روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

پدر تمام شد....

سلام

تنها چیزی که باعث شده الان اینجا بنویسم محبت های بی نهایت شما عزیزانم و 344 کامنت پر از مهر و محبت و لطف دوستانم هست

اینطوری که متوجه شدم تقریبا دوستانم همه مطلع شدید که پدرجانم فوت کردند

پنجشنبه 2 دی ماه ساعت 8 شب با عده ای زیاد از دوستان دست به دعا برداشتیم

همزمان زیارت عاشورا خوندیم

عده ی زیادی پا به پای ما دعای توسل خوندند

و ما در آخر به توصیه یک بزرگواری 5 نفر از سادات و جمع زیادی از نزدیکانمون جمع شدیم و حدیث کسا خوندیم و اشک ریختیم

دلهامون پر از امید و روشنایی بود

نمیدونم حکمتش چی بود ولی بعد از مدتها اون شب بینهایت آرام خوابیدم و دلم آنچنان روشن بود که ایمان داشتم فردای اون روز بهترین ها در انتظارمون هست

عمه و شوهر عمه پیش ما بودند

پدرو مادر عروس جان هم

عروس جان و داداش و خواهرا و فسقلیا و دامادها...

صبح صبحانه خوردیم و با دیدن شماره تلفن بیمارستان روی گوشی مادرجان همه سراسیمه شدیم

ایمان داشتم که کبد پیدا شده 

انقدر جوانه های امید توی دلم ریشه زده بودند که هیچ چیزی جز همین یه کلمه در ذهنم نقش نداشت

همه گوشی را دست به دست کردند و رسوندند دست من

و همه زل زدند به دهان من

صدای پشت گوشی خشک و بی روح بود

گفت : گوشی را بده به یک مَرد...

مَرد!!!!!

مرد یعنی چی؟

همه روند درمان را من دنبال میکنم

کسی روا تر از من به این پرونده قطور و عریض و طویل نیست

مرد یعنی چی؟

گفتم : پیگیر این پرونده من هستم ...

گفت : نسبت شما چیه

گفتم دخترش هستم ....

صدای بی روح گفت : ایست قلبی

قلب نازنینم پدرم ایستاده بود

پدرجان نازنینم دیگه قلبش نمیزد

همه با چشم های نگران به من زل زده بودند و من میدانستم در امید و ایمان اینهمه آدم فقط یک حرف وجود داره ... پیوند...

پرسیدم جناب پدرم زنده است ؟

گفت : بله

دروغ گفت

دروغی بزرگ

گوشی را قطع کردم و برادرم گفتم : بریم بیمارستان

فقط کاپشن و کیفم را برداشتم و در کسری از ثانیه کفش پوشیدم

برادرم هم دقیقا همین کار را کرد

عمه جانم دوید کفشهاش را برداشت و بدون پوشیدن کفش و روسری به سمت آسانسور رفت

وقتی این صحنه را دیدم به خودم اومدم

مادرجانم داشت گریه میکرد و التماس که صبر کن منم بیام

به داداش گفتم کمی صبر کن

اندازه چند دقیقه

واقعا چند دقیقه بیشتر طول نکشید

توی مسیر هیچکس هیچی نگفت حتی فکر کنم نفس نکشیدیم

جلوی در بیمارستان ، نگهبانی ماشین را نگه داشت

جمعه بود...

من پیاده شدم و شروع کردم به دویدن

سربالایی

نفس نفس

تقریبا یک کیلومتر تا جلوی در آی سی یو راه بود

فقط میدیدم که داداشم هم پای من میدوید

در آی سی یو را که باز کردم پدرم را روی تخت دیدم

آرام خوابیده بود

آرام گفتم برادرجان ...

دکتر و پرستار دوتا دست داداشم را گرفتند ... پرسیدم چه خبر شده ...

دکتر گفت : متاسفم...

دیگه هیچی نفهمیدم

به هوش که اومدم کنار داداشم روی زمین افتاده بودم

اونم از هوش رفته بود

نمفهمیدم دور و برم چه خبره از جا بلند شدم و باز خوردم زمین

بار دوم که به هوش اومدم صورتم روی سنگهای سرد چسبیده بود

باز داداشم کنارم افتاده بود

یه صدای هیاهوی غریب توی گوشم بود

انگار از دور صداها را میشنیدم

ولی هیچ صدایی نزدیک نبود

دکتر و پرستارها را میدیدم که لبهاشون تکون میخوره و چیزهایی میگن ولی هیچی نمیشنیدم

هیچی....

برای چندمین بار بلند شدم روی زانوهام خوردم زمین و باز بیهوش شدم

سینه خیز خودم را رسوندم به تخت پدرم

دستهاش هنوز گرم بود

دستاش را میبوسیدم و تکونش میدادم

داداشم سرش را در آغوش گرفته بود

هنوزم صداها را نمیشندیم

باز بیهوش میشدم و به هوش میومدم

باز صحنه ها تکرار میشد

باز کابوس تمام نمیشد

و باز و باز و باز

حالا دیگه شوهر عمه هم به ما رسیده بود... التماسم کرد

تو رو خدا نزار مامانت این صحنه ها را ببینه

دیدم داره گریه میکنه

گفتم حالا که میشنوم بگو چی شده

گفت : پدرجان تمام شده...

پدرجان من؟

دیدم داداشم باز افتاد

بلندم کردند و بردند جلوی در آی سی یو

مادر جانم را بغل کردم

زجه میزد

گریه میکرد

صداش را کم و زیاد میشنیدم

دستاش را گرفتم و با هر مکافاتی بود از اونجا آوردمش بیرون

التماس میکرد

ولی اجازه نمیدادند دیگه داخل بریم

به حیاط نرسیده صدای جیغ های خواهرام را میشندیم

صدای زجه های عمه

صدای ناله های عروس جان

داداشم افتاده بود روی زمین کنار جدول و آنچنان نعره میزد که هرچند دقیقه یکبار بیهوش میشد

این صحنه ها اونقدر توی ذهنم پررنگ هستند که همین الان هم قلبم داره میلرزه

نمیدونم چند ساعت گذشت

نمیدونم چرا آدمهای داخل حسابداری به جای درک کردن آدمهای سوگوار جلوی روشون تا جایی که شد ما راعذاب دادند

نمیدونم چرا اون آقای داخل حسابداری میخندید به حال خراب ما

نمیدونم چی میگذشت در اون لحظات در اون نقطه از جهان

ولی میدونم که وقتی اول جاده اون حجم از تاریکی و سیاهی را دیدم باز چشمام سیاهی رفت

فاصله شیراز تا اصفهان برام یک عمر گذشت

یک عمر پر از درد

نمیدونم همون شب یک شبه پیر شدم یا توی این چهل روز هر روز یه کمی از وجودم مُرد

درد دیگه تمام نشد

پدرم جانم ، دوستم ، رفیقم ، شریک لحظه ها و زندگیم ، بهترین یار و یاور و پشتیبانم رفت....

فردای اون روز همه چیز سیاهپوش شد

پشت تابوتش راه افتادم و مثل باد میرفت

هزار بار با زانوهای دردناک خوردم زمین

روی آسفالت خیابان

روی سنگهای آرامستان

روی زمین سرد

اما دیگه هیچی مثل قبل نشد

اونقدر نگاه کردم تا اون سنگ سرد را گذاشتند روی صورتش

اونقدر نگاه کردم تا خاک ها تمام تن بیمارش را پوشوند

با چشمای خودم دیدم

اینکه از این درد نمردم باشه پای سخت جانی انسان

و چقدر سخته انسان بودن و سخت جان بودن

و از اون لحظه هی منتظر شدم تا این کابوس یه جایی تمام بشه

روزها بهم سال شد و اونقدر کش اومد

درد و درد و درد

به روز دهم نرسیده خواهرجان مریض شد

کارش به بیمارستان و جراحی کشید

باز مجبور شدم برم بیمارستان

باز هرچی خاطره وفکر بد بود بهم هجوم آورد

و باز

باز

باز

مراسم چهلم برگزار شد ولی درد سرد نشد

گفتند خاک سرد هست

اما من فهمیدم خاک اون گوشه از زمین گرم و تپنده است

چون قلب پدرجان منو در خودش گرفته و منو آرام میکنه

این روزها آرامترین گوشه عالم برام همون گوشه است

این روزها رفتن به اون آرامستان ، رسیدن به خونه پدری هست...





دارم تلاش میکنم که از این سیاهی و درد بیام بیرون

دارم تلاش میکنم هوای اطرافیانم را داشته باشم

دارم تلاش میکنم زندگی را از این رخوت و مردگی در بیارم



نظرات 73 + ارسال نظر
مردیت سه‌شنبه 12 بهمن 1400 ساعت 23:54

متاسفانه تموم این لحظه ها را با پوست و استخونم درک کردم
و این ۴ سال و نیم که گذشت ، برام عادی نشد
خیلی دردناکه مرگ عزیزان،خیلی دردناک

امیدوارم با گذر زمان مقداری قلبت آروم بگیره

روح پدر مهربونت شاد

کاش درکم نمیکردی
کاش این درد بین ما مشترک نبود
ولی چه میشود کرد که اینگونه شده دیگه
ممنونم عزیزم
وقتی تو با گذشت اینهمه سال برات عادی نشده یقینا برای منم نخواهد شد

soly چهارشنبه 13 بهمن 1400 ساعت 11:08


کاش درکم نمیکردی

مانا (مامان ویانا) چهارشنبه 13 بهمن 1400 ساعت 15:10

تسلیت میگم تیلو جان.
عکس با روبان مشکی پدر جانت رو که در صفحه اینستاگرام دیدم، شوکه شدم. مطمین بودم پدر جان با حال خوب برمی گردن خونه.
روحشون در آرامش.
امیدوارم هر چه زودتر بتونی برگردی، حتما روح پدر جان هم با دیدن آرام شدن شما شاد میشن.

متشکرم نازنینم
لحظات وحشتناکی را سپری کردم و هنوز روحم زخمیه

دل آرام چهارشنبه 13 بهمن 1400 ساعت 17:43

چی بگم. فقط خدا صبر بده بهت. خیلی سخته.خبلی

ممنون عزیزدلم
انشاله خداوند عزیزانتون را همیشه سلامت نگه داره

دل آرام چهارشنبه 13 بهمن 1400 ساعت 17:44

چی بگم. فقط خدا صبر بده بهت. خیلی سخته.خبلی

ممنون عزیزم

ستاره سحری چهارشنبه 13 بهمن 1400 ساعت 19:33

تیلوی عزیزم..... خدا ادم رو با عزیز ترین هاش ازمایش میکنه و طی کردن این ازمون ها چقدررر سخته..... جز صبوری چه چاره ای میتونه وجود داشته باشه.....پدر عزیزت رو تصور کن که در جایی به مراتب بهتر و روشن تر از این جهان خاکی غرق نور و ارامشه..... پدر عزیزت فقط جسمش کنار شما نیست.... روح پاکش به شما سر میزنه.... و نگرانتونه..... پس گاهی لبخند بزن و بهش این دلگرمی رو بده که زندگی رو برای خودت و مادر و خانواده بهتر از قبل پیش میبری.....
روح پدر عزیزت غرق ارامش باشه انشالله تیلو جان

ممنون از این دلداری زیبا و تصویر زیباتر

سعید چهارشنبه 13 بهمن 1400 ساعت 19:40 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عموجان
حالت چطوره؟
من دو روزه این پستتو خوندم اما انقد شوکه شدم که دست و دلم به نوشتن نمیرفت برات
نمیدونم چی باید بگم؟
اگه تسلیت بگم یا بگم الهی غم نبینی کافیه یا نه؟
قطعا کافی نیست
نمیدونم چرا بعضی وقتا کلمات انقد بی عرضه میشن هیچ کاری از دستشون برنمیاد برای بیان منظور آدم
دختر عموی مهربونم عزیز دلم کاش تو اون روزها کنارت میبودم و تو این همه درد و غم باهات شریک میشدم
پدر جان تمام نشده روح مهربون ایشون همیشه باهاته
آدمای مهربون و آسمانی هیچ وقت نمیمیرن
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
انشالا روح پدر جان در آرامش مطلق همنشین اولیاء خدا هست
میدونم تو در هر شرایطی بلدی چجوری خوب زندگی کنی به این هنرت اطمینان کامل دارم دختر عمو
میدونم از پس غصه به این بزرگی هم بر میای
بازم میگم ای کاش کنارت بودم و میتونستم برات کاری بکنم
خیلی مراقب مادر جان باشین خیلی زیاد

سلام پسرعموجان
نمیدونی به دوش کشیدن این درد چقدر برام دشوار بود
شانه هام خم شد
کمرم شکست
اما همونطوری که گفتی من یاد گرفتم چطوری زندگی کنم
خیلی کلیشه ای هست ولی واقعاواقعا پدرجانم بهم یاد داده زندگی کردن را
برای این روزهای به این سختی آمادگی نداشتم و غافلگیر شدم
اما بالاخره خودم را جمع و جور میکنم

مریم چهارشنبه 13 بهمن 1400 ساعت 20:33

تسلیت میگم روحشون شاد .من سیزده ساله بودم برادرم شهید شد بعد چند سال خواهرم به دلیل سرطان فوت کرد ماها یه گوشه کز کرده فقط گریه میکردیم و تا مدتها داغون و افسرده بودیم با بیان خاطراتشون دوباره به عزاداری مشغول میشیم حتی بعد از سالها
فکر کنم اینکه همون موقع ملاحظه الکی نکنی و خودتو تخلیه کنی بهتره تا مث ما سالها سوگوار باشی
اگر چه به تحمل عم عادت میکنیم ولی همیشه یه گوشه قلبت خالیه و یاداوریش درد ناکه یه کلیپ اقای عالی در مورد فضیلت ایت الکرسی برای متوفا دارن که توی اینستا براتون پست میکنم

مریم جان
چقدر خوب درک میکنم این حرفت را که یه گوشه از قلبمون برای همیشه خالی میماند
خداوند عزیزان شما را رحمت کنه و بقیه عزیزانتون را براتون سلامت نگه داره
ممنونم از محبتت

الی پنج‌شنبه 14 بهمن 1400 ساعت 08:51

عزیز دلم
چقدر اشک ریختم با خوندن دردی که کشیدی

الی نازنینم
ممنونم از همراهی و همدلیت
ببخش که ناراحتت کردم

گندم پنج‌شنبه 14 بهمن 1400 ساعت 09:21 http://40week.blogfa.com

می دونستم اتفاق بدی افتاده که نیستی .فقط برات صبر آرزو می کنم . درد بزرگی هست

متشکرم نازنینم

M پنج‌شنبه 14 بهمن 1400 ساعت 12:37

سلام .
با عرض تسلیت به شما و خانواده محترمتان
اگر مایل بودید برای سپری کردن این دوران سخت و آشنایی دنیای پس از مرگ میتوانید به فایلهای صوتی شرح و بررسی کتاب آن سوی مرگ که توسط حاج آقا مصطفی امینی خواه بیان شده گوش کنید. باور کنید خیلی کمک کننده است . برای من که خیلی مفید بود امیدوارم شما هم استفاده کنید.به سایت مصطفی امینی خواه مراجعه کنید و فایلهای صوتی کتاب آن سوی مرگ و سه دقیقه در قیامت را گوش کنید. روح همه ی اموات شاد به برکت صلوات بر محمد و آل محمد و عجل فرجه

سلام به شما دوست خوبم
سپاس از محبتتون
سپاس از راهنمایی و معرفی
انشاله در اولین فرصت گوش میکنم

سما پنج‌شنبه 14 بهمن 1400 ساعت 16:32

تسلیت میگم عزیزم

ممنون نازنینم

روبی پنج‌شنبه 14 بهمن 1400 ساعت 16:47

خیلی خیلی متاسفم، امیدوارم خدا صبری بزرگتر از غمت بهت بده. حیف چنین پدری

ممنون روبی عزیزم

مرمر پنج‌شنبه 14 بهمن 1400 ساعت 19:46

سلام تیلوی عزیزم
بهت تسلیت میگم و باز هم ارزو میکنم پدر عزیزت غرق نور و رحمت باشه.هر روز و هر لحظه از خدا برات آرامش میخوام.خودت میدونی که دو سال پیش من درد رفتن پسر کوچولومو کشیدم و تو چقدر برام انرژی فرستادی.از همین فاصله هزار بار میبوسمت و میخوام بدونی پای ثابت دعاهای هر روزمی.منو ببخش که نتونستم کاری برات بکنم.خدا قلبتو اروم کنه عزیز دلم

سلام مرمر نازنینم
چه کاری بهتر از همین حرفای قشنگ و دلداری های دلچسب
ممنونم از وجود نازنینت

ندا جمعه 15 بهمن 1400 ساعت 00:19

عزیزم خدا صبر بده
من دقیقا همین اتفاق راجع به مادرم تجربه کردم می دونم چه دردی می کشی آرزوی آرانش دارم برات

خدا رحمت کنه مادر نازنینتون را
و به دلتون صبوری بده

رز جمعه 15 بهمن 1400 ساعت 00:42 http://mysky.blog.ir

سلام.
تیلوی مهربان در این شب عزیز برات آرزوی صبر و اجر میکنم.
خدا ان شاالله با لطف و رحمت و نهربانی بی کران خودش، براتون به نحو احسن جبران کنه.
یادمون نره که او از هر کسی به بندگان مهربانتر است. پس خودت را در آغوش خدا بینداز.
ان شاالله روح پدر جان همنشین ابرار عالم باشه و سر سفره رسول الله باشند. ودعاشون پشتوانه ی زندگی شما و دلگرمی تون باشند.
چرا که الان اونا زنده تر از ما هستند...

سلام به روی ماهت
راست میگی این جمله دلم را آرو میکنه ... اینکه اونا زنده تر از ما هستند

رز جمعه 15 بهمن 1400 ساعت 00:58 http://mysky.blog.ir

و عزیز دلم...
خوش به حال پدرجان که شب سفرش، شما و همه ی عزیزانش با چه توشه ی خوبی بدرقه اش کردید.
هیچ چیز در دنیا گم نمیشود. تک تک دعا ها و خداخدا کردن هایتان ان شاالله حسنه و نور و حال خوب برای پدرجان شده اند و در این سفر شگفت انگیز دستشان را گرفته اند.

همین حرفها هست که کمی آرومم میکنه
دلم میخواست این نورها ، انرژی بشن و پدرم را به سلامتی و طول عمر وصل کنند
اما تقدیر چیز دیگری بود... و من راضی هستم به رضای پروردگار

فیروزه جمعه 15 بهمن 1400 ساعت 18:06

سلام و تسلیت مجدد
غم نداشتن پدر تا همیشه با تو خواهد بود ... همیشه و همه جا عدم حضورش رو حس می کنی ..
ولی خوشبخت اون کسیکه پدری تمام قد را حس کرده .... منم بعد از دوازده سال همچنان با خاطرات خوبش زندگی می کنم و خوشحالم که ازنعمت پدری کامل برخوردار بودم .... بهشت آرامش جایگاهشون باد

سلام به روی ماهت
این درد دیگه تمام نمیشه میدونم
خداوند پدرشما را رحمت کنه
انشاله که بهشت برین جایگاهشون باشه

Mani جمعه 15 بهمن 1400 ساعت 23:59

بمیرم برای دلت تیلو جان
همدردی من را بپذیر.

زنده باشی نازنینم

پریسا شنبه 16 بهمن 1400 ساعت 09:44

سلام دوست نادیده من
هیچ کلمه ای به ذهنم نمیرسه که بخوام باهاش شما را تسلی بدم فقط از خداوند برای شما صبر و برای پدر نازنینت مغفرت می خوام

سلام به روی ماهت نازنینم
ممنون از مهربونی و همدردیت

ترمه شنبه 16 بهمن 1400 ساعت 18:59

سلام
در این چند سال که خواننده اینجا بودم، پدر و دختری پر احساس و گرم شما را از لابه لای سطرها و نوشته ها می دیدم.
الهی که خداوند به شما قدرت و صبری فراخور این اندوه را بدهد.
تن تان سالم و قلب تان گرم به سایه مستدام مادرباد.

سلام ترمه جانم
ممنون از دلداری و محبتت
متشکرم
الهی آمین

... سه‌شنبه 19 بهمن 1400 ساعت 01:42

سلام
نمیدانم چه بگویم و چکونه بکویم که عمق دردی که در قلبم است را بیان کنم . الان درک می کنم که چه کشیدی و تو هم درک می کنی در ان غروب که پدر پرکشید من چه کشیدم الان اشک از چشمانم جاری است و روح پدران مان شاهد است که فراموش نشده و نمی شود. کمتر از ده روز دیکر تا روز پدر مانده کاش میشد فقط یک بار دیکر او را می دیدم و سرم را روی شانه اش می گذاشتم و اروم می گرفتم . پدرتان دلش بیشتر برای جدش تنگ -شده بود رفت اما نه از دل و نه از یاد . ظاهرا نیست اما در تک تک لحظاتمان حضور دارند شما هم مثل من خوابشان را می بینید و ازت می خواهد گریه نکنید اما مگه میشه که کریه نکرد و ارام گرفت. برایت صبوری و قرار ارزو میکنم و برای ان عزیزان سفرکرده غفران و رحمت الهی را می طلبم

سلام دوست خوبم
خدا پدرتون را رحمت کنه
خداوند به همه مون صبوری بده

فرنوش دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت 10:26

سلام عزیز دلم. خواهر مهربونم. بهت تسلیت میگم. یک روز بعد از فوت پدر عزیزتون موضوع رو از نازلی جان شنیدم و شب تا صبح فقط گریه کردم. درد بی پدری رو ده سال پیش خودم کشیدم و تا همین لحظه داغدارم و برام عادی نشده و با تمام وجود درکت می کنم. هیچ کلمه ای نمیتونه تسکین دردت باشه. بمیرم برای دلت. خدا روح پدرانمون رو قرین رحکن و آمرزش و آرامش بکنه

سلام نازنینم
ببخشید که باز داغ و درد شما را هم تازه کردم
خدا به دل مهربونت صبوری بده
الهی آمین
منم برای پدرانمون آرامش و نور آرزو میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد