روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

شنبه ای آخرای بهمن ماه

سلام

باروش سخته روز و ماه و تاریخها از دستم رفته

اصلا انگار در یک حجم بزرگ آب شناورم و نمیتونم ثبات داشته باشم

انگار موجهای عظیم منو با خودشون اینطرف و اونطرف میبرن و من هیچ کاری از دستم بر نمیاد

دارم دست و پا میزنم ولی گاهی هم تسلیم موج ها میشم ...

چون دستام توی دستای خداست میدونم یه جایی به ساحل میرسم



باید براتون از قرارهای جمعه بگم

پدرجانم جمعه ساعت ده و 55 چشمای نازنینش را بست

و من از همون هفته اول هر جمعه همین ساعت رفتم سراغش

انگار اینطوری دستاشو میگیرم که یادش بمونه به یادشم ... میدونم اینا تسکین قلب خودمه

ولی بالاخره اینطوری آروم تر میشم

آب میبرم و گلهایی را که دور و برش کاشتم آب میدم

دست میکشم روی سنگ سرد ...

و بعد صندلی تاشوی کوچولو را میزارم یه جایی نزدیک اون درختچه پایین مزار

دیروز اتفاقا هوا عالی بود و با مادرجان و مغزبادوم رفته بودیم

بعدش هم یه سری زدیم به باغچه

اونجا که میرسم دیگه اشکام دست خودم نیست

اولش تصمیم داشتم دیگه نرم اونجا

ولی بعدترش دیدم پدرجانم اینهمه برای این درختها و گلها و گیاهها زحمت کشیدن

روا نبود که بخوام بشینم و نگاه کنم تا اینهمه سرسبزی و شادابی از دست بره

برای همین در حد توانم شروع کردم

یک آقایی بود که قبلا هم میومد و یه کارایی را کمک پدرجانم انجام میداد بهش زنگ زدیم و حالا میاد یه کارایی که در توان ما نیست را انجام میده

خودمون هم بیکار نموندیم

آروم آروم برگهای زرد را جمع کردیم

چاله کندیم و برگها را برای اینکه تبدیل به کود بشن دپو کردیم - کاری که قبلا دیده بودم پدرجانم انجام میدن

یه قسمتی از باغچه را آماده کاشت سبزی های جدید کردیم

حالا هم هربار میریم یه کمی رسیدگی میکنیم

در حد توان و دانش مون

بهرحال پدرم مهندسی فضای سبز خونده بودن و دانش نگهداری از این باغچه را داشتن

مامان جانم کنار پدرجان خیلی چیزها را تجربه کردند و حالا خیلی از کارها را بلد هستند

منم کنارشون دارم تلاشم را میکنم

این روزها هنوز خیلی انرژی کم دارم

ولی دارم تلاش میکنم




یادم نمیاد اینجا تعریف کرده بودم یا نه

ولی توی بلک فرایدی

اونوقتی که پدرجانم کنارم بود و به توصیه و اصرار خود پدرجان

از داداش جان خواستم که از آمازون برام از این ساعتهای هوشمند (مچ بند هوآوی) بخره

دوتا

یکی برای خودم - یکی برای آقای دکتر

توی همون شرایط همون نصفه شبی که داداش جان رسید ساعتا را بهم داد و گفت چک کن سالم باشه

همون موقع ماله خودم را باز کردم و دستم کردم

داداش هم همون موقع برنامه ش را نصب کرد روی گوشیم

اونکه برای آقای دکتر بود را چک کردم سالم بود و رفت توی کمد

بعد ماجراهای شیراز پیش اومد و بعد هم که ماجراهای بعدش ....

چند روز پیش یهو یادم اومد که اون ساعت ته کمدم مونده

این شد که امروز صبح پستش کردم

بعد از اینکه بسته را تحویل دادم و نشستم توی ماشین به خودم گفتم کاش یه یادداشتی، یه جمله ای چیزی هم نوشته بودم ....







پ ن 1: گاهی انرژی منفی ای که دور و بر خودمون جمع میکنیم باعث میشه همه چیز بهم بریزه

همون روزهای اول بعد از رفتن پدرجانم پشت سر اتفاقای بد برامون میفتاد

البته که اون اتفاقها در برابر مصیبتی که دیده بودیم خیلی ناچیز بود و گاهی از کنارش به راحتی میگذشتیم

ولی توی اون شرایط و اون بی حس و حالی ها گاهی روزگار را انگار بدجوری سخت میکرد...



پ ن 2: دوستان نازنینم اینکه 350 تا پیام دارم و تاییدشون نکردم دلیل بر بی توجهیم نیست

فقط و فقط میخوام بدونید که توانم خیلی کم شده و دوست ندارم با بی توجهی پیامهاتون را تایید کنم



پ ن 3: هیچوقت تو زندگیم اینهمه برای سرپا موندن تلاش نکرده بودم

برام دعا کنید








نظرات 8 + ارسال نظر
رسیدن شنبه 23 بهمن 1400 ساعت 13:24

آفرین به تو ... زندگی رو آروم آروم پیش ببر
ساعتت مبارک ، منم دوس دارم یه زمانی یکی بخرم ، فعلا که امکانش نیس
مبارک آقای دکتر هم باشه

تا الان به نظر من شروع خوبی داشتی ، شاید طوفانی نبوده اما خیلی خوب بوده ، مرحله سخت هرچیزی شروع اونه.
همین که دست به میناکاری شدی و حالا هم باغ ... این نشونه خوبیه .
به خودت سخت نگیر ...

ممنونم عزیزم
این مدل مچ بندی که من خریدم خیلی گرون قیمت نبود
اگه دوست داشتی خیلی زود بهش فکر کن که چیز به درد بخوری هست

روشنک شنبه 23 بهمن 1400 ساعت 13:34


چیزی نمیتونم بگم

میفهمم نازنینم

جازی شنبه 23 بهمن 1400 ساعت 13:45

با سلام
من تصور می کنم تو ققنوس هستی و یک بار در اتش پرو بال و جانت سوخته است اما از خاکسترت ققنوسی دیگر متولد شده ققنوسی. که از لحاظ شعور و درک بالاتر از ققنوس قبلی است که باید در کوران زندگی اب دیده شود. خوشحالم که بدرستی علم پدر را اموخته ای تو باید مسیری را که همراه پدر می رفتی الان به مادر و خواهران و فسقلی ها بروی . روزی مریدی بود که همراه با مراد می رفتی اینک مرشد و مرادی هستی که مریدان را باید راهنما باشی . دستت و دلت و اراده ات انچنان قوی کنی و قوی شود که راهبر شوی . دوران رهروی ات به اتمام رسید و باید بیاموزانی انچه را که اموخته ای. برایت موفقیت آرزو می کنم

سلام
نه ققنوس نیستم
متاسفانه انگار خیلی هم قوی نیستم
این روزها به سختی دارم روزگار میگذرونم
دلتنگی و دوری از پدرجان ... جای خالیشون ... نبودنهای ممتدشون ... همه اینا روزگار را بهم سخت کرده

دل آرام شنبه 23 بهمن 1400 ساعت 15:04

خدا بهت صبر بده و توان.

ممنونم عزیزدلم
خیلی به صبر و توان نیاز دارم

بهار شنبه 23 بهمن 1400 ساعت 18:41

تیلوجان
چقدر خوب که برای باغچه وقت میزارین. پدرجان شریک همه لحظه‌های نابی خواهند بود که اونجا خواهید داشت.

بهار جانم یعنی بدون پدرجان اونجا لحظه های ناب از راه میرسن؟؟؟؟؟؟؟؟

سعید شنبه 23 بهمن 1400 ساعت 20:24 http://www.zowragh.blogfa.com

صبور باش و مقاوم
سر به زیر و سخت

انگار دارم له میشم

فنجون یکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت 08:30

تو دختر قوی و محکمی هستی و مطمن باش بعد گذر از این روزهای تلخ و شوک بازهم پرتوان و انرژی به زندگی برمیگردی
روح پدر جانت هم سبز و در سایه رحمت خدا

میدونی عزیزدلم
به زندگی برمیگردم ... اصلا دارم زندگی میکنم ولی دیگه زندگیم اون کیفیت سابق را نداره

بهار یکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت 20:32

فکر نمی‌کنم هیچ وقت زندگی مثل قبل بشه.
ولی هر غنچه‌ای که از مهر شما زندگی بگیره، هر پرنده‌ای که اونجا لونه بسازه، یه لحظه ناب به جهان اضافه می‌کنه و احتمالا پدرجان نگاهشون اونجاست، با شما.

نه نمیشه
هیچ وقت من هم دیگه اون آدم قبل نمیشم
ولی همونطوری که گفتی هر انسانی رسالتی در این جهان داره و باید زندگی را زندگی کرد
چقدر زیبا نوشتی و چه نکته نابی را گوشزد کردی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد