روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر

سلام

روزتون قشنگ

بعدازظهر پاییزیتون آروم



صبح امروز باید میرفتم یه دبیرستان سر میزدم

مدیر عوض شده بود و مدیر قبلی زنگ زد و گفت اگه میشه بیا اینجا تا در مورد یکی دوتا طرح رودررو صحبت کنیم

اصولا نمیرم مدرسه ها

چون دفتر کار دارم و اصولش این هست که مدارس بهم مراجعه میکنند

ولی چون سالیان خیلی طولانی هست که با این مدیر کار میکنم و مدیر قدیمی بازنشسته شده بود - قبول کردم که برم

از در که وارد شدم - مدیری که بازنشسته شده بود بلند شد و منو اینطوری معرفی کرد

ایشون بیست و چند سال پیش وقتی همسن و سال بچه های همین مدرسه بود با پدرش اومد اینجا...

یاد و خاطره ی پدر بزرگوارش گرامی که مرد بزرگی بود....

این دختر کنار دست پدری که مدیریت را خوب بلد بود - کار مدارس را خوب یاد گرفته و برای مشورت هم ذهن بازی داره...

من از این تعریف تا بنا گوش سرخ شده بودم و اشکام با شنیدن نام پدر چکید...

راست میگفت

سن و سالی نداشتم وقتی این شغل را شروع کردم 

و حالا ...

بدون پدر ...

اخ پدر...

خلاصه که خودم را جمع و جور کردم و در حد 30 دقیقه دوتا طرح را به تاییدشون رسوندم و یادداشت ها و برگه ها را با یه عالمه سفارش برداشتم و اومدم دفتر

مادرجان یه ظرف بزرگ انار صورتی برام دانه کردند...

گذاشتمش روی میز

از همون صبح

از وقتی رسیدم ...

و کار را شروع کردم ... 

تا همین الان هم دقیقه ای وقت خالی پیدا نکرده بودم که بتونم پست بنویسم ...

حرف زیاد داشتم ... یادمه حتی صبح زیر دوش داشتم کلی برای پست امروز نقشه میکشیدم

ولی الان چیزی یادم نمیاد...






پ ن 1: دیشب یه خواب عجیب و غریب دیدم

نمیخوام تعریفش کنم

ولی علیرغم اینکه هیچ چیز بدی داخلش نبود - ذهنم را درگیر خودش کرده

هم خودم صدقه دادم و هم به تمام کسایی که توی خوابم نقش پررنگ داشتند گفتم صدقه بدن....




پ ن 2: آیه بالا - آیه جالبیه...

آقای دکتر چیزای جالب را برام خلاصه میکنه و با صدای خودش برام تعریف میکنه

دیشب قصه ی حضرت موسی کلیم الله را برام گفت

بعد هم این آیه و معنی و چراییش...

و من این قسمت از آیه را که خیلی به دلم چسبیده از صبح گذاشتم جلوی چشمام و هربار رد میشم میخونمش

« پروردگارا من به هر خیرى که سویم بفرستى سخت نیازمندم...»

هرخیری...

موسی به ناچاری رسیده بوده... هرخیری

اونقدر مستاصل و اونقدر امیدوار... هرخیری...



پ ن 3: اینجا کسی هست که کلیمی باشه؟؟؟؟


نظرات 12 + ارسال نظر
ربولی حسن کور یکشنبه 9 مهر 1402 ساعت 14:47 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
پس سرتونو از چیزی که بود هم شلوغ تر کردین

سلام جناب دکتر
از لحاظ اقتصادی به این کار کردن احتیاج دارم
این شغل فصلی هست و برای اینکه از دست نره باید توی فصلی که کار هست سخت کار کنم
محاسباتم نشون داده که اگه از یه مبلغی کمتر کار کنم دیگه این شغل صرفه اقتصادی نخواهد داشت... الان با چنگ و دندون دارم کار میکنم که شغل بیست و چند ساله ام را حفظ کنم در این شرایط بد اقتصادی

سارا یکشنبه 9 مهر 1402 ساعت 15:13 http://15azar59.blogsky.com

تیلوی عزیزم یه خدا قوت جانانه بهت میگم
اون ترجمه و ایه ای که نوشتی خیلی خوب بود

سارای نازنینم
کدوم ما به خیر و برکتی که خداوند بده فقیر نیستیم؟
کدوم ما به لطف و نگاه ویژه پروردگار نیاز نداریم؟

سرتا یکشنبه 9 مهر 1402 ساعت 16:10

من تا الان مثثثثث چی داشتم کار می کردم گفتم وسطش بیام بخونمت که دیدم به تو که بدتری از منی
خدا قوت دلاور، خسته نباشی پهلوان
آدم ها وقتی یه نفری که دیکه نیست رو محکم معرفی می کن ادم یعو انگار قلبش می ریزه که اء چرا پ الان اون ادم کنار دستم نیست.
امیدوارم جان و مال تون برکت داشته باشه.

منم عین خودت
تازه عین چچچچچچچچچچچچچچچی کار میکنم انرژیام زیادتر میشه
ولی دیگه برسم یه جایی بشینم روی زمین و بیکار باشم ... بیهوششششششم
میدونی پدر عین یه کوه پشتم بود
نمیدونم اون مطلب را منتشر کردم یا نه ... ولی وقتی تازه پدر را از دست داده بودم انگار هویتم ... شناسنامه م و وطنم از دستم رفته بود

سرتا یکشنبه 9 مهر 1402 ساعت 19:23

می فهممت...انگار آدم در لحظه تهی از هر هویتی که داشته میشه. انگار آدم در لحظه تموم شده ولی نشده و هنوز هست.

کاش درکم نمیکردی نازنینم
این درد ... این تموم شدن بی پایان ...
اخ از درد بی پدری...

مگی یکشنبه 9 مهر 1402 ساعت 21:40

چه قشنگ…
آیا منم اونقدری بزرگ شدم که به خدا بگم به هر خیری که میفرستی نیازمندم؟ خیلی وقتا خیر اونی که ما دلمون میخواد نیست خب

اونقدر بزرگ شدی که متوجه بشی این خیرخواسته چقدر دشوار و سخته
اینطوری خواستنه چقدر دل بزرگی میخواد
گاهی درکش برای همه ممکن نیست
هرخیری...
فقیرم به هرخیری... اما هرخیری خیلی سخته

مگی یکشنبه 9 مهر 1402 ساعت 21:42

راستی حسش رو میفهمم، یه دنیا هم که از خود آدم تعریف کنن اونی نیست که بگن این دختر به باباش رفته و از باباش انقدر از ته دل تعریف کنن دلم رفت از خوندن اون قسمت تعریف‌ها… بیش باد از این حس و حالای خوووب


اشک ریختم مگی...
پدرجانم هویت من بود... توی قلبم یه حفره بزرگ ایجاد شده

چقد اون جمله اخر به دل من نشست.
هر خیری...

هر خیری... آتش جان میبینی ... گاهی اونقدر فقیریم که هر خیری...
و هر خیری از سوی پروردگار ....

ترانه دوشنبه 10 مهر 1402 ساعت 05:08

خسته نباشی عزیزم و یاد پدر عزیزت گرامی.

قربونت برم مهربون
برای شادی و آرامشت خوشحالم

مادر خونه دوشنبه 10 مهر 1402 ساعت 08:24 Http://n1393.blogsky.com

خدا یه جایی به بنده هاش میگه لا تقلق
نگران نباش
این نگران نباش یعنی من هستم، از چی می ترسی،بسپار به من...

اخ از این نگران نباش...
و معنای واقعی توکل همینه ها... بسپاری به کسی که میدونی همه چیز را کفایت میکنه

فرنوش دوشنبه 10 مهر 1402 ساعت 12:14

انشالا که همیشه سلامت و موفق باشی


ممنون عزیزدلم

متین دوشنبه 10 مهر 1402 ساعت 16:57 https://matinzandy.blogsky.com/

چقدر خوبه که این همه توکل دارید

باید یاد بگیریم
منم دارم تلاشم را میکنم

لیمو سه‌شنبه 18 مهر 1402 ساعت 12:31 https://lemonn.blogsky.com/

تیلوجان خدا قوت. من چناااان کار دارم که نمیدونی فقط شرمنده دوستانم که انقدر دیر به دیر میخونمشون. اینهمه سرمون شلوغه تهش درآمد خاصی هم نداریم :(

خوشحالم که مشغولی و شلوغی و حال دلت خوبه
چرا شرمنده
خدا پشت و پناهت باشه ... خلوت تر که بشی میای سر میزنی ... ما که فرار نمیکنیم
اینکه امسال سرمون شلوغه ... کار هم میکنیم ولی درآمد خاصی نداریم ... همه گیر شده ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد