روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

بعد از کلی تعطیلی

سلام

روزتون پر از خیر و برکت

امیدوارم هفته ای بینظیر پیش رو داشته باشید

یادتون باشه رسیدیم به هفته آخر بهمن ماه... بهمن ماهی که آخرین بهمن در سالهای هزار و سیصدی هست ...

روزهای کمی مونده که توی تاریخش 1300 داره... و امیدوارم در این روزهای مانده کلی خاطره ی زیبا براتون رقم بخوره ... شاید این روزها شروع تازه ای باشن برای یه عالمه تغییر زیبا...

برای همتون ... برای زندگیهاتون ... برای لحظه هاتون ... تغییرات زیبا و پر از خیر و برکت آرزو میکنم



از چهارشنبه باید شروع کنم که صبح رفتیم به سمت باغچه

کارهای معمول باغچه در روزهای قبل از بهار و البته هوای بینهایت خوبی که باعث شد کفش و جورابم را در بیارم و پاهام را بسپارم به خنکای آب...

یه سری بذر هم برداشتم که در گلدانهای خانه بکارم ببینم قشنگ میشه یا نه...

رسیدیم خونه و ناهار را خوردیم و داشتیم آماده استراحت بعد از خواب میشدیم که عمو جان زنگ زدند به پدرجان

عموجان من مدیرعامل یکی از بخشهای دولتی بودند و نزدیک 20 سال سابقه کار دارند

اما تقریبا یکسال پیش وقتی که دستور تعدیل نیرو براشون فرستادند با این دستور مخالفت کردند و بعد جلسات و نشست ها شروع شد

و در نهایت خود عمو جان تعدیل شدند... نزدیک 6 ماه از این قصه گذشته

و ایشون تصمیم به مهاجرت گرفتند

وقتی زنگ زدند و این خبر را به پدرجان دادند شوکه شدیم... شوکه برانگیز ترین قسمت این بود که گفتند درحال فروش تمام وسایل خونه هستند...

لباس پوشیدیم و راه افتادیم سمت خونه عموجان ... (بیشتر از یکسال بود خونه هیچکس نرفته بودیم ولی واقعا شوک این قضیه اونقدر بزرگ بود که باید میرفتیم...)

و چه غم انگیز بود دیدن اون خونه که شبیه خونه های جنگ زده شده بود...

تا نزدیک شب اونجا بودیم و هزار بار چشمامون خیس شد...

وقتی میخواستیم بیایم عموجان سه تا کتاب و یک گلدان گل دادن دستم ...

کاش این روزها جبر این جغرافیا این شکلی نبود...


پنجشنبه باز صبح رفتیم سمت باغچه

و بازم تا ظهر اونجا بودیم ... با این تفاوت که زیاد دل و دماغ کارهای معمول را نداشتیم و سه تایی صندلی چیدیم و نشستیم زیر آفتاب بهمن ماهی به حرف زدن...

ظهر توی راه خونه یه مغازه باز بود که وسایل مسی داشت و مامان قصد خرید ازش داشتند- میخواستن برای عیدی دوتا خواهر ظرف مسی بخرن

پارسال برای عیدی هردوشون ظرف مسی خریدند و اونا خیلی دوست داشتند و جالب این بود که امسال توی گروه خودشون پیشنهاد داده بودند که مامان جان بازم براشون ظروف مسی بخرن...

یه خرید کوچولو از یه مغازه ی فوق العاده خلوت ...

بعداز ناهار بذر کدو و چغندر و تربچه توی گلدان کاشتیم

شب بوهایی که بزرگ شده بودند را یه کمی خلوت کردیم و تعداد گلدانهاش را زیادتر کردیم

یه عالمه هم با دست لباس و شالهای بافتنی را شستم و از آفتاب خوش رنگ این روزها استفاده کردم

یه سر و سامانی به کمد بالای کمدلباسم که حکم انباری را داره برام ، دادم

لباسهای زمستونی را هم جمع کردم البته غیر از کاپشنم که همچنان تنم هست و در نهایت هم میره توی کمد دوم اتاق مامان اینا و البته چکمه های بلند که من هنوز میپوشم چون دوستشون دارم ... حتما که نباید خیلی سرد و زمستونی و برف و بارونی باشه اونم در نهایت میره توی انباری طبقه بالا

و بعدش تا آخر شب یه نفس کتاب خوندم


جمعه صبح بازم رفتیم باغچه

ماشینم را بردم اونجا و حسابی شستمش

داخل و بیرون و صندوق و ...

هوای خوب و آفتاب دلپذیر و یه آب بازی دلچسب...

ظهر رفتیم خونه و از پشت بام گلدان آوردم برای تراس و حسن یوسف قلمه زدیم و یه عالمه هسته ی پرتغال و نارنج و لیموترش که ریشه داده بودند را کاشتیم

برای خانم همسایه پایینی هم قلمه حسن یوسف بردم و چون خونه نبودند گذاشتم پشت در خونشون



پ ن 1: یه خرید اینترنتی دیگه انجام دادم که به نظرم گرون تومنی بود

پدرجان پولش را پرداخت کردند و گفتند هدیه ولنتاین


پ ن 2: دلم برای فسقلیا یه ذره شده


پ ن 3: توی لیستی که یادداشت کرده بودم برای دوتا دخترعموی کوچولوم خریدن هدیه را یادداشت کرده بودم

و حالا با دیدنش دلم میلرزه...

نمیتونن چیز زیادی با خودشون ببرن و حتی اسباب بازیهای خودشون را هم نمیبرن و برای همین نمیتونم بهشون هدیه بدم

یادم باشه دوتا بسته شکلات تزئین شده خوشگل براشون بخرم...


پ ن 4:امروز اول ماه رجب هست و من روزه ام

پر از حس خوبم...


پ ن 5: زندگی جریان داره

زندگی بالا و پایین داره

زندگی هزار جور سوپرایز و هزار جور شگفتانه عجیب و غریب برامون داره

ولی کاش آدم از عزیزاش دور نمیشد...


پ ن 6: میدونید منتظر رسیدن دوتا بسته پستی که هفته گذشته برای مامان خریدم، هستم؟


نظرات 13 + ارسال نظر
مرمر شنبه 25 بهمن 1399 ساعت 10:20

سلام تیلوی نازنین
امیدوارم ماه رجب برات پر از خیر و برکت باشه،طاعتت قبول،لطفا برای منم دعا کن بدون دردسر و طبیعی باردار بشم

سلام دوست خوبم
الهی آمین به دعای زیبات
انشاله دعاگوت خواهیم بود و انشاله که خیلی زود به اجابت میرسه

قلب من بدون نقاب شنبه 25 بهمن 1399 ساعت 10:38

قبول باشه تیلو جان
کادو هم مبارکت باشه دست پدر جان درد نکنه

سلام دوست جان
متشکرم
حالا چرا گریه کردی؟

سارا شنبه 25 بهمن 1399 ساعت 10:45 Http://15azar59.blogsky.com

به به تیلوی مهربانم
ایشالا که عموجان موفق باشن مهاجرت کار سختیه
روزه ات قبول باشه تیلو جونم

سارا من خیلی خیلی از مهاجرت میترسم
کاش هیچوقت مجبور به این کار نشم ...
حس میکنم خیلی زود این اتفاق توی زندگیم میفته... و من اینو نمیخوام ...
متشکرم سارای عزیزم

سعید شنبه 25 بهمن 1399 ساعت 11:21 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عموی جانم
حالت خوبه؟
منم از شنیدن خبر این مهاجرت یهویی شوکه شدم
خدا پشت و پناه این عموی با وجدان باشه هر جا که هستن
دوری و غربت سخته دخترعمو حق داری
من دیروز بعد از مدت ها که فرصت شد ماشینمو زدم جلو مغازه تو پیاده رو و مشغول شستن شدم که وسطش خاله زنگ زد
ولی خداروشکر یه گربه شوری شد

سلام پسرعموجان
متشکرم شما خوبین؟
من هنوزم شک هستم ... میدونی چندین بار در طول این سالها این قصه برای عمو تکرار شد و دیگه انگار یهویی دیگه دلش نخواسته بمونه و ...
من که خیلی دارم غصه میخورم
وای وای... توی پیاده رو؟؟؟؟
همینقدرم خوبه... یه ذره تمیز بشه کافیه
الان مطمئن باش هر روز یه نم بارون میزنه در حدی که کل ماشین را لک کنه

soly شنبه 25 بهمن 1399 ساعت 11:40

سلام عزیزم
اول اینکه روزه این ماه قشنگ قبول حق باشه ...همیشه به خوشی و خرمی.
دوم اینکه ولنتاینت مبارک باشه .همه اون عشق و محبتی که توی دل قشنگته ؛گوارای همه انسانهایی باشه که بهشون میبخشی

سلام به روی ماهت عزیزدلم
همه روزهای قشنگ شما هم مبارک و شاد
ممنونم
ممنونم
ممنونم

امیر شنبه 25 بهمن 1399 ساعت 11:56

با سلام
اول از همه نماز و روزه ات مقبول درگاه حق و حلول ماه رجب و ولادت امام محمد تقی مبارک باد
در مورد مهاجرت باید بگم در وهله اول سخت بتظر میاد اما بقول شاعر : پای در راه بنه و هیچ مپرس
زندگی هر جایی که بهتر و راحت تر و موفق تر باشه میشه وطن . برای زندگی باید تلاش کرد همه جای زمین می تواند وطن باشد.
با وسایل ارتباطی که روز به روز گسترش پیدا می کنه همه از حال هم باخبر هستند. اخرین خبرها قبل از انکه از طریق رادیو و تلویزبون پخش بشه از طریق فضای مجازی پخش شده . لذا در هر جا که باشند می توانید از حال و روز هم باخبر باشید وقتی قلبها نزدیک باشد بقول این ضرب المثل : چو با منی نزدمن گر در یمنی و چو بی منی در یمنی حتی اگر نزد منی
انشالله که سلامت و موفق باشند

سلام دوست خوبم
همه ایام شما هم مبارک و شاد
از نظر من غربت اسمش همراهشه...
با وجود تمام وسایل ارتباطی هیچی نمیتونه جای حضور واقعی آدمها را پر کنه
کاش این کشور با اینهمه غنای مالی و پتانسیلهای اقتصادی در شرایطی قرار نمیگرفت که آدمها یکی یکی مجبور به مهاجرت بشن اون هم بخاطر مسائل مالی و اقتصادی...

رسیدن شنبه 25 بهمن 1399 ساعت 12:08

سلام تیله رنگی پر انرژی
امیدوارم سالم و تندرست باشید همگی
انشاالله عمو جان شاد و سلامت باشن هرجا میرن که ایران طوری شده متاسفانه که خیلی ها رو دیگه تو خودش نگه نمیداره
تو هم لباس شستی؟؟؟
تو هم لباس زمستونه ها جمع کردی وای خندیدم به این قسمت رسیدم
روزه ت قبول باشه و خدا قوت دعامون کن عزیزم
خرید پستی هم مبارکت

سلام به روی ماهت
متاسفانه از رفتن عمو به شدت دلگیر و غمگینم
عین همون زمانی که داداش جان داشت میرفت... اشکم خشک نمیشد...
بله منم وقتی دیدم شما هم دقیقا همین کارها را کردی برام جالب بود....
متشکرم
منم به دعاهای خوبتون محتاجم

پیشاگ شنبه 25 بهمن 1399 ساعت 13:29

سلام تیلو جون
چه تعطیلاتی شد . هدیه هم مبارکت باشه عزیزم
انشالا هر چی که خیره برای عمو پیش بیاد

سلام به روی ماهت
ممنونم عزیزدلم

بلاگر شنبه 25 بهمن 1399 ساعت 13:33

مهاجرت خیلی سخته ، سالها هم آنجا باشی بازم خارجی هستی ، کسی که شخصیتش اینجا شکل گرفته باشه هرگز نمیتونه با آنجا کنار بیاد !
***
توصیه میکنم براشون لواشک ، گز یا چیزایی که آنجا کم پیدا میشه بدی ، اونور شکلات زیاده ، اونم چه شکلاتایی !

اوهوم... و غربت همیشه غربته...
میدونم که لواشک که دوست ندارن ... گز گزینه خوبیه ولی بچه ها شکلات را بیشتر دوست دارن

سعید شنبه 25 بهمن 1399 ساعت 13:43 http://www.zowragh.blogfa.com

راستش شیلنگ آب کوتاه بود نمیرسید تو خیابون
میدونی من هر وقت شیشه های ماشینمو تمیز میکنم بارون میاد چه برسه بشورم
دختر عمو بذار بارون بیاد ماشین مهم نیست بازم میشورم


منم از دیروز منتظرم یه نم بارون بزنه
چون منم هروقت ماشین میشورم حتما بارون میاد

یک عدد مامان شنبه 25 بهمن 1399 ساعت 14:41 http://Www.Kidcanser. Blogsky

با اینکه این سال‌های اخیر تعداد زیادی مهاجرت دیدم و کلا این اواخر هر بچه ای به سن بیست و سه چهار سال رسیده، باروبندیلش رو جمع کرده و رفته ولی بازم از شنیدن خبر مهاجرت غمگین میشم
مخصوصا که مهاجر جوون نباشه و میانسال باشه
انگار واسه میانسال ها مهاجرت سخت تر هست و حتما باید کارد به استخونشون رسیده باشه که بخوان دل بکنن و برن
انشالله که آینده ای درخشان در انتطار عموجان و دختر عموهای کوچولوت باشه

دلم به درد میاد
دلم به درد میاد از مهاجرت ... از رفتنهای اجباری... از فکر غربت حتی دلم به درد میاد
الهی آمین

رافائل یکشنبه 26 بهمن 1399 ساعت 08:29 http://raphaeletanha.blogsky.com

سلام تیلو جان. روز عشق و دوستی بر تو منشا محبت و مهربانی مبارک.
کاملا درک میکنم که چقدر از رفتن عموجانتون شوکه شدید. از دست دادن ها خیلی سخته. چه مقطعی و چه دائمی.
میتونم درک کنم عموجان چه روزهای سختی رو پشت سر گذاشته. ان شاءالله هرجا هستند خوشبخت باشن.
منم دلم باغبونی میخواد.

سلام رافی مهربونم
بهم لطف داری دخترجان
خیلی سخته... همیشه دعا میکنم اوضاع برای همه بهتر بشه که هیچکس مجبور به مهاجرتهای اجباری نشه...
باغبونی خیلی کیف داره

خانمـــی یکشنبه 26 بهمن 1399 ساعت 08:34 http://dar-masire-zendegi.blogfa.com/

سلام تیلوی مهربونم
قبول باشه عزیزم ... اون قسمت مهاجرت عمو جان قلب من یه جوری شد چه برسه به شما
دست پدر جان درد نکنه کلی کیف کردم از خوندنش

سلام نازنینم
هربار یادم میاد قلبم به درد میاد
ممنونم که یار و همراهم هستید
ببخشید که با غصه هام بهتون غصه میدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد