روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

مگه امروز جمعه نبود؟

سلام

روزتون زیبا


امروز روی تقویم تعطیل بود

برای همین کسایی که باهام کار داشتند همه کارها را موکول کردند به شنبه

چون آخر هفته هم هست و قاعدتا فردا و پس فردا هم تعطیل

برای همین صبح طبق روال هر روز بیدار شدیم و با مادرجان صبحانه خوردیم

بعد هم بدون اتلاف وقت رفتیم سمت باغچه

باغچه پاییزی

قبل ترها عاشق حال و هوای باغچه پاییزی بودم و حالا نگاه کردن به هرگوشه باغچه ی خزان زده دلم را ریش میکنه و اشکم را جاری

باید انار میچیدیم

با همان چوب قلاب داری که پدر جان با اون دستای تپلش درست کرده بود

یادم میداد که با سیم و سیم چین اینطوری کار کن و من شاگرد بازیگوشی بودم و سربه سرش میزاشتم

به محض اینکه اون چوب را برداشتم اشکم سرخورد پایین

درختهای بلند و دستهای ما کوتاه...

هرطوری بود یه مقداری انار چیدیم

بعد نوبت خرمالوها بود

یادتون پارسال آخرای تابستون با پدرجان دور تا دور درخت خرمالو نردبان چوبی درست کردیم؟

مگه میدونست که بعد از این من باید خرمالو بچینم و برام سخته؟

ولی بازم برام سخته

درخت خرمالومون خیلی قد بلنده

پدرجان خیلی جاها درخت خرمالو کاشت

همه جا هم میگفت خرمالو میوه ی تولد تیلو هست...

وقتی من به دنیا اومدم یه درخت خرمالو هم وسط باغچه خونه مادربزرگ و پدربزرگ کاشته بود

درخت تبدیل به یه درخت تنومند شده بود و چه خرمالوهایی هم میداد

خدا رحمت کنه همه ی رفتگان را

آخرین سالی که مادربزرگ زنده بود با اینکه نمیتونست حرف بزنه به همه فهمونده بود که خرمالوها را زود زود نچینن

تا زیبایی هایی که از پنجره ی بزرگ دقیقا روبروی تختش بود را بیشتر تماشا کنه...

بگذریم

بعدش رفتم سراغ درخت عناب

ته مونده های عناب امسال را چیدم

بعد فلفل

مادرجان نعنا و جعفری و گشنیز و تره چیدن

شمعدونیهای توی گلدون سرحال بودند

بهشون آب دادم و تمام برگهای خشک و زردشون را جدا کردم

بعد هم گذاشتم توی ماشین

دیگه وقتش بود که برن توی پارکینگ

نگاه به ساعت کردم دیرم شده ...


مادرجان را بردم رسوندم خونه

گلدانها را هم گذاشتم ته پارکینگ ، اونجایی که آفتاب پاییز هر روز صبح بهش سرک میکشه

بدو بدو اومدم سرکار

بچه ها توی کوچه دوچرخه سواری میکنند

سرو صداشون را میشنوم

وقتی ما این دفتر را خریدیم، اینا خیلی کوچولو بودن

و حالا همشون قد کشیدن و با دیدن من لبخند میزنن و سلام میکنن

منم از دیدنشون لبخند به لبم میاد

بچه ها را دوست دارم

هرچند حالا دیگه برعکس نظرات قبلم اصلا دوست ندارم که بچه ای داشته باشم

و هر روز خداوند را شکر میکنم برای همین وضعیتی که دارم


رسیدم توی دفتر

خسته و خیس عرق هستم

باید دوتا کار را مرتب کنم

دوتا کاری که میدونم حداقل تا 6 و 7 بعدازظهر دستم را بند میکنه

لیوانم را پر از آب میکنم

و یه لیست کوچولو میزارم کنار دستم

به خودم قول میدم دوتا تیک اول را که زدم یه نسکافه و بیسکویت به خودم جایزه بدم

کنار گزینه چهارم هم برای خودم جایزه تعیین میکنم ، یه کاسه انار

از اون مدل انارهای صورتی خیلی شیرین

مادرجان برام دانه کردند


دلم میخواد یه لیست بلند و بالا از چیزهایی که دلم میخواد بنویسم

زندگی یه عالمه خوشی به همه ی ماها بدهکاره

یه عالمه موسیقی و آواز

یه عالمه نسیم لابلای موهامون توی آرامش

زندگی به من یه عالمه مسافرت بدهکاره

یه عالمه خوش گذرونی

زندگی بهم دلخوشی و لبخند بدهکاره

ولی من آدمی نیستم که بشینم منتظر...

من میخوام تلاش کنم

برای تک تک خواسته هام

برای بدست آوردن یه عالمه لبخند و شادی و دلخوشی

اونم کنار آدمهایی که دوستشون دارم

هیچی به تنهایی برام لذت بخش نیست

من از اون مدل آدمهایی هستم که همه چیز در جمع برام معنا میشه

خوشیها کنار عزیزان معنا میگیره

لبخند و هیاهو و شادی



پ ن 1: امروز نزدیک ترین فاصله بین غم و شادی را میشه تجربه کرد


پ ن 2: نوشتن با مداد برام یه لذتی داره که در وصف نمیگنجه


پ ن 3: دل نگرانی ها تمومی ندارن؟؟؟؟


پ ن 4: از دست اداره دارایی به ستوه اومدم...


نظرات 14 + ارسال نظر
ملودی چهارشنبه 13 مهر 1401 ساعت 12:01 http://ordibeheshtepaeez.blogfa.com/

اولش ناراحت شدم که خسته شدی میخوای بری!
از شادیهات بنویس ک بدونیم هنوز زندگی جریان داره
از عاشقانه هات بیشتر بنویس ... من اون قسمت رو خیلی دوست دارم!

خودمم از اینجا برم خیلی ناراحت میشم
چون به دوستایی مثل شما عادت کردم و بهتون احتیاج دارم
فعلا عاشقانه هامون در کمرنگ ترین فصل خودش به سر میبره

سعید چهارشنبه 13 مهر 1401 ساعت 12:10 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عموجان
حالت چطوره؟
مادرجان خوبن؟
مامان منم بهترن خداروشکر
دیروز دکتر مرخص کرد اما مامان خودشون خواستن یکی دو روز دیگه بمونن چون هنوز یکم درد دارن
خیلی ممنونم از احوالپرسیت
در یک جمله میخوام بگم منم دقیقا مثل خودت فکر میکنم و تا جایی که بتونم مثل خودت زندگی میکنم
چون نگاهم به زندگی خیلی شبیه توئه
خدا سایه همه مادرا رو روسر بچه هاشون نگه داره

سلام پسرعموجان
مادرجان من خوبن
صفرا را عمل کردند؟ گفتید مشکل از صفرا بوده؟
مامان و خواهر من هر دو صفراشون را عمل کردند و این دل دردها و حالتهای تهوع شدید ماله همون بود
اگه کمکی از دستم میاد بهم بگو

مامان فرشته ها چهارشنبه 13 مهر 1401 ساعت 12:36

دختر خوش ذوق اخ که چقد باغچه ندیده ات رو دوست دارم نگاهت به زندگی بعد از اون روزهای دلگیر الهی حال دلت همیشه خوش باشه انرژی بخش بلاگستان

من ندیده خودت را بینهایت دوست دارم
نگاهت
طرز تفکرت
و البته اینکه اینهمه مهربونی

Mani چهارشنبه 13 مهر 1401 ساعت 15:29

تیلو جان عزیزم
ممنون که می نویسی.
می دانم که می دانی که خیلی خوب هستی ، دوستت دارم.
تندرست باشی و در آرامش در کنار عزیزان.

سعید چهارشنبه 13 مهر 1401 ساعت 16:54 http://www.zowragh.blogfa.com

نه هنوز صفرا رو عمل نکردن چون صفرا ورم داره و لوزالمعده رو هم متورم کرده
هنوز ورم کاملا از بین نرفته و امکان عمل نیست
ممنونم دختر عموی جان همین احوالپرسیات باعث دلگرمیه

خیلی مراقب باشید
این مشکلات ساده را اگه پیگیری کنیم خیلی زود برطرف میشن
ولی یه وقت خدای نکرده با نادیده گرفتنشون ممکنه آسیب ها جدی بشن

الی چهارشنبه 13 مهر 1401 ساعت 20:56 http://elimehr.blogsky,com

زندگی به من یک خنده عمیق از ته دل و یک شب خواب راحت و عمیق بدهکاره
همین دوتا رو بهم بدم قول میدم خودم برم


الی زندگی خیلی چیزها بهمون بدهکاره

جازی چهارشنبه 13 مهر 1401 ساعت 21:52

با سلام
روستا هستم پیش مادر و خانه ای که در ان متولد و بزرگ شدم. خانه ای که دیگر شباهت به قبل ندارد چون همه اتاق های قدیمی را خراب کردیم و اتاق هایی جدید درست کرده ایم و الان روزهای تعطیل با برادرانم در حال کامل کردن انها هستیم
گفتی انار چیدن ، مرا بردی به دوران نوجوانی که کمک آشنایان باغ های انار را می چیدیم و در صندوق هایی که با تخته درست شده بود می چیدیم و بعد هم بار کامیون می کردیم تا به سهرهای دیگر ببرد و در این بین چقدر انار می خوردیم که نگفتنی بود و بعد هم مقداری انار با خود می اوردیم و اگر ترش بود بودند تبدیل به اناردانه می شدند که انها را خشک کرده و برای ترش کردن خورش ها از آن استفاده می کردند ولی خرمالو و عناب نداشتیم الان هم تو حیاط نسستیم و یاد قدیمی ها زنده شده برام

سلام
خوش بگذره
ما حتی انار چیدن اصولی را هم بلد نیستیم
درختهای انار هم خیلی درهم و برهم شدند و چیدنشون برای من که بی نهایت سخت هست
امسال که پدرجان نبودند و رسیدگی درست هم نشده و درختها پر از شته شدند

مریم قدیمی چهارشنبه 13 مهر 1401 ساعت 23:12

سلام تیلو جان خوشحالم که از روزمرگی خودتان می‌نویسید با اینکه حالم خوب نیست اما شکر خدا باز هم تا مدتی حالم عوض میشود خدا رحمت کند تمام رفتگانتان را بخصوص پدر گل تان را

سلام مریم جان
حال کی خوبه این روزها؟
میشه این اخبار را دید و شنید و خوب بود؟
خودم هم دارم تلاش میکنم برای لحظه ای بیخیالی

نگار پنج‌شنبه 14 مهر 1401 ساعت 02:18

سلام.وقت بخیر.خدا رحمت کنه نازنین پدرتون را.چقدر جای این بزرگ تر و بزرگوار خالیه تو زندگیتون. اینهمه حجم کار خیلی سخته.لطفا در کارهات از دیگران هم کمک بگیرید.حمل بر دخالت نباشه.برادر که نیستن.اما حتما از دو تا خواهر کمک بگیرید.به مرور زمان کشش و توان بدنی آدم کم میشه. من خودم الان در سن چهل و سه سالگی به این موضوع واقف شدم که من سوپر من نیستم و همه ی کارها را خودم نمیتونم بکنم.باید دیگران هم حتما کمک کنن و معنی اصلی خانواده یعنی همین.وگرنه تبدیل به وظیفه میشه و خدای نکرده بقیه طلبکار. حتما به سلامتیتون اهمیت بدین.همیشه انرژی و شادابی الان را ندارید.عذر مرا پذیرا باشید. چون تجربه داشتم گفتم.باورتون نمیشه شبها از کمر درد و پا درد خوابم نمیبره.بیست و یک سال پشت ماشین نشستم و الان زانوهام یاری نمیکنه حتی با ماشین اتومات.

سلام نگار جان
این حرفا را از سر محبت زدی و من دقیقا لطف و مهربونیت را از لابلای کلماتت حس کردم
واقعیت این هست که همه کارها ریخته شده روی سرم
داداشم که نیست
اون یکی خواهرم که با اون اوضاع زندگی نابسامان و دوتا بچه کوچیک عملا هیچ کمکی که نمیتونه بکنه هیچ، خودش همیشه به کمک نیاز داره
اون یکی خواهر هم یه مدل دیگه...
اتفاقا همینطوریه که میگی و گاهی خیلی کم میارم
گاهی لازمه که کمک بگیریم
میخواستم از بیرون کمک بگیرم برای کارهای اداری ولی یه قیمت نجومی بهم گفت
نمیدونم من هنوز دارم توی عصر حجر زندگی میکنم یا واقعا قیمت ها اینهمه سرسام آور شده
قصد داشتم یه نیروی کمکی برای این مدتی که توی دفتر شلوغ هستم بیارم اونم قیمتهای عجیب و غریب شنیدم
خلاصه که گاهی مجبور هستیم یه سری کار را خودمون انجام بدیم
و الان از اون زمانهای خیلی شلوغ هست
و هیچ کمکی هم در اطرافم نیست
بنده خدا مادرجان هرکاری از دستشون برمیاد کمکم میکنن

الی پنج‌شنبه 14 مهر 1401 ساعت 10:59 http://elimehr.blogsky.com

برای من همین دوتا کافیه
چیز دیگه نمیخوام

من برات سالها خنده و شادی از ته دل در کنار عزیزان و دوستان آرزو میکنم
و هر شب خواب آسوده و بی دغدغه و راحت
و یه عالمه عشق
و یه عالمه دوست داشتن های بی حد و مرز
یه عالمه سفر دلچسب
راحتی و آسودگی در زندگی
ماشین و خونه و باغ و دفتر کار بینهایت خوشگل و دنج و دوست داشتنی
و ...
و ...
و ...
آرزوها کم نیستند الی
دلت نمیخواد بریم سفر؟
دلت نمیخواد گردش های بی دغدغه داشته باشیم؟
دلت نمیخواد بتونیم کارهای تازه یاد بگیریم؟

روبی پنج‌شنبه 14 مهر 1401 ساعت 17:24

کاش شهرمون یکی بود در کارهای باغچه با رغبت تمام کمک می کردم. عاشق میوه چیدنم!!

وای چه حس خوبی
چی میشد یه دوستی داشتم که کمکم میکرد و با هم از باغچه لذت میبردیم؟

صدام کن لیلا پنج‌شنبه 14 مهر 1401 ساعت 20:17 http://Tabasomshadi.blgsky.com

در تمام این سالها که به وبلاگت سر میزدم. هیچوقت وبلاگ نویسی ترک نکردی.

من وبلاگ نویسی را دوست دارم
تکه تکه های رنگی رنگی زندگی را...

ونوس یکشنبه 17 مهر 1401 ساعت 08:45 http://shakibajoon90.blogfa.com

ادامه بده تیلوجان

چشممممممممممممممممم
به عشق شماها هنوز مینویسم

لیلی یکشنبه 24 مهر 1401 ساعت 15:12 http://Leiligermany.blogsky.com

کاش همشهری ات بودم چون کارهای دفتری ات رو دوست دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد