روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

آمارهای غلط بلاگ اسکای

من هیچ وقت آمارهای بازدید و نظرات و ... وبلاگم برام اهمیت خاصی نداشته

یعنی هیچوقت برام مهم نبوده که پست چند تا بازدید داره یا چند تا نظر ثبت شده و یا ...

همیشه برای دلم نوشتم

از دلم نوشتم

و یه عالمه دوستای خوب و بینظیر اینجاداشتم و دارم که با هم حرف زدیم

حالا چه تو وبلاگ من...چه تو وبلاگ دوستان


اما الان که هر بار بلاگ اسکای را باز میکنم و میام سر وبلاگم با آمار 0 روبرو میشم، دلم یه حالی میشه

این صفری که انگار به آدم کج دهنی میکنه

صفری که انگار اینجا را سوت و کور تر از حد واقعی نشون میده

بلاگ اسکای هم داره به سرنوشت بلاگ فا دچار میشه؟

باید از اینجا هم عزیمت کنیم؟


دوشنبه

سلام

طاعات و عزاداریهاتون قبول

التماس دعا



از صبح رو دور تند بودم که تعطیلی فردا جبران بشه

یه کمی هم دفتر را مرتب کردم

یه برنامه گذاشتم روزی یه گوشه ی کوچولو را مرتب و تمیز میکنم

اینطوری حس بهتری از تمیزی میگیرم و هر روز یه قسمتی مرتب میشه




پ ن 1: هنوز دارم انگور میخورم

انگورهایی که حسابی آفتاب خوردن و طلا شدن


پ ن 2: خانم همسایه برام لواشک آورده بود

لواشک هایی که خودش درست کرده بود و خیلی خوشمزه بود


پ ن 3: از حال خوبتون بنویسید تا انرژی های منفی به اجبار هم که شده دور بشن


پ ن 4: دیشب خواب میدیدم با یه دختر چادر نشین وسط یه دشت بزرگ دوست شدم و مهمان عصرانه شون هستم...

یکشنبه ای از جنس نور

سلام

امیدوارم روزتون دلپذیر باشه


اونایی که تیلو تیلو را خوب میشناسن میدونن تیلوتیلو عاشق بازی نور و سایه و نسیم هست

امروز صبح وقتی داشتیم میومدم دفتر، تو مسیر هی آفتاب میشد هی ابر میشد و این بازی نور و سایه منو مست کرده بود

پنجره ماشین را کشیدم پایین و نسیم اول صبح خنک پاییزی خورد به صورتم و .... دیگه حالم نگفتنی بود

آهنگی که این روزها هزاران بار گوش میدم و ازش سیر نمیشم ، آهنگ «علیه سرکار» اگه اشتباه نکنم ماله گروه مدار هست....


روزگارتون قشنگ

سعی میکنم سختی ها و مشکلات و غم ها را کمرنگ ببینم

عوضش بهانه های کوچولو کوچولو پیدا کنم و لبخند بزنم

از آخرای شهریور یهو هوس کردم هسته ی خرما سبز کنم

خب مسلما میدونید که جز سخت دانه ها هست و به سادگی سبز نمیشه ... اما در یک پروسه نفس گیر وسط یه عالمه کار و سختی ، به مدت 10 روز داخل آب خیساندم و روزی چند بار آبش را عوض کردم و بعد هم داخل دستمال ریختم و داخل پلاستیک زیپ دار گذاشتم و بعد از حدود 10 روز در کمال ناباوری ریشه داد....

پدرجان رفتن و دوتا گلدون خیلی خوشگل برام خریدن و کاشتیمشون و حالا هر روز عین مادری که منتظر تولد بچه شه زل میزنم به گلدونام و منتظرم تا جوانه هاش را ببینم ....

و البته خدا نکنه تیلو به یه کاری گیر بده... الان سری دوم خرماها داخل دستمال هستند و منتظر ریشه دادن....

میخوام این سری دوم را به آقای دکتر و خواهرا و للی هدیه کنم....



پ ن 1: آرام آرام کارهام سبک میشه و هر روز یه گوشه از دفتر را مرتب میکنم و نگاه کردن بعد از اون شلوغی و ریخت و پاش به مرتبی و تمیزی حالم را خوب میکنه

پ ن 2: یه لیست از هدیه هایی که میخوام بدون دلیل برای اطرافیانم بخرم تهیه کردم و دیدنش حالم را خوب میکنه

پ ن 3: با مغزبادوم اوریگامی تمرین میکنیم و نگاه کردن به دست سازه های کج و کوله اون فسقلی حالم را خوب میکنه

پ ن 4: دیشب به آقای دکتر میگم بیشتر از یکماه هست که توی تلگرام حتی یه سلام هم برام ننوشتی، صبح که بیدار میشم یه پیام عاشقانه که خودش نوشته تو تلگرام دارم و این حالم را خوب میکنه

پ ن 5: خواهرم داره لحظه شماری میکنه برای نی نی تو راهش و کل ناملایمات زندگی را بیخیال شده و این حال منو خوب میکنه

پ ن 6: اون یکی خواهر داره یواشکی خیاطی میکنه و نمیدونم چه سوپرایزی در راهه و این حالم را خوب میکنه

پ ن 7: دخترخاله جانم داره ازدواج میکنه و خیلی خوشحاله و این خوشحالی حال منو خوب میکنه

پ ن 8: حال شما را چی خوب میکنه ... ؟؟؟

یکشنبه ای از جنس نور

سلام

امیدوارم روزتون دلپذیر باشه


اونایی که تیلو تیلو را خوب میشناسن میدونن تیلوتیلو عاشق بازی نور و سایه و نسیم هست

امروز صبح وقتی داشتیم میومدم دفتر، تو مسیر هی آفتاب میشد هی ابر میشد و این بازی نور و سایه منو مست کرده بود

پنجره ماشین را کشیدم پایین و نسیم اول صبح خنک پاییزی خورد به صورتم و .... دیگه حالم نگفتنی بود

آهنگی که این روزها هزاران بار گوش میدم و ازش سیر نمیشم ، آهنگ «علیه سرکار» اگه اشتباه نکنم ماله گروه مدار هست....


روزگارتون قشنگ

سعی میکنم سختی ها و مشکلات و غم ها را کمرنگ ببینم

عوضش بهانه های کوچولو کوچولو پیدا کنم و لبخند بزنم

از آخرای شهریور یهو هوس کردم هسته ی خرما سبز کنم

خب مسلما میدونید که جز سخت دانه ها هست و به سادگی سبز نمیشه ... اما در یک پروسه نفس گیر وسط یه عالمه کار و سختی ، به مدت 10 روز داخل آب خیساندم و روزی چند بار آبش را عوض کردم و بعد هم داخل دستمال ریختم و داخل پلاستیک زیپ دار گذاشتم و بعد از حدود 10 روز در کمال ناباوری ریشه داد....

پدرجان رفتن و دوتا گلدون خیلی خوشگل برام خریدن و کاشتیمشون و حالا هر روز عین مادری که منتظر تولد بچه شه زل میزنم به گلدونام و منتظرم تا جوانه هاش را ببینم ....

و البته خدا نکنه تیلو به یه کاری گیر بده... الان سری دوم خرماها داخل دستمال هستند و منتظر ریشه دادن....

میخوام این سری دوم را به آقای دکتر و خواهرا و للی هدیه کنم....



پ ن 1: آرام آرام کارهام سبک میشه و هر روز یه گوشه از دفتر را مرتب میکنم و نگاه کردن بعد از اون شلوغی و ریخت و پاش به مرتبی و تمیزی حالم را خوب میکنه

پ ن 2: یه لیست از هدیه هایی که میخوام بدون دلیل برای اطرافیانم بخرم تهیه کردم و دیدنش حالم را خوب میکنه

پ ن 3: با مغزبادوم اوریگامی تمرین میکنیم و نگاه کردن به دست سازه های کج و کوله اون فسقلی حالم را خوب میکنه

پ ن 4: دیشب به آقای دکتر میگم بیشتر از یکماه هست که توی تلگرام حتی یه سلام هم برام ننوشتی، صبح که بیدار میشم یه پیام عاشقانه که خودش نوشته تو تلگرام دارم و این حالم را خوب میکنه

پ ن 5: خواهرم داره لحظه شماری میکنه برای نی نی تو راهش و کل ناملایمات زندگی را بیخیال شده و این حال منو خوب میکنه

پ ن 6: اون یکی خواهر داره یواشکی خیاطی میکنه و نمیدونم چه سوپرایزی در راهه و این حالم را خوب میکنه

پ ن 7: دخترخاله جانم داره ازدواج میکنه و خیلی خوشحاله و این خوشحالی حال منو خوب میکنه

پ ن 8: حال شما را چی خوب میکنه ... ؟؟؟

روزهای پاییزی

سلام

اول هفتتون شاد و پر انرژی


چون چند وقتی نبودم باید برای هرچیزی که میخوام تعریف کنم یه مقدمه بگم....

هفته قبل خواهرِ باردارم با کهیر خیلی آزار دهنده و کلافه کننده مراجعه کرد به دکترش... ایشون براشون نام بستری نوشتن

بعد از معاینات و آزمایشات و سونو و .... تشخیص این بود که باید هنوز بارداری ادامه داشته باشه ... و این کهیر که ناشی از حساسیت به جفت هست تا دو هفته بعد از پایان بارداری هم با خواهر باقی میماند....

به شدت کلافه و بی طاقت شده بود از شدت خارش به همراه سوزش و آزاری که به بقیه مشکلاتش اضافه شده بود (مشکلاتی از قبیل قند و فشار و ...)

تجویز دکترا تقریبا هیچی بود... یه پماد ساده کالاندولا و یه قرص خواب آور...

آقای دکتر هر روز جویای احوال خواهر هستند و هرجایی هم شده از دوستان وآشنایانشون کمک و مشورت گرفتن ... اما قصه ی کهیر که به اینجا رسید سریعا اسم یه کرم خارجی را پیامک کردند و گفتند اینو نشون دکترش بده...دکترش هم سریعا ارجاع داد به یه دکتر دیگه و اون دکتر گفت این عالیه ولی پیدا کردنش تو شرایط الان تقریبا غیرممکنه...چندین داروخانه را گشتیم و از پیدا کردنش ناامید شده بودیم که آقای دکتر گفتن خودم پیدا میکنم و از طریق دوستانی که داشتند سریعا پیدا کردند، پنجنشبه تا ظهر کرم پیدا شد و سریع ترین حالت این بود برسون ترمینال و چند ساعت بعد کرم رسید دستمون....و عااااااااااااااااالی بود

حالا حال خواهر بهتر هست و میتونه دو سه هفته باقی مانده را تحمل کنه

هرچند، هرچند ساعت یکبار به کرم نیازمنده وگرنه بی طاقت و کلافه میشه



مغزبادوم دیروز از صبح خونمون بود

خانم معلمشون تازه کشف کرده که این بچه کلا خوندن و نوشتن را کامل بلده...

بهش میگم: چرا تغذیه هایی که مامانت میزاره تو کیفت را کامل نمیخوری؟

میگه: آخه من زنگهای تفریح برای بچه ها کتاب میخونم ، وقت ندارم


سرویس مدرسه ش طوری هست که با چند تا کلاس پنجمی داخل یک سرویس هستند

بهش گفتن : کلاس اولی تو که سواد نداری.... و مسخره ش کردن

با بغض اومده خونه و نشسته براشون نامه نوشته....

فردا نامه را برده بهشون داده.... خندیدن و مسخره ش کردن و گفتن : چقدر بد خط مینویسی...

قلبم از تعریف این حرفاش تند تند زد... بعد گفت : حالا میشه یه نامه انگلیسی بنویسم که هیچکدومشون نتونن بخونن؟





تیلو دوباره برمیگرده....

سلام

سلام به همه تون که بی نهایت دلتنگتونم

دلم میخواست میشد تک تک تون را بغل کنم و فشارتون بدم و بهتون بگم که چقدر به تک تک تون فکر کردم

لابلای روزمرگی هام بودین و به یادتون بودم

روزهای بینهایت شلوغی را گذروندم

روزهایی که حتی زمان برای خواب هم کم داشتم

و اونقدر خستگی به تک تک سلولهام رسوخ کرده که باید چندین روز تعطیل کنم و از محیط کار دور باشم ..

سپاسگزار پروردگارم هستم به خاطر اینکه شغلی دارم و هنوز پربرکت و شلوغم

پدرجان تمام این مسیر طولانی و شلوغ را پا به پای من اومدن و کمک کردن... گاهی خستگی از حد میگذشت و ایشون یک روز یا نصف روز تعطیل میکردن

اما من پر انرژی و جسورانه ادامه دادم ....

خدا را سپاس


گاهی لابلای خواب و بیداری های آخر شب با گوشی بعضی از دوستان را میخوندم

اما نه توان گذاشتن کامنت را داشتم و نه با گوشی برام راحت بود

الان که صفحه م را باز کردم و با این حجم عظیم از مهربونی روبرو شدم اشک تو چشمم حلقه زد

ازتون بی نهایت ممنونم که اینهمه مهربان و همراه هستید

تایید کامنت ها باشه برای زمانی که با آرامش و وقت زیاد بشینیم و دونه دونه بخونم و کیف کنم...



من عاشق فصل هام و لذت تغییر فصل را به معنای واقعی از دست دادم

اونقدر مشغول بودم که اصلا روز و تاریخ و هوا و ساعت برام بی معنا بود

انتهای شهریور زیبا و مهر دوست داشتنی را به کل فقط و فقط کار کردم

کلی اتفاقای ریز و درشت برام افتاده تو این روزها که هیچکدوم را جدی نگرفتم ... چون خیلی خیلی کار داشتم

زندگی تعطیل بود و فقط کار ...


میام و کم کم براتون از همه ی روزهای نبودنم میگم



پ ن 1: خواهرِ باردارم دیگه بیماری نیست که تو بارداری نگرفته باشه و این روزها با کهیر بارداری که به گفته پزشکش یکی از سخت ترین و آزاردهنده ترین بیماریهای دوران بارداری هست دست و پنجه نرم میکنه


پ ن 2: مغزبادوم کلاس اولی هست و یهو در عرض چند روز شد یه دختر بچه ی واقعی ... و دیگه اون عروسک تیلویی تبدیل شده به یه دختر دانش آموز

و مامانش تمام وقت در اختیار یه دختر کلاس اولیه پر انرژی هست


پ ن 3: مامان جان بعد از فوت مادربزرگ تقریبا خونه نشین شده و با یه لذت پاییزی خانه داری میکنه


پ ن 4: با آقای دکتر هیچ قرار عاشقانه ای نداشتم و این بیشترین زمانی هست که در طی این ده سال از هم دور بودیم

قلبم فشرده میشه از این همه دوری ولی با صبوری تحمل میکنم


پ ن 5: خیلی دلتنگ شماها بودم