روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

خیال شنبه

 خیال واهی...

(احتمال ویرایش وجود دارد)

نشستم وسط یه اتاق روستایی

جایی با فاصله دو ساعت از شهرمون

یه کاسه لعابی آبی رنگ پر از آش محلی در کنارش هم نان تازه و خوش عطر وسط اتاق هست که بوی خوبش میتونه هر گرسنه ای را مدهوش کنه

آفتاب عصربهاری افتاده تا وسط اتاق

دورتادور اتاق پتوهای سفید و بالشت هایی با گلدوزی های دست دوز چیده شده

روی لبه های طاقچه ها پارچه های خوش رنگ لگدار پهن کردن و داخل هر طاقچه چیزی گذاشتن... یکی قرآن ، یکی چراغ نفتی ، یکی هم پارچ و لیوان...

چشمام دور تا دور اتاق میچرخه و گوشم حرفای پیرزن را میشنوه و نمیشنوه...

از توی حیاط سروصدای رفت و آمد میاد...

به ساعتم نگاه میکنم

باید برم...

سالهاست که با پدرام ازدواج کردم ، بیشتر از دوازده سال

از همون اول خیلی خوب با هم کنار اومدیم، هر دو آروم بودیم و علایق خاص خودمون را داشتیم

هیچکدام قصد محدود کردن دیگری را نداشتیم و اخلاقهای خاص همدیگه را خوب میشناختیم

زندگی آروم و مخصوص خودمون را داشتیم، خیلی در پی تجملات نبودیم ، به علایق و سلایق همدیگه اهمیت میدادیم

من عاشق عکاسی بودم، شغلم این نبود، حتی رشته تحصیلیم چیز دیگه ای بود، ولی پدرام وقتی دید که خیلی از عکاسی خوشم میاد ، همون سالهای اول برام یه دوربین خیلی خوب خرید، دوربینی که شد همراه و رفیق لحظه هام، ساعتهای زیادی از روزهای تعطیلم را عکاسی میکردم.

بعدها که پدرام علاقه و پیگیریم را در عکاسی دید گوشه ی انباری را برام تبدیل کرد به تاریکخانه... حالا دیگه هرعکسی را که دوست داشتم چاپ میکردم

منم به علایق پدرام احترام میزاشتم، وقتی هوس خریدن و یادگرفتن پیانو را کرد، تنها چیزی که داشتم ماشینم بود، یه ماشین قدیمی که به زور اندازه پول یه پیانو میشد،  ماشینم را فروختم و برای پدرام پیانو خریدیم، هرچند خیلی زود دلش را زد و خیلی زود پیانو تبدیل شد به یکی از اسباب و لوازم خونه...

اوضاع مالیمون بد نبود، هردوکار میکردیم، من توی یک شرکت مسئول امور مالی بود و پدرام استاد دانشگاه بود. پدرام به طبیعت و ساز و موسیقی علاقه ی خاصی داشت. بیشتر روزهای تعطیل من میرفتم دنبال عکاسی و پدرام میرفت کلاسهای موسیقی. ساز اصلیش سه تار بود و خیلی استادانه می نواخت .

تقریبا دوسال پیش بود که با یه اکیپ از دوستاش رفته بودند روستایی در نزدیکی شهرمون. یکی از دوستاش اهل اون روستا بود و از محرومیت های روستا گفته بود و بعد همشون را دعوت کرده بود اون روستا خونه ی خواهرش.

وقتی که بعدازظهر اون روز پاییزی از اون روستا برگشت چشماش برق میزد، وقتی شروع کرد برام از اون خونه روستایی و پیرزنی که اونجا کارمی کرد بگه ، احساس شوق را توی حرفها و نگاهش میدیدم، بهم گفت که حتما باید منو برای عکاسی به این روستا ببره، گفت با اکیپ دوستاشون تصمیم گرفتند برای کمک به بچه های اون روستا، کلاسهای کنکور اونجا برگزار کنند.کلاسهای رایگان.

هفته بعد باهاش رفتم، همون دوستشون که اهل اون روستا بود توی مسجد جایی را برای برگزاری کلاسها هماهنگ کرده بود و روزهای پنجشنبه 4 ساعت فشرده برای پدرام کلاس گذاشته بودند، بعد دوساعت زمان استراحت داشت که دوستش هماهنگ کرده بود پدرام بره همون خونه ی زیبای روستایی و بعدازاون دوباره 2 ساعت کلاس داشت. وقتی پدرام رفت برای برگزاری اولین ساعات کلاسش، من راه افتادم تو کوچه پس کوچه های روستا، با اینکه به شهر نزدیک بود ، بافت روستایی و کوچه پس کوچه های کاهکلی حسابی حال آدم را جا می آورد. درختهای بلند کهن سال و جوی آبی که از کنار باغها میگذشت.پاییز بود و راه رفتن روی برگهای زرد و عکاسی کردن تو اون حال و هوا حسابی حالم را جا آورده بود. هندزفری تو گوشم بود و از هرچیزی که نگاهم را جذب میکرد عکس میگرفتم. برگهای هزاررنگ درختها منو مسحور این همه زیبایی کرده بود و مهربونی آدمها هم این تابلوی زیبا را زیباتر میکرد. اولین باغبان روستایی که دیدم بهم انار تعارف کرد و دومی برام از کنار باغش یک دسته نعنا چید.

به ساعتم نگاه کردم وقت برگشتن بود، زمان استراحت پدرام بود و با پدرام رفتم به همون خونه روستایی. همون خونه که هنوز شیشه های پنجره هاش رنگی رنگی بود انعکاس آفتاب را زیباتر نشون میداد.

اون خونه ی روستایی خونه ی خواهر دوست پدرام بود. اسمش خورشید بود. دختری توانا و با درایت که توی این خونه هم پذیرای مهمانهای پاییزی بود و هم در اتاقهای پشتی گیاهان و عرقیجات دارویی و با ارزشی را تهیه و بسته بندی میکرد و برای یک عطاری در شهر میفرستاد. چندین و چند زن دیگه در کنارش کار میکردند و درآمد خوبی داشتند. در فصل انار ، رب انار تهیه میشد، ترشی درست میکردند، گیاهان دارویی را خشک میکردند. عرقیجات میگرفتند، مربا میپختند و هزاران کار دیگر.

وقتی با پدرام وارد اون خونه شدم از اینهمه رنگ به وجد اومدم. فلفل ها را توی نخ کرده بودند و گوشه ای آویزان بود. سیرها داخل توری ها از گوشه ای دیگر خودنمایی میکرد و بوی خوش رب انار همه جا را پر کرده بود. تعدادی زن و دختر در آن طرف حیاط در حال دانه کردن انار ها بودند. چه عکسهای خوبی از آن روز گرفتم....

با تعارف زن جوان زیبایی به سمت اتاق رفتیم. همین اتاقی که حالا داخل آن نشسته ام و پیرزن روبروی تند و تند حرف میزند و من دیگر حرفهایش را نمیشنوم.

زن جوان و زیبا لباسی آراسته و امروزی به تن داشت. رفتارش هم با رفتار گرم و گیرای دختران روستا فرق داشت. هرچند مهربان و خوش رو بود. اما از همان اول از نگاهش خوشم نیامد. زن بودم و حس های زنانه ای که سالها در کنار اعتماد به پدرام فراموششان کرده بودم در یک لحظه در گونه هایم درخشید و همان دم بود که پدرام ازمن پرسید : ستاره خوبی؟ چرا اینقدر گونه هات گل انداخته؟

وارد اتاق شدیم و یکی از دختران روستایی برایمان آب انار آورد و بعد از آن هم سفره پهن کردند و ناهار خوشمزه ای خوردیم. ولی چشمهای آن دختر فراموشم نمیشد. از پدرام پرس و جو کردم. گفت خورشید یکسالی هست که از همسرش جدا شده و از شهر به این روستا آمده و در این گوشه ی دنج برای خودش کار میکند.

دلم زیر و رو شده بود ولی دلیلش را نمیدانستم.

چرا پدرام اینهمه از این دختر میدانست ؟

حتی از علایق خورشید حرف زد ... حتی برایم گفت که میخواسته موسیقی بیاموزد و نتوانسته ... چرا او باید اینها را میدانست ؟

وقت بیرون آمدن پدرام به سمت خورشید رفت برای تشکر و من از در بیرون آمدم، بدون تشکر ، بدون خداحافظی.

دوساعت بعدی را که پدرام برای کلاس رفت توی ماشین منتظر نشستم و در دلم حس تازه ای را تجربه کردم. حسی که شاید تا آن روز نمشناختم.

هزاربار توی آینه به خودم نگاه کردم. هزاربار به خودم ، به رفتارم ، به طرز لباس پوشیدنم، به کلماتم ، به مهر ورزیدنم و به پدرام فکر کردم.

توی مسیر بازگشت از پدرام خواستم که دیگر به این روستا نیاید، اما اون قول و قرار گذاشته بود و از من دلیل میخواست، دلیل قانع کننده....

از آن روز تا امروز پایم را به این روستا نگذاشتم ولی هر پنجشنبه دلم زیر و رو شد.

هفته های اول با عکاسی و چاپ عکسها سرم را گرم کردم. ولی از عکاسی بیزار شده بود.

تصمیم گرفتم به کلاسهای نقاشی بروم.. اما بعد از یکی دو جلسه خودم را بی حوصله تر از آن یافتم که بخواهم چیز تازه ای بیاموزم...

پدرام هربار که بازمیگشت شادتر و پر انرژی تر از قبل بود و کلی حرف برای گفتن داشت، از خورشید میگفت ... از امیدهایش.. از اندیشه هایش ... از غذای خوشمزه ای که خورده بود ، از سبزی و رب و ترشی تازه ای که برایم آورده بود و از بچه های روستا.

اما من انگار جا مانده بودم از مسیر، دیگر درک حرفها و کلمات پدرام برایم ممکن نبود، بدتر از آن دیگر وقتی میدیدم که در آن روستا چقدر خوشحال است حسودی میکردم. آرام آرام دیگر حرفی از خورشید نبود اما در دل من او هر هرهفته پررنگ تر میشد.

چرا دیگر از خورشید هیچ نمیگفت؟

بعد از اینکه یکسال گذشت، از پدرام خواهش کردم که دیگر به روستا نرود، اما پدرام دنیایی دلیل برای رفتن به آن روستا داشت، بخصوص که بعداز کنکور، تعداد زیادی از بچه های روستا با کسب رتبه های خوب راهی دانشگاه شده بودند. حالا دیگر از هرحرفی میرنجیدم و از هر خوردنی ای که از آن روستا می آمد منتفر بودم. گاهی جسته و گریخته از کار خانه خورشید میپرسیدم و از اینهمه اشتیاق و هیجان پدرام حرص میخوردم. از اینکه میدانست دقیقا چه کارهایی آنجا انجام میشود، از اینکه حتی گاهی از کمکهایی که به آنها کرده بود تعریف میکرد.

از سال بعد تصمیم گرفت که روزهای چهارشنبه هم در روستا کلاس برگزار کند، و یک شب همانجا در روستا بماند و کلاسهای روزهای پنجشنبه هم برگزار شود. دیگر از تحملم خارج بود.اعتراض کردم. اما اعتراض هایم برای پدرام ناشناخته بود. ما هرگز یکدیگر را محدود نکرده بودیم. پدرام حس میکرد که من افسرده شده ام. دست از عکاسی برداشته بودم. تاریکخانه ام را جمع کرده بودم. نقاشی نمیکشیدم. روزهای زیادی را مرخصی میگرفتم و در خانه تنها میماندم. زمزمه های پدرام مبنی بر داشتن بچه بیشتر و بیشتر عذابم میداد.

شبهایی که خانه نبود در دلم غوغا بود... دیگر نمیتوانستم آنجا بمانم.

یک روز آخرهای اسفند با پدرام حرف زدم و گفتم که اگر باز هم به روستا برود مرا از دست خواهد داد و تعجب های پدرام برایم عجیب بود.

نه من حرفی میزدم نه او... و حالا دنیایی فاصله میانمان افتاده بود.

عید نوروز از راه رسید و بدترین عید عمرم بود... حتی حرفی برای گفتن با پدرام نداشتم و وقتی روز سوم عید عزم رفتن به روستا را کرد مطمئن شدم که برای دیدن خورشید میرود... دیگر از تحمل من خارج بود که بتوانم چنین حقارتی را تحمل کنم...

وقتی دهان باز کردم و از خورشید گفتم ، پدرام فقط نگاهم کرد، هیچ نگفت...

گوش داد و گوش داد و من خیالاتی را که نزدیک به دوسال در سر پرورانده بودم بازگو کردم ...

پدرام بدون هیچ حرف و سخنی فقط گوش داد و گوش داد...

یک ماه و نیم بعد یعنی اواخر خرداد اعلام کرد که دیگر به روستا نمی رود...

اما حالا من باید میدانستم چه بر سر رابطه مان آمده... برای همین به این اتاق بازگشتم... و حالا از پیرزن میشنوم که خورشید همان روزها ازدواج کرده و از روستا رفته است....

آرامش خودم را ... آرامش پدرام را ... و زندگی قشنگ و بی دغدغه ام را با یک خیال واهی خراب کرده ام...

فقط خیال...





نظرات 12 + ارسال نظر
زهرا شنبه 24 آذر 1397 ساعت 16:47

وای قشنگ فهمیدمش. نمیدونم چرا بعضیامون عادت داریم خودمونو عذاب بدیم .فقط با خیال

ببخشید اذیت شدی
گریه نکن عزیزدلم

تیلوتیلو شنبه 24 آذر 1397 ساعت 17:35 http://meslehichkass.blogsky.com

اینقدر این خیال پردازی به دلم میشینه که خودم چند بار میام و به جای خواننده میخونمش.... دیدم من که به جای خواننده میخونم چطوره برای خودم پیغام هم بزارم

الی شنبه 24 آذر 1397 ساعت 20:26 http://elhamsculptor.blogsky.com

اما تهش از نظر من چیز دیگه ای هست
پدرام به خاطر خورشید میرفته و این خودش .....





شاید چون شرایطش رو درک میکنم تهش هم همونطری تصور میکنم

تو خیال من که مشخص شد اصلا خورشید همون وقتا از اونجا رفته بوده

فرساد شنبه 24 آذر 1397 ساعت 23:05

بارها منو یار قدیمی این اشتباه تکرار کردیم، با اینکه با هر بار حرف زدن قانع میشدیم سو تفاهم بود و روابط ما زود ترمیم میشد، وقتی فهمیدم چقدر به همسر سابقش نزدیک شده، و کنجکاو شدم و پیامها و چتهاشون خوندم، از درون شکستم، حتی چهره من هم شکست

خیلی بی انصافی بود حرفهای احساسی منو، برای اون با تغییرات جزیی میفرستاد

وقتی بهانه اش برای برگشتن، فرزندی بود که در دوماهگی در خانه گذاشته بود و ترکش کرده بود، باور کرده بودم، اما وقتی چتهاشون خوندم، فهمیدم به جز فرزندش، به همسر سابقش هم نزدیک شده

واقعیت، از خیال شما فاصله داره، من الان به خیانت زن ها و مردهای اطرافم بیشتر ایمان دارم تا وفاداریشان

اینطور قضاوت کردن یعنی جهان را سیاه و سفید دیدن
شاید ضربه بدی خوردی دوستم که من از شنیدنش واقعا ناراحتم
چقدر سخت هست دیدن این چیزها با چشم ... منم تجربه ش را دارم
شما دوست قدیمی هستی و داستان زندگی منو میدونی... میدونی که من خودم زخمی دشنه ی خیانتم و کل مسیر زندگی با خیانتی که از همسرم دیدم تغییر کرد، اما من بهت میگم اینطوری نیست... هستند هنوز آدمهایی که همه زندگیشون را میدن که به همدیگه وفادار بمونن

رهآ شنبه 24 آذر 1397 ساعت 23:44 http://rahayei.blogsky.com

اووووف عجب نوشته ای بود ...
من همون اول حس کردم این رفتن ها به روستا بی دلیل نیس! به هر حال تهش ضد حال عجیبی بود :)
خیلی خوب مینویسی تیلو.
من چند بار نت گوشیم باز کردم و نوشتم .. ولی اصلن خوب درنیومد ... شاید زمان مناسبی برای نوشتن انتخاب نمیکنم .. نمیدونم ...

ببخشید اگه اذیتت کرد این نوشته
رها باید یاد بگیریم حرف زدن را ... یاد بگیریم وفاداری و اعتماد را ... ساده از هم دور نشیم، اعتماد کنیم، پیگیر باشیم... چرا ستاره فاصله گرفت؟ چرا پا به پای همسرش نرفت روستا؟ چرا به جای اینکه تو اون لحظه ها پررنگ بشه هی بیرنگ و بیرنگ تر شد؟

بنویس... حتی اگه فکر میکنی خوب نیست ، بنویس بزار ما بخونیم و ما بهت بگیم خوب بود یا نه

نسترن یکشنبه 25 آذر 1397 ساعت 00:24

راوی خیالپردازی قبلی هم یک شکست عاطفی خورده بود...آدم دلش میگیره خب
تیلووووو این خیلیییی غمگین بود
میشه از این به بعد غمگین ها رو بگی تا من و کسایی که مثل من تازه از افسردگی رها شدن نخونیم؟
تیلووو

آخ ببخشید
اره از این به بعد دسته بندی میکنم
قول بده دیگه نخونی
به خاطر خودت هم که شده همش را شاد و شادتر مینویسم

نسترن یکشنبه 25 آذر 1397 ساعت 00:36

اقا من که بالاخره خوندمش میگم بااجازه ت حالا که کامنت ها بازه نظرمم بگم:
فک میکنم بزرگترین اشتباه خانومه این بود که پی شکش نرفت!درواقع باید همراه با همسرش میرفت به روستا و به هیچ وجه اوضاع رو صرفا از روی گمان از دور مدیریت نمیکرد!نباید همسرش رو تنها میذاشت اگه میرفت میفهمید که اون خانم ازدواج کرده! نظرت چیه تیلو؟ درسته که زایده ذهن خودته ولی دوست دارم نظرت رو بدونم.
بعد اینکه حس زنانه همچین هم غیرقابل اعتماد نیست!چرا؟ چون اگه اون خانم همون روزها ازدواج کرده و رفته بود چطور پدرام خان همچنان ازش خبر داشت؟! قضیه جنایی شد

نظراتت کاملا با نظر من یکی هست
باید هر زنی پیگیر شک و شبهه خودش بشه و با خیالاتش کسی را متهم نکنه
اون خونه همچنان پا برجا بود و فعالیت داشت ، یادته که کلی زن و دختر اونجا کار میکردن
و پدرام از این کارآفرینی خوشش اومده بود و از خونه و فعالیتهاش تعریف میکرد و گاه گاهی حرفی هم از خورشید میشد نه از روی احساس... از روی روزمرگی
کما اینکه گاهی خودمون هم ممکنه از کسی حرف بزنیم بدون اینکه بهش حس خاصی داشته باشیم و فقط بخوایم تعریف کنیم تا همسرمون هم خبر دار بشه

زهرا یکشنبه 25 آذر 1397 ساعت 01:46

نه عزیزم اذیت برا داستان نشدم اتفاقا برام تلنگر بود اذیت شدم برا اتفاقایی همش برامون با خیال تکرار میشه و اذیت میشیم

راست میگی
اصلا انگیزه م همین بود که همش با خیال زندگی نکنیم و زندگی مشترکمون را مراقبت کنیم

انه یکشنبه 25 آذر 1397 ساعت 07:02 http://manopezeshki69.blogsky.com

خورشید کی ازدواح کرد ورفت؟خب مگه پدرام همش از خورشید نمیگفت ؟البته یه جایی پدرام از خورشید کمتر حرف میزد حتما همون موقع ازدواج کرده!

پدرام بیشتر از کار و کارآفرینی خوشش اومده بوده
نه که اون خونه پر از حس و حال زندگی بود برای همین حرف میزد از اون خونه
و اینکه اگه کسی از کسی حرف میزنه دلیل نمیشه که حتما بهش حس خاصی داشته باشه
شاید از رفتارش... از کارش... از فعالیتی که میکنه خوشش اومده و خودش هم بدش نمیاد از اون مدل شغلها و فعالیتها داشته باشه

فندوقی یکشنبه 25 آذر 1397 ساعت 08:56 http://0riginal.blogfa.com/

عالی بود. کاش ناراحتیارو بگیم تا اینطوری خودمونو عذاب ندیم و رابطمون رو خراب نکنیم.

آفرین
منظور اصلی همین بود
باید حرف بزنیم

دندون یکشنبه 25 آذر 1397 ساعت 09:46


حس و حال منه با این متن

حس و حال شما؟
شما که به جناب میم اعتماد داری و باهاش راحت حرف میزنی؟

رهآ یکشنبه 25 آذر 1397 ساعت 10:29 http://rahayei.blogsky.com

اوهوم ...
راستش خودم دیدم .. منم ی جاهایی دیگه ول کردم و بی خیال شدم ... یعنی اولش تلاش کردم ها، ولی وقتی دیرم جواب نمیده منم فاصله گرفتم ... ولی الان دیگه اینجوری نیستم خداروشکر ...

بزا بگردم تو لپ تاپم، چند تا خیلی وقت پیش آ نوشته بودم. اون آ رو پست میکنم حتمن.

میدونی رابطه عین موجود زنده نیاز به نگهداری داره، نباید بیخیالش بشیم، نباید به حال خودش رهاش کنیم، همیشه باید ازش مراقبت کنیم، نه تجسس کنیم، نه بیخیالی طی کنیم، از رابطه های قشنگمون مراقبت کنیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد