روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

دوشنبه ی آفتابی

سلام

روزتون پر از شادی


صبح خواب مونده بودم ... پریدم بالا دیدم ساعت هفت و نیم هست

سریع آماده شدم و اومدم دفتر

یک کمی کارها را مرتب کردم و سفارشایی که باید میفرستادم را فرستادم و ....

الان ظرف انارم را برداشتم و یه لیوان بزرگ هم پر از آب و لیمو ترش کردم و گذاشتم کنار دستم ، تا بشینم با دوستای گلم حرف بزنم


1- اول از جوانه های خرما بگم که سراز خاک در آوردن و کلی به من انرژی میدن

سری دومی را هم که گذاشته بودم تو آب ریختم تو دستمال و دونه دونه دارن ریشه میزنن

دوتا گلدون تازه هم خریدم و گذاشتم در انتظار جوانه های تازه



2- مادر بزرگم (خدارحمتشون کنه و خدا همه ی رفتگان را بیامرزه ) هر سال برای 28 صفر نذری شله زرد میپختن

البته این قصه ماله هشت سال پیش هست... تا زمانی که سرپا بودن و خودشون سالم بودن

امسال به مامان پیشنهاد دادم به یاد مادربزرگ حتی اگه شده در حد خیلی کوچولو هم شله زرد بپزیم

و پیشنهاد دادم زعفران و خلال بادامش را هم خودم بخرم...

یادم باشه حتما یه سوره الرحمن هم بهشون هدیه کنم ...

رفتگانمون را فراموش نکنیم.... حتی به یه صلوات



3- تو خونمون بساط ترشی به راه بود... دیشب که رسیدم بوی سیر و فلفل و سرکه و ... فضای پارکینگ را پر کرده بود

و این یعنی جریان سیال زندگی...


4- خانم همسایه برام لواشک آورده ...

سهم آقای دکتر را جدا کردم و گذاشتم توی یخچال... عجب لواشکی بود... به به


5- ته مونده های مقواهای رنگی رنگیم را میریزم داخل یه کارتن بزرگ... همیشه این خرده و ریزه ها به کارم میاد

و حالا یه کارت پستال کوچولوی خوشگل برای مغزبادم درست کردم ... توش هیچی ننوشتم... شاید دلش بخواد یه جمله خوشگل بنویسه و هدیه کنه به معلمش


6- یکی از دوستای آقای دکتر دچار یه مشکل خانوادگی شده و خیلی خیلی زیاد به کمک آقای دکتر داره میره جلو

سه تا هم بچه دارن... و ما فهمیدیم این روزها چقدر نگران زندگی های آشفته هستیم....و چه بخوایم چه نخوایم گرفتار اوضاع بد شدیم


7- دیشب یه خواب محال دیدم... تمام مدت تو خواب به خودم میگفتم : دیدی اگه خدا بخواد میشه....

نظرات 3 + ارسال نظر
هدی دوشنبه 14 آبان 1397 ساعت 13:02

سلام عزیزم خوبی خسته نباشی
خدا حفظت کنه چه خوب که خاله هنرمندی داره مغز بادوم
نذرتون قبول چه فکر خوبی حتمن روحشون شاد میشه
منم برا شادی روح مادربزرگتون سوره الرحمن هدیه میکنم


وای قلبم تند تند زد برات
ممنون
چقدر مهربونی عزیزدلم
متشکرم

مخمور دوشنبه 14 آبان 1397 ساعت 13:39

سلام
او می گوید کن فیکون

راست می گوید

لاندا سه‌شنبه 15 آبان 1397 ساعت 09:06

چه پست خوب و پر انرژی ای
مادربزرگ منم همین نذرو داشت. یکی دو سال بعد از فوتش ادامه دادیم و دیگه تموم شد.
بیخود نیست تعداد نذریا داره کم میشه. نسلشون دارن میرن تک تک...
پ.ن: خیلی خوبه که خودت حواست هست و داری سعی می کنی روحیتو خوب نگه داری

لاندا جونم کاش یه کوچولو بیشتر تلاش کنیم که این رسوم منقرض نشن
حتی در حد یکی دوتا کاسه
خدا رحمت کنه مادربزرگتون را
ممنون عزیزدلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد