روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

ماجراهای من و مغزبادوم

روزی که با خواهر و مغزبادوم رفتیم میدان امام برای خرید

مغزبادوم یه جایی به من گفت که اسپری کودک داره این مغازه، برام میخری؟

کلا بچه ی قانع و حرف گوش کنی هست... از این بچه ها که یه چیزی ببینن و پا به زمین بزنن اصلا نیست

چون از اون مغازه رد شده بودیم و مسیر هم خیلی شلوغ بود گفتم وقتی که داریم برمیگردیم برات میخرم

توی راه برگشت کارت بانکیم را دادم بهش و گفتم وقتی رسیدیم به اون مغازه یکی از اون اسپری ها برای خودت بخر یکی برای فندوق ...

دوست دارم این جور کارها را در کنار خودمون تمرین کنه و یاد بگیره

روابط اجتماعی

حرف زدن

خرید کردن

و البته آداب رفتارهای روزمره

خلاصه که رسیدم به اون مغازه و دوتایی رفتیم جلو و من اول مشخصات اسپری را پرسیدم که ببینم برای فندوق هم مناسب هست یا نه

آقا هم کاملا توضیح داد و از روی بسته بندی و برچسبها بهم اطمینان خاطر داد که برای کوچولوها بد نیست

به مغزبادوم گفتم یکی برای خودت انتخاب کن یکی برای فندوق

شروع کرد به بو کردن و یکی یکی نگاه کردن و خلاصه دوتا اسپری انتخاب کرد

در نهایت هم به آقای فروشنده گفتم که کارتخوان را در اختیارش بزاره تا خودش کارت بکشه

البته یکی دوتا چیز دیگه هم تا مغزبادوم داشت اسپری انتخاب میکرد برای خودم برداشتم

آقای فروشنده یه جمعی زد و یه مبلغی را به مغزبادوم گفت

دیدم که با دقت مبلغ را وارد کرد و داره رمز میزنه... حواسم در بک گراند ماجرا به گوشیم بود و داشتم با یکی از مشتری هام صحبت میکردم

ولی تو ذهنم اومد که آقای فروشنده اشتباه جمع زد

وقتی تلفتم تمام شد یک جمع ذهنی زدم و به آقای فروشنده گفتم ...

برگه ی رسید دست مغزبادوم را نگاه کرد و گفت بله... اشتباه کردم!!!!!

خلاصه یه کمی ما را معطل کرد تا مبلغی را که اشتباه کرده بود به مغزبادوم پس داد

خواهر هم ایستاده بود و نگاه میکرد

از اول ماجرا هم مخالف بود که کارت بانکی را بدیم دست بچه!!!!

خلاصه از مغازه بیرون اومدیم ... کارت و پولها دست مغزبادوم بود

گفتم بزار داخل جیبت، حالا که میریم پارکینگ ، پول پارکینگ را هم حساب کن و بعد کارت منو پس بده....

رفتیم وبقیه خرید را انجام دادیم و حدود یک ساعت بعد رسیدیم به پارکینگ...هرچی جیبش را گشت کارت نبود که نبود...

مامانش به شدت عصبانی شده بود

و دائم داشت غر میزد که نباید کارت را بدی دستش...

مغزبادوم هم آماده شده بود که اشک بریزه...

منم پشت ماشین و تو یه ترافیک وحشتناک بودم

به مغزبادوم گفتم : از الان کارهایی که میگم با دقت انجام بده

اول : یک کارت دیگه از کیفم در بیار و پول پارکینگ را حساب کن

دوم: کارت ویزیت اون مغازه را از داخل نایلون در بیار و با موبایل من بهش زنگ بزن

سریع این کارها را انجام داد

خواهر هم داشت همچنان غر میزد که بزار خودم زنگ بزنم... یا خودت بزن...

بهش گفتم بزار یاد بگیره...

زنگ زد و با همون صدای بچه گونه به آقای مغازه دار گفت که من کارتم را گم کردم ، اطراف مغازه شما نیفتاده؟

آقای مغازه دار هم گفت : چرا اینجا افتاده و همین الان دیدمش..

ذوق زده گفت : خاله جون کارت اونجاست...

ما سکوت کردیم و هرمشخصاتی که آقای مغازه دار لازم داشت ازش پرسید و چون روی بلندگو بود میشنیدم و قشنگ و دقیق جواب دادم

دیدم حواسش را جمع کرده و سعی داره کار را درست انجام بده ...

گفتم به آقای مغازه دار بگو ما فلان خیابون هستیم با پیک بفرسته برامون...

توی اون ترافیک نمیتونستم اون مسیر را برگردم... و زمان خیلی زیادی ازم میگرفت

خلاصه آدرس را دادیم به آقای مغازه دار و ماشین را یه گوشه ای پارک کردیم و منتظر شدیم...

ولی من حس کردم مغزبادوم کلی درس یاد گرفت و کلی هم باهاش حرف زدم که وقتی یک اتفاقی میفته اول فکرت را به کار بنداز!

گریه نکن... گریه فایده نداره...

تو فاصله ای که آقای پیک از راه برسه ، پریدیم تو یه مغازه دیگه و اتفاقا چیزهایی که میخواستیم و پیدا نکرده بودیم را پیدا کردیم

پشت هر اتفاق میتونه حکمت و اتفاق خوبی نهفته باشه که فقط در صورتی که با روی گشاده به سمتش بریم میبینیمش...





پ ن : من اگه فرزندانی داشتم ، از کودکی مهارت آرام زندگی کردن را بهشون یاد می دادم

نظرات 12 + ارسال نظر
ریحانه شنبه 11 آبان 1398 ساعت 18:37

ایول به این خاله عزیز :****

ابراهیم فیروزه شنبه 11 آبان 1398 ساعت 18:50 https://yalghooz.blogsky.com

بسیار وبلاگ خوبی دارید
وبلاگ جدیدم رو هم ببینید اگه مطلبی به نظرتون رسید بگید که در موردش بنویسم
https://chemoonshode.blogsky.com/

ممنون
حتما

سارا شنبه 11 آبان 1398 ساعت 20:20

چه پست خوبی
چه چیز خوبی یادم دادی حتما به خواهرام یاد میدم و بهشون میگم
مرسی ازت


مطمئنم شما و خواهرتون اینها را بلدید... فقط گاهی بی توجهی میکنم به مسائل ریز

مبینا شنبه 11 آبان 1398 ساعت 20:33

سلام چه کار خدبی کردین .افرین عجب مدیریت سنجیده ای نذاشتین اعتماد به نفس بچه از بین بره که نمی تونه .خوش بحال کوچولوهای دور وبرتون و بچه های خودتون در اینده عزیزم


مدیریت زندگی مهارتی هست که باید هممون هرروز تمرینش کنیم
منم سعی میکنم تمرین کنم و اینجا بنویسم که یادم نره

الهام شنبه 11 آبان 1398 ساعت 21:05

سلام، چه خوب مدیریت کردید شرایط رو، مرحبا

سلام به روی ماهت
لطف دارین بهم

هستی یکشنبه 12 آبان 1398 ساعت 08:05

سلام خانومی

چقدر عالی بود کارت , آفرین. حفظ آرامش توی اون لحظه و مدیریت کردن ماجرا. چه خوب که مغز بادوم تو رو داره.

سلام به روی ماهت
میدونم که این یک کار عادی روزمره هست که هممون در موقع خودش انجام میدیم
نوشتم که یادم بمونه

لاندا یکشنبه 12 آبان 1398 ساعت 09:24

خیلی کار جالبی کردی تیلو. اینکه اون بحران رو هم مدیریت کردی و نذاشتی به بچه هم استرس وارد بشه، خیلی کار حرفه ای ای بود. باریکلا

تو خودت خاله و عمه هستی
میدونی که این کوچولوها چقدر عزیز هستند و باید خیلی مراقب روح و روانشون باشیم

soly یکشنبه 12 آبان 1398 ساعت 10:59 http://www.soly61.blogsky.com

یقین دارم که هم مامان خوبی میشی و هم همسر نمونه ای.

میدونی عزیزدلم.... انگار در تقدیرم مادر شدن و همسر شدن نوشته نشده... نمیدونم... ولی میدونم هم مادر بودن را دوست دارم و هم همسر بودن را ... اما غصه اینکه مادر و همسر نیستم را نمیخورم ... زندگیم را طوری برنامه ریزی میکنم که از چیزهایی که دارم لذت ببرم و سعی میکنم هرچیزی که باعث خوشحالی خودم و اطرافیانم هست را فراهم کنم
توکل بر خدا

بهار شیراز یکشنبه 12 آبان 1398 ساعت 11:13

تو معلم خوبی هستی برایم
سخاوتمند و مهربان


من شاگردی میکنم در محضر استاتیدی چون شما

رسیدن یکشنبه 12 آبان 1398 ساعت 13:36

چقدر تو باحوصله و خوب رفتار کردی . شاید من بودم اصلا اینطور نمیتونستم خونسرد باشم . آفرین به تو .
اینقدر این مدت نمیومدی که فکر کردم هنوزم نیستی که نخوندمت

در شرایطش قرار بگیری از منم بهتر عمل میکنی

ترمه دوشنبه 13 آبان 1398 ساعت 07:37

بسمه تعالی

خاله خوب از نعمت های پنهان خداوند است


ممنونم ترمه جان

mahtab دوشنبه 13 آبان 1398 ساعت 09:43

سلام
واقعن چه خوبه که مغز بادوم شما رو داره. چقدر با صبر و حوصله هستین. شما باید کلاس آموزشی بذارین

سلام به روی ماهتون
کسایی که با بچه ها در تعامل هستند میدونن که باید صبر و حوصله بی نهایتی داشته باشی و یادت باشه این کوچولوها لوح دلشون سفید سفید هست و نیاز به نقش و نگارهای رنگی و زیبا داره...
شماها همه خودتون استادید ... من باید بیام در محضرتون شاگردی کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد