روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

پدر تمام شد....

سلام

تنها چیزی که باعث شده الان اینجا بنویسم محبت های بی نهایت شما عزیزانم و 344 کامنت پر از مهر و محبت و لطف دوستانم هست

اینطوری که متوجه شدم تقریبا دوستانم همه مطلع شدید که پدرجانم فوت کردند

پنجشنبه 2 دی ماه ساعت 8 شب با عده ای زیاد از دوستان دست به دعا برداشتیم

همزمان زیارت عاشورا خوندیم

عده ی زیادی پا به پای ما دعای توسل خوندند

و ما در آخر به توصیه یک بزرگواری 5 نفر از سادات و جمع زیادی از نزدیکانمون جمع شدیم و حدیث کسا خوندیم و اشک ریختیم

دلهامون پر از امید و روشنایی بود

نمیدونم حکمتش چی بود ولی بعد از مدتها اون شب بینهایت آرام خوابیدم و دلم آنچنان روشن بود که ایمان داشتم فردای اون روز بهترین ها در انتظارمون هست

عمه و شوهر عمه پیش ما بودند

پدرو مادر عروس جان هم

عروس جان و داداش و خواهرا و فسقلیا و دامادها...

صبح صبحانه خوردیم و با دیدن شماره تلفن بیمارستان روی گوشی مادرجان همه سراسیمه شدیم

ایمان داشتم که کبد پیدا شده 

انقدر جوانه های امید توی دلم ریشه زده بودند که هیچ چیزی جز همین یه کلمه در ذهنم نقش نداشت

همه گوشی را دست به دست کردند و رسوندند دست من

و همه زل زدند به دهان من

صدای پشت گوشی خشک و بی روح بود

گفت : گوشی را بده به یک مَرد...

مَرد!!!!!

مرد یعنی چی؟

همه روند درمان را من دنبال میکنم

کسی روا تر از من به این پرونده قطور و عریض و طویل نیست

مرد یعنی چی؟

گفتم : پیگیر این پرونده من هستم ...

گفت : نسبت شما چیه

گفتم دخترش هستم ....

صدای بی روح گفت : ایست قلبی

قلب نازنینم پدرم ایستاده بود

پدرجان نازنینم دیگه قلبش نمیزد

همه با چشم های نگران به من زل زده بودند و من میدانستم در امید و ایمان اینهمه آدم فقط یک حرف وجود داره ... پیوند...

پرسیدم جناب پدرم زنده است ؟

گفت : بله

دروغ گفت

دروغی بزرگ

گوشی را قطع کردم و برادرم گفتم : بریم بیمارستان

فقط کاپشن و کیفم را برداشتم و در کسری از ثانیه کفش پوشیدم

برادرم هم دقیقا همین کار را کرد

عمه جانم دوید کفشهاش را برداشت و بدون پوشیدن کفش و روسری به سمت آسانسور رفت

وقتی این صحنه را دیدم به خودم اومدم

مادرجانم داشت گریه میکرد و التماس که صبر کن منم بیام

به داداش گفتم کمی صبر کن

اندازه چند دقیقه

واقعا چند دقیقه بیشتر طول نکشید

توی مسیر هیچکس هیچی نگفت حتی فکر کنم نفس نکشیدیم

جلوی در بیمارستان ، نگهبانی ماشین را نگه داشت

جمعه بود...

من پیاده شدم و شروع کردم به دویدن

سربالایی

نفس نفس

تقریبا یک کیلومتر تا جلوی در آی سی یو راه بود

فقط میدیدم که داداشم هم پای من میدوید

در آی سی یو را که باز کردم پدرم را روی تخت دیدم

آرام خوابیده بود

آرام گفتم برادرجان ...

دکتر و پرستار دوتا دست داداشم را گرفتند ... پرسیدم چه خبر شده ...

دکتر گفت : متاسفم...

دیگه هیچی نفهمیدم

به هوش که اومدم کنار داداشم روی زمین افتاده بودم

اونم از هوش رفته بود

نمفهمیدم دور و برم چه خبره از جا بلند شدم و باز خوردم زمین

بار دوم که به هوش اومدم صورتم روی سنگهای سرد چسبیده بود

باز داداشم کنارم افتاده بود

یه صدای هیاهوی غریب توی گوشم بود

انگار از دور صداها را میشنیدم

ولی هیچ صدایی نزدیک نبود

دکتر و پرستارها را میدیدم که لبهاشون تکون میخوره و چیزهایی میگن ولی هیچی نمیشنیدم

هیچی....

برای چندمین بار بلند شدم روی زانوهام خوردم زمین و باز بیهوش شدم

سینه خیز خودم را رسوندم به تخت پدرم

دستهاش هنوز گرم بود

دستاش را میبوسیدم و تکونش میدادم

داداشم سرش را در آغوش گرفته بود

هنوزم صداها را نمیشندیم

باز بیهوش میشدم و به هوش میومدم

باز صحنه ها تکرار میشد

باز کابوس تمام نمیشد

و باز و باز و باز

حالا دیگه شوهر عمه هم به ما رسیده بود... التماسم کرد

تو رو خدا نزار مامانت این صحنه ها را ببینه

دیدم داره گریه میکنه

گفتم حالا که میشنوم بگو چی شده

گفت : پدرجان تمام شده...

پدرجان من؟

دیدم داداشم باز افتاد

بلندم کردند و بردند جلوی در آی سی یو

مادر جانم را بغل کردم

زجه میزد

گریه میکرد

صداش را کم و زیاد میشنیدم

دستاش را گرفتم و با هر مکافاتی بود از اونجا آوردمش بیرون

التماس میکرد

ولی اجازه نمیدادند دیگه داخل بریم

به حیاط نرسیده صدای جیغ های خواهرام را میشندیم

صدای زجه های عمه

صدای ناله های عروس جان

داداشم افتاده بود روی زمین کنار جدول و آنچنان نعره میزد که هرچند دقیقه یکبار بیهوش میشد

این صحنه ها اونقدر توی ذهنم پررنگ هستند که همین الان هم قلبم داره میلرزه

نمیدونم چند ساعت گذشت

نمیدونم چرا آدمهای داخل حسابداری به جای درک کردن آدمهای سوگوار جلوی روشون تا جایی که شد ما راعذاب دادند

نمیدونم چرا اون آقای داخل حسابداری میخندید به حال خراب ما

نمیدونم چی میگذشت در اون لحظات در اون نقطه از جهان

ولی میدونم که وقتی اول جاده اون حجم از تاریکی و سیاهی را دیدم باز چشمام سیاهی رفت

فاصله شیراز تا اصفهان برام یک عمر گذشت

یک عمر پر از درد

نمیدونم همون شب یک شبه پیر شدم یا توی این چهل روز هر روز یه کمی از وجودم مُرد

درد دیگه تمام نشد

پدرم جانم ، دوستم ، رفیقم ، شریک لحظه ها و زندگیم ، بهترین یار و یاور و پشتیبانم رفت....

فردای اون روز همه چیز سیاهپوش شد

پشت تابوتش راه افتادم و مثل باد میرفت

هزار بار با زانوهای دردناک خوردم زمین

روی آسفالت خیابان

روی سنگهای آرامستان

روی زمین سرد

اما دیگه هیچی مثل قبل نشد

اونقدر نگاه کردم تا اون سنگ سرد را گذاشتند روی صورتش

اونقدر نگاه کردم تا خاک ها تمام تن بیمارش را پوشوند

با چشمای خودم دیدم

اینکه از این درد نمردم باشه پای سخت جانی انسان

و چقدر سخته انسان بودن و سخت جان بودن

و از اون لحظه هی منتظر شدم تا این کابوس یه جایی تمام بشه

روزها بهم سال شد و اونقدر کش اومد

درد و درد و درد

به روز دهم نرسیده خواهرجان مریض شد

کارش به بیمارستان و جراحی کشید

باز مجبور شدم برم بیمارستان

باز هرچی خاطره وفکر بد بود بهم هجوم آورد

و باز

باز

باز

مراسم چهلم برگزار شد ولی درد سرد نشد

گفتند خاک سرد هست

اما من فهمیدم خاک اون گوشه از زمین گرم و تپنده است

چون قلب پدرجان منو در خودش گرفته و منو آرام میکنه

این روزها آرامترین گوشه عالم برام همون گوشه است

این روزها رفتن به اون آرامستان ، رسیدن به خونه پدری هست...





دارم تلاش میکنم که از این سیاهی و درد بیام بیرون

دارم تلاش میکنم هوای اطرافیانم را داشته باشم

دارم تلاش میکنم زندگی را از این رخوت و مردگی در بیارم



نظرات 73 + ارسال نظر
Reyhane R یکشنبه 10 بهمن 1400 ساعت 13:16 http://injabedoneman.blog.ir/

عزیزم...

شبنم یکشنبه 10 بهمن 1400 ساعت 14:07

تیلوی مهربان تسلیت می گم بهت
من یک و سال و نیم پیش مادر عزیزتر از جانم رو از دست دادم و همین قدر زجر کشیدم هنوزم داغش داغ و سوزان هست برام هنوزم باورش برام غیر قابل درکه هنوز مسیر خانه تا سرکار و سرکار تا خانه را فقط اشک می ریزم ان شاا.. فقط خدا بهتون صبر بده وگرنه داغ مادر و پدر هرگز سرد شدنی نیست

متشکرم شبنم جانم
خداوند به دل مهربونت صبوری و آرامش بده
میدونم خیلی سخته...

رسیدن یکشنبه 10 بهمن 1400 ساعت 14:22

عزیزم . خدا بت صبر بده ‌ . خیلی سخت بوده صدرصد خیلی دردناک، حتی تصورش سوز به دل آدم میذاره .
و کلمه ای پیدا نمیشه که بار غمت رو کم کنه و هرچی بگم شعار گفتم
فقط یه چیز ... زمان
زمان تورو به پذیرش و پختگی میرسونه به اونجا که درک میکنی بخاطر پدر جان نباید خودت رو اذیت کنی بخاطر پدرجان زندگی کنی و نفس عمیق بکشی
بخاطر خوشحالی اون که تو همه قدم ها کنارت بود امید و آرزو ببافی
کاری رو کنی که تو زنده بودنش ازش لذت می‌برد و برات خوشحالی می‌کرد
اون هیچ وقت نمیخواست تو غصه بخوری حالا هم نمیخواد
نمیخواد تیلوی عزیزم
نمیخواد قربونت بشم
فقط حالا یه آغوش تقدیمت میکنم .

متشکرم عزیزم
شما که همیشه همراه و همدل بودی و هستی
ممنون که اینهمه خوبی

من یکشنبه 10 بهمن 1400 ساعت 15:31 http://me2020.blogsky.com

روحشون شاد و در آرامش
خدا بقیه عزیزات رو برات نگه داره عزیزم
خدا بهتون صبر بده ان شالله

متشکرم عزیزم

نادیا یکشنبه 10 بهمن 1400 ساعت 15:31

عزیز جانم
حتی نمیدونم چی بگم
روح پدرتون شاد و آرزوی صبر صبر صبر ....

ممنونم نازنینم

مینا یکشنبه 10 بهمن 1400 ساعت 15:36

گفتن تسلیت واسه من که این درد و کشیدم خیلی سخته. هیچ کلمه ای نمی تونه این درد و بیان کنه و تسکین بده. با تمام وجودم می فهمم چه حالی داری عزیزم. منم میگم هیچ وقت سرد نمیشه این غم. بعد از هزارسال هم ادم رو به هق هق می ندازه نبودنش. فقط یاد می گیریم باهاش زندگی کنیم. با دردی که گوشه قلبمون جا میزاره. یاد می گیریم با گوشه ای از وجودمون که همیشه عزاداره زندگی کنیم. امیدوارم هرچی زودتر آروم بشی و باهاش انس بگیری. مواظب خودت باش.

اخ
کاش در این درد همدرد نبودیم
کاش درکم نمیکردی
دقیقا همینطوره یه گوشه از قلب و روحم کلا سیاه پوش شده ....

اوا یکشنبه 10 بهمن 1400 ساعت 15:39

می دونم غمی نیست که هیچ وقت کم بشه ولی امیدوارم خدابهتون صبر بده که بتونی دوباره ستون خانواده باشی و غم بقیه را تسکین بدی

ممنونم عزیزدلم
نیاز به زمان دارم و صبوری ای که امیدوارم خداوند بهم عطا کنه

آتشی برنگ اسمان یکشنبه 10 بهمن 1400 ساعت 15:57

الهی بمیرم کل لحظه هایی رو ک گفتی گریه کردم
ی حجم عظیم غم نشست رو قلبم

گاهی یک جهان
فقط با یک نفر پر می‌شود…
و تو اون یک نفر رو از دست دادی دوستم
دورت بگردم

ببخشید که اینهمه ناراحتتون کردم
جهانم با پدرم اینهمه رنگی رنگی بود
از این به بعد باید برای ادامه راه پدر جهان بقیه را رنگی رنگی کنم

میترا یکشنبه 10 بهمن 1400 ساعت 15:59

جیگرم تکه تکه شد
الهی هیچکی مرگ عزیزشو نبینه
الهی خداخودش بهتون صبر بده
خدارحمت کنه پدرجانو
تیلوی نازنینم خدابهت صبر بده

وای ببخشید نازنینم
ممنونم از همراهی مهربانانه ات

سمیه یکشنبه 10 بهمن 1400 ساعت 16:11

با خط به خط نوشته ات اشک ریختم
روح پدرتون شاد باشه
خدا به قلبتون آرامش بدهد

ببخشید که اشکتون را درآوردم
ممنون نازنینم

رسانا یکشنبه 10 بهمن 1400 ساعت 16:13

سلام عزیزم .زبانم قاصر هست و واقعا نمیدونم برای این غم بزرگ چی باید بگم . تسلیت میگم تسلیت
خدایا به دل دوست عزیزم و خانواده اش صبر بده صبر صبر

سلام به روی ماهت
ممنون از محبتت

فهیمه یکشنبه 10 بهمن 1400 ساعت 16:54

ای وای
خیلی سخته
۶ساله دارم این درد رو میکشم

خدا به دل مهربونت صبوری بده عزیزدلم

لیلی۱ یکشنبه 10 بهمن 1400 ساعت 17:29

چقدر دردناک بود ...
امیدوارم خدا بهتون صبر بده عزیزم
ماهمه در غمت شریکیم

ممنونم نازنینم

مهرناز یکشنبه 10 بهمن 1400 ساعت 17:35

عزیزم،برایتون صبر وارامش ارزو میکنم

فدای محبتت

نون سین یکشنبه 10 بهمن 1400 ساعت 17:36 http://free-like-a-bird.blogsky.com

خیلی از خوندنش متاسف شدم...
امیدوارم مراقب خودت باشی و حواست باشه... اگر تونستی حتما به نظرم برای کنار اومدن با این غم تراپی رو در نظر داشته باش... خیلی میتونه کمکت کنه...
چه برای خودت و چه برای بقیه اعضای خونواده...

ممنون از توصیه ی خوبت
ممنون از همراهی و مهربونیت

MAN یکشنبه 10 بهمن 1400 ساعت 18:22

سلام اولین باری که اومدم اینجا از اسم وبلاگت تعجب کردم، میخواستم ازت بپرسم یعنی چی که دیدم آخرین پست در مورد دعا برای پدرتان بود و بعدش خبری ازت نشد
تلخی مرگ یک عزیز هرگز فراموش نمیشه و تا سالها گوشه قلبت می مونه و اینکه بگن سرد میشه و... بنظرم واقعی نیست! اونم برای یک دختر، جای خالی پدر فقط باید زمان بگذره بگذره بگذره !
من اصلا به درد دلداری دادن نمیخورم چون خودم مثل تو این غم رو کشیدم ولی یک پیشنهاد خواهرانه بهت دارم، هر چقدر خواستی گریه کن و برای پدر عزیزت سوگواری کن اصلا دلتنگی حق طبیعی شماست ولی فقط این رو بدون که درسته سهم پدرت از این دنیا همین بوده اما فرصت تو هنوز تموم نشده.
مرگ پایان کبوتر نیست
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد

روحشان قرین رحمت الهی
خداوند به شما صبر عطا کند

سلام عزیزدلم
ممنون از همدلی و همراهیت
من همیشه میگفتم که زندگی یه موهبت الهی هست
و همچنان معتقدم تا زمانی که خداوند بهمون فرصت داده که نفس بکشیم باید زندگی کنیم
سوگواری قسمتی از زندگی هست
این غم بزرگ یه حفره بزرگ توی قلبم ایجاد کرده
ولی دارم تلاش خودمو میکنم
پدرجانم منو طوری تربیت کرده که بعد از هر درد و شکست باز هم دست به زانو بزارم و بلند بشم
اگه الان طولانی شده چون پدرجانم نیست که دستم را بگیره
چون پدرجانم نیست که شانه های مردانه ش پناهم بشه
ولی من مطمئنم دعای پدرجان منو از این مرحله سخت میگذرونه

صحرا یکشنبه 10 بهمن 1400 ساعت 18:58

گندم نازنینم میدونم هیچ کلمه ای برای تسلی قلب شکسته ات کافی نیست‌ فقط میتونم بگم خدا به دل مهربونت صبر بده و دعا می کنم روح پدر جان در آرامش باشه. مراقب خودت باش عزیز دلم

ممنون عزیزدلم
خداوند شما و عزیزانتون را سلامت نگه داره

در بازوان یکشنبه 10 بهمن 1400 ساعت 19:00

آخ تیلو جانم

مهربونم

رهآ یکشنبه 10 بهمن 1400 ساعت 19:55 http://Ra-ha.blog.ir

عزیزممم ...
تیلو ..
چی بگم آخه ...

چی میشه گفت رهای نازنینم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

لیلا.م یکشنبه 10 بهمن 1400 ساعت 20:25

تیلو جان
از خداوند برای شما و خانواده عزیزتون صبر زیبا آرزومندم
روح پدر بزرگوارتان غرق نور و آرامش

ممنونم لیلای عزیزم

رها یکشنبه 10 بهمن 1400 ساعت 20:56

می گذرد ولی هیچی مثل قبل نمشیه همیشه یه حفره ی خالی تو زندگیت خواهی داشت. ببخشید دلداریت ندادم خودم هم پدرمو از دست دادم. درکت میکنم

کاش درکم نمیکردی رهاجانم
این حفره روز به روز عمیق تر میشه

مریم یکشنبه 10 بهمن 1400 ساعت 21:14

سلام تیلو خانم مهربانم بازم تسلیت.درکت میکنم من هم همین مراحل را گذرانده ام وقتی جلوی رویم پدرم را احیا میکردند در حالیکه من خون گریه میکردم افراد آنجا در حال جوک گفتن و خندیدن بودن عزیز دلم مرگ پدر بخصوص برای دختر ان هم پدر شما خیلی سخت هست اما خواهرانه مادرانه یک نصیحت به شما میکنم با اینکه میدانم خیلی سخت هست اما چون دوست تان دارم میگویم من نتوانستم به باور برسم من نتوانستم مرگ پدر را قبول کنم و افسرده شدم و اخرش به نقطه ای رسیدم که یک روز صبح سکته کردم و این سکته چشمم را نابود کرد قند و فشار خون گرفتم عزیز دلم نمیدانم چطور بگویم ولی تو را خدا حواس تان به خودتان باشد شما جوان هستید اشتباه من را تکرار نکنید بخدا پدر مهربانتان هم راضی نیستند شما باید الان حواس تان به مادر عزیزتان و خواهرهای گل تان باشد شما می توانید و من فکر میکنم پدرتان از ان بالا میخواهند همان تیلوی مهربان و قدرتمند قبل را ببینند منتظر این زمان هستم و برایتان دعا میکنم

سلام مریم جانم
این حال کادر درمان برام غیرقابل درک ترینه
این روزها اون خنده ها و بی خیالی ها شده کابوس روحم
شده یه سوهان که منو میخراشه
اون صدای مسیجی که بدون توجه به مریض مدتها پرستار را مشغول میکرد و منِ مستاصل از درون خرد میشدم ... اشک میریختم بی صدا ... ولی هیچ توجهی نبود
بمیرم برای دل مهربونت
خیلی ناراحت شدم از این همه فشار جسمی که اینطور شما را آزرده کرده
ممنون از توصیه مهربانانه ات
سعی خودم را میکنم
به خاطر خودم
به خاطر عزیزانم
به خاطر شما
به خاطر پدرم

مریم یکشنبه 10 بهمن 1400 ساعت 21:19

:
ما هم پا به پای شما دعا کردیم تا حال پدر جان خوب شود. کسی حکمت خدا رانمیداند شاید پدرجان شما اینطور راحتر است مطمئن باش همیشه کنارت هست و دعای پدر بدرقه زندگیت
تیلـوی عزیزم گفتن نداره که حتی گریه با صدای بلند هم آرومم نکرد و بغضی که داره خفم میکنه امانم رو برده ، کاش میشد در مجازی ، هم را بغل کنیم گریه کنیم و آروم شیم. مارو شریک غمت بدون عزیزم.
روح پدرجان شاد بهشت برین جایگاهشون

میدونم که دعا کردین
میدونم چقدر دست کنار دستهای من رو به آسمان بود
کاش میشد مریم جانم
خداوند مادر شما را سلامت نگه داره

الی یکشنبه 10 بهمن 1400 ساعت 22:26 http://elimehr.blogsky.com


هیچی ندارم که توی این درد بهت بگم جز اینکه امیدوارم دوباره یه روزی یه جایی خنده رو روی لبهات ببینم

توی روزهای درد و سیاهی تو کورسوی امید دلم بودی
یادم نمیره

ساره یکشنبه 10 بهمن 1400 ساعت 22:33

تسلیت میگم بهت عزیزم با همه وجودم درکت میکنم ، چون منم دوماه قبل از پدر مهربانت، توی همون بیمارستان ، توی همون آی سیو ، خاله عزیزمو ، همه کسمو که پناه و خواهر و رفیقم بود از دست دادم ..
اون سربالایی .. دویدن برای دیدن و امید و بهت و شوک و انکار ... سالن انتظار سرد و یخ پایین بخش آی سیو ... نگهبانی .. آسانسورها .. زجه های از سر ناچاری .. تلفن بیمارستان .. گذشت زمان و بیشتر شدن درد فراق .. جای خالی و دست بسته .. دلتنگی و داغ دل جگر سوز .. سنگ سرد .. سکوت و سکوت و سکوت .. همه رو میفهمم ... همه رو میفهمم
خدا بهتون صبر بده تیلوی عزیزم .. خدا میدونه که هرروز میومدم سر میزدم بلکه خبری غیر از این بشنوم و سرنوشت شما مثل ما نشده باشه .. ولی نشد ..

وای چقدر متاسف شدم
اون بیمارستان ... اون بخش...اون آی سی یو...اون سربالایی ... نگهبانی... آسانسور همیشه شلوغ داغون کننده ... زجه ها.. تلفن ها ... وای وای وای .... اون خاطرات ... تکه های جهنم من هستند

پریناز یکشنبه 10 بهمن 1400 ساعت 22:43

عزیز دلم ... بغض و اشک امانم نمیده .. من ندیده عاشق پدر و مادر تو بودم .. چی کشیدی تو!؟ هر چند هر چی گفتی برای من یاداور اتفاقی بود که برای خودم در ۱۷ سالگی افتاد
این حال و ناباوری تا چند سال آدمو رها نمیکنه .. و شبهای زیادی به خوابت میاد که امیدواری زنده بودنش راست باشه ولی بیداری واقعیتو به وجودت میکوبه

گرچه حدس میزدم اتفاقی افتاده اما شوک شدم تیتر پستتو دیدم . تسلیت منو بپذیر دوست عزیز

ببخشید که اینهمه ناراحتتون کردم
وای در 17 سالگی درد به این بزرگی را تحمل کردی ... قربون دل صبورت برم
ممنون نازنینم

شکوه یکشنبه 10 بهمن 1400 ساعت 23:12

سلام تیلو جانم همیشه گفتن تسلیت برایم سخت بود چون معتقدم هیچ کلامی نمیتواند ذره ای از غم شما کم کند من هم با خواندن پستتان هر لحظه قلبم لرزید و اشک ریختم برای پدر بزرگوار ارامش ابدی و برای شما صبر و شکیبایی ارزو میکنم

میدونی عزیزدلم این روزها هرکسی بهم تسلیت میگه انگار داغ دلم تازه میشه ... هرچند وقتی هم بهم تسلیت نمیگن احساس بدی پیدا میکنم... اصلا احساساتم دچار ایراد شده

لیلا یکشنبه 10 بهمن 1400 ساعت 23:52

خداوند از خزانه خودش بهتون صبر و توان بده ان شاالله

الهی آمین
به این صبر نیازمندم به شدت

ّبیتا یکشنبه 10 بهمن 1400 ساعت 23:52

همون خدایی که بهش ایمات داری بهت صبربده!

الهی آمین

یلدا دوشنبه 11 بهمن 1400 ساعت 00:20

لیلا دوشنبه 11 بهمن 1400 ساعت 00:56

عزیز دلم. خدا بهت صبر بده. خونم و گریه کردم. انشاالله روح پدر در آرامش باشه و بدونید که فکرش و نگاهش و دعاش با شماست ودر کنار تون حضور داره. برای آرامش ایشان وصبر شما دعا می کنم.

وای وای وای
از لبخندهاش
از نگاهش
از حرفاش
از موهای جوگندمیش
از دستای گرمش
از ...
خدا واقعا بهم صبر بده

آسمان دوشنبه 11 بهمن 1400 ساعت 02:47 http://avare.blog.ir

خیلی دردناک بود نوشته هاتون
از خدا براتون آرامش و صبر میخوام
خدا رحمتشون کنه

معذرت میخوام که با این کلمات همتون را ناراحت کردم

سمانه دوشنبه 11 بهمن 1400 ساعت 07:44 https://weronika.blogsky.com/

روحشون شاد و یادشون گرامی
حق دارین
همه اتون حق دارین

متشکرم عزیزدلم

ونوس دوشنبه 11 بهمن 1400 ساعت 09:52 http://shakibajoon90.blogfa.com

وای وای وای ..درک می کنم شدید ..برای من بعد 10سال همه چیز همانطورتازه است .. فقط میتوان گفت خدا صبرتان بدهد.خیلی سخت است خیلی ....واو همیشه با شماست

بعد از حرفای دوستام فهمیدم که این درد همه عمر با من خواهد بود
خداوند به شما هم صبوری بده

رابعه دوشنبه 11 بهمن 1400 ساعت 11:41

سلام خدا بهتون تحمل بده تیلو جان مرگ پدر هیچ وقت کهنه نمیشه تیلو جان هیچ وقت می فهمم چی میگی منی که پدرم پشتم نقطه اتکام در زندگی رو از دست دادم می فهمم و بیمارستان و پیوند و رفتارها رو میفهمم چرا زن داداش برگ گلم رو تو اوج جوانی سی و یک سالگی در انتظار پیوند مغز استخوان همینطور از دست دادم راضیم به رضائک تسلیمم به قضائک روح همه ی عزیزان قرین آرامش

کاش میگفتی این درد یه جایی آروم میشه
کاش میگفتی این آتیش یه کمی سرد میشه
کاش میگفتی یه جایی به نبودنش عادت میکنم
وای کاش اینهمه درد را درک نمیکردی عزیزدلم
چقدر سخته
چقدر دردناکه

زهرا دوشنبه 11 بهمن 1400 ساعت 12:00

هیچوقت یادم نمیره ایسنتای شما را با امید خبر خوب باز کردم.شوک شدم
هیچ کلمه ای تسلی نمیده.
اشک ریختم با کلمه کلمه نوشته هاتون.
دختر قوی هستی.
خدا برای خانواده آت حفظت کنه
روح پدر آسمانی تون که همین نزدیکی های شماست شاد.
باباها دخترشون را تنها نمیذارن

خیلی شرمنده ام که همتون را ناراحت کردم
اصلا بر این درد تسلی وجود نداره
فقط یاد میگیریم با این درد چطوری به زندگی ادامه بدیم
ممنون عزیزم
پدرجانم رفت و من هنوز نمیتونم باور کنم

هاله دوشنبه 11 بهمن 1400 ساعت 12:09

جز تسلیت چیزی نمیشه گفت خدا صبرتون بده روحش در ارامش

میدونی هاله نازنینم بهترین چیز این روزها برای من همان صبر است...

راحیل دوشنبه 11 بهمن 1400 ساعت 13:43

تیلو جان چقدر گریه کردم با این پستت،تو دختر قوی ای هستی ،من با ذره ذره وجودم این غم بزرگ رو تجربه کردم تنها دلخوشیم این بود که من هم روزی میرم از این دنیای فانی ،من هیچ دوستی در کنارم نبود خداروشکر که بقیه عزیزانت کنارت هستن و مرهم این درد بزرگ ،خدا به شما و مادر عزیزتون صبر بده عزیزم

بمیرم برای دل پردردت
خداوند به دل مهربونت نگاه میکنه و بهترین ها را برات مقدر میکنه

سعیده دوشنبه 11 بهمن 1400 ساعت 13:51

خدا صبرتون رو زیاد کنه

الهی آمین

بهار از کویر دوشنبه 11 بهمن 1400 ساعت 14:55

تیلوی مهربانم خدا به شما ارامش وصبر بده پا به پای نوشته ات اشک ریختم .به خودتان زمان بدهید .برای پدر جانت دل سیر گریه کن ..نه عزیز جان خاک سرد نیست خاکی که تکه ای از قلبت اونجاست هیچ وقت سرد نمی شه ..هوای دل مادر جانت را داشته باشید.

ببخشید که اشکت را در آوردم
خاک اون نقطه از زمین این روزها آرامستان منه

مینو دوشنبه 11 بهمن 1400 ساعت 18:22 http://Minoog1382.blogfa.com

عشق همچین پدری دوباره زنده ات میکنه باداغی که همیشه برجان داری...روحش شادویادونامش همیشه جاویدان...دلت آرام وصبوربه نام ویادخدا...عزیزدلم بیش ازهمه مادرجان رادریاب

عشق همچنین پدری با دوری منو از پا در آورده
داغش داره شب و روز منو میسوزونه
ممنون عزیزدلم
انشاله که بتونم

مامان فرشته ها دوشنبه 11 بهمن 1400 ساعت 20:17

طفلکی من عزیز دلم پا به پای نوشته هایت اشکهایم جاری شد روح بابای نازنینت شاد بابای مهربونی که چقدر رابطه قشنگی باهاش داشتی اما تو الان هوای مادر را داشته باش مادر به وجود تو احتیاج داره بالاخره همه ما یه روز از این دنیا میریم و به همدیگه میرسیم الهی روح پدر وقلب مهربان تو پر از ارامش باشه

کاش بیشتر و بیشتر و بیشتر قدر پدرجانم را دانسته بودم
الان یه منبع بزرگ انرژی را از دست دادم
هنوز بلد نیستم بدون پدرجانم چطوری باید زندگی کنم

ارغوان سه‌شنبه 12 بهمن 1400 ساعت 05:19

الهی برای دلت بمیرم الهی خدا حالتو خوب کنه حتی بهترازقبل

خدا نکنه عزیزدلم
انشاله کنار عزیزانت همیشه شاد و سلامت باشی

مامان رایا سه‌شنبه 12 بهمن 1400 ساعت 09:38

قربون دله پر دردت برم عزیز دلممم کاش اونجا کنارت بودم البته تمام اون روزا دلم کنارت بود و مثل چند وقت قبلش که واسه شفا دعا می کردم واسه آرامش روح پدر جان و صبر خودت و خانواده دعا کردم

نازنینم شما که همش پا به پا کنارم بودی و هستی
شما که هیچی توی مهربونی و همدلی برام کم نزاشتی
چطوری ازت تشکر کنم

شهره سه‌شنبه 12 بهمن 1400 ساعت 11:28

سلام عزیزم تسلیت میگم گلم انشالا مادرتون سلامت باشن و سایشون مستدام باشه ، خدا صبرتون بده عزیزم
من از خواننده های خاموشت هستم گلم

سلام به روی ماهت
متشکرم
ممنون از پیام مهربونت

خانمی سه‌شنبه 12 بهمن 1400 ساعت 12:15

بمیرم برای دلت تیلو جان

زنده باشی دوست جانم

فریبا سه‌شنبه 12 بهمن 1400 ساعت 15:19

عزیزم چقدددرر سخت چقدر داغ بزرگ چقدررر غم بزرگیه
آرزوم میکنم غمت سبکتر بشه

فریباجانم
خیلی سخته
خیلی دردناکه
و اونقدر عمیق که نمیدونم چطوری میشه با این درد کنار اومد

بهار سه‌شنبه 12 بهمن 1400 ساعت 16:45

تیلوی نازنین
همدردی عمیق من را بپذیر.
میخواهم بدانی که اگرچه شما را فقط در این صفحه دیده‌ام، ولی رفتن پدرتان برایم بسیار غم‌انگیز بود.
از صمیم قلب از خدا میخوام که توان تحمل این دوری و دلتنگی را به شما بدهد و پدرتون را در آرامش بدارد.

بهار عزیزم
ممنون از همدلی و همدردی مهربانانه ت
شماها بهترین دوستای من هستید
دور و نزدیک و دیدن و نادیدن اصلا اهمیت نداره در این دوستی عمیق

سارا سه‌شنبه 12 بهمن 1400 ساعت 17:13

باهرکلمه متن گوله گوله اشک ریختم امان از درد بی درمان مرگ

کاش درکم نمیکردی سارای نازنینم

لیلا سه‌شنبه 12 بهمن 1400 ساعت 17:34

اشک ریختم و برای بابای مهربون گریستم. از خدا براتون صبر و آرامش طلب می کنم. تیلو برگرد و مثل قدیما عشق رو در صفحه ات بین همه تقسیم کن تیلوی قوی و مهربون

لیلای نازنینم ببخش که اشکت را درآوردم
دلم میخواد برگردم ولی هنوز توان کافی ندارم
توی قلبم یه حفره بزرگ ایجاد شده ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد