روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

حس تازگی

سلام

روزتون پر از خوبی و مهربونی

(قابل توجه اونایی که رفته بودن عسل بخرن... مهربونی که دیگه خرج نداره )



سکانس اول زندگی:

یه مغازه روبروی دفتر من هست ، دقیقا روبروها، که دو سه سالی هست خالیه

چهارشنبه دیدم یکی کرکره را داد بالا و شروع کرد به تمیز کاری و چندتایی هم قفسه و ...

پنجشنبه که نبودم... شنبه که اومدم دیدم ... به به ... دارن میوه خالی میکنن

دیروز هی چیدن و مرتب کردن

امروزم صبح خیلی زودتر از من اومده بودم و کلی هم جلوی مغازشون را آب جارو کرده بودن و میوه های خوشگل را چیده بودن

حالا یه تابلو از یه عالمه میوه خوشگل و خوشرنگ تو قاب پنجره م دارم

کاهو و گوجه و خیار و سبزی

و حس زندگی...

خانم هایی که با ساک های خرید رنگارنگ و چرخدار میان و لابلای میوه ها راه میرن و دونه دونه با وسواس برای عزیزانشون میوه و سبزی و تره بار جدا میکنند

سبزی میخرن و دارن رویا میبافن

و این خیلی قشنگه....

من همه جا لابلای روزمرگی دنبال زیبایی های زندگی میگردم



سکانس دوم زندگی:

صبح رفتم تو صف برای کارهای بیمه

همه ی مدارکم راجور کردم و مرتب... اونجا غرغر نشنوم و هزاربار نگه برو از این کپی بگیر ، از اون کپی بگیر

نوبت گرفتم و نشستم تو صف

یه آقای پیری با عصا وارد میشه، یه راست میره سراغ مسئول باجه

با اخم بهش میگه از دستگاه نوبت بگیره و منتظر باشه

از جام بلند شدم و یک نوبت گرفتم و تا اون آقا عصا زنون برسه دادم دستش

نشست رو صندلی کنارم

خودش هم دست کمی از آقای مسئول باجه نداشت، اخمالو و بداخلاق، داشت هی این کاغذها را این ور و اونور میکرد

بدون حرف زدن کاغذها را از دستش گرفتم و منظم کردم و با سنجاقی که روی کاغذهام اضافه بود زدم به هم دیگه...

بهش گفتم باید از صفحه اول دفترچتون کپی بگیرید...

با اخم گفت : لازم نیست...

گفتم : این صفحه این ریپورت را هم باید کپی بگیرید...

کاغذهاش را از دستم گرفت و گفت : نمیخواد...

من همچنان لبخند میزدم ... نوبتم شد بدون هیچ دردسری برگه ها را تحویل دادم و با مسئول باجه بداخلاق اصلا همکلام نشدم...

داشتم میومدم بیرون که دیدم توی باجه ی کناری دارن به اون پیرمرد میگن که برو بیرون و از اینها کپی بگیر... با تمام بداخلاقی هاش دلم نیومد

گفتم : بدین من تا برم کپی بگیرم و بیام...

دستش را دراز کرد و گفت : من نمیتونم از پله زیاد بالا و پایین برم... و با همون اخم برگه ها را داد به من ... یک هزارتومنی هم گذاشت روی برگه ها

من بازم لبخند زدم ... اینبار به خودم... به تیلوتیلوی خوشحال درونم...

کپی ها را پسش  دادم و بدون معطلی اومدم بیرون

اینا زیبایی های زندگی نیست؟



سکانس سوم زندگی:

یکی از آشناها اومده ، اول صبحی یه سری مدارک اسکن کنه و چندتایی هم نقشه پرینت بگیره

تند تند از مهاجرت و رفتن حرف میزنه

میدونه که منم میتونم اگه دوست داشته باشم به سادگی مهاجرت کنم

تند تند از محاسن کشورهای دیگه میگه... از اشکالات اینجا زندگی کردن

من گوش میدم و سرتکون میدم

هی پیازداغ ماجرا را زیاد میکنه و بیشتر و بیشتر توضیح میده....

آخرش میگه به نظرم شماهم که امکانش را داری، زودتر جمع و جور کن...

نگاش میکنم و میگم : من به اینجا علاقمندم... عزیزانم اینجان ... اصلا قصد رفتن ندارم....

و حس میکنم تو دلم یه چیزی چشمک میزنه... زیبایی زندگی یعنی همین



باید یاد بگیریم دیدن زیبایی ها را ...

من سرخوش نیستم و مشکلات خودم را دارم ...

لابلای همین سه تا برش کوچولو از زندگی میتونم براتون بگم چقدر چیزهای سخت و دردناک و غم انگیز وجود داشت... ولی من همشون را نادیده گرفتم

اونا را پشت سرگذاشتم و خوشگلیا را برای خودم بُلد کردم ...

مهارت زندگی کردن و زیبا دیدن را میشه اشاعه داد... میشه ترویج کرد... میشه به بقیه هم یاد داد




پ ن 1: دلم که براش تنگ میشه بیشتر به جونش غر میزنم

پ ن 2: همش شعبون ... یه بارم رمضون... دارم برای خودم بلوز میبافم...

پ ن 3: با اشتیاق زندگی کنید... لحظه ها هم برنمیگردن...

نظرات 8 + ارسال نظر
لاندا یکشنبه 18 آذر 1397 ساعت 11:03

پستت هم پر از انرژی بود دختر. دیدن زیباییا واقعا کار لذت بخش و لازمیه. خوبه که چشم درونت میبینه زیباییا رو همه باید این بُعدمون رو تقویت کنیم.
لبت خندون. دلت خوش

فدات دختر مهربون
تو خودت یکی از زیبایی هایی هستی که هر صبح میشه دید و شاد شد

بهار شیراز یکشنبه 18 آذر 1397 ساعت 11:19

ای جوووووووووووونم با اون کار قشنگت برای پیرمرد اخمالو، به لبای منم لبخند نشوندی، آرزو می کنم که خدا برات جبران کنه

به اون دکترخان حسودی میکنماااااااا...محل اش نده

ای جان
بهار جانکم خوبی؟
دلم برات تنگ شده باید بهت زنگ بزنم و صداتو بشنوم
والا اونقدر که من اون بیچاره را اذیت میکنم هیچ بنی بشری را اذیت نمیکنم ... بهش حسودی نکن

لیلی یکشنبه 18 آذر 1397 ساعت 12:34

عزیزم مشکل اینه که من همه تنظیمات رو درست انجام دادم ولی نشون نمیده تماس و پیام رو
اما برای اینکه هی اعلان نکنه برین همون صفحه اعلان ها پایین پایین صفحه یک گزینه هس بنام یاداور اعلان ها اونو اف کنین

عزیزدلمی یه کوچولو تو تنظیماتش بگرد پیداش میکنی
وای خدا خیرت بده... هرچی میگشتم این یادآور را پیدا نمیکردم
الهی خدا هرچی میخوای بهت بده دختر
نجاتم دادی

فندوقی یکشنبه 18 آذر 1397 ساعت 12:40 http://0riginal.blogfa.com/

خوش به حال آقا اخمالوعه و من که محبت تو شامل حالمون میشه.
چه نگاه قشنگی. از اون منظه ها همه جا هست ولی مهم نگاه قشنگ و چشمای خوشگل توعه. داری تحریکم میکنی زودتر بیام اصفهان .
منم بارها امکان مهاجرت داشتم و نرفتم.نمیتونم دور از عزیزام باشم. اینجا رو با همه خوبیا و بدیاش میپرستم.
هر روز که میگذره بیشتر از قبل میشناسمت و بیشتر دوست دارم.
بت بخ شدی رفت دیگه نمیتونم ولت کنم و باید سالها تحملم کنی.

چقدر خوشبختم اگه دوستی برای همه عمر یافته باشم
والا من اینقدرا هم مهربون نیستم... فقط زندگی کردن را تمرین میکنم

مخمور یکشنبه 18 آذر 1397 ساعت 13:19

سلام تیلو
می دونستی یکی از خوشایند ترین لحظات من رفتن به سبزی فروشی و یا غرفه تره بار و خرید انواع میوه و سبزی است ؟ حتی نفس عمیق کشیدندر تره بار هم روحم تازه می کند

سلام به روی ماهت
خیلی وقت بود نیومده بودی دوست جان
خوب هستی؟
منم خیلی خوشم میاد... بخصوص این میوه فروشی هایی که اجازه میدن هرچی میخوای برداری و جدا کنی و لابلای میوه ها برای خودت کیف کنی

بهامین یکشنبه 18 آذر 1397 ساعت 15:30 http://notbookman.blogsky.com

کافیه نگاهمون و زاویه دیدمون به سمت زیبایی ها باشه،اون موقع همه چی زیباست

نوع نگاهت را دوست دارم تیلوجانم

به من لطف داری دختر گل
تو خودت یکی از بهترین و زیباترین نگاهها و قلم ها را داری... من از دوستی باهات خوشبختم

قلب من بدون نقاب یکشنبه 18 آذر 1397 ساعت 21:23

خوب تیلو جان چطوری؟
ببین بالاخره وقت شد بیام سر بزنم و بخونمت
باورت میشه از صبح پشت میزم هستم تا الان؟

خداروشکر دیدت به زندگی انقدر خوبه
بیخیال بقیه
ما باید دلمون خوش باشه
مهم اینه تو این روزها خوش باشیم و دلمون رو زنده نگه داریم
تو روزهای خوشی که همه دلشون خوبه حالش

امیدوارم همیشه خوش باشی
دلم رفت برای لباست

سلام دوست جان
چقدر لحن گفتارت آشنا بود....
منم برات آرزوهای خوب دارم
هرجا هستی خوب و شاد باشی

7min یکشنبه 18 آذر 1397 ساعت 22:08

پیرمرد رو بگووووو :))))


بداخلاقی بود برای خودش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد