روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

پاییز آمده ست که مرا مبتلا کند

سلام

روزتون بخیر

چقدر این تغییر زاویه تابش خورشید

و این بازی نور و سایه ی جدیدی که توی هر فصل عوض میشه

منو به خودش جذب میکنه

اینکه آفتاب میاد تا وسط میز کارم

اینکه نسیم خنک میوزه

اینکه دیگه آفتاب داغ نیست

و این تغییر رنگ...

من مجذوب زیبایی های طبیعتم

و چشمام تغییرات را میبینه و لذت میبرم



امروز توی باشگاه فهمیدم چه تمایل شدیدی دارم به تنبلی

مثلا وقتی مربی جان داره حرکات دست و پای منظم میده - من دوست دارم یکیش را انجام بدم

یا دست یا پا

وقتی حرکات ترکیبی میشه دیگه حال ندارم ترکیب دوتاش را انجام بدم و دلم میخواد یه دونه ش را انجام بدم

و البته این اصرار به انجام حرکاتی که بدنم میل به تنبلی در انجامشون داره انگار برام یه چالش هست و بهم حس خوب میده



دوباره پست نوشتن من اونطوری شد که هر یه خط مینویسم

باید برم یه کاری انجام بدم

یه تلفن جواب بدم

به مراجعه کننده جواب پس بدم

بعد دوباره بیام

و باز... و باز ... و باز...

و الان دیگه اصلا نمیدونم چی داشتم مینوشتم




دیروز بعد ازظهر ساعت 2 بود خاله جان زنگ زد گفت دایی حالش بده

گفت همسایه ش زنگ زده گفته بدحال هست

گفتم من الان نمیتونم برم ولی یکی دو ساعت دیگه میرم یه سر میزنم

رفتم سر زدم و تقریبا بی هوش و نیمه هوشیار بود

پسردایی قبل از من رسیده بود

دستگاه اکسیژنش بهش وصل بود... ولی پالس اکسیمتر اکسیژن خونش را خیلی پایین نشون میداد

اونقدر پایین که دستگاه ارور میداد و عدد نداشت

به پسردایی گفتم احتمالا دستگاه کار نمیکنه

با اینکه ظواهر دستگاه نشون میداد داره کار میکنه

دیگه دستگاه را خاموش کردیم

ریست کردیم

آبش را عوض کردیم

و راه اندازه مجدد

به محض اینکه اندازه چند دقیقه کار کرد چشماش باز شد و پالس اکسیمتر عدد 38 را نشون داد...

یا خدا

خیلی پایین بود

از یخچال یه آبمیوه آوردم چون حدس میزدم ساعتهاست توی همین حال بوده و هیچی نخورده و احتمالا قند خونش هم خیلی خیلی پایینه

و این عدم هوشیاری به خاطر همینه

البته سوابق قبلی را میدونستم ... نه اینکه همه حدس و گمان باشه

بعد دقیقه به دقیقه اکسیژن خونش اومد بالا و وقتی رسید به 60 شروع کرد به خوردن آبمیوه

زیر لب گفت که بهم کیک هم بدید

یه کیک آوردم و آبمیوه و کیک را خورد و در عرض یک ربع اکسیژنش رسید به 80

پاشد نشست و تازه پرسید شماها کجا بودید !!!!!!!!!!!!!!!!!!!



رفتم خونه و ناهار خوردم با مادرجان

بعدش دراز کشیدم وسط سالن

بیشتر از یکماه بود همچین کاری نکرده بودم

در تراس باز بود و یه نسیم خنکی میومد

از خستگی بیهوش شدم

دو ساعت بعد در حالی بیدار شدم که عین بید میلرزیدم

دست و پام یخ زده بود و بعدش عطسه هاشروع شد

یخ کرده بودم

پتو آوردم و پیچیدم دور خودم

مادرجان چای آوردن

تا آخر شب هزارتا عطسه کردم

دمنوش خوردم و آبلیمو عسل

و هی عطسه

شب پنجره را بستم ... دیگه خنکای شب را از خودم دریغ کردم

ولی صبح که بیدار شدم خوب شده بودم

حواستون به این هوای دلبر پاییزی باشه که زود آدم را گول میزنه ....




نظرات 13 + ارسال نظر
ربولی حسن کور شنبه 8 مهر 1402 ساعت 14:24 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
مریضهایی که با افت قند میارن درمونگاه همیشه برام جالب بودن
یه مریض بدحال و بیهوش را با هزار نگرانی میارن و بعد با مصرف قند یکدفعه خوب میشن!
اما این اکسیژن که گفتین واقعا پائین بوده. باید بیشتر مواظبشون باشین

سلام جناب دکتر
من هم چیزهای عجیب و غریب از این افت قند خون دیدم
زمانی که پدر بدحال میشدن و اون ابتدا هنوز تشخیص داده نشده بود و چه زجرها که کشیدن...
یه روزی پدرجان قندشون افت کرده بود و صبح خیلی زود که بیدار شده بودند حس بدحالی کرده بودند از جا بلند شده و زمین میخورن ... کنار بخاری ... اون زمان توی خونه بخاری گازی داشتیم ... دستشون کنار بخاری بوده و ایشون بیهوش میشن ... چند دقیقه ای طول میکشه تا مادرجان متوجه میشن که پدر خوردند زمین و بیهوش هستند... بعد از ماجراهای وحشتناک بعدش... تازه ما متوجه سوختگی وحشتناک روی ساق دستشون شدیم ... گوشت دست تا استخوان سوخته بود.... بمیرم براش
برای همین دیدم افت قند را و میدونم چه ترسناکه
ایشون هم زیر نظر پزشک هستند و دستگاه اکسیژن ساز و تنفس ساز دارند.. ولی گویا تنظیمات دستگاه بهم خورده بود و متوجه نشده بودند

سرتا شنبه 8 مهر 1402 ساعت 14:45

آخی دایی

اوهوم
تنهاست و هیچکس را نداره که مراقبش باشه

سارا شنبه 8 مهر 1402 ساعت 15:20 http://15azar59.blogsky.com

ای وای از دیابت
یه پسر عمو دارم الان کلاس ۱۱ ام هست ولی ۸ سالش بود یه شب خیلییییییی حالش بد میشه خیلی زیاد مامانش فکر میکرده بچه سردی کرده بی حال هست و هی سرویس میره زود به زود بهش دوتا لیوان بزرگ چای نبات میده(نمیدونستن قند داره) و بچه بی هوش میشه میبرن بیمارستان میگن پذیرش نمیکنیم فوت کرده وااای که چه حالی داشتن اونجا کسی بهشون میگه بچه هنوز گرمه ببرید جای دیگه میبرن یک هفته بیهوش بود چقدر وزن از دست داد اصلا نابود شد هیچ امیدی بهش نبود چند ماه بیمارستان بستری بود تا قندش کنترل شد ولی خب انسولینی شد و هنوزم هست
.
خیلی دایی باید مراقبت کنن یعنی سر بزنگاه رسیدی شما

دایی دیابت نداره
فقط به علت اینکه اکسیژن خونشون خیلی میاد پایین حالت نیمه هوشیار پیدا میکنن
بعد به علت اینکه کسی در اطرافشون نیست متوجه این موضوع نمیشن
دیروز وقتی من رفتم متوجه شدم از روز قبل ظهر که خاله بهش خیلی کم غذا دادن دیگه هیچی نخورده ... یه آبمیوه و کیک تونست حالش را جا بیاره
ولی پدرجانم چند سالی دیابت داشتند و من حالتهای وحشتناکش را از نزدیک دیدم

فری شنبه 8 مهر 1402 ساعت 16:45

ای جانم تیلوی ما می بینم که اطلاعات پزشکی خوبی هم داری، تنهایی خیلی بده مخصوصا در سنین بالا شما که ماشالله این همه پر انرژی هستی لطفا به این دایی تون همیشه سر بزنید تا احساس تنهایی نکنه خدا عوض خوبیهاتون رو بهتون می ده

اطلاعات پزشکی خیلی زیادی ندارم
ولی چون پدرجان درگیری یه سری مسائل بودند پیگیرانه دنبال میکردم و تا جایی که میشد اطلاعات کسب میکردم
حساسیت های آقای دکتر و بیماری پدر ایشون هم بی تاثیر نیست
من واقعا نمیتونم مرتب بهشون سر بزنم
سعیم را میکنم ولی از توانم خارج هست
خداوند به همه کمک کنه
جالب این هست که همسایه های خیلی خوبی دارن
همسایه ای که از هزار فامیل نزدیک بهتره
روزی چند بار بهش سر میزنن
اصلا جمعه که حالش بده شده بود همین همسایه خبر داده بود

متین شنبه 8 مهر 1402 ساعت 17:43 https://matinzandy.blogsky.com/

خدا به همه سلامتی بده انشالله

پاییز هم قشنگیهاشو داره هم گول زدنهای آب و هوا

فکر کنم این گول خوردنها هم خودش جز قشنگیای پاییز حساب میشه

سعید شنبه 8 مهر 1402 ساعت 21:03 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عمو جان
خداروشکر که خوب شدی
و خدا رو شکر که حال دایی جان هم بهتر شده
این تنبلی نیست دخترعمو خستگیه
تو خسته ای و به استراحت نیاز داری حالا ببین کی گفتم

سلام پسرعموجان
راست میگی
باورکن بیشتر که بهش فکر کردم قبل ترها که استراحت کافی داشتم این حس را کمتر حس میکردم... ولی انگار بودها.... یه ذره تنبلی در وجودمون نیست یعنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

آسو شنبه 8 مهر 1402 ساعت 21:26

سلام تیلو جان خوبی برای دایی خیلی ناراحت شدم یعنی بچه این نداره دایی؟خوب چرا نمیبرینش سالمندان واقعا اینجوری گناه داره دلم براش سوخت

سلام به روی ماهت
سن شون زیاد نیست
60 ساله هستند
نه این دایی مجرد هستند و هیچوقت ازدواج نکردند و تنها زندگی میکنن

نسترن شنبه 8 مهر 1402 ساعت 22:48

امیدوارم همیشه خودت و اطرافیانت شاد و سلامت باشن

عزیزدلمی
برام از حرف و ایده هات بنویس
یه دختر جوان مثل تو در کنار آدم باشه آدم حس زندگی میگیره

مه سو یکشنبه 9 مهر 1402 ساعت 01:56

هیچی بدتر از نسیم های پاییزی نیست...سریع مریض میکنه...برعکس سردی زمستون...
خدا رو شکر به داد دایی رسیدید

اگه اشتباه نکنم در سخنان حضرت علی داریم که خودتون را از بادهای پاییزی بپوشانید
در صورتی که میگن خودتون را در معرض بادهای بهاری قرار بدید
البته مطمئن نیستم دقیقا که از سخنان حضرت بوده ... ولی میدونم در آموزه های قدیمی وجود داشته

مادر خونه یکشنبه 9 مهر 1402 ساعت 08:46 Http://n1393.blogsky.com

پاییز برگ ریز دل انگیز...


من فکر میکنم پاییز، تایم عصرگاهی بهشت باشه
از بسسسس دلبره

بعیدم نیست ...
یه عصر دلچسب بهشتی
با عطر یه نوشیدنی دلچسب
در کنار کسایی که دوستشون داری... کنارشون حالت خوبه
در نگاه من بهشت همینقدر نزدیک و ساده ست
فقط باید بخوایم
باید کمی به قلب و روح و مغزمون خوب بودن را یادبدیم
اینطوری دنیا جای بهتری میشه برای زندگی

سعید دوشنبه 10 مهر 1402 ساعت 09:04 http://www.zowragh.blogfa.com

یه ذره تنبلی شاید باشه ولی این که تویی که انقد علاقه به باشگاه داری حالا مایل هستی که حرکات رو نصفه انجام بدی این یعنی خستگی وگرنه یه ذره تنبلی باعث این موضوع نمیشه
استراحت کن دختر عموجان استراحت کن

دلم میخواد استراحت کنم ولی موضوع این هست که براش فرصت ندارم

نسترن دوشنبه 10 مهر 1402 ساعت 16:26

شما جون بخواه

ای جانم
جانت سلامت
الهی همیشه شاد و سالم باشی نازنینم

لیمو سه‌شنبه 18 مهر 1402 ساعت 12:28 https://lemonn.blogsky.com/

همین آفتاب که از داغی میفته دوستش دارم
+ امیدوارم دایی جانت سلامت باشن و بلا دور باشه.

من همیشه آفتاب را دوست دارم ...
متشکرم نازنینم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد