روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزهای سرد و سرد و سرد

سلام

روزتون بخیر

میدونم پست هام تا مدتی پر از غم و اندوه هستند

ولی اینم قسمتی از زندگی منه

لطفا کسایی که روحیه حساس دارند پست ها را نخونن





شنبه صبحی ، چشمام را باز کردم و دیدم روز خاکسپاری پدرم هست

صدام گرفته بود- جوری که هیچ صدایی از حنجره ام خارج نمیشد و بقیه برای ارتباط برقرار کردن باهام باید لب خوانی میکردند

مراسم پر از درد و صحنه هایی که شاید تا آخر عمر هم فراموشم نشه

من که چیزی از ساعت و دقیقه و لحظه ها نمیفهمیدم

هرکسی را میدیدم یه داغی در دلم تازه میشد 

به هر آدمی که چشمم می افتاد انگار خاطره ای  و حرفی در ذهنم تداعی میشد

مغزم حساس شده بود

انگار با کوچکترین اشاره ها کل خاطره ها و حرفها را میاورد جلوی چشمام

سخت بود سخت...

اما زنده موندم

یادتون همیشه میگفتم دردی که منو نکشه منو بزرگ میکنه؟

یعنی الان بعد از این درد و نمردن از این درد ، بزرگتر شدم؟

خیلی باورش سخته ....

من تا رسیدن به مراسم هفته هم صدام باز نشد

پسرعمه جان راه به راه از داروخانه روتارین میخرید و دائم یه لیوان جوشونده دستش بود و میریخت توی حلقم

ولی انگار هیچ فایده ای نداشت

انگار هیچی در تسکینم اثر نمیکرد

ولی با همین بی صدایی تلاشم را کردم زودتر از بقیه خودم را جمع و جور کنم

داداش جان هم بعد از یکی دو روز صداش مثل من شده بود

سخت گذشت ولی جالبه که بگم گذشت...

این چهل روز به جرأت بهم چهل سال گذشت

اما گذشت

خواب پدر جان را دیدیم

هرکدوم جداگانه

توی خواب من پدرجان زنده و سرحال و خوب بود

نه از اون بیماری خبری بود

نه از اون حال خراب روزهای آخر

و من خبر نداشتم که پدرجانم دیگه بین ما نیست

توی یه خونه ناآشنا بودیم اما میدونستم که خونه ماست

و این احساس را داشتم که خونه شمال هست

نم نم بارون میومد

در تراس باز بود

پدرجانم لم داده بودند روی مبل

توی خواب نمیدونستم چرا ولی یه غم خیلی خیلی بزرگ توی سینه ام بود

حس خفگی شدید داشتم از شدت غصه

با اشک به پدرجانم گفتم : من نمیتونم این غم را تحمل کنم

با همون لبخند همیشگیشون نگاهم کردند و گفتند : صبر کن عزیزم ... صبر... باید بزاری زمان بگذره ... 

نگاهشون میکردم

دوباره تکرار کردند بزار زمان بگذره... کمتر گریه کن...

گریه نمیکردم توی خواب

ولی پدرجانم بهم گفتند : نمیتونی گریه نکنی ولی کمتر گریه کن...

بیدار شدم و نگم براتون از اشک که امانم را برید





پ ن 1: للی برای مراسم خاکسپاری پدرجانم اومد و چقدر پناه خوبی بود برای لحظه های سختم


پ ن 2: مستر هورس برای مراسم چهلم اومده بود

اونقدر اشک ریخت که باورش برای هممون سخت بود


پ ن 3: میدونید تا قبل از رفتن پدرجانم ، اصلا تسلیت گفتن بلد نبودم

حالا که این درد را با گوشت و پوست و استخونم حس کردم ، میفهمم که تسلیت گفتن سخت ترین کار دنیاست


پ ن 4: اونقدر بهم این روزها محبت کردید که شرمنده تونم

ولی هنوز در توانم نیست جبران مهربونی هاتون و حرف زدن


پ ن 5: امروز داداش و زن داداش دارن بار سفر میبندن تا برگردن سر زندگیشون

رفتنشون این بار برامون سخت تر از بارهای قبل هست



نظرات 18 + ارسال نظر
فرساد شنبه 16 بهمن 1400 ساعت 11:48

سلام دوست قوی و هنرمند
می فهمم تسلیت گفتن و تسلیت شنیدن چقدر سخته
خانم ها راحت گریه می کنن و آقایون بعد از زمان کوتاهی بی تابی، سکوت می کنن و از درون احساس فقدان می کنن
شاید برای همین بعد از هر داغی، مردها ساکت تر و بیحوصله تر میشن و نا خودآگاه به زمین و زمان لعنت می فرستند

اما بهترین حرف در خواب به شما زده شد، این غم هم به گذر زمان نیاز داره، تا قابل تحمل بشه وگرنه فراموش نمیشه و تکه ای از قلب آدم همیشه در این غم سوگواره

اما شما هنرمندی و بزرگ ترین هنر شما زیبا زندگی کردن هست
و قوی هستی و میتونی همیشه بحرانهای زندگی را مدیریت کنی
مطمنم این بحران را هم به زیبایی مدیریت می کنی

برای شما و خانواده محترمتان صبر وسلامتی آرزو می کنم

سلام دوست خوبم
ممنون از اینهمه مهربونی و لطفی که بهم دارید
منم برای شما و عزیزانتون بهترین ها را آرزو میکنم

شبنم شنبه 16 بهمن 1400 ساعت 12:06

سلام تیلوی مهربانم
فقط می تونم بهت بگم خدا بهت صبر بده
دقیقا منم بعد از چندین بار خواب مامانم رو دیدن آروم شدم فهمیدم جاش خوبه چقدر خوشحاله و ناراحته از غصه ما این بود که رنج رفتنش فقط ذره ای دل بی قرارم رو آروم کرد
وقتی مامانم فوت شده بود و با هر تسلیتی حتی بعد از چهلم و .. گریه امانم نمی داد رئیسمون بهم گفت که 22 سال هست پدرش رو از دست داده و هنوز داغش برایش تازه هست و هنوز برای نبودنش گریه می کند! ولی باید برای آرامش روح پدر مادرامون هم که شده کمتر اشک بریزیم و بیشتر برایشان طلب آمرزش کنیم تا می توانی دعای کبیره بخوان تا می توانی سوره قدر بخوان تا می توانی آیت الکرسی بخوان برات پدرت
ان شاا.. خدا بهت کمک کنه بتونی آرامش پیدا کنی و به اطرافیانت به خصوص مادر گلت آرامش رو منتقل کنی الهی آمین

سلام شبنم نازنینم
الهی آمین
خدا به همه کسانی که داغ دیدند صبوری عطا کنه
خدا مادرتون را رحمت کنه
هر روز که میگذره میفهمم این داغ سرد شدنی نیست
ممنون از حضور و همدردیت

بهار شیراز شنبه 16 بهمن 1400 ساعت 14:03

عزیزکممم تیلوی جاااانم ، مراقب خودت باشد

ممنون از توجه و محبتت

الی شنبه 16 بهمن 1400 ساعت 14:30

ببخشید عزیزم حس میکنم بدموقع سوال میپرسم
مسترهورس کیه ؟

یک دوست قدیمی

رسیدن شنبه 16 بهمن 1400 ساعت 16:08

بیا و رااااحت بنویس و سبک کن غم سنگین رو
زود به زود بیا

گاهی نمیتونم

دل آرام شنبه 16 بهمن 1400 ساعت 16:13

قربون دلت برم

خدا نکنه
سالم باشی نازنینم

یک عدد مامان شنبه 16 بهمن 1400 ساعت 16:18 http://Www.Kidcanser. Blogsky

تیلو جان خیلی متاسفم. روح پدر عزیزت در آرامش
امیدوارم زمان به همه تون کمک کنه تا با این قضیه کنار بیاین و بپذیرین

ممنون عزیزدلم
الهی آمین

سعید شنبه 16 بهمن 1400 ساعت 16:50 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عمو جان
مطمئن باش پدر جان در آرامش هستند
آره این درد هم یقینا تو رو بزرگتر میکنه
باز هم حسرت میخورم که ای کاش اون روزها در کنارت میبودم

سلام پسرعموجان
الهی آمین
کاش...

شینسه شنبه 16 بهمن 1400 ساعت 17:18

سلام تیلو جان قرار نیست فقط دوست روزهای خوشی باشیم تو غم به این بزرگی همرامتم و دعا میکنم زمان مرهم غمت بشه

سلام نازنینم
چقدر همراهی و همدلی و محبتتون دلچسبه
مرسی که اینهمه بهم لطف دارید

x شنبه 16 بهمن 1400 ساعت 20:27 http://Malakiti.blogfa.com

بعد از مدت ها اومدم وبت
و شوک شدم از اتفاقی که افتاده ....
روحشون شاد
خدا خودش دلت رو آروم کنه

متشکرم عزیزدلم

فری شنبه 16 بهمن 1400 ساعت 22:01

تسلیت عرض می کنم عزیزم چندین بار به وبلاگتون سر زدم خبری ازتون نبود خیلی نگران تون بودم از خدا می خوام که به شما و خانواده تان صبر عطا نماید تا تحمل این غم بزرگ رو داشته باشید

ممنون دوست خوبم
خیلی درد بزرگیه... خیلی

من آتشی برنگ اسمان یکشنبه 17 بهمن 1400 ساعت 00:09

من دورت بگردم من برای خوابی ک دیدی فدات شم من نمیدونم چیکار برات بکنم بیا بغلم….:

زنده باشی عزیزدلم
انشاله کنار عزیزانت همیشه شاد و سلامت باشی
بغل میخوام

نوشین یکشنبه 17 بهمن 1400 ساعت 02:36

برات از خدا آرامش میخام، خدا کنه پدر جان از خدا برات سینه فراخ و صبر زیااااد طلب کنه، هزاران بار تسلیت و شریک غمتیم

اخ نوشین جانم
الهی آمین
ممنون دوست جانم

سعید یکشنبه 17 بهمن 1400 ساعت 16:40 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عمو
حالت چطوره؟ بهتری؟
منو از حال خودت بی خبر نذار دختر عموی عزیزم

سلام پسرعموجان
متشکرم از همراهی و همدلیت

مه سو یکشنبه 17 بهمن 1400 ساعت 18:42

سلام
دریای غم هست این اتفاق...امیدوارم هرچی خاک ایشون هست بقای عمر بازماندگان...روحشون شاد... و خدا صبر به دلتون عنایت کنه...

سلام مه سو جانم
امیدوارم هرگز درک نکنی
هیچ کس نفهمه این درد چقدر بزرگه

... سه‌شنبه 19 بهمن 1400 ساعت 01:50

سلام
خواندم مطالب و پا به پایت گریستم بغض کردم سوزش چشم و گلویم شاهد غمم هستند میدانم می فهمم می شناسمت که چگونه ای بافتت ، بدنت، وجودت و سرشتت چگونه است وجودی که همچو پروانه گرد وجود شمع بابا پر می کشید همیشه پروانه زودتر از شمع می سوخت اما اینبار شمع ذوب شد و پروانه شاهد ذوب تدریجی شمع بود پا به پایش سوخت . شمع خاموش شد و آرام گرفت اما پروانه هنوز می سوزد و می گدازد
برایت قرار و ارامش از جده ات طلب می نمایم

سلام دوست خوبم
شما که از روز اول همراه و همدل بودید
همه را میدونید

رهآ سه‌شنبه 19 بهمن 1400 ساعت 13:30 http://Ra-ha.blog.ir

خوبه که مینویسی تیلو، حتا اگه غم و اندوه باشه ... بنویس دلت اروم شه ...
دلم خواست بغلت کنم ..

دلم آروم نمیشه رهاجانم
منم دلم بغل میخواد

آزاده شنبه 23 بهمن 1400 ساعت 08:24

تقریبا هر روز این چهل روز اومدم که خبری از پدر عزیزت بگیرم ...و تقریبا هر بار قلبم فشرده شد و اینبار که بعد از چند روز اومدم فقط اشک ریختم و از خدا برای قلب پر از دردت طلب صبر کردم...
هیچچچچچ چیزی و کسی در دنیا جای پدر رو نمیتونه پر کنه و این درد همیشه هست و اندوهی بالاتر از این نخواهد بود...

پدرم....
ببخشید که همتون را ناراحت میکنم
و دقیقا این اندوه بزرگیست که انتها نداره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد