی همین لحظه ای که اناری که همسایه بهم داده روی میزه...

خودکارم کنار دفتر حساب کتابم هست

گوشهام پر از صدای حزن انگیز قرآن خوندنه

و عصر پاییزی کل حال و هوام را پر کرده ... 


چند دقیقه میگذره را نمیدونم

ولی حالا داره یه چیزی شبیه روضه میخونه ...

شاید هم یه شعر قدیمی

ولی حس میکنم لابلاش صداش پر از بغض میشه

شاید هم اروم آروم داره اشک میریزه...

اونقدر پیر هست که زندگی را حسابی زندگی کرده باشه

موهاش سفیده ...

قد بلندی داره ولی لاغر هست ... خیلی لاغر

راه میره ولی آروم آروم

و حالا داره اینطوری عصر کوچه را پر از صدا و جادو میکنه ...

عین کسی هست که منتظر رسیدنه قطاره ... شاید میخواد بره یه جای دور...

تیلویی در چهارشنبه

سلام

روزتون خوشگل مشگل

اصلا روزتون قرتی پرتی

روزتون شیک و پیک

روزتون پراز آب و تاب دلنشین پاییزی

روزتون پر از نور و روشنایی مهرماهی




صبح رفتم باشگاه

امروز باشگاه را دوست نداشتم

سیستم صوتی باشگاه مدتیه مشکل داره

مربی هم غر میزنه که با آهنگای ایرانی نمیتونه ریتمیک ورزش کنه

امروز دیگه عصبانی شده بود از این وضعیت

فکر کنم برای همین سراغ ورزش های ریتمیک نرفت

یه سری ورزش گروهی داد

قدرتی و سرعتی

ولی پر انرژی و هیجانی نبود

دلم بپربپر میخواست

ولی در کل باشگاه که میرم پر از انرژی خوب میشم و میام بیرون



دیروز صبح با مادرجان اومدم

دوساعتی کارهام را مرتب کردم و بعد پیش به سوی پاساژ ارکیده(یه پاساژ طلا فروشی سرخیابان خاقانی)

دور زدیم و سر صبر همه چیز را نگاه کردیم و کلی خندیدیم و از هیچی خوشمون نیومد

در نهایت یه چیز فسقلی خریدیم و اومدیم به سمت خیابون نظر

از همونجایی که همیشه خرید میکنیم یه کت و شلوار مجلسی هم برداشتیم

بعدش هم اومدیم یه پیتزای مادر دختری... خوردیم و برگشتیم سمت دفتر

البته تا برسیم دفتر ساعت از سه گذشته بود

مادرجان یه کمی دراز کشیدند و منم تند تند سعی کردم کارها را مرتب کنم


امروز هم بسته پستی رسید

خوب بود

یه تونیک شلوار پاییزی ... رنگ ... سبز کله غازی...

این رنگ را دوست دارم

حالا بگذریم که پارسال تا حالا کلی چیز میز این رنگی خریدم

اینم ست هم برای مادرجان هست

برای فردا هم کلی با همه هماهنگ کردم و برنامه ریزی کردم

دیگه نمیدونم چطوری از آب در میاد

ولی مهم این هست که من تلاشم را کردم



دیروز بعد از سرکار

با مادرجان رفتیم خرید میوه و سبزیجات

خیلی وقت بود نشده بود دوتایی بریم برای خرید خونه

اول نان خریدم .. چند مدل

میدونید که یخچال و فریزر بالاش همچنان داره کج دار و مریز کار میکنه و باید بره نمایندگی؟

بعدش هم یه مقداری میوه و سبزیجات

بعد هم اومدیم همشون را دادیم دست ماشین ظرفشویی خانوم عزیز!

یه مقداری هم خرید وسایل صبحانه انجام داده بودیم...



از بس وسط پست پاشدم و نشستم و تلفن جواب دادم ، رشته افکارم بریده شد

شما ببخشید اگه جسته و گریخته نوشتم




پ ن1: یکی از دوستام یه کلیپ برام فرستاده بود

در مورد اینکه انرژی کائنات در زمانهایی که زمان اذان هست در بالاترین مقدار خودش هست

اینو از نگاه آدمهایی که انرژی درمانی و اینا بلدن گفته بود

گفته بود در این زمان هر آرزو و به قول من هر دعایی بکنید مستجاب میشه ...

انرژی های خوب به سادگی منتقل میشه 

من دارم هر روز تلاش میکنم توی این زمان برای عزیزانم دعا کنم

برای حل شدن مشکلاتشون

برای برطرف شدن گرفتاریهاشون

برای باز شدن راههای تازه و خوب توی زندگیشون

برای به سامان رسیدن تصمیماتشون

برای آرامش دلشون ...

یادتون نره ... شما ... بله شمایی که اینجا را میخونید ... یکی از عزیزان من هستید

بی تو آرام ندارد دل بیتاب من

سلام

بعدازظهر پاییزیتون رنگی رنگی

روزهاتون روشن

عین این آفتاب کم رمق دلچسب... لحظه هاتون پر از نور و حال خوش



نمیدونم چند روز هست ننوشتم

باید بیام و بنویسم

مرتب و به موقع

ولی دیگه کارهای از برنامه خارج شده و نامنظم بهم وقت سرخاروندن نمیدن

باشگاه را میرم

هرجوری که شده

گاهی اونقدر خسته و بی انرژی که به زور حرکات را انجام میدم

گاهی اونقدر پر انرژی که تا شب هنوز انگار دارم پروانه میزنم و حالم خوبه



للی هم باشگاه را شروع کرده

دانا هنوز داره امروز و فردا میکنه

خواهرجان هم شروع کرد... مغزبادوم را میگذاره کلاس زبان و همون ساعت را به جای اینکه منتظر مغزبادوم بشه میره کلاس ورزش

ببینم دور و برم چند نفر دیگه را ترغیب میکنم




برای تولد مامان جان برنامه هایی چیدم و هماهنگی هایی انجام دادم

فردا هم به صورت یهویی میخوام ببرمشون خرید

ببینم اصلا شدنیه یا نه

یه دست لباس هم اینترنتی براشون سفارش دادم

نمیدونم میرسه به موقع یا نه



چرا وقتی تند تند پست میزارم اینهمه حرف دارم برای گفتن

ولی وقتی چند روز نمینویسم انگار دیگه سوژه هام هم ته میکشن؟؟؟؟؟؟؟؟

باید تند تند بنویسم

من اینجا نوشتن را دوست دارم

دوستای اینجا را دوست دارم

در مورد موضوعات حرف زدن را هم دوست دارم

یه عالمه موضوع و سوژه یادداشت کردم که درموردشون بنویسم



دیشب با خورشید حرف زدم

فقط من حرف زدم

صدای هق هق و گریه ش میومد

یه جایی فکر کنم از دستم خسته شد

بلد که نیستم دلداری بدم ... شاید بیشتر به زخمش نمک پاشیدم

گفت بعدا زنگ میزنم و قطع کرد

فکر کنم حالش را بدتر کردم

البته وقتی قطع کرد منم اشک ریختم ...

دلم برای دلتنگی و دوریش سوخت و بعد یاد خودم و پدرجانم افتادم

داشتم اشک میریختم که یه مشتری اومد ...

اونم تازه پدرش را از دست داده بود

با اونم گریه کردیم

درک میکنم خورشید را ... 

هوا که تاریک میشه انگار جهان آوار میشه روی قلب آدم

یهو یاد اون تاریکی آرامستان میفتی

یاد تنهایی های اون عزیزی که گذاشتیش و اومدی

یادت میفته که چطور یه تکه از وجودت را سپردی به خاک ...

اخ ...

این غم ته نداره

تمام نمیشه

فقط یاد میگیریم باهاش زندگی کنیم ...

زندگی ای که دیگه هیچوقت عین قبل نمیشه ....



کلی حرف دارم

ولی خیلی گرسنه شدم ... باید برم ناهار بخورم

ناهار بخورم و بدو بدو شیفت بعدازظهر را شروع کنم



پ ن 1: برای همدیگه دعا کنیم


پ ن 2: یه جایی توی دنیای واقعی... از اینکه دکتر توی زندگیمه احساس غرور کردم

بعد از بودنش لذت بردم

بعدتر ...

دوستش دارم و این روزها عشقولانه هامون در حداقل خودش به سر میبره ...

تو همانی که رگ خواب مرا میدانی

سلام

عصر پاییزیتون بخیر



عصرای پاییز جون میده برای اینکه 

یه ظرف بزرگ انار دانه کنی

یه ظرف خرمالوی نارنجی بزاری روی میز

دمنوش را بریزی توی قوری وارمر دار و یه شمع روشن کنی

یه عود خوشبو بزاری توی جاعودی کنار سالن

شاید یه کیک کوچولوی هویج

شاید هم کمی مربای خوشرنگ آلبالو

بعد با یه دوست خوب عصرانه را خاطره انگیز کنی

شاید هم کنار اونایی که دوستشون داری ، پاییز را دلچسب کنی

عصرای پاییزی را باید با یه دلخوشی گذروند

پاییز از اون فصلها نیست که خودشون شاد و شنگول باشن

برای عصرای پاییزی باید شعر گفت ... باید ایده داشت

عصرای پاییزی را نمیشه همینطوری سر کرد... باید یه دلخوشی باشه...



سرکار هستم ...

صبح رفتم باشگاه

زمان که تمام شد باورم نشد یک ساعت گذشته

چقدر خوب بود... دوست دارم باشگاه را

آروم آروم با بچه های باشگاه دوست شدم

حالا دیگه صبح ها که میرم اونجا با همه حال و احوال میکنم

وقتی قبل از شروع ساعت ورزشمون دور باشگاه میدوم بچه ها سر به سرم میزارن

میدونید از اون زمانی که سولماز شروع کرد از باشگاه رفتنش بنویسم همه نوشته هاش را با یه حس خاص میخوندم

وقتی از باشگاه میگفت ... وقتی از زحمتی که برای کم شدن گرم گرم وزنش میکرد...

بعد انگار از یه جایی به بعد به خودم گفتم منم باید شروع کنم

البته که آدمهای خوبی که دور و برم هستند در اینکه استارت باشگاه رفتن را زدم خیلی نقش پررنگی داشتند

اما الان خوشحالم... خیلی خوبه ... ولی باید اینو تبدیلش کنم به یه خرده عادت توی زندگیم

باید بشه یه قسمتی از روزمرگیم

روزهایی مثل روزهایی که مهمان داشتیم و صبح ها همه خواب بودن و من با بی خوابیهای شدید شبانه، صبح میشدم و میرفتم باشگاه

یا روز اول مهر که خیلی خیلی شلوغ بودم ولی بازم باشگاه را رفتم ...

این روزها باعث میشن به خودم بگم اگه بخوای میشه...



دیشب یه کوله برای خودم سفارش دادم

کلی لابلای کوله های رنگی رنگی گشتم و آخر دست یه کوله مشکی سفارش دادم

به خودم گفتم کوله رنگی استایلم را نامرتب میکنه

هرچند من همیشه رنگی رنگی لباس میپوشم ...

ولی برعکس اینکه هیچی را مشکی نمیخرم کوله را مشکی سفارش دادم ...

اگه راضی بودم حتما توی اینستا بهتون نشونش میدم و آدرسش را بهتون میدم

اولش یه کوله دیگه پسندیده بودم از مارک بوبو ... ولی هرچی منتظر شدم شارژ نشد

منم که میدونید دل کوچولو هستم ...



پ ن 1: جمعه را هم سرکار بودم و انگار به طور فرسایشی یه دفعه انرژی هام ته کشید

امروز دارم زوری کار میکنم



پ ن 2: دیگه رسیدم به ته سفارشات...

سفارشهایی که مونده از تعداد انگشتای دست کمتره

البته یه کمی وقت گیر هستند و شاید این هفته منو مشغول نگه دارن


پ ن 3: خانم ملیحه...

از اینکه اینجا را میخونی کیف میکنم

از اینکه حواست بهم هست کیف میکنم

از اینکه هستی خیلی خوشحالم

یکی از حسرت های بزرگ زندگیم اینه که نزدیکم نیستی

برای نورای خسته ....

نورا جان راه ارتباطی چی هست؟

چرا خسته ای؟

اگه کمکی از دستم بربیاد حتما انجام میدم

بیا اینجا حرف بزن ببینم چی شده

یه غروب پاییزی...

سلام

یه سلام عصر پنجشنبه ای

یه سلام پنجشنبه پاییزی

و یه عالمه آرزوهای قشنگ

پنجشنبه شبها را برای دور همی خیلی دوست دارم ...چون فرداش میتونیم استراحت کنیم

حالا بگذریم که مدتیه من شب و روز و جمعه و شنبه ندارم



دیروز عصر سخت مشغول مرتب کردن یه عالمه جدول بودم که یهو دیدم للی از در اومد تو

یه سورپرایز عالللللللللللللی

ذوق کردم

بغلش کردم

یه عالمه دلتنگ بودیم

با اینکه برنامه کاریم خیلی فشرده بود بیخیال کار شدم

اون نسکافه خورد من دمنوش

برام شیرینی آورده بود ... نگفتم که شیرینی نمیخورم ... اصلا مگه میشه یه دوست با شیرینی و یه عالمه حال خوب بیاد و بگی نمیخورم؟

بعد عطر دمنوشم که بهش خورد گفت منم دمنوش میخوام

یه دمنوش هم براش درست کردم

انارهم داشتم

نارگیل و خرما هم ...

یه ظرف هم آجیل

از هر دری حرف زدیم

عین قحطی زده ها تند تند حرف میزدیم و توی حرفای هم میپریدیم... اخ دلمون تنگ شده بود

اگه اوضاع زندگیش بپرسید آروم بود... اما یه آروم سطحی

حس کردم دلش صاف نشده

خب حق هم داره

در مورد این موضوع خیلی کوتاه حرف زدیم

وقت رفتن دلم گرفت ... هم را بغل کردیم

و اینطوری یه عالمه حس خوب توی دلم ته نشین شد ....


امروز صبح سعی کردم زودتر بیام

تا کارهایی که دیروز عقب موندن امروز درست بشن

خیلی هم خوب پیش رفتم تا ظهر

ولی ظهر ... یه ماجرای خانوادگی رخ داد ... از سمت عمه و دختر عمه ...

یه امانتی پیش پدرم بود ... دختر عمه زنگ زد و خواست که بگیرتش... زنگ زدم به عمه و عمه جواب نداد

منم امانتی را دادم به دختر عمه... و گویا اصلا عمه از این کار راضی نبود

سند خونه ی دختر عمه بود ... و گویا دختر عمه میخواد خونه ش را قمار!!!!! کنه...

خلاصه که خیلی حرص خوردم ...

ولی دیگه کاری بود که شده بود ...

یکساعتی از زمان طلایی کارم را از دست دادم

ولی بعدش خودم را جمع و جور کردم



حالا هم دارم روی دور تند کارها را برنامه ریزی میکنم ...




پ ن 1: دلم میخواست امروز عصر میتونستم برم آرامستان

دلم برای پدرجانم تنگ شده


این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است / دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر

سلام

روزتون زیبا

روز ابری و پاییزیتون پر از بهانه های دلنشین



اولین نم بارون - اونم بارون پاییزی را دیدیم

خدا را شکر

بهانه برای دوست داشتن پیدا کنید

بهانه برای مهربونی کردن

همدیگه را توی شیرینی لبخند و حرفای قشنگ شریک کنید

زندگی را قدر بدانید

زندگی میتونه خیلی ساده ، قشنگ و دلچسب باشه



دیروز صبح با مادرجان رفتیم بازار

باید طلق و فنر و یه مقداری دیوایدر میخریدم

البته یه سری هم زدیم به اون عمده فروشی اسباب بازی

یه اسباب بازی بزرگسال پیدا کردم و چند تا ازش خریدم که بعدا کادو بدم به عزیزانم

دوتا ماشین کنترل دار هم برای پسته و فندوق خریدم

تولد فندق وسط پاییزه ... دقیقا روز وسط پاییز

بعد یه کمی بیشتر که گشتم یه مدل بیسیم اسباب بازی دیدم که خوشم اومد

میدونم اون دوتا وروجک از این مدل اسباب بازیها خوششون میاد

این از اون مدل اسباب بازیهاست که بیشتر به درد پسرهای شیطون میخوره

اینم خریدم

گفتم توی فرصت های بعدتر بهشون کادو میدیم

برای مغزبادوم هم از این خط کشهای گرد (دوایر اقلیدوسی هم بهش میگن) خریدم

و دماسنج خوشگل برای توی اتاقش

بعدترش هم رفتیم و اون موتور خردکن که فرستاده بودن برای گارانتی را تحویل گرفتیم

و اومدیم دفتر

دیگه واقعا خسته شده بودم

بعدش هم چند تا کار باید تحویل میدادم

تا شب با مادرجان موندیم دفتر

شب که رفتم خونه واقعا جون به تنم نمانده بود

یکی دو ساعتی که گذشت دیگه طاقت نداشتم

رفتم برای لالا

توی خلسه ی خواب و بیدار بودم که به آقای دکتر زنگ زدم و گفتم توان حتی یه لحظه بیدار بودن را ندارم

اصلا نفهمیدم چطوری خوابم برد

صبح که بیدار شدم، ساعتم نشون میداد که هشت ساعت و نیم خوابیدم

یعنی چنان پر از انرژی شده بودم که گفتنی نیست

زودتر رفتم باشگاه و ده دقیقه دویدم

بعدش هم اونقدر پرانرژی حرکات را انجام دادم که وقتی مربی گفت زمانمون تمام شده باورم نمیشد

هنوز پراز انرژی بودم

از صبح هم اومدم و یه عالمه کار مرتب کردم

یعنی یه خواب به اندازه کافی چقدر روی آدم تاثیر داره

مدتها بود که شبها بیشتر از 6 ساعت وقت نداشتم که بخوابم

من خودم را خوب میشناسم ... به 8 ساعت خواب کامل نیاز دارم

و خلاصه که امروزم روز پر انرژی ای بوده ...

الان هم ناهار را خوردم و میخوام برم برای برنامه های بعد ازظهر...



پ ن1: بارون که میزنه انگار دل آدم برای اونایی که دوستشون داره پر میکشه


پ ن 2: با دانا حرف زدم قرار شد برنامه هاش را مرتب کنه و از هفته بعد با هم بریم باشگاه


پ ن 3: میخوام به خودم یادآوری نکنم ...

ولی مگه میشه یادم بره که پاییز دو سال قبل بهم چی گذشت...


با گیلتی پلژر آشنا هستید؟

سلام

روزتون پر از زیبایی های دلچسب

روز زیبای پاییزیتون پر از حس قشنگ انار و خرمالو

اولین خرمالوی امسال را نوبر کردم

نارنجی... دلچسب... شیرین... خواستنی




انارهای شیرین و دانه صورتی باغچه که با دستای مهربان مادرجان دانه شدند کنار دستم هستند

گاهی رد میشم و توی بی حواسی های کار یه دونه با دست بر میدارم و میزارم توی دهنم و بی حواس با دهنی شیرین به ادامه کار میپردازم

گاهی هم یه قاشق بزرگ به خودم جایزه میدم



لیست کارها کوچولو شدند

امروز آقای سرویس کار یه مقدار تونر (پودر مورد استفاده در دستگاههای چاپ) برام آوردند

و باز یه عدد و رقم نجومی فرمودند و رفتند

سه و نیم میلیون زدم به حسابش

بقیه اش باشه برای بعد




داشتم دور میز کار قدم میزدم و زیر لب غرغر میکردم

چند تا جلد را اشتباه زده بودم ...

یه دفتر را که به کل برعکس فنر کرده بودم

و ...

یه نفس عمیق کشیدم و بازم به غر زدن به خودم ادامه دادم

همینطوری که دور میز راه میرفتم و اصلا حواسم به در ورودی نبود حس کردم یه نفر داره نگاهم میکنه

این حس را میشناسین ... میدونم

برگشتم و نگاه کردم و پسرعمه بود

با یه لبخند

گفتم بدترین زمان ممکن اومدی

گفت چقدر داشتی غر میزدی

داخل نیومد

اقای همسایه بازم یه شاخه انگور بهم داده بود... به پسرعمه تعارف کردم... گفت توی این فصل میترسم انگور بخورم ...

منم انگور خوردم و یکی دو دقیقه ای باهاش گپ زدم و اون رفت و من برگشتم سرکار


ذهنم درگیره

دوباره داشتم یه جدول را منظم میکردم و متوجه شدم هی دارم اشتباه میکنم

بیخیالش شدم و گفتم بزار یه پست بنویسم

بعدش هم یه کمی دور و برم را مرتب کنم

یه بار دیگه لیست کارها را باز نویسی کنم

بعد برمیگردم سرکار




دیگه خیلی زیاد کار توی نوبت ندارم

ولی کارهایی که مونده همشون شدن فورس ماژور....

دیگه همه عجله دارن

آقای سرویس کار یه نگاهی به دستگاه انداخت

یکی دوتا کد داد به دستگاه

و گفت این چند روز هر روز اندازه همین کد و اندازه گیری به دستگاه سر میزنم

از همین مسئولیت پذیریش خوشم میاد

منظمه و کم حرف

کار خودش را میکنه و کاری به کار من نداره

سوال نمیکنه ... کنجکاوی توی کار دیگران نداره ... و هیچوقت بدقول نبوده

همینا باعث شده که سالهای طولانی باهاش کار کنم




میدونم خیلی تکه تکه نوشتم

ولی ذهنم امروز مرتب و منظم نیست

گاهی وسوسه ی یک لذت گناه آلود تمام ذهن آدم را میریزه بهم

ازش دوری میکنم

میزارمش در ناپیداترین قسمت ذهنم

ولی هست...




پ ن 1: مادرجان همچنان سرماخورده هستند

در حال استراحت

ممنون که احوال میپرسید


پ ن 2: پنجاه تا کامنت تایید نشده دارم

ولی دوست دارم سر صبر بهشون پاسخ بدم و تاییدشون کنم

لطفا از دستم دلخور نشید


پ ن 3: میخوام یه پست برای بنفشه بنویسم

ولی هنوزم فرصت نکردم


پ ن 4: وسط این شلوغیا

دانا بهش پیام داده برای تکلیف مدرسه پسرش باید یه کتاب داستان کوچولو درست کنم ...

اینو دیگه کجای وقت و زمان نداشته ام ، جا بدم؟

دیگه این دفعه دَمِ رفتن...

سلام

شبتون پر از ستاره های چشمک زن

از اونا که دلبریهاشون دل آدم را آب میکنه



صبح اومدم و باز آقای سرویس کار تشریف آوردند

و این بار دیگه اصلا مبلغ فاکتور قابل بازگویی و پخش نیست ...

فقط میشد در بهت و حیرت فرو رفت...



بعدش هم که مشغول شدم به مرتب کردن یه سری جدول و تا سرم را از توی سیستم در بیارم دیدم ساعت از 3 گذشته

بدو بدو ناهار خوردم

آمروی معروف اصفهانی....

البته با ترشی خوشمزه مادرجان

اخ گفتم مادرجان ... مادرجان سرما خوردن ... اونقدر حس بد داشت که وقتی مادر مریض و بی حاله تنها بزارمش و بیام

ولی بازم چاره ای نبود



دیگه چی بگم...

اونم اینهمه تند تند

جمع و جور کنم که برم

سرراه شلغم بخرم و لیمو شیرین

باز با آقای سرویس کار قرار گذاشتم برای 5شنبه

بله ... فرمودند دوتا کار را اگه انجام ندیم در زمان نزدیک یه هزینه تعمیر بزرگ میفته روی دستمون

برای همین قرار شد پنجشنبه باز بیان سراغ دستگاه ...




آخرای روزِ کاری...

سلام

باید بگم شبتون زیبا

اونم شب پاییزیتون

من که حس میکنم هوا دوباره یه کمی گرم شده

از اون نسیم خنک چند روز پیش خبری نیست



دیروز سرکار بودم و هرکاری کردم یه پست بنویسم ... نشد که نشد

نه اینکه نشه... اونقدر برنامه ی فشرده ای برای خودم تعریف کرده بودم که هرکاری کردم در نهایت هم یکساعت به ساعت مورد نظر کاری اضافه کردم

بعد هم بدو بدو رفتم سرمزار پدرجان

ساعت از 4 گذشته بود که رسیدم خونه و با مادرجان ناهار خوردیم


امروز هم صبح رفتم باشگاه

به دلیل رفتاری که مورد پسندم نبود از طرف مسئول پارکینگ باشگاه ... ماشینم را بیرون پارک کردم و اندازه 5 دقیقه پیاده روی کردم تا رسیدم به باشگاه 

و وقتی رسیدم دفتر با یه حجم عظیم از تماسها روبرو شدم

با سرویس کار دستگاه هم هماهنگ کرده بودم بیاد برای سرویس

تا من مشغول تماسها شدم ایشون هم دست به کار شدند

دستگاه خراب نبود - میخواستم سرویس بشه و کیفیت یه کمی بره بالاتر...

در نهایت این قرتی بازی پنج میلیون و سیصدهزارتومان آب خورد...

بله ... قطعات قیمت باورنکردنی پیدا کردند ... یه براش کوچولو عوض شد به مبلغ 2 و نیم میلیون

یه بلید... و یه مقدارکمی هم دولوپر(پودرسنگین) ....

تازه فرمودند فردا برای سرویس دستگاه رنگی میام ...

و اینگونه بود که تیلو در افق محو شد...



پ ن 1: بدون هیچ دلیل موجهی از دست آقای دکتر عصبانی هستم

و بدون هیچ دلیل موجهی چندین ساعت هست ایشون هم تماس نگرفتند

و اینگونه است که من میدوووووووووووونم که یه جنگ در راهه!!!!!!


پ ن 2: خب یه مراجعه کننده زل زده توی چشمای من و داره تند تند حرف میزنه

منم گفتم لطفا چند لحظه صبر بفرمایید

ولی ایشون فکر کرده صبر کردن یعنی تند تند حرف زدن...

دیگه بهتره برم ...

حرف زیاده ... وقت ندارم

یک روز در میان؟؟؟؟؟

سلام

پنجشنبه تون قشنگ

شاید هم بهتر بود میگفتم پنجشنبه ی پاییزیتون قشنگ

پاییز مثل همه فصلهای دیگه زیبایی های خاص خودش را داره

میدونید خیلی از ماها با کار کردن داریم زمانمون را با پول معاوضه میکنیم

مثلا من روزهای قشنگ مهرماه را از دست میدم که بتونم بیشتر و بهتر کار کنم

البته که زندگی همینه ... معامله و معاوضه های گاه و بی گاه

باید چیزی بدیم و چیزی در ازاش بگیریم

گاهی برای به دست آوردن بعضی از خواسته هامون باید از یه سری دیگه از خواسته ها بگذریم ...

بگذریم !




اصلا متوجه نشدم که دیروز پست ننوشتم

البته که آنلاین شدم

اینجا سر زدم

حتی با دوستانی که کامنت میزاشتن حرف زدیم

اما اصلا متوجه نشدم که پست ننوشتم

اینم از مشغله های زیاد



دیشب وقتی رسیدم خونه مادرجان مشغول آماده کردن خیار شور بودند

از اون خیارهای مینیاتوری کوچولو... میریختند توی شیشه و بطری های کوچولو

خواهرجان و مغزبادوم و باباش هم اومدن بهمون یه سر کوتاه زدند

انگار زیر آب نفس میکشیدم

اونقدر خسته بودم که انگار صداهاشون را از راه دور میشنوم

چشمام باز بود ولی انگار تصاویر زیر آب ....

ساعت از 12 گذشته بود که رفتم توی رختخواب ولی حمله ی هورمونی دردناک امانم را بریده بود

اونقدر خسته بودم که بیدار نمیشدم -ولی از درد به خودم میپیچیدم

تا صبح با خودم کلنجار رفتم

موبایلم که آلارم زد پاشدم و دوش آب گرم گرفتم

ولی درد همچنان بود

یه مسکن گذاشتم گوشه کیفم و لباس پوشیدم

من خیلی توی مسکن خوردن بدقلق هستم... ببینم آخرش مجبور میشم بخورمش یا با درد کنار میام



پ ن 1: للی دیشب عروسی دعوت بوده

عروسی نوه ی عمه ش

برام عکسای خوشگل فرستاده

دارم فکر میکنم چند ساله که به مراسم عروسی نرفتیم؟


پ ن 2: دلم یه پیراهن آبی آسمانی میخواد

یه پیراهن که همین کت لی سورمه ای را روش بپوشم و پاییز را جشن بگیرم

شاید اینا رنگای دلچسب پاییزی نباشه ... ولی دل من خواسته


پ ن 3: آقای دکتر سخت مشغول مطالعه برای شرکت در یک آزمون هستند

بهشون گفتم : خدا را شکر میکنم زمان دانشجویی باهاتون آشنا نشدم

زمانی که سرش را میکنه توی کتاب نچسب ترین آدم دنیا میشه...

اعتراف کرد برای همین بوده که تا زمانی که درس میخونده با هیچکس آشنا نشده و توی هیچ رابطه ای نبوده....


عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت

سلام

روز تعطیلتون پر از انرژی


صبح که میومدم اونقدر خیابان خلوت بود که گفتنی نیست

منم پنجره ماشین را باز کردم و اجازه دادم یه کمی هوای پاییزی برای خودش جولان بده

هرچند هوا در حدی آلوده ست که جای جولان برای فصل ها نمانده ...

آروم تر از هر روز رانندگی کردم و وقتی دیدم پمپ بنزین اینقدر خلوته - رفتم برای بنزین زدن...

بعد هم اومدم و مشغول کار شدم

کوچه هم اونقدر خلوت و بی سر و صدا بود که گفتنی نیست

حتی پرنده ها هم نبودن...

منم از این فرصت طلایی استفاده کردم و دوتا کار عقب مونده را تمام کردم

یه جورایی قورباغه جون را قورت دادم



نزدیک ساعت 12 بود که سر و کله بچه ها پیدا شد

با دوچرخه هاشون اومده بودن دوچرخه سواری...

شور زندگی که به کوچه برگشت - انگار منم پر انرژی تر شدم

دارم روی دور تند تلاش میکنم یه کار دیگه را سامان بدم

میخوام زودتر جمع و جور کنم و اگه بشه ساعت 3 برم خونه




پ ن 1: اصطلاح عامیانه ست ... منع کردن ...هست

نه به معنی مانع شدن به معنی اینکه کسی را قضاوت کنیم

کسی کاری را میکنه... ما حتی گاهی نه به زبان ... بلکه ته قلبمون قضاوتش میکنیم

بعد همه کائنات دست به دست هم میدن تا همون بلا را حتما سر ما بیارن تا ببینیم در شرایط مشابه ما حتی از اون هم ممکنه بدتر باشیم...



پ ن 2: آقای دکتر یه اصطلاح اصفهانی را شنیده

بدوبدو زنگ زده این یعنی چی

براش معنی میکنم

چون کلمه قشنگی نیست و ازش خوشم نمیاد اینجا نمیگم

میخنده میگه ریشه این کلمه چیه... میگم خوشم نمیاد تکرارش نکن ...

میگه اگه تکرار نکنم یادم میره از بس بیربطه

صبح که بیدار شده اول از همه زنگ زده اصطلاح را یادم رفته چی بود؟؟؟؟؟؟؟

گفتم حرف بد بزنی فلفل میریزم توی دهنت


درخت انار عاشق شد. گل داد… سرخ سرخ.

سلام

روزگارتون شیرین

مهرماه تون پر از مهربونی




رسیدیم به عصر

اصلا متوجه نشدم که پست ننوشتم

اومدم ببینم کی برام چی نوشته تازه متوجه شدم ... عه .. اصلا پست ننوشتم

امروز مربی ورزش هیت را باهامون تمرین کرد

حسابی کالری سوزوندیم و لابلاش حسابی هم بهمون خوش گذشت

رسیدم دفتر و پر انرژی تر از هر روز سیستم را روشن کردم و لیوان دمنوشم را پر از عطر و طعم کردم و گذاشتم کنار دستم

یه نگاهی به برنامه انداختم و به خودم گفتم زود باش که امروز حسابی بریم جلو...

و اینگونه شد که همه کائنات دست به دست هم دادند که نشه حسابی بریم جلو...

سیستم بالا نیومد و هنگ کرد

ریستش کردم بالا اومد و دیتا سویچ کار نکرد و پرینترها وصل نمیشدند

دوباره ریست کردم اینبار مودم روشن نمیشد و چون توی شبکه بود باعث میشد نشه پرینت بگیریم...

منم 45 دقیقه هرکاری از دستم برمیومد انجام دادم و بعد .... سیستم را خاموش کردم

خرما آوردم

لیوان دمنوشم را گرفتم دستم و گفتم استراحت کن سیستم عزیز!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ده دقیقه بعد سیستم را روشن کردم ... و همه چیز نرمال بود...

ولی یکساعت از وقت طلایی را از دست دادم

اما یاد گرفتم صبورتر باشم...




پ ن 1: امروز صبح به رسم قدیم ترها

با صدای زنگ تلفن آقای دکتر از خواب بیدار شدم

صبح خیلی زود

گفتند دیشب کم حرف زدیم و دلم تنگ شده بود...


پ ن 2: تولد مادرجان ته مهرماه هست

ولی امسال هیچ ایده ای برای هدیه ندارم


پ ن 3: پدر خورشید فوت شده

یعنی اینجا را میخونه که براش پست تسلیت بنویسم؟

یا بزارم وقتی برگشت از مراسم براش بنویسم؟



رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر

سلام

روزتون قشنگ

بعدازظهر پاییزیتون آروم



صبح امروز باید میرفتم یه دبیرستان سر میزدم

مدیر عوض شده بود و مدیر قبلی زنگ زد و گفت اگه میشه بیا اینجا تا در مورد یکی دوتا طرح رودررو صحبت کنیم

اصولا نمیرم مدرسه ها

چون دفتر کار دارم و اصولش این هست که مدارس بهم مراجعه میکنند

ولی چون سالیان خیلی طولانی هست که با این مدیر کار میکنم و مدیر قدیمی بازنشسته شده بود - قبول کردم که برم

از در که وارد شدم - مدیری که بازنشسته شده بود بلند شد و منو اینطوری معرفی کرد

ایشون بیست و چند سال پیش وقتی همسن و سال بچه های همین مدرسه بود با پدرش اومد اینجا...

یاد و خاطره ی پدر بزرگوارش گرامی که مرد بزرگی بود....

این دختر کنار دست پدری که مدیریت را خوب بلد بود - کار مدارس را خوب یاد گرفته و برای مشورت هم ذهن بازی داره...

من از این تعریف تا بنا گوش سرخ شده بودم و اشکام با شنیدن نام پدر چکید...

راست میگفت

سن و سالی نداشتم وقتی این شغل را شروع کردم 

و حالا ...

بدون پدر ...

اخ پدر...

خلاصه که خودم را جمع و جور کردم و در حد 30 دقیقه دوتا طرح را به تاییدشون رسوندم و یادداشت ها و برگه ها را با یه عالمه سفارش برداشتم و اومدم دفتر

مادرجان یه ظرف بزرگ انار صورتی برام دانه کردند...

گذاشتمش روی میز

از همون صبح

از وقتی رسیدم ...

و کار را شروع کردم ... 

تا همین الان هم دقیقه ای وقت خالی پیدا نکرده بودم که بتونم پست بنویسم ...

حرف زیاد داشتم ... یادمه حتی صبح زیر دوش داشتم کلی برای پست امروز نقشه میکشیدم

ولی الان چیزی یادم نمیاد...






پ ن 1: دیشب یه خواب عجیب و غریب دیدم

نمیخوام تعریفش کنم

ولی علیرغم اینکه هیچ چیز بدی داخلش نبود - ذهنم را درگیر خودش کرده

هم خودم صدقه دادم و هم به تمام کسایی که توی خوابم نقش پررنگ داشتند گفتم صدقه بدن....




پ ن 2: آیه بالا - آیه جالبیه...

آقای دکتر چیزای جالب را برام خلاصه میکنه و با صدای خودش برام تعریف میکنه

دیشب قصه ی حضرت موسی کلیم الله را برام گفت

بعد هم این آیه و معنی و چراییش...

و من این قسمت از آیه را که خیلی به دلم چسبیده از صبح گذاشتم جلوی چشمام و هربار رد میشم میخونمش

« پروردگارا من به هر خیرى که سویم بفرستى سخت نیازمندم...»

هرخیری...

موسی به ناچاری رسیده بوده... هرخیری

اونقدر مستاصل و اونقدر امیدوار... هرخیری...



پ ن 3: اینجا کسی هست که کلیمی باشه؟؟؟؟


پاییز آمده ست که مرا مبتلا کند

سلام

روزتون بخیر

چقدر این تغییر زاویه تابش خورشید

و این بازی نور و سایه ی جدیدی که توی هر فصل عوض میشه

منو به خودش جذب میکنه

اینکه آفتاب میاد تا وسط میز کارم

اینکه نسیم خنک میوزه

اینکه دیگه آفتاب داغ نیست

و این تغییر رنگ...

من مجذوب زیبایی های طبیعتم

و چشمام تغییرات را میبینه و لذت میبرم



امروز توی باشگاه فهمیدم چه تمایل شدیدی دارم به تنبلی

مثلا وقتی مربی جان داره حرکات دست و پای منظم میده - من دوست دارم یکیش را انجام بدم

یا دست یا پا

وقتی حرکات ترکیبی میشه دیگه حال ندارم ترکیب دوتاش را انجام بدم و دلم میخواد یه دونه ش را انجام بدم

و البته این اصرار به انجام حرکاتی که بدنم میل به تنبلی در انجامشون داره انگار برام یه چالش هست و بهم حس خوب میده



دوباره پست نوشتن من اونطوری شد که هر یه خط مینویسم

باید برم یه کاری انجام بدم

یه تلفن جواب بدم

به مراجعه کننده جواب پس بدم

بعد دوباره بیام

و باز... و باز ... و باز...

و الان دیگه اصلا نمیدونم چی داشتم مینوشتم




دیروز بعد ازظهر ساعت 2 بود خاله جان زنگ زد گفت دایی حالش بده

گفت همسایه ش زنگ زده گفته بدحال هست

گفتم من الان نمیتونم برم ولی یکی دو ساعت دیگه میرم یه سر میزنم

رفتم سر زدم و تقریبا بی هوش و نیمه هوشیار بود

پسردایی قبل از من رسیده بود

دستگاه اکسیژنش بهش وصل بود... ولی پالس اکسیمتر اکسیژن خونش را خیلی پایین نشون میداد

اونقدر پایین که دستگاه ارور میداد و عدد نداشت

به پسردایی گفتم احتمالا دستگاه کار نمیکنه

با اینکه ظواهر دستگاه نشون میداد داره کار میکنه

دیگه دستگاه را خاموش کردیم

ریست کردیم

آبش را عوض کردیم

و راه اندازه مجدد

به محض اینکه اندازه چند دقیقه کار کرد چشماش باز شد و پالس اکسیمتر عدد 38 را نشون داد...

یا خدا

خیلی پایین بود

از یخچال یه آبمیوه آوردم چون حدس میزدم ساعتهاست توی همین حال بوده و هیچی نخورده و احتمالا قند خونش هم خیلی خیلی پایینه

و این عدم هوشیاری به خاطر همینه

البته سوابق قبلی را میدونستم ... نه اینکه همه حدس و گمان باشه

بعد دقیقه به دقیقه اکسیژن خونش اومد بالا و وقتی رسید به 60 شروع کرد به خوردن آبمیوه

زیر لب گفت که بهم کیک هم بدید

یه کیک آوردم و آبمیوه و کیک را خورد و در عرض یک ربع اکسیژنش رسید به 80

پاشد نشست و تازه پرسید شماها کجا بودید !!!!!!!!!!!!!!!!!!!



رفتم خونه و ناهار خوردم با مادرجان

بعدش دراز کشیدم وسط سالن

بیشتر از یکماه بود همچین کاری نکرده بودم

در تراس باز بود و یه نسیم خنکی میومد

از خستگی بیهوش شدم

دو ساعت بعد در حالی بیدار شدم که عین بید میلرزیدم

دست و پام یخ زده بود و بعدش عطسه هاشروع شد

یخ کرده بودم

پتو آوردم و پیچیدم دور خودم

مادرجان چای آوردن

تا آخر شب هزارتا عطسه کردم

دمنوش خوردم و آبلیمو عسل

و هی عطسه

شب پنجره را بستم ... دیگه خنکای شب را از خودم دریغ کردم

ولی صبح که بیدار شدم خوب شده بودم

حواستون به این هوای دلبر پاییزی باشه که زود آدم را گول میزنه ....




از سری قصه های حسنی....

سلام

جمعه ی قشنگ پاییزیتون بخیر

الان وقتشه که لحظه های ناب و بینظیر پاییزی را برای خودتون خاطره انگیز و دلچسب کنید

وقتش هست که با اونایی که بهتون خوش میگذره قدم بزنید

عصرانه های با شکوه و پر از سلیقه آماده کنید و دور همی باشید

وقتش هست که جمعه ها را از دست ندید

عصرها را از دست ندید

سرشبها را دلچسب تر کنید

وقتشه که یهویی های دلچسبی که توی جیبهاتون قایم کردید را رو کنید

خلاصه که یادتون باشه پاییز 1402 هرگز برنمیگرده

تا میتونید ازش خاطره و حال خوب بسازید



دیشب تا ساعت 7 سرکار بودم

بعدش هم زنگ زدم مادرجان آماده باش تا بیام دنبالتون و بریم خونه خاله

مادرجان هم شام را برداشتند و رفتیم خونه خاله جان

تا ساعت 12 دور هم بودیم

از این یک ماه حرف زدیم

عکسها را نگاه کردیم

دور هم شام خوردیم

توی فنجون و قوری جدید خاله جان که هدیه همسر داداش بود چای درست کردیم و ....

دنیا را نباید سخت گرفت

پارسال این موقع ها روزهای سختی از نظر روحی سپری میکردم

روزهایی که دنبال یه سری کار بی سر و ته بودم و فکر میکردم هیچوقت تمام نمیشن ...

ولی الان میبینم سخت و آسونه این دنیا میگذره


امروز صبح هم با مادرجان صبحانه خوردیم  و من اومدم سرکار

دوتا کار مرتب میکنم و زودتر از هر روز میرم خونه

میخوام امروز توی آفتاب عصر پاییزی که خودش را کش میده تا وسط سالن دراز بکشم










پ ن 1: یه عالمه عکس براتون نگه داشتم و بازم اینستاگرامم هیچ جوره باز نمیشه

خب عکسا بیات میشه و از دهن میفته


پ ن 2: جای خالی داداش جانم توی خونه بدجور تو ذوق میزنه


پ ن 3: اول پاییز باید به خودمون یه کرم مرطوب کننده هدیه کنیم

از اونایی که عطر و بوش را دوست داریم

از اونایی که زدنش حس خوب بهمون میده

با پوست دست و پا و گردن و ساق دست و پامون مهربون باشیم و تند تند مرطوب نگهشون داریم


پ ن 4: دیشب آقای دکتر پکر بود

نمیدونم چرا

هرچی پرسیدم دلش نخواست حرف بزنه

در عوض یه کمی براش حرف زدم و دیدم بازم حوصله نداره

گاهی آدمها خسته میشن...

خسته بود

خستگیش را حس کردم ...


پ ن 5: یه هدیه با مزه برای آقای دکتر خریدم

خدا را چه دیدین.. شاید خیلی زود تصمیم گرفتم سوپرایزشون کنم

تا ستاره هات رو گم نکردی برگرد...

سلام

پنجشنبه تون پر از حال خوب

هوای پاییزی خنک و دلچسب شده

بخصوص صبح و عصر

جون میده برای پیاده روی و عصرانه های دوستانه

مسافرای ما رفتند

انشاله که به سلامتی برسن به خونه و زندگیشون

هنوز توی هواپیما هستند

دیروز سعی کردم زودتر برم

همه برای ناهار منتظرم بودند

البته از صبح گفته بودم زودتر از 3 نمیرسم

ولی تا بقیه جمع بشن همون شد و همه مون برای ساعت 4 سرسفره ناهار بودیم

بعد هم که به حرف و لبخند و اشک گذشت

بارها را بستند و رفتند

آب ریختیم پشت سرشون و سعی کردم اشکهامون را زود جمع و جور کنیم

بدون مهمانهای یک ماهه شام خوردیم

بعد از شام هم همه رفتند خونه هاشون

ساعت نزدیک 10 بود

منم خیلی سریع دست به کار شدم

اول ماشین ظرفشویی را روشن کردم

بعد ماشین لباسشویی را

و بعد شروع کردم جارو برقی زدن

مادرجان هم آشپزخونه را مرتب میکردند

ظرف و ظروفی که یکماه از کابینها بیرون کشیده بودیم را دوباره بسته بندی کردیم و فرستادیم سرجاهای خودشون

این وسط هم هر 15 دقیقه ماشین لباسشویی پر و خالی میشد

تمام ملافه ها را شستیم

روتختی ها

رو بالشتی ها

حتی رو فرشی که موقع غذا خوردن پهن و جمع میکردیم را انداختیم توی ماشین لباسشویی

حوله ها

یه جارو برقی اساسی و تکه تکه لابلاش ظرف و وسایل را جمع و جور میکردم

اونقدر خونمون ریخت و پاش شده بود که گفتنی نیست

تمام رختخوابهایی که باید داخل کاروها قرار میگرفتند و منتقل میشدند به کمدها را جمع کردم

ولی دیگه حال نداشتم اتاقها را جارو بکشم

بقیه ش باشه برای بعد

تقریبا میشه گفت 70 درصد خونمون مرتب و منظم شد

بعدش هم با مادرجان چای خوردیم و یه کمی عکسهای این چند روز را دیدیم


صبح هم با حال خوب بیدار شدم

مسافرا از فرودگاه عکس داده بودند

البته ساعت 4 صبح

دوش گرفتم و سرصبر کرم های مختلف زدم

ناخن هام را کوتاه و مرتب کردم

یه کت لی سورمه ای از توی کمد درآوردم و پیراهنم را پوشیدم با همون کت

داداش جانم اسپری خودش را داد بهم و رفت

منم امروز همونو زدم

تا شب عطرش توی بینی م هست و هربار حسش میکنم لبخند میزنم

همسرش هم دوتا لاک های خودش را با یه عالمه ماسک و کرم مرطوب کننده و نخ دندانش را گذاشته بود روی میزلوازم آرایشم

صبح که دیدم لبخند زدم

انگار هنوز اینجان


دیگه باید برم سرکار و زندگیم

مادرجان امروز را ماندن خانه تا استراحت کنند

منم دارم آهنگ شهره را گوش میدم ...

همین که توی عنوان هست ...

هی چشمام پر و خالی میشه از اشک

و گلوم را بغض میگیره ...

ولی وقتی میدونم حال عزیزانم خوبه و دارن میرن جایی که خودشون دوست دارن ... دلم آروم میگیره