روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

پاییز می رسد که مرا مبتلا کند....

سلام

سلام به دوستای خوبم

سلام به حضرت پاییز که دلبری هاش را شروع کرده

روزتون زیبا

فکر نکنید نزدیک ساعت یازده روز من شروع شده

نخیر

من کله سحر رفتم شهرداری

و اونقدر از این اتاق به اون اتاق فرستاده شدم که سرگیجه گرفتم

یه جایی در عین ناامید و استیصال بودم و دیگه دلم میخواست سرم را بکوبم به دیوار که در عین ناباوری آقای مسئول فرمودند تمام شد...

و من شگفت زده و شادمان منتظر برگه شدم که فرمودند : تشریف ببرید دفتر پیشخوان

منم که نمیدونستم همون دفتر پیشخوان نزدیک شهرداری میتونم کارم را راه بندازم

راه افتادم و کلی خیابون و راه و مسیر طی کردم و برگشتم همون پیشخوانی که درخواست را برام ثبت کرده بود

خب اشکال نداره

مهم این بود که بالاخره این برگه را گرفتم و از این خوان گذشتم و رفتم برای مرحله ی بعدی...


رسیدم دفتر و یه عالمه تلفن زدم

یه عالمه یادداشت نوشتم

از نبود واتساپ واقعا در عذاب هستم

کلی از کارهام باهاش راه میفتاد

حالا هی باید بگم میشه ایمیل بفرستید... بگن ... نه ... میتونید فلان کار را بکنید ... نه ... فلان... نه

در نهایت تلفن میزنن و من مثل ملا بنویس ها باید بشینم و کلی چیز میز بنویسم و یادداشت کنم

فعلا چاره ای نیست 

الان هم پریدم موکاپات را گذاشتم روی گاز و گفتم یه پست با عطر قهوه بنویسم

شکلات گذاشتم کنار دستم و منتظرم قهوه آماده بشه

فول انرژی بشم و برسم به کارهایی که لیست کردم



پ ن 1: دیروز عصر را با مغزبادوم گذروندم

شده یه دختر نوجوان خیلی خیلی خواستنی...


پ ن 2: پسته و فندوق را خیلی وقته ندیدم


پ ن 3: برای کاردوی تولد مادرجان تصمیم گیری گرفتم

قسمت اول را پولش را واریز کردم و خواستم به سلیقه خودشون خریداری بشه

قسمت دوم هم بماند برای روز تولد و سوپرایز


پ ن 4: 9 ماه تمام شد...

و حالا وقتی نگاه میکنم اونقدر شکسته و خسته ام که نیاز به بازسازی دارم

از من یه ویرانه مانده و من روی ویرانه ها نمیتونم زندگی کنم

باید بازسازی بشم

و هر بازسازی نیاز به یه عالمه زمان و انرژی داره


پ ن 5: لابلای بچه مدرسه ای ها... منم کم سن و سال میشم

کودک درونم دوباره شاد میشه

چقدر خوبه که شغلم طوری هست که با بچه ها زیاد سروکار دارم


پ ن 6: هنوزم دیدن مداد رنگی لبخند به لبتون میاره؟


پ ن 7: زمان مدرسه رفتنِ من خودکارهای رنگی رنگی نبود... اگرم بود من نداشتم

شما چی؟


پ ن 8: وقتی کلاس اولی بودم پدرجانم از خارجستون برام یه کیف نارنجی بینظیر خریده بود

یه دونه هم دفتر فنر دار... چیزی که اون روزها هیچکس نداشت...


پ ن 9: پاییز که از راه میرسه انگار دل آدم هوایی میشه

این پاییز برام سخت و سنگینه

از چند روز دیگه باید شروع کنم به یادآوری روزهایی که خیلی سخت بودند...

همه چیز از اواسط مهر شروع شد...


نظرات 8 + ارسال نظر
سلام دوشنبه 4 مهر 1401 ساعت 11:19

با درود
من هفتاد سالم است
هفت ساله که از عمر نرمالم گذشته است
ولی اینها یی که شما نوشته‌اید رامن کلا یادم است
خودکار چند میله رنگی
دفتر فنری از چهل برگ تا دویست برگ
کاب های تاریخ و جغرافیا که آنقدر بزرگ بود توی کیف جا نمی گرفت
تغذیه رایگان با شیر خشک آمریکایی و نان سنگک
کت و شلوار نوک مدادی با یک یقه پلاستیکی سفید و یک آرم روی سینه که اسم مدرسه نوشته شده بود و یک شماره که در صورت بی ادبی در خیابان گشت ارشاد اون زمان شماره را به مدرسه می داد
و مدیر هم خب تنبیه می کرد
علی برکت الله

سلام به شما
چقدر خوشحالم که یک دوست هفتاد ساله دارم
از اینکه کامنت گذاشتید ممنونم
این یقه و لباسی که ازش حرف زدید ماله دوران قبل از انقلاب بوده
من اون موقع هنوز به دنیا نیومده بودم
این خودکارهای چند میله ای را هم یادم هست منم یکی داشتم
ولی این خودکار رنگی رنگی های حالا که کلی برق میزنن و اکلیل دارن و سرشون نور ال ای دی داره و اینا اصلا اون موقع ها نبود
شاید دفتر فنری بوده ولی من واقعا دفتر فنری نداشتم
فقط یه دونه کلاس اول یادمه پدرجان برام خریده بودند
دیگه بقیه دوران از همون دفترهای نوستالژی داشتم همیشه
کتاب تاریخ چاق و چله را هم خوب یادمه
تغذیه رایگان مدرسه را هم هرگز تجربه نکردم
ولی اون لقمه های بزرگ نان و پنیر را هنوز یادم هست و کشمش هایی که مادرجان میریختند توی جیب مانتوی مدرسه ... یادش به خیر

میترامن دوشنبه 4 مهر 1401 ساعت 15:21

من با بوی مهرفقط یاد دانشگاهمیفتم ودلتنگ تموم شدنش میشم سالهای اول که خیلی ناراحت میشدم چرا دانشگاه تموم شده..‌ ولی دیگه ۱۲سال گذشته و عادت شده
ولی عصرای کوتاه مهر ماه همون اضطراب مدرسه که چقدر زود شب شد مشقامو ننوشتم درسامو نخوندم و حتما هر روز دوسه تا امتحان باهم داشتیم...یه حس ترس و استرس میاد سراغم
پدرم فرهنگی بودن ولی چون ۵تا بچه مدرسه ای بودیم همه لوازم تحریرمون ساده و معمولی بود

فقط فقط کیف کلاس اول و مانتو شلوار سورمه ایم یادمه و هیجانشو...
خدا پدرجانو رحمت کنن

ای جانم
خاطرات دوران مدرسه طعم خاص خودشون را دارند
من حس میکنم اینهمه تنوع و تجمل همین چند سال وارد وسایل مدرسه و لوازم تحریر شده

مامان فرشته ها دوشنبه 4 مهر 1401 ساعت 15:27

موقع مدرسه که میشه من و همسر بیشتر از بچه ها ذوق خرید نوشت افزار داریم امسال من حوصله نداشتم تو ماشین موندم اما بچه ها رفتن و جالب اینکه چیز زیادی نخریده بودن چون اشباع هستن واز طرفی برا مدرسه هیچ چیز نویی جز جوراب نخریدن روز اول مدرسه رفتم باهاشون دیدم اصلا اکثر بچه ها با فرمهای قبلی و وسایل قدیمی هستند توی شهر ما بخاطر اینکه واقعا کار وجود داره هم بندری هست هم صیادی هم نزدیچک مراکز نفت وگاز وضعیت مالی خوبه اما انگار بچه ها جای دیگری برای خرج کردن دارن کافه ها مهمونیها کنار دریا هیچی برا مدرسه تره خورد نمیکنه در حالیکه ما بهترین دوران زندگیمون مدرسه بود

عه
جدی ؟
همه چیز عوض شده

Sara دوشنبه 4 مهر 1401 ساعت 15:58 http://15azar59.blogsky.com

یاد اون دوران بخیر
به قول شاعر
اوقات خوش ان بود که با دوست بسر شد
باقی همه بی حاصلی و بیخبری بود
راستش تیلو من ابدا دوران مدرسه ام را دوست نداشتم و ندارم

من خیلی دوران مدرسه را دوست داشتم
هنوزم توی کامم شیرین هستن اون روزها

سعید دوشنبه 4 مهر 1401 ساعت 17:33 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عموجان
خوبی؟
دوباره پاییزت مبارک
زمان ما تا دوره راهنمایی حق نداشتیم با خودکار بنویسیم همش باید با مداد می نوشتیم تا خطمون بد نشه
نه همون وقتا هم انقد خودکار و مداد رنگی رنگی نبود که
راستی دختر عمو یه بچه گربه خیییییلیییی شیطون چند روزه با من دوست شده و میاد خونه ما بهش غذا میدیم
خیلی دوس داره همه اتاقا رو ببینه ولی خب مامان خوشش نمیاد بیاد تو خونه
یه روز انقد سرشو به توری پشت پنجره فشار داد توری رو پاره کرد اومد تو
به جای کادو نوشتی کاردو
سوپرایز هم درست نیست باید بنویسی سورپرایز البته معادل فارسیش میشه شگفتانه
جات خیلی خالی دیروز عصر هم باز با دوستان رفتیم یه بومگردی و چایی خوردیم و کلی شعر و آواز خوندیم

سلام پسرعموجان
متشکرم
هزاربار هم پاییز را تبریک بگیم کمه... از بس زیباست
هرچند امسال پاییز برام یه طعم گس آورده که تحملش برام آسون نیست
من هنوزم با مداد نوشتن را خیلی خیلی دوست دارم و ترجیحم همان هست
یادداشت های شخصیم را همیشه با مداد مینویسم
ممنون که اشتباهات نوشتاریم را تذکر میدین

جازی سه‌شنبه 5 مهر 1401 ساعت 00:40

با سلام
من اخرای دهه پنجاه را دارم با شتاب طی می کنم و همیشه کتاب و دفتر و موسیقی و شعر را دوست داشتم و دارم از دوران قبل و تغذیه رایگان کلی خاطره دارم در روستا زندگی می کردم و بسیار فقیر بودیم تنها یک بار مرحوم پدرم چند دفتر صد برگ برایم خرید ناهار و شام ما هیچ گاه دو قابلمه ای نبود یا خورش بود بدون برنح یا برنج بود بدون خورش که با سبزی هایی مانند گل بابونه معطر میشد و همراه با ماست می خوردیم و شاید در طول سال فقط چند بار مرغ که ان هم وقتی یا مهمان داشتیم یا مرغ ها بر اثر بیماری می خواستند بمیرند چند تایی مرغ و خروس بود که از تخم مرغ هایش استفاده می کردیم و یکی دو تا گاو که شیر و ماست و دوغش مال ما بود و بیشتر وقت ها که ماست را تبدیل به کره و بعد هم با جوشاندن کره تبدیل به روغن میشد و ما فقط دوغ را مادرمان تبدیل به اش دوغ میذکرد یا تبدیل به کشک و بعد از اش کشک می کرد. ولی زندگی مان رنگ و بوی ارامش داشت اما تغذیه رایگان در ان دوران دهه پنجاه گاهی بسته های بسکویت یک کیلویی می دادند برای یک هفته و گاهی هم سیب و پرتقال می دادند گاهی خرمای بسته بندی میدادتد و مدتی هم پسته و کشمش می دادند و بعد از انقلاب دیگر تغذیه قطع شد و کمی بعد از انقلاب هم ما درسمان تمام شده بود
دلم میخاد به کودکی برگردم

سلام دوست خوبم
خداوند پدرتون را بیامرزد
مادرتون را براتون نگه دارد
روزهای سختی که در جمع خانواده و با تلاش های بی وقفه پدر و مادر به خوبی سپری شدند و ازشون خاطرات خوبی به جا مونده ...

فرشته سه‌شنبه 5 مهر 1401 ساعت 00:56

انواع خودکار بود ولی خانواده همیشه یه مدل بی کیفیت خودکار انبار میکرد وبه ما میدادمخصوصا قرمزهاش اصلا نمینوشتن همیشه دلم از اون خودکارای روان دوستام میخواست ودفتر های خوشگل با جلدهای رنگی سهم مادفتر کاهی بود تازه ورقاشم میشمردن که کم نشده باشه هیچ وقت پول تو جیبی نداشتم بخرم ومداد رنگی هم جز ارزوهام بود وخیلی چیزای دیگه نه اینکه پول نباشه بود ولی اولویت نبود

میدونی چقدر خوبه که آدم با فکر و درایت توی دوره های مختلف زندگی، زندگی دیگران را پر از حس خوب کنه
گاهی لازم نیست که هزینه ی زیادی هم بکنی ، یه مدیریت هزینه همه چیز را درست میکنه
به جای خریدن اون خودکارهای ارزون و بی کیفیتی که انبار میشده و گاها دور ریخته میشده ، میشد به مقدار لازم خودکار خوب خرید و این حس را به بچه ها منتقل نکرد
حالا که اون روزها گذشته
ولی ماها درس بگیریم و اجازه ندیم وقتی کارها به دست ماست، چیزی به دل بقیه باقی بمونه
کمک کنیم که خاطره های خوب بسازیم

گلشن سه‌شنبه 5 مهر 1401 ساعت 06:57

منم وقتی کلاس اول بودم. خاله م برام کیف و یک دفتر فانتزی سرخابی با طرح میکی موس با تعداد زیادی. ورق عکس برگردون و یک مهر فانتزی خرید به جز کیف بقیه شون رو هنوز دارم . توی دفتر تقریبا سه سال دیکته نوشتم و پایین ورقهاش کلی با معلم حرف زدم

چقدر با احساسی شما
من هیچی از اون دوران را نگه نداشتم
اصلا خیلی چیزها را به فراموشی سپردم
ولی اون دفتر و کیف خوب یادم مونده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد