روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

صدای حزن انگیز

پیرمرد همسایه داره به یه صدای حزن انگیزی قرآن میخونه

کوچه به طرز عجیبی ساکت و آرومه

انگار صدای حزن انگیز و سنگین و سالخورده با نسیم جابجا میشه

کل جهان ایستاده تا این صدا به گوشم برسه

انگار دور و نزدیک میشه

برای همین ناخواسته گوشهام را تیز میکنم

دلم میخواد بشنومش

دلم میخواد بخونه و بخونه

دلم میخواد منم بشنوم چی میخونه و باهاش تکرار کنم...

میدونم که توی کوچه نشسته ...

میتونم پاشم برم نگاش کنم

اما نمیرم

همین که دارم صداش را میشنوم یه حس خوب بهم میده

تایپ نمیکنم که صدای کیبورد صدا را ازم دور نکنه

به جاش خودکار را برمیدارم و آروم آروم یادداشت هایی که باید را مینویسم

حساب و کتابها را مرتب میکنم ...

صدا قطع میشه ...

سرم را از روی کاغذها بلند میکنم ... به آسمون خیره میشم ...

انگار چشم هام را تنگ و گشاد میکنم ...

دلم میخواد بازم بخونه ...

انگار رسیده به ته سوره ...

شاید داره توی دلش دعا میکنه

زیاد طول نمیکشه

تشخیص میدم ... بسم اله میگه

باز شروع میکنه...

گوشام را تیز میکنم بشنوم چه سوره ای میخونه ... اما نمیشنوم و کلمات را نمیفهمم

فقط یه آوای حزن انگیز عصر پاییزم را یه طوری آروم و دلچسب کرده که گفتنی نیست

دلم میخواد توی همین لحظه بمونم ...

شاید پاشم یه دمنوش بیارم ... 

صندلیم را ببرم عقب تر

مانیتور را خاموش کنم...

و توی این لحظه غرق بشم...

توی همین لحظه ای که اناری که همسایه بهم داده روی میزه...

خودکارم کنار دفتر حساب کتابم هست

گوشهام پر از صدای حزن انگیز قرآن خوندنه

و عصر پاییزی کل حال و هوام را پر کرده ... 


چند دقیقه میگذره را نمیدونم

ولی حالا داره یه چیزی شبیه روضه میخونه ...

شاید هم یه شعر قدیمی

ولی حس میکنم لابلاش صداش پر از بغض میشه

شاید هم اروم آروم داره اشک میریزه...

اونقدر پیر هست که زندگی را حسابی زندگی کرده باشه

موهاش سفیده ...

قد بلندی داره ولی لاغر هست ... خیلی لاغر

راه میره ولی آروم آروم

و حالا داره اینطوری عصر کوچه را پر از صدا و جادو میکنه ...

عین کسی هست که منتظر رسیدنه قطاره ... شاید میخواد بره یه جای دور...

نظرات 10 + ارسال نظر
سعید چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت 17:35 http://www.zowragh.blogfa.com

دختر عموجان سلام
کلمه به کلمه و خط به خط این نوشته ت رخنه کرد تو تمام جان و تن من
جوری که دقیقا انگار منم تو این لحظات بودم و شنیدم و دیدم
انقد که چشام اشکی شد

پسرعموجان اونقدر لحظات عمیقی بود که میتونم درک کنم که احساسش کردید

Fall50 چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت 22:20

تیلو تیلوجان چرا نمی نویسی فکر کنم چاپخانه‌ دارید یا ی اینطور چیزی چقدر لحظاتی رو که چند میلیارد آدم دارن روزانه زندگی میکنن وبصورت روز مرگی وتکرار وبدون توجه می گذرانند با کلمات تزیین میکنی نقش ونگار میدی دلنشین وجذاب ودیدنی می کنی. من تقریبا هروز وبلاگتون رو می خونم ولی گاهی که دلم می گیره کم میارم خسته میشم از زندگی، میام چندروز قبل یا آرشیوتون رو هم می خونم.کلا من خوشحال باشم هم باز میام برای چندبرابر کردن لذتم وبلاگتون رو می خونم البته خداوند رحمت کند پدر بزرگوارتان رو فقط گاهی که درباره آقا جانتون می نویسید خیلی...البته شما مقصر نیستید وبلاگ شخصی شماست و زندگی شما هم غم وشادی راکنارهم داردمثل میلیاردها انسان دیگر ولی من وبلاگتون رو فقط رنگی رنگی دیدم از اون چندسال پیش ورنگی رنگی انتطار دارم. ان شاالله که دگه هیچ وقت غم نبینید وهمیشه شاد باشید وازشادی بنویسید که همه کیفش روببریم شما کیف زندگی وما کیف نوشته هاتون.

عزیزدلم من که همش دارم مینویسم
من یه دوره ای اونقدر مینوشتم با مداد ... که یارای متوقف کردن خودم را نداشتم
ولی الان به همینا که برای شماها و دل خودم مینویسم راضیم
من زندگی را همینطوری پر از نقش و نگار میبینم ...
چقدر خوبه حرفات... واقعا خوشحال میشم وقتی اینطوری میگی بهم ...
برای هممون بهترین ها را آرزو میکنم

نرگسی چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت 22:39

قشنگ منو بردی کنار خودت ، از اون لحظه ها بود که با همه وجودم میخواستم منم اونجا بودم

ببین اینکه لحظه را حس کردی و درک کردی یعنی اون لحظه را کنار من زندگی کردی

روبی چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت 23:22

سلام تیلو
هفته پیش مشهد بودم، برات دعا کردم.

سلام به روی ماهت
قربون دل مهربونت برم
انشاله که خداوند بهترین ها را سرراهت قرار بده

ریحانه چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت 23:27

چقدر قشنگ تعریف کردی

صدای حزن انگیز قرآن...
راستش دلم خواست... صدای قران که یه ادم عادی میخونه ... دلم خواست

واقعا دلچسب بود
یه لحظه ناب بود
سرتاپا گوش شده بودم ...

متین پنج‌شنبه 27 مهر 1402 ساعت 00:15 https://matinzandy.blogsky.com/

ازحال و هوای کوچه و صدای اون پیرمرد

این تصویر سازی شما و رقص کلمات این متن من و به وجد آورد

تبریک بسیار به شما

صدای تاثیرگذار و یه لحظه ی جاودان بود
منم توی اون لحظه واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم و حس واقعیم را به تصویر کشیدم

ببعی پنج‌شنبه 27 مهر 1402 ساعت 08:54 https://mylonely76.blogsky.com/

چه نسل دوست‌داشتنی‌ای بودن این نسل :)
حیف که دیگه خیلی کم پیدا میشه از این مدل انسان‌ها

اره خیلی کم شدند
اصلا از این مدل لحظه ها دیگه خیلی کم برامون پیش میاد
زندگی مدرن
خونه هایی با شیشه های دو جداره
زندگی در برج ها... آدمها را روز به روز از هم دور و دورتر کرد
آدمیزاد روز به روز تنها و تنها تر میشه

مادر خونه پنج‌شنبه 27 مهر 1402 ساعت 12:08 Http://n1393.blogsky.com

مرسی که این حس ناب رو به خوبی با کلمات بجا بهمون منتقل کردی تیلو‌جانم

عزیزمی
لحظه ی خوبی بود ... حیف بود شماها توش شریک نباشید

ملیحه جمعه 28 مهر 1402 ساعت 00:50

منو یاد پدر بزرگ خدا بیامرزم انداختی تیلو جانم .همیشه قرآن می‌خوند با صدای حزن انگیز ،وتمام کودکی ما پر شداز این خاطره،خیلی زیبا می‌نویسی تیلو جانم

خدا رحمتشون کنه
چشماتون که ببندی یاد اون لحظات میفتی... و این یعنی بعضی از لحظه ها جاودانه اند

فریبا شنبه 29 مهر 1402 ساعت 14:31

چقدر خوب و قشنگ تعریف کردی تیلو جان .... انگار زمان وایساد


توی اون لحظات واقعا زمان ایستاده بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد